دنبال کننده ها

۳ تیر ۱۳۹۴

خانم چوخ بختیار

شما خانم چوخ بختیار را می شناسید . حتما می شناسید . توی مهمانی ها و جشن ها زیارتش کرده اید .
خانم چوخ بختیار حول و حوش  هفتاد سالگی پرسه میزند .  کفش پاشنه بلند قرمز گل منگولی می پوشد و موهایش را گاه طلایی و گاه خرمایی میکند . شوهرش چند سالی است به رحمت خدا رفته است . طفلکی سکته قلبی کرده است .
خانم چوخ بختیار یک پایش اینجاست یک پایش تهران . تابستان ها به ایران میرود . استخوانی سبک میکند و با یک عالمه زلم زیمبوی سبک وزن سنگین بها به امریکا بر میگردد . در ایران حقوق بازنشستگی شوهر خدا بیامرزش را میگیرد و در امریکا هم آقای عمو سام را می دوشد . هر وقت از ایران بر میگردد با چنان آب و تابی از آزادی و ارزانی و فراوانی مملکت گل و بلبل تعریف میکند که آدمیزاد دهانش آب می افتد .
خانم چوخ بختیار از جنگ و بمباران و آوارگی و گرسنگی چیزی نمیداند . اگر عکس کودکان گرسنه سوری و یمنی و عراقی و افغان و ایرانی را ببیند حالش بهم می خورد و اشتهایش کور میشود .
شب های آخر هفته ؛ خانم چوخ بختیار اگر به کنسرت اندی و کورس و هومن و نمیدانم لی لی و جی جی نرود  یک عالمه رنگ و روغن بخودش میمالد و به مهمانی می می جون و فی فی جون میرود . میگوید و می خندد ومی رقصد و می نوشد . اگر دنیا را آب ببرد ایشان را خواب می برد .
خانم چوخ بختیار مسلمان است . نماز نمی خواند . روزه نمیگیرد . اما ماه محرم که میشود لباس سیاه می پوشد . روسری توری سیاه بسر میکند . یک عالمه چسان فسان میکند . به مسجد مسلمانها میرود . یکی دو ساعت برای غریبی امام رضا و اسیری زینب و آوارگی دو طفلان مسلم و بواسیر امام زین العابدین بیمار آبغوره میگیرد . سه چهار ساعت توی صف میماند تا از شله زرد نذری محروم نماند  و سر کیسه را شل میکند تا برای فلان حرامزاده والاتبار بقعه و بارگاه بسازند .
خانم چوخ بختیار نان نمی خورد . برنج نمی خورد . ماکارونی نمی خورد . خیلی چیز های دیگر هم نمی خورد .می ترسد چهار گرم به وزن شان اضافه بشود .
با پولی که خانم چوخ بختیار بابت صافکاری دماغ مبارک  و بتونه کاری صورت شان میدهد  میشود هزاران گالش برای آرش های پا برهنه سمنان و دامغان و چاه بهار و کردستان و مراغه و سیستان خرید و شکم صد ها اروجعلی و غلامعلی و حسینقلی را سیر کرد .
نگاهی به دور و برتان بیندازید . خانم چوخ بختیار را نمی بینید ؟ 

۲ تیر ۱۳۹۴

صراحت خاموش رنج

       من از مزارع سبز شمال مي آيم
من از تراكم بركت
من از نهايت نيرو
من از صراحت خاموش رنج مي آيم

به دست هايم بنگر 
به دست هايم 
كه جاي پاي مرارت
خطوط اصلي اين وسعت نجيبانه ست
به چشم هايم بنگر
 -به چشم هايم - اين ابرهاي بي پايان 
كه آيه هاي تضرع
به سوره هاي بليغ كتاب صحراهاست

من از مزارع سبز شمال مي آيم
ز سر زمين برنج - اين طلاي تلخ و سپید - 
كه دانه دانه ي آن
قطره قطره خون من است


نزديكي هاي خانه مان - حوالي دانشگاه دیویس  -  پهندشت گسترده ي بيكراني است كه در زمستان و بهار  به تالابي همچون دريا تبديل ميشود كه ميزبان هزاران هزار مرغان دريايي است كه از افق هاي دور و از آنسوي اقيانوس ها به اينجا كوچيده اند . اما بهار كه به پايان ميرسد  اين تالاب  به جلگه اي خشك بدل ميشود كه گويي بركت و زايشي را نمي توان از او چشم داشت.
اما هنوز ته مانده هاي نسيم بهاري به هرم خورشيد تابستان تسليم نشده اند كه سر و كله ي چند تراكتور و بولدوزر و آلات و ادوات عجايب و غرايب كشاورزي در آن پيدا ميشود و دل اين جلگه ي تفته را مي شكافند تا برنج بكارند .
تراكتورها ؛ چند روزي  مي خروشند و ميكاوند و شخم ميكنند و شيار ميزنند و آنگاه  يكي دو روزي  يك هواپيماي كوچك سمپاش ؛ بر این دشت بیکران دانه می پاشد  و چشمه هاي جوشان آب  از جاهاي نا پيدا  از درون زمين  سر بر ميآورند و اين زمين تشنه را سيراب مي كنند .

ماه جولای  كه از راه ميرسد  دانه ها سبز شده اند و چشم اندازت تا بيكران هاي دور  سبزه در سبزه است .
و غروبا هنگام  چنان عطري در فضا مي پيچد كه من مست و مدهوش خود را در برنجزارهاي لاهيجان و چمخاله و رودسر و خمام و لولمان و لشت نشاو لنگرود و كلاچاي و سياهكل حس مي كنم.
در اوايل سپتامبر؛ ديگر خوشه ها سر بر آورده اند و با نوازش باد  چنان امواج سبزي  از بيكران تا بيكران جاري است كه گويي اقيانوسي است از سبزه و سبزي و عطر 

و همه ي اين بيكران تا بيكران را تنها چند تراكتور غول پيكر  شخم و شيار و نشا و وجين كرده اند   و وقتي كه فصل درو از راه ميرسد  دوباره همان تراكتور هاي غول پيكرند كه همزمان ؛ هم درو ميكنند ؛ هم شلتوك ها را از ساقه جدا ميكنند ؛ هم ساقه ها را بسته بندي شده در حاشيه ي شيارها مي چينند ؛ هم برنج ها را گوني زده و آماده ي فروش به كاميون ها ميرسانند ؛ و هم آب راهها و آبگير ها و چشمه ها را مي پوشانند .

من  هر روز  وقتي كه از كنار اين برنجزاران پر بركت ميگذرم  ياد برنجزاران ميهنم  و ياد برنجكاران همولايتي ام مي افتم كه بيچاره ها بايد تا زانو در گل و لاي  نشا و وجين كنند  و براي يك قطره آب  فرق سر همسايه شان را با بيل بشكافند و خون خود را به زالوها هديه دهند و شب ها از درد پا و زانو و كمر و روماتيسم نتوانند لحظه اي بياسايند .

آيا نمي شود بجاي ساختن توپ و تفنگ و موشك و خمپاره و آلات و ادوات آدمكشي و لشکر کشی به عراق و سوریه و یمن و سودان ؛ كمي مغز مان را بكار بيندازيم و همين تكنولوژي امريكا را در برنجزارهاي ايران بكار بگيريم تا ديگر هر دانه برنج به بهاي قطره خوني فراهم نشود ؟؟؟

۱ تیر ۱۳۹۴


درد دل یک پیر مرد باز نشسته!
پیر مرد یکی دو روزی بود از ایران آمده بود امریکا
آمده بود نوه هایش را ببیند.
تامرا دید سر درد دلش بازشد .
گفتم : پدر جان ! خیلی خوش آمدی !عطروطن میدهی ،امیدوارم در امریکا خوش بگذرد
درجوابم گفت : چه وطنی پسر جان ؟دیگروطنی نمانده که .
گفتم :چطور ؟
گفت : یکی دو روز قبل از پروازم رفتم برای نوه هایم یک مشت سوغاتی بخرم ،یکی دو تا نوار موسیقی سنتی هم برای پسرم بگیرم .فروشنده گفت : صد وسی تومان !
گفتم : صد و سی تومان ؟ این را که تا همین دیروز صد تومان میفروختند ، حالا یک شبه شده صدو سی تومان ؟
در جوابم گفت :آنکه صد تومان میفروشد عرق سگی تقلبی می خورد ،من ویسکی جانی والکر سیاه میخورم ،خرجم زیاد است !
Like · Comment · 



من آخرین خر بودم ...!!!
* نمیدانم کتاب " خانه دایی یوسف " نوشته اتابک فتح الله زاده را خوانده اید یا نه ؟
نویسنده این کتاب که با فداییان اکثریتی همکاری داشت در جریان بگیر و ببند ها و اعدام های حکومت ملایان با هزار مرارت و مشقت به آنسوی مرزها - یعنی به اتحاد جماهیر شوروی - گریخت تا لابد در آن مدینه فاضله ای که " رفقا " بر پا کرده بودند زندگانی آبرومندانه ای را آغاز کند . اما به مصداق ضرب المثل " شنیدن کی بود مانند دیدن " وقتی به سر زمین موعود افسانه ای رسید همه تصورات و توهمات و ذهنیت های پیش ساخته اش در چشم بهم زدنی فرو ریخت و خود را در گنداب دروغ و ابتذالی دید که هرگز تصورش را نمیکرد .
از نسل پیش از ما هم دکتر صفوی و شاندرمنی که پس از کودتای 28 مرداد همراه با دهها تن از توده ای ها با هزار امید و آرزو به آنسوی مرز ها پناه برده بودند ؛ حکایت های دردناکی را از سالهایی که در اردوگاههای کار اجباری گذرانده اند بیان میکنند .
من در میان کشور های کمونیستی آنروز فقط بلغارستان را در سال 1978دیده ام و با دیدن رنجها ی بی پایان مردم این کشور و فقر و فاقه وحشتناکی که در سراسر این خاک حاکم بود از هر چه ایسم و میسم - بخصوص نوع روسی اش - عقم گرفت .
حالا در اینجا بخش کوتاهی از کتاب " خانه دایی یوسف " را بعنوان مشتی نمونه خروار برای تان نقل می کنم تا دریابید دستاورد حکومت های ایدئولوژیک چیست و داوری را به خودتان واگذار میکنم .
**تاشکند
... با اینکه کار خانه تراکتور سازی یکی از بزرگترین کار خانه های ازبکستان بود ؛تکنیکی عقب مانده داشت .
رفتار و سطح فکر کار گران و کار کنان به ذوق ما میزد . از کار گران طراز نوین خبری نبود . وقتی دانستند ما از ایران و کمونیست هستیم با ما احتیاط آمیز بر خورد میکردند .
بخشی از مردم بر اثر تبلیغات شبانه روزی و یکطرفه ؛ از کشور های دیگر بی اطلاع بودند سئوالات خنده آوری از ما میکردند . مثلا :
- آیا در ایران اتومبیل و تلویزیون هست ؟؟ آیا دانشگاه هست ؟؟
این بی اطلاعی شامل لایه های گوناگون و وسیع مردم میشد .
یوسف حمزه لو - از فراریان حزب توده - میگفت :
در زمان ما یکی به دوست افسر ما گفته بود : آیا در ایران خر وجود دارد ؟؟!!
و دوست حاضر جوابش با تمسخر جواب داده بود :
خر بود ؛ ولی تمام شد !! زیرا آخرین خر من بودم که من هم اینجا آمدم !!!

۲۴ خرداد ۱۳۹۴

یا موسی بن جعفر

آقا! در میان بیست و چهار هزار پیغمبر و چهارده معصومی که جناب آقای باریتعالی برای هدایت آدمیان مامور فرموده اند ؛ ما  در کار این آقای موسی بن جعفر حیران مانده ایم .
راستش را بخواهید ما اصلا نمیدانیم این آقای موسی بن جعفر چندمین امام شیعیان مرتضی علی است ؛ اما این را میدانیم که ایشان در سرتاسر عمر پر بار و پر برکت شان !هیچ کاری غیر از تخم و ترکه پس انداختن نداشته اند .
آن قدیم ندیم ها ؛ زمانی که هنوز باد به زخم مان نخورده بود و توفان آن انقلاب طاعونی ما را آواره قاره ها نکرده بود میدانستیم که در سرتاسر ایران ده دوازده هزار تا امامزاده وجود دارد که عده ای آنجا نان میخورند و جیب بندگان ببوی حضرت باریتعالی را خالی میکنند .  به هر امامزاده ای هم که نگاه میکردیم میدیدیم یک شجره نامه پر طول و تفضیل دارد که نسب او را به امام موسی بن جعفر میرساند .
ما آنوقت ها خیال میکردیم این آقای موسی بن جعفر بجای اینکه بنشینند و خلایق را به راه راست هدایت بفرمایند و گاهگاهی هم مرتدان و منافقان و کافران و شرابخواران را گردن بزنند  ؛ مدام از این رختخواب به آن رختخواب میرفته اند و پرچم اسلام را در سرزمین های کفر فرو میفرموده اند . بعد ها که کمی عقل مان سر جایش آمد از خودمان می پرسیدیم میشود یکی از این آیات عظام و علمای اعلام  یا دستکم آدمی که سرش به تنش بیارزد بما بگوید این جناب آقای امام رختخوابی از چه نوع معجونی ؛ دوایی ؛ وایاگرایی استفاده میفرموده اند که ماشاءالله هزار ماشاء الله توانسته اند اینهمه تخم و ترکه پس بیندازند و امت اسلام را مفتخر به وجود چنین امامزاده های تی تیش مامانی نازنینی بفرمایند ؟
آقا ! خدا بسر شاهد است ما از حساب و هندسه و نمیدانم جبر و مثلثات و از اینجور زهر ماری ها چیزی نمیدانیم ؛ یعنی بقول گفتنی ها از بیخ عرب عربیم .اما هر چه با این عقل ناقص مان چرتکه می اندازیم و هر قدر این اعداد و ارقام بی صاحب شده را بالا و پایین میکنیم نمی توانیم سر در بیاوریم که این آقای موسی بن جعفر در هر روز و هر دقیقه چند بار از آن کار های بی ناموسی میکرده اند .
نکند زبانم لال رویم به دیفال ایشان مثل مرغ و ماکیان شبانه روز تخم میگذاشته اند و عینهو ماشین جوجه کشی امامزاده و سید و آقا تولید میفرموده اند ؟
خدایا ! خودت ما را بابت این زبان درازی مان ببخش و بیامرز و سوسک و خنزیرمان مفرما !
آخر از قدیم گفته اند : بگویی و بد باشی بهتر است تا نگویی و خر باشی !

۲۲ خرداد ۱۳۹۴

درختی که فرو افتاد ...

......امروز گفتار تلویزیونی احسان طبری را در اطلاعات خواندم . به سبک خودش و در رد حزب توده و مارکسیسم بود .
کار آدم به کجاهای باور نکردنی می رسد . بیچاره ؛ شکسته و پاشیده !
سرمشق و بت جوانی ما بود . انگار دیروز بود که در کلوب حزب از کلاس کادر بیرون آمد . من و بهارلو جلوش را گرفتیم . هر دو می خواستیم برای تحصیل به فرنگ برویم . البته با اجازه حزب . بهارلو موضوع را گفت و طبری جواب داد که نباید سنگر را ترک کرد و چنین و چنان ...
من دیگر ماست ها را کیسه کرده بودم . ماندم که ماندم . عجب سنگری بود و چه ماندنی کردم !
از  " ع-ی " نامه ای داشتم .از " ندبه و توبه و التماس تلویزیونی احسان الله خان طبری با قیافه ای داغون و نزدیک به موت که همه چیز و حتی خودش را انکار و نفی کرده "  خبر داده بود و شکوه کرده بود .
گمان میکنم  " نفی خود " اولین قدم و کمترین چیز است
آنچه در مورد این پشیمان ها و توبه کاران حزب توده پیش آمده حتی پوچی و بیهودگی هم نیست .نوعی تباهی درون و بیرون ؛ فردی و اجتماعی ؛ تباهی کیهانی است . تباهی وجدان  و اراده انسانی است .

از کتاب " روزها در راه " - شاهرخ مسکوب - ص 193

۲۱ خرداد ۱۳۹۴

بجنگ تا بجنگیم !

چند سال پیش بود . یک روز وقتی صندوق پستی مان را باز کردیم دیدیم نامه ای از اداره پلیس برای مان آمده است .  با خودمان گفتیم : اداره پلیس ؟؟ یعنی این حضرات بامی کوتاه تر از بام ما پیدا نکرده اند ؟ نکند کاسه را یک بنده خدای دیگری شکسته و تاوانش را میخواهند از ما بگیرند ؟ آخر پلیس با ما چیکار دارد ؟ مگر ما چیکار کرده ایم ؟ سنگ به رودخانه خدا انداخته ایم ؟  آش نخورده و سق سوخته ؟ گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده ؟
وقتی پاکت را باز کردیم دیدیم یک فقره عکس مبارک خودمان است با لبخندی بر لب  پشت فرمان اتومبیل . همراهش هم یکی از آن نامه های فدایت شوم زهره آب کن که : جناب آقای فلان بن فلان عزیز ! با احترامات فائقه بعرض مبارک جنابعالی میرساند که حضرتعالی در روز فلان ؛ ساعت فلان ؛ دقیقه فلان ؛ در چهار راه بهمان ؛ با سرعت غیر مجاز گذشته اید و جریمه تان هم سیصد و پنجاه دلار است .
 بقول ابوالفضل بیهقی : از دست و پای بمردم !
قهوه ای را که خوش خوشان و سلانه سلانه می نوشیدیم به کام مان زهر شد .  با خودمان گفتیم : یعنی این حرامزاده ها دارند همه چیزمان را  بیاری دوربین ها و کامپیوتر ها و تکنولوژی پیچیده شان کنترل میکنند ؟ پس آزادی فردی مان کجاست ؟ پس حقوق فردی مان دیگر چه کشکی است ؟ یعنی از سیر تا پیاز زندگی مان باید با همین تکنولوژی بی صاحاب مانده کنترل بشود ؟
چطور است حالا که دارند اینطوری ما را می چزانند  ما هم کمی سر بسرشان بگذاریم و بچزانیمشان ؟ ما که غرقیم ده گز هم رویش . نه آفتاب از این گرمتر میشود نه قنبر از این سیاه تر . پس بجنگ تا بجنگیم !
بنابر این نشستیم پای کامپیوتر و سه تا کپی از یک اسکناس صد دلاری و یک کپی هم از یک اسکناس پنجاه دلاری گرفتیم و آنها را گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم برای آن اداره جلیله ترسناک !
یکی دو هفته ای خبری نشد . اما دل توی دل مان نبود که نکند آجان و آجان کشی راه بیندازند و ما را بدست آن فرشته نابیناو ناشنوای ترازو بدست بسپارند و علاوه بر جریمه و سود و دیر کرد و صد تا زهر ماری دیگر ؛ پول سرخاب سفیداب عمه جان شان را هم از ما بستانند و چنان نقره داغ مان بفرمایند که تا قیام قیامت از یادمان نرود .  تا اینکه یک روز دیدیم نامه دیگری از همان اداره جلیله خوفناک برای مان آمده است . نامه را با ترس و لرز باز کردیم و دیدیم تصویری از یک دستبند زندانی ها را برای مان فرستاده اند که معنایش این است اگر جریمه را نسلفیم باید برویم هلفدونی و آب خنک میل بفرماییم . ما هم از ترس اینکه نکند از ترس مار ؛ گیر افعی بیفتیم فورا یک چک سیصد و پنجاه دلاری نوشتیم و با احترامات فائقه  برای شان فرستادیم و آن سخن استاد توس را بجان خریدیم که :
هزیمت بهنگام ؛ بهتر که جنگ 

۲۰ خرداد ۱۳۹۴


دی رفت و پری رفته و روز امروز است
آقا ! اینکه میگویند هر چه سنگ است به پای لنگ است لابد حکمتی در کار است
ما امروز کله سحر پا شدیم و چسان فسانی کردیم وآمدیم طبقه پایین تا صبحانه ای بخوریم و برویم پی کار و زندگی مان . اهل و عیال مان هم چند روزی است نوا خانوم را برداشته اند و رفته اند مسافرت .
وقتیکه داشتیم از پله ها پایین میآمدیم صدای شرشر آب شنیدیم . به خودمان گفتیم نکند دیشب دو باره سر به هوایی کرده ایم و آب دستشویی را نبسته ایم .
آمدیم پایین و دیدیم خدای من ! تمامی خانه مان را آب گرفته . ما را می بینی ؟ کم مانده بود سکته ناقص بفرماییم و به لقاء الله بشتابیم .
چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ ما که الحمد الله از قلیان چاق کردن حتی پف نم زدنش را بلد نیستیم و جناب آقای باریتعالی هیچ هنری غیر از دشمن تراشی و پاچه گیری عنایت مان نفرموده است
آمدیم برویم آب خانه را قطع کنیم .
اول هفت هشت تا قل هو الله خواندیم و دور و برمان را فوت کردیم بلکه اجنه را بتارانیم ، اما هر چه گشتیم فلکه اصلی را پیدا نکردیم . رفتیم توی گاراژ، رفتیم جلوی خانه ، رفتیم پشت خانه ، کم مانده بود برویم پشت بام .بناچار تصمیم گرفتیم چند ده دلاری نذر حضرت عباس بکنیم بلکه قدم رنجه بفرماید و با انفاس قدسی اش این آب لعنتی را قطع بفرماید !
خواستیم تلفن بزنیم بیایند ببینند این چشمه آب زلالی که فواره زنان از پشت یخچال خانه مان جاری است از کجا میآید ؟
خواستیم یخچال را حرکت بدهیم دیدیم همسر جان مان آنقدر خوردنی و نوشیدنی وگوشت و مرغ و میوه تویش چپانده اند که باید جناب آقای رستم دستان را صدا کنیم تا به یاری ما بشتابد
چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
درکلاته ، کشت نگذارد کلاغ
خلاصه عرق ریزان و ترسان و لرزان همه فلکه های آبرسانی را با چه جان کندنی پیدا کردیم و بیاری حضرت آقای عجل الله تعالی فرجه همه آنها را بستیم و الحمد الله آب قطع شد
خب ، حالا چه خاکی بسر کنیم ؟چطوری اینهمه آب را خالی کنیم ؟رفتیم هر چه حوله و لنگ و ملافه و پیراهن توی خانه بود پیدا کردیم و آوردیم ریختیم وسط آب و نشستیم به چلاندن آنها. یکی دو ساعتی جان مان به لب مان رسید تا توانستیم خانه مان را بقول علمای اعلام " آب زدایی " کنیم .
نگاهی به ساعت مان کردیم و دیدیم حالاست که باید برویم سرکار . خسته و مانده و تشنه و گرسنه پریدیم توی ماشین آمدیم سر کارمان . حالا که این عرایض مان را میخوانید این آقای گیله مرد پهلوان ! نه می تواند کمرش را راست کند ،نه می تواند بلبل زبانی بفرماید ، نه می تواند دست هایش را تکان بدهد و نه جانی در بدن دارد. بگمانم دعا های این آقای علی آقای جهنم فروش مستجاب شده است و ما راهی آن دنیاییم !!
لطف بفرمایید امروز دور و بر ما نپلکید که عینهو سگ یوسف ترکمن را میمانیم،یکوقت دیدید گازتان گرفتیم
بقول حضرت قا آنی :
راست گویند حکیمان جهاندیده که نیست
لاله بی داغ و شکر بی مگس و گل بی خار

۱۷ خرداد ۱۳۹۴

آقای جیم ...و خانم جین .

آقای جیم در کالیفرنیا زندانی است . بیست سی سالی باید توی زندان بماند . آدم کشته است .
آقای جیم دو سه سالی است پایش را توی یک کفش کرده است و میخواهد تغییر جنسیت بدهد . آقای جیم گویا از مرد بودن خیری ندیده است و میخواهد زن بشود .
در زندان سانفراسیسکو ؛ آقای جیم صدها نامه به زندانبان ها  و دادستان کل نوشته است .
تغییر جنسیت آقای جیم صد هزار دلار خرج بر میدارد .
دولت ایالتی میگوید : ما از این پول ها نداریم . اگر هم داشته باشیم نمیدهیم
آقای جیم وکیل گرفته است و دولت ایالتی را به دادگاه کشانده است .
دیروز دادگاه فدرال به نفع آقای جیم رای داد .
آقای جیم انشاء الله بزودی به میمنت و مبارکی خانم گ جین " میشود و  مالیات دهندگان بینوا باید خرج جراحی جناب آقای جیم سابق و جین لاحق را بدهند
.يادم ميآيد يكى دو سال پيش ، در گرما گرم كار تابستانى ، يك جوان سالم و قلچماق و قبراق آمد سراغ ما و گفت : آقا ! من تازه از زندان در آمده ام  ميشود به من كار بدهى ؟؟ 
ما هم نگاهى به قد و بالاى اين جوان رشيد انداختيم و ديديم طفلكى اگر چه قاشق ندارد با آن آش بخورد  اما جان ميدهد براى كار هاى سخت و سنگين . 
گفتيم : ساعتى ده دلار به شما ميدهيم  اينجا بنشينيد و اين پرتقال ها را بريزيد توى جعبه و بگذاريد توى سرد خا نه . 
جوانك  آستين هايش را بالا زد و شروع كرد به كار كردن . پس از يكى دو ساعت كه سرى به ايشان زديم ديديم در سايه ى درخت نشسته است و خوش خوشان سيگار دود ميكند . نگاهى به جعبه هاى پرتقال انداختيم و ديديم انگار ميخواهد فيل را با ملاقه آب بدهد وبه اندازه ى يك بچه ى هشت ساله پرتقال توى جعبه كرده است . چيزى نگفتيم و به خودمان گفتيم خر كه با بوسه و پيغام آب نمى خورد ، لابد يواش يواش راه مى افتد . 
فردايش هم آمد و تا ظهر كار كرد . كار كه چه عرض كنيم ؟ بازى بازى كرد و وقت كشى فرمود . عصر نشده بود كه آمد سراغ ما و گفت : آقا ! حقوق مان را بده ، ما ميخواهيم برويم ! 
گفتيم : كجا برويد ؟؟ مگر نمى خواهيد كار كنيد ؟؟ 
گفت : نه آقا ! ما حوصله ى اينجور كار ها را نداريم ، بر ميگرديم زندان ! آنجا خيلى راحت تر است !! 
و حقوقش را گرفت و رفت .

۱۶ خرداد ۱۳۹۴


دو نامه حیرت انگیز :
مدتی است شخصی مرا دعوت به خانقاهی ميکند که ساختمانش تازگی ها در شهر " رسيدا " اطراف لس آنجلس به پايان رسيده است .
اين ساختمان بسيار شيک است و تاکنون سه ميليون دلار هزينه ساختن آن شده است .
از آقای دعوت کننده می پرسم : اين خانقاه به کدام دسته از دراويش تعلق دارد ؟ 
ميگويد : حضرت شاه مقصود !! که خودشان در لندن تشريف دارند ولی در اين ساختمان جديد دو عدد متکای حضرت !!! را آورده اند در صدر مجلس گذاشته اند که ما برای زيارت اين دو متکا به آنجا ميرويم ...
از نامه يک هموطن
-------------------------------
نامه شماره 2
تازگی ها در شهر گلندل یک آخوند حقه باز دکان دو نبش تازه ای باز کرده است . او از ایران مقداری چوب و آهن پاره با خودش آورده است و میگوید آنها را در کربلا و نجف در مرقد علی بن ابیطالب و حسین بن علی تبرک کرده است .
این آخوند حقه باز با همین آهن پاره ها ضریحی ساخته است و آنرا با پارچه سبز پوشانده است و جماعت ایرانی میروند آنجا پول توی ضریح میریزند و دخیل می بندند و طلب حاجات میکنند!!
-----------------------
به قول مولانا :
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان ؟