دنبال کننده ها

۱۵ آذر ۱۳۹۳

آقای " چیز "

 به یاد دوستم حاج قاسم لباسچی
----------------------

ما یک رفیق نازنینی داشتیم که حالا ده - پانزده سالی است زیر خاک خوابیده است.

بیست و چند سالی از ما بزرگتر بود . صداش میکردیم آقای حاجی
این آقای حاجی لوطی ترین و پاکباز ترین  آدمی بود که ما توی تمام  عمرمان دیده ایم . همه دار و ندار و عمر و زندگی و هست و نیست اش را در راه آرمانهای مصدق داده بود و دست آخر با کولباری از هیچ راهی امریکا شده بود
اینجا در امریکا هم همیشه خدا درهای خانه اش بروی همه باز بود و سفره ای گشاده و قلبی گشاده تر داشت .
گاهگداری با هم میرفتیم شامی - ناهاری میخوردیم و من که داشتم ته مانده های یکسویه نگری هایم را ازجان و روانم می شستم از او درس ها می آموختم . از جوانمردی اش . از صفای درونی اش . از بی شیله پیله بودنش . از میهن دوستی و مردمخواهی صادقانه اش . از آن یکرنگی ناب و خالصی که متاسفانه دیگر در نسل ما و نسل بعد از ما نشان و نشانه ای از آن دیده نمیشود .
یادم میآید یک روز بمن تلفن کرده بود و با لحنی گلایه آمیز شکوه سر داده بود که : حسن جان ! مرد حسابی ؛ تو کجایی آخر ؟ چرا پیدایت نیست ؟ نمیدانی که ما دل مان برایت تنگ میشود ؟  بعدش با لحن آرامتری گفته بود : ما را باش که دل مان برای چه کسانی تنگ میشود
هر وقت که دور هم جمع میشدیم آنقدر میخندیدیم که دل و روده مان بدرد میآمد . شوخ و شنگ و مهربان و گشاده دل بود .
یکی دو سال قبل از مرگش ؛ دیگر اسم هیچکس به یادش نمیماند . می رفتیم شام بخوریم ؛ می پرسید : خب ؛ این رفیق تان کجاست ؟
میگفتیم : کدام رفیق ؟
میگفت : همین رفیق تان دیگر . همینکه  توی اداره " چیز " کار میکند .
میگفتیم : اداره " چیز " کجاست آقای حاجی ؟
میگفت : همین اداره " چیز " دیگر ! همین اداره ای که سر خیابان " چیز " است .
میگفتیم : کدام خیابان " چیز " ؟
میگفت : بابا ! شما دیگر چه جور آدمی هستید ؟ پاک هوش و حواس تان را از کف داده اید ها ! . همین رفیق تان که یک اتومبیل " چیز " دارد . همین رفیق تان که دو سه هفته پیش  با هم رفته بودیم رستوران " چیز " !
میگفتیم : آه ....آقای بهرامی را میگویی ؟
میگفت: آره بابا ! این آقای بهرامی چرا پیداش نیست ؟
و ما می خندیدیم و میگفتیم : این آقای  " چیز " رفته است ایران " چیز " بیاورد ( یعنی رفته است زن بگیرد )

دو سه دقیقه بعد ؛ آقای حاجی دوباره می پرسید :گفتید اسم این رفیق تان چه بود ؟
میگفتم : کدام رفیق ؟
میگفت : همین آقایی که رفته است از ایران " چیز " بیاورد دیگر ! . و ما اسم آقای حاجی را گذاشته بودیم " آقای چیز "
حالا ده - پانزده سالی است که آقای حاجی این جهان سراپا پلیدی و پلشتی را وا نهاده است و در عوض  ما خودمان تبدیل شده ایم به " آقای چیز "
چند وقت پیش با رفیق هزار ساله مان رفته بودیم اپرا . توی سالن انتظار رییس شعبه محلی بانک مان را دیدیم که بهمراه شوهرش به دیدن اپرا آمده بود . تا ما را دید دست شوهرش را گرفت و آمد سوی ما ؛ سلام علیکی با ما کرد و شوهرش را بما معرفی کرد . ما هم همسرمان را بهشان معرفی کردیم و اما وقتی خواستیم رفیق هزار ساله مان را معرفی کنیم اسم رفیق مان یادمان رفت و کم مانده بود بگوییم " آقای چیز" که باز خدا پدر عیال را بیامرزد که بموقع به دادمان رسید و ما را از آن مخمصه نجات داد .
خلاصه اینکه : ما حالا شده ایم " آقای چیز " .


۱۲ آذر ۱۳۹۳

روح الله ....آی روح الله !


سازمان ثبت احوال ایران میگوید : در فاصله سالهای 1340تا سال 1355 هر سال بین 504 تا پانصد و هفتاد نفر در سرتاسر ایران بنام " روح الله " نامگذاری شده اند  ؛ اما در سال 1356 این رقم با یک جهش معنی دار به822 نفر و در سال بعد ؛ یعنی در سال پیروزی انقلاب 9300 نفر نام فرزندان خود را " روح الله " گذاشتند .
ملت ایران که خوش خیالانه می پنداشت که با تشریف فرمایی آقای امام و شرکا ء دروازه های بهشت بروی شان گشوده خواهد شد در سال 1358 به بیش از بیست هزار و 368 تن از نوزادان ایرانی نام " روح الله " نهادند ؛ اما پس از اینکه سیمای واقعی امام از پس حجاب رنگ و نیرنگ بیرون آمد و ملت شریف فهمید که چه دیوی بجای فرشته از راه رسیده است ؛ این نامگذاری ها سریعا سیر نزولی پیمود تا آنجا که در سال 1367 - یعنی یکسال پیش از مرگ آن مردک هیچ باور ایران سوز - تنها 2197 کودک ایرانی بنام روح الله نامگذاری شدند .و این نشان دهنده نفرت گسترده مردم از مردکی هیچ اندیش بنام روح الله خمینی بود .
حالا من نمیدانم آن پدر ها و مادر هایی که سی و چند سال پیش نام فرزندان خود را روح الله نهاده بودند چگونه می توانند از تیر ملامت فرزندان خود جان بدر ببرند ؟
نمیدانم این داستان را شنیده اید یا نه که یک آقای محترمی بنام روح الله سارق زاده  رفته بود اداره ثبت احوال  که : آقا !آخر این چه نامی است که روی من گذاشته اند ؟ روح الله سارق زاده هم شد اسم ؟
در آنجا ؛ کله گنده ها و صاحبمقامان اسلامی نشستند و تسبیح انداختند و استخاره گرفتند و گفتند : راست میگوید این بنده خدا ! آخر روح الله سارق زاده هم شد اسم ؟ و تصمیم گرفتند که به آقا اجازه بدهند اسمش را عوض کند .
پس از کاغذ پرانی ها و مشورت ها و کمیسیون ها و رشوه ها  و پول چایی گرفتن ها ؛ آقا را بحضور خواستند و گفتند : با تغییر نام شما موافقت شد . حالا بفرمایید چه نامی را برای خودتان انتخاب میفرمایید ؟
و آن آقا هم جواب داده بود : منوچهر سارق زاده !

نان نمیرسد

حافظ بیچاره در " درد نامه ای "  بیزاری و نفرت خود رااز سرودن اشعاری در مدح این و آن - و آنهم بخاطر لقمه ای نان - بصورت عریان چنین بیان کرده است :


چون خاک راه پست شدم پیش باد و باز
تا آبرو نمیرودم " نان " نمیرسد
پی پاره ای نمی کنم از هیچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نمیرسد
سیرم زجان خود به دل راستان ولی
بیچاره را چه چاره ؟ که فرمان نمیرسد
از حشمت اهل " جهل " به کیوان رسیده اند
جز آه اهل " فضل " به کیوان نمیرسد .....
 آیا از این عریان تر و عیان تر می توان خشم و نفرت و ندامت و ناگریزی و ناگزیری خود را از سرودن مدح نامه ها  بیا ن داشت ؟

۹ آذر ۱۳۹۳

چه آخوند قرمساقی

مظفر الدین شاه از رعد و برق و انقلابات جوی وحشت داشت و گاه در هوای طوفانی زیر عبای سید بحرینی مخفی میشد !میگویند : زمانی شاه پولی به سید بحرینی میدهد و میگوید : این پول را بین مستحقان تقسیم کن
سید بحرینی پول را میگیردو به خانه اش  میرود  ؛ آنجا  فرزندان خودش را برهنه میکند ؛ پول را به آنها میدهد و بعد به شاه میگوید : پول را به کسانی دادم که حتی جامه به تن نداشتند !!
از کتاب : " خاطرات و خطرات " - مخبر السلطنه هدایت 

۴ آذر ۱۳۹۳

شاعر گردن کلفت !!

آقا ! این آقای مولانا عجب آدم گردن کلفتی بوده ها ! باور نمیفرمایید ؟ پس بخوانید :
باز آمدم چون عید نو ؛ تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل ؛  از بیخ و اصلش بر کنم
گردون اگر دونی کند ؛ گردون گردان بشکنم
گر پاسبان گوید که هی ! بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد ؛ من دست دربان بشکنم .
والله ! ما که سی سال است در ینگه دنیا هستیم نه تنها جرات نداریم به هیچ دربان و دروازه بانی بگوییم بالای چشم مبارک تان ابروست بلکه همینکه چشم مان به پلیس و پاسبان و نمیدانم مامور اف بی آی و بقول حضرت فردوسی به " پنهان پژوهان " می افتد کم مانده است قالب تهی بفرماییم و به لقا ء الله مشرف بشویم ! توی عمر مان هم هرگز دست از پا خطا نکرده و آهسته رفته ایم و آهسته آمده ایم تا گربه شاخ مان نزند اما نمیدانیم چرا از این جماعت می ترسیم . بگمانم همان بلاهایی که سربازان گمنام امام خمینی سی سال پیش سرمان آورده اند چشم مان را از هرچه آدم اونیفورم پوش ترسانده است حتی اگر این آقا یا خانم اونیفورم پوش نگهبان باغ وحش باشد . 

۲ آذر ۱۳۹۳

ایران و میزان خوشبینی ایرانی ها

امروز در محل کارم مجله تایم را میخواندم . به چند نکته بر خوردم که بد نیست اینجا بگذارم شما هم بخوانیدش :
*-در پژوهش هایی که توسط یک  موسسه تحقیقاتی در پنجاه کشور دنیا پیرامون میزان خوشبینی و مثبت اندیشی ملت ها صورت گرفته ؛ آلمان مقام نخست ؛ امریکا مقام دوم ؛ چین مقام بیست و سوم ؛ روسیه مقام بیست و پنجم و ایران مقام پنجاهم را کسب کرده اند .
*-از میان کل جمعیت دنیا ؛ یک میلیارد و هشتصد میلیون نفر بین ده تا 24 سال سن دارند .
*-هر سال نود و یک میلیون نفر جهانگرد از بازار بزرگ استانبول دیدن میکنند .
*-در امریکا هشت میلیون نفر مبتلا به مرض قند هستند که خودشان از بیماری شان خبر ندارند 

استخاره !

هموطن نازنین من در یکی از بهترین دانشگاههای امریکا درس خوانده است .با آخرین پدیده های تکنولوژی آشناست .  میلیون ها دلار از طریق سرمایه گذاری در بخش تکنولوژی بدست آورده است . چشم شیطان کور چند میلیون دلار مال و منال و ملک و املاک و سرمایه دارد .
بمن میگوید : فلانی را می شناسی ؟
میگویم : چطور نمی شناسم . همانی نیست که یک امپراطوری مالی در همین کالیفرنیا داشت  و پس از سالها ناگهان در چشم بر هم زدنی همه دار وندارش دود شد و به هوا رفت ؟
میگوید : نمیدانی چه شانسی آوردم .
میگویم : چه شانسی ؟
میگوید : چند ماه پیش از آنکه ورشکست بشود آمده بود پیش من و از من پنج میلیون دلار خواسته بود تا شریکش بشوم .
می پرسم : راستی ؟ شریک شدی ؟
میگوید : خدا را شکر نه ! خدا را صد هزار مرتبه شکر نه ! رفتم استخاره گرفتم بد آمده بود !!

۲۸ آبان ۱۳۹۳


  • این شعر را دوست شاعرم حضرت مهدی سهرابی سروده است و از ما خواسته است مقداری " دلار " بسلفیم و گرنه در روز قیامت ما را از روی پل صراط به اعماق دوزخ پرتاب خواهد کرد . بخوانیدش 

  • Mehdi Sohrabi
    با خدايان و قَمْرِ بُردابُرد!!

    گيله‌مردا! که به تو گشته خطاب
    صيحه‌یِ کافرکی ضدِّ کتاب
    حضرتِ مَهدیِ تو، طابَ ثَراه
    ياریِ تو مدَدَد، در بُنِ چاه!

    ای شفاعت‌طلبِ خوش‌فرجام
    بکش از مقعدِ آياتِ عظام!
    با چُنين کفرِ زمختی که تو را-ست
    از خليفه نشود کارِ تو راست
    گره‌ات وا ز توسّل نشود
    تا سرِ کيسه تو را شُل نشود
    ليکن، انديشه به دل راه مده
    کَرَمِ من، برَدَت راه به ده
    پوست‌کنده، بنمايم حالی:
    واقعاً خيلی خوش‌اقبالی!

    صد خدا می‌چکدم از چرخُشت
    خوب سولاخی کردی انگشت
    چون که تا چندی پيش اين بنده
    سه خدا داشته‌ام راننده!
    گرچه امروز چو خر در وَحَل‌ام
    جانشين بوده خدا از قِبَل‌ام
    به‌جهان هرچه خدا جويی و، هست
    همه را تکنولوژی از بنده‌ست
    سربه‌سر را همه من ساخته‌ام
    بهرشان شهره درانداخته‌ام
    که خدای‌اند و چُنين‌اند و چُنان
    تو مکن باور ازين ياوه‌وران!
    پاچه‌خوارند و دغل؛ ريز و درشت
    به‌تذلّل، همه تخم‌ام در مشت
    روز و شب، سجده‌کنان بر درم‌اند
    مفتخر زآن‌که همه نوکرم‌اند
    تو خوش‌اقبالی و بخت‌ات پُرزور
    که کريمی چو من‌ات خورده به‌تور
    نرخِ آن لاشخوران گر بالاست
    "ايندريم" است مرا، بی‌کم‌وکاست!

    پرسشی ليک به مغزم زده چنگ
    که نموده‌ست‌ام ازآن، بالکل هنگ 
    خود مگر زادِ تو چند است که باز
    شده شصت‌اش هدر از قرضِ نماز!؟
    نکند کفرِ تو مادرزادی‌ست
    گبری‌ات گوهری و بنيادی‌ست!
    پشته‌واری که تو از کفر و عناد-
    بسته‌ای، زيرش ريند پولاد!!

    گرچه برگردم زی عرش، برات
    جانِ عُزّیٰ و هُبَل، لات و منات
    گر نسلفی به چُنين بار، دلار
    سرِ پل، هُل ز من و، از تو هوار!

    هان! مکن خيس و مشو مستأصل
    شوخی‌يی فرمايد ربِّ کچل!
    گر به زر آرد کنی دانه‌یِ ما
    بارِ سنگينِ تو و شانه‌یِ ما!
    شصت‌ساله نه، بگو صدساله
    می‌کشم کلِّ گناه‌ات، ماله!!
    ...
    در جنان، زورچپان، مفتامفت
    می‌دهم حوریِ بورت، دوسه جفت
    ندهی لو، دهن‌ات لق نبُوَد
    کوشک‌ات کم ز خَوَرنَق نبُوَد
    غيرِ حوری که فراوان دهم‌ات
    هر شبِ جمعه، سه غلمان دهم‌ات
    ور ز نذرت، نکنی هيچ عدول
    دهم‌ات جای، به بالایِ رسول!

    وقت تنگ است و، من‌ات منتظرم!
    روشن‌ام کن، که خدايی کدرم!!

    م. سهرابی
    پنج‌شنبه، 22 آبان 1393؛ 13 نوامبر 2014 

۲۴ آبان ۱۳۹۳

این ملت زنده کش مرده پرست


خبر این است :
نجف دریا بندری سکته مغزی کرده است و در بیمارستان است
نظری به لیست کتابهایی که نجف دریابندری ترجمه کرده است می اندازم و از خودم می پرسم : آیا از میان خیل مردمان میهن مان کسی یا کسانی دسته گلی به دست گرفته و به دیدارش رفته اند ؟ آیا در کشوری که مردمانش شعار میدهند هنر نزد ایرانیان است و بس آیا در خیابان های اطراف بیمارستانی که نجف در آنجا با مرگ دست به گریبان است کسی یا کسانی از این ملت زنده کش مرده پرست را دیده اید که غمین و افسرده شاخه گلی بدست داشته باشد و آرزومند زنده ماندن نجف دریا بندری باشد ؟
آه ای زمین سوخته ......
این هم لیست برخی از کتاب هایی با ترجمه نجف دریابندری که عمر و جوانی مان را با آنها سپری کرده و افق های تازه ای را بر زندگی مان گشوده ایم :
((وداع با اسلحه، نوشتهٔ ارنست همینگوی، ۱۳۳۳
پیرمرد و دریا، نوشتهٔ ارنست همینگوی، انتشارات خوارزمی، تهران ۱۳۶۳
سرگذشت هکلبری فین، نوشتهٔ مارک توین، انتشارات خوارزمی، تهران ۱۳۶۶
بیگانه‌ای در دهکده، نوشتهٔ مارک توین
گور به گور، نوشتهٔ ویلیام فاکنر، نشر چشمه، تهران ۱۳۷۱
یک گل سرخ برای امیلی، نوشتهٔ ویلیام فاکنر, ۲۴۵ صفحه, نیلوفر, ۱۳۸۲
رگتایم، نوشتهٔ ای. ال. دکتروف
بیلی باتگیت، نوشتهٔ ای. ال. دکتروف، انتشارات طرح نو، تهران ۱۳۷۷
پیامبر و دیوانه، نوشتهٔ جبران خلیل جبران
بازماندهٔ روز، نوشتهٔ کازو ایشی‌گورو
آنتیگونه، نوشتهٔ سوفوکل
چنین کنند بزرگان، نوشتهٔ ویل کاپی (عنوان اصلی: انحطاط و سقوط تقریباً همهٔ افراد)
قدرت، نوشتهٔ برتراند راسل
تاریخ فلسفه غرب، نوشتهٔ برتراند راسل
عرفان و منطق، نوشتهٔ برتراند راسل
فسانه دولت، نوشتهٔ ارنست کاسیرر
فلسفه روشن‌اندیشی، نوشتهٔ ارنست کاسیرر
کلی‌ها، نوشتهٔ هیلری استنیلند, ۲۰۸ صفحه, کارنامه, ۱۳۸۳
معنی هنر، نوشتهٔ هربرت رید، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران ۱۳۵۱
تاریخ سینما، نوشتهٔ آرتور نایت
متفکران روس، نوشتهٔ آیزایا برلین
قضیهٔ رابرت اوپنهایمر، نوشتهٔ هاینار کیپهارت
در انتظار گودو، دست آخر: نمایشنامه‌های بکت، دو جلد، نوشتهٔ سموئیل بکت
تاریخ روسیهٔ شوروی، انقلاب بلشویکی، ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۳، سه جلد، نوشتهٔ ادوارد هلت کار
برف‌های کلیمانجارو، نوشتهٔ ارنست همینگوی
خانه برناردا آلبا, فدریکو گارسیا لورکا, ۱۷۴ صفحه

۲۰ آبان ۱۳۹۳

خلیفه ناکام ...!

آقا ! ما اصلا توی زندگی مان یک جو شانس نداریم . این آقای باریتعالی آن بالا بالا ها نشسته است و هر وقت عشقش میکشد سنگی ؛ سنگ ریزه ای ؛ پاره آجری ؛ کلوخی ؛ چیزی میکوبد توی ملاج ما ؛ بعدش هم صدای قهقهه اش را بصورت برق و تندر می شنویم و دست مان هم به عربی و عجمی بند نیست .
آقا ! خدا بسر شاهد است ما تصمیم گرفته بودیم مسلمان بشویم . تصمیم گرفته بودیم نه تنها از همین فردا پس فردا نماز بخوانیم و روزه بگیریم بلکه بابت شصت سالی که نماز نخوانده ایم و روزه نگرفته ایم برویم دست بوس یکی از این آیات عظام و علمای اعلام  چند هزار دلاری بسلفیم بلکه در روز قیامت پیش جدشان شفیع گناهان کبیره و صغیره مان بشوند و ما را از آن پل صراط  یا بقول این گبر های نامسلمان - از پل چینوت - بگذرانند و راهی بهشت برین کنند ؛ اما این آقای باریتعالی آن بالا بالاها نشسته است و مدام چوب لای چرخ مان میگذارد و ما نمیدانیم چه هیزم تری به ایشان فروخته ایم که مدام موجباتی فراهم میکنند تا ما را روانه جهنم بفرمایند و آنجا دور از جان شما زیر درخت زقوم کنده نیمسوز توی ماتحت مان بچپانند !
میگویند حرف نشخوار آدمیزاد است . اگر آدم سفره دلش را مثل صحرای مورچه خورت جلوی دوست و رفیق و آشنا پهن نکند دقمرگ میشود . دچار مرگ مفاجات  میشود . زبانم لال زبانم لال خناق و سرسام و تب راجعه میگیرد . بهمین خاطر است که  مامیخواهیم سفره دل مان را پیش تان باز بکنیم بلکه مفری بشود و راهی به دهی گشوده شود . 
آقا !از روزی که این خلیفه مسلمین آقای ابوبکر البغدادی سر و کله شان پیدا شد و آن کشت و کشتار های فی سبیل الله را راه انداختند ما بخودمان گفتیم : مرحبا !به به ! صد مرحبا ! انگاری مولای متقیان حضرت امیر المومنین سلام الله علیه از قبر مبارک شان بر خاسته اند و میخواهند با آن ذوالفقار دو دم شان نسل هر چه کافرین و مارقین و ناکثین و منافقین و محاربین را بر دارند و کره زمین را از لوث وجود شان پاک بفرمایند . این بود که ما هم تصمیم گرفتیم برویم مسلمان بشویم بلکه خدا خدایی کرد وتوانستیم در رکاب مبارک ایشان شمشیر که نه دستکم کلاشینکف بزنیم و ثوابی برای روز آخرت مان ذخیره کنیم . اما از شانس خوش مان شایع شده است که این امریکایی های کله خر نا مسلمان ملعون حرامزاده ؛ رفته اند این خلیفه مسلمانان را با بمب و خمپاره و نمیدانم تیر و ترقه لت و پار کرده اند !
آقا ! ما که عقل مان قد نمیدهد ؛ اما آنطورها که در تواریخ خوانده ایم و آنطور ها که پدر بزرگ مان از پدر بزرگ پدر بزرگ پدر بزرگ پدر بزرگ پدر بزرگ پدر  بزرگشان نقل کرده اند در آن قدیم ندیم ها یک خلیفه دیگری هم در بغداد داشتیم که ادعای جانشینی خدا میکرد .اسمش بگمانم المستعصم بالله بود . ناگهان سر و کله یک آدم نتراشیده نخراشیده ای بنام هلاکوخان پیدا شد و خواست برود چوب توی آستین جانشین خدا بکند . هر چه ریش سفید ها و ریش سیاه ها و رقیه باجی ها و بانو زبیده ها قربان صدقه اش رفتند که پدرت خوب مادرت خوب از خر شیطان پایین بیا ؛ مگر میشود نماینده تام الاختیار حضرت باریتعالی را گوز پیچ کرد ؟ اگر یک قطره خون مبارکش بر روی زمین بریزد عالم و آدم کن فیکون خواهد شد ! اما مگر گوشش بدهکار این حرفها بود ؟  این بود که وسوسه های شیطانی یکی از این فتنه گران نخود هر آش ایرانی بنام خواجه نصیر الدین طوسی کارساز افتاد و هلاکوخان با میمنه و میسره و یک عالمه لشکر پیاده و سواره و توپ و توپخانه راهی بغداد شد و نه تنها خلیفه مسلمین و جانشین حضرت باریتعالی را چنان نمد پیچ کرد که یک قطره خون از دماغ مبارکش جاری نشد بلکه دستور داد هر چه شاعر و نویسنده و ملا و مداح و روضه خوان و قاری قرآن و نمیدانم روشنفکر و رقاص و عمله طرب در بغداد بود  جملگی را در دجله بیندازند و جهان را از لوث وجود شان پاک کنند .
حالا هم این امریکایی های کله خر پدر سوخته پای شان را جای پای هلاکوخان علیه العنه گذاشته و نه فقط خلیفه مسلمانان را ناکام و لت و پار کرده اند بلکه ما را از صرافت مسلمانی و نماز و روزه انداخته و دوباره شده ایم همان مهدورالدم کافرخسر الدنیا و الآخره  ملعون جهنمی . 
حالا فردا پس فردا اگر روی پل صراط گیر افتادیم یعنی این امریکایی های لعنتی میآیند کمک مان ؟ما که چشممان آب نمیخورد .