دنبال کننده ها

۲۴ شهریور ۱۳۹۳


آقای God به مخمصه افتاد!

در امريکا ؛ يک آقای امريکايی رفته بود اداره راهنمايی و رانندگی تا گواهينامه اش را عوض بکند.

در آنجا پرسشنامه های مربوطه را پر کرد و مشخصاتش را در آنها نوشت و وقتيکه نوبت به امضا رسيد پای ورقه نوشت: GOD

مامور مربوطه نگاهی به امضای آقا و نگاهی هم به شکل و شمايلش انداخت وپرسيد:

-فرموديد اسم تان چيست ؟؟

آقا گفت : GOD

- حتما دارين شوخی ميکنين ؟؟ شما بايد هويت واقعی تون رو اينجا بنويسين .

آقای امريکايی دست کرد توی جيبش و کارت اعتباری اش را در آورد و آنرا جلوی چشم کارمند اداره راهنمايی و رانندگی گرفت و گفت :

-ببين جانم ! حتی روی کارت اعتباری من اسم واقعی من نوشته شده ! اسمم هست God

کارمند مربوطه در اداره راهنمايی و رانندگی پنسيلوانيا به آقای God دو هفته مهلت داده است تا مدارک مربوط به هويت واقعی خودش را ارائه بدهد و گرنه گواهينامه اش باطل خواهد شد.

اما داستان چيست؟
داستان از اينقرار است که اين آقا برای يکی از آن شرکت های امريکايی که مسئول جمع آوری مطالبات و جلب بدهکاران فراری است - يعنی همان عبدالله شر خر های خودمان - کار ميکند . او ميگويد : از اين جهت اين نام مستعار را برای خودم انتخاب کرده ام که وقتی بسراغ بدهکاران فراری ميروم و آنها را توی تله می اندازم و می خواهم دستگيرشان کنم ؛ آنها ترسان و لرزان فرياد ميزنند : Oh God حالا نمی شود يکهفته ديگر به من مهلت بدهی ؟؟؟؟

اين آقای امريکايی که حالا چهل ساله شده گواهينامه اش را در سن شانزده سالگی گرفته و روی گواهينامه اش هم امضا کرده است God
اینکه چرا پس از اينهمه سال ؛ حالا يقه آقای God را گرفته اند خود خدا ميداند.

ما هم در ایران یک آقای امامی داشتیم که بهش میگفتند روح الله ! اگر قرار بود در امریکا به این آقای امام گواهینامه رانندگی بدهند بگمانم باید می نوشتند: ابلیس!

۴ شهریور ۱۳۹۳


ما از زلزله جان سالم بدر بردیم

آقا ! ما دیشب جای تان خالی رفته بودیم عروسی ، سه چهار تا جام شراب خوردیم و نیمه های شب مست و ملنگ و پاتیل آمدیم خانه .
حوالی ساعت سه و نیم صبح بود و ما تازه چشم مان گرم خواب شده بود که به صدای جیرینگ جیرینگ شیشه ها از خواب پریدیم و دیدیم خانه مان همچون کشتی بی لنگر هی کژ میشود و هی مژ میشود ، اول خیال کردیم لابد بخاطر همان چهار تا و نصفی جام شرابی که نوش جان فرموده ایم سرمان گیج میرود اما وقتی به دور و برمان نگاه کردیم دیدیم نخیر حضرت باریتعالی از زور بیکاری دارد شهرمان را روی سر خودشان می چرخاند و همین حالاست که جناب آقای عزراییل تشریف فرما بشوند ویقه مان را بگیرند و بخاطر همان چهار تا و نصفی جام شراب راهی آن دنیامان بفرمایند
ما که از ترس زبان مان بند آمده بود و مثل خایه حلاج ها میلرزیدیم تا کله سحر دیگر خواب به چشمان مان نیامد و صبح هم پاشدیم آمدیم سر کارمان
حالا که اینجا نشسته ایم به جناب آقای باریتعالی عرض میکنیم که : آقای باریتعالی !مگر منطقه خاورمیانه برای فرمانروایی جناب عزراییل تان کافی نیست که این مرتیکه نتراشیده نخراشیده و هولناک را فرستاده اید سراغ ما ؟ مگر ما زبانم لال رفته ایم سر آدمیزادی را بریده ایم یا پشت دیوار شمس العماره بغبغو گفته ایم ؟
ما رفته ایم چها رتا و نصفی جام شراب نوشیده ایم و با رفیقان مان تا نصفه های شب قهقهه زده ایم ،این جزایش زلزله و مرگ است جناب آقای باریتعالی ؟
امشب جای تان خالی سه چها رتا جام شراب دیگر به کوری چشم آقای باریتعالی و آن عزراییل هولناکش بالا خواهیم انداخت تا آقای باریتعالی با آن همه دم و دستگاه کبریایی و آن عزراییل واسرافیل و پیامبرانش بفهمد که ما تخم پسرمان هم حسابش نمی کنیم

شماره تلفن آقای خدا !!
آقا ! ما تا امروز نمیدانستیم این آقای باریتعالی شماره تلفن هم دارد
تا امروز خیال میکردیم این آقای باریتعالی آن بالا بالاها درعرش اعلا ء در بارگاه کبریایی اش نشسته است و مدام فرمان مرگ وقتل واعدام صادر میفرماید و گهگاهی هم که حوصله شان سر میرودبرای مخلوقاتش زلزله ای ، طوفانی ، آتشفشانی ،وبایی ، پیامبر آدمخواری ، امامی ، طاعونی ، رعد و برقی ، داعشی ، طالبانی ، چیزی می فرستد تا حال شان را جا بیاورد و آنها را به خایه مالی شبانه روزی وادارد . اما امروز فهمیده ایم که این آقای باریتعالی شماره تلفن هم دارد و میشود با جناب مستطاب شان تماس گرفت و درد دل کرد !
ما امروز داشتیم رانندگی میکردیم . پای چراغ قرمز ایستادیم . چشم مان افتاد به ماشین جلویی مان .دیدیم پشت شیشه اش نوشته است : مسیح بزودی میآید ، آماده باشید !
Jesus is coming soon . Be ready
پایین اش هم شماره تلفنی داده بود که نمیدانیم تلفن مستقیم آقای باریتعالی است یا جناب مسیح ، شاید هم بخاطر صرفه جویی در مصرف بیت المال ! آقای باریتعالی و آقا زاده شان تلفن مشترک دارند !
باری ، امروز ما هر چه به این شماره زنگ زدیم بلکه با آقای باریتعالی یا دستکم با یکی از فرشتگان مقرب و مامانی درگاه کبریایی چاق سلامتی و احوالپرسی بکنیم کسی گوشی را بر نداشت ، بگمانم همه خوشگلان درگاه احدیت به مرخصی تابستانی رفته بودند، شاید هم آقای باریتعالی وقتی فهمید یک آقای یک لاقبای بی چاک دهنی مثل این آقای گیله مرد پای تلفن ایستاده است گوشی را بر نداشت .
حالا شماره تلفن آقای باریتعالی را این پایین می نویسیم، اگر شما زحمت کشیدید و با ایشان تماس گرفتید جان مادر تان از قول ما بگویید ما نه بهشت میخواهیم ، نه درخت طوبی ، نه حوریان هفتاد ذرعی ، و نه جوی شیر و عسل .
شما را به تن تب دار حضرت امام زین العابدین بیمار چند میلیون دلاری از خزانه غیب بما برسانید که بقول شیرازی ها پوکیدیم از بی پولی والله !
محض اطلاع شما شماره تلفن آقای باریتعالی را اینجا میگذاریم :
۱-۸۸۸-۴۵۶-۷۹۳۳
LikeLike ·  · 

۲۹ مرداد ۱۳۹۳

خیاط در کوزه افتاد

ده - دوازده تا ماشین پلیس تنوره کشان از راه رسیدند و یکی دو تا خیابان را بند آوردند و یک آقای محترمی را که دمی به خمره زده بود و مست و ملنگ پشت فرمان نشسته بود دستگیر کردند و پس از کلی استنطاق و سین جیم های بی پایان دستبندش زدند و بردندش زندان
من که شاهد این ماجرا بودم نا خودآگاه چشمم به پلاک ماشین این آقای محترم افتاد و دیدم پلاک ماشینش این است :
DUI  LAWYER
معلوم مان شد که حضرت آقا خودشان وکیل دادگستری هستند و تخصص شان هم دفاع از بندگان مست و پاتیل حضرت باریتعالی در دادگاهها است که بد شانسی میآورند و به چنگ پلیس می افتند و باید کلی تقاص پس بدهند و چند هزار دلاری هم جریمه بدهند .
به خودم گفتم : آخی ...طفلکی خسیاط تو کوزه افتاد 

ناصر خسرو قبادیانی ؛ شاعر و اندیشمند ایرانی که از ترس تکفیر فقیهان و متشرعان و ملایان ؛ تمامی عمر خود را در تبعید و انزوا در دره یمگان گذراند ؛ تصویری روشن و گویا از فقیهان بدست می دهد و چنین میسراید :

این حیلت بازان فقهایند شما را ؟؟
ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند
این قوم که گویند دلیلان شمایند
زی آتش جاوید دلیلان شمایند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضایند ؛ بل از اهل غذایند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
این بی پدران پس همه اولاد زنایند .

مولانا ؛ با خشم و نفرت ؛ خطاب به ملایان و روحانیون فریاد میزند که :

ای خری کاین خر ز تو باور کند
خویشتن بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو رفیق رهزنانی گه مخور !

در طول تاریخ پر فراز و فرود ایران ؛ هرگاه صدای آزادیخواهی مردم میهن ما توسط دینمداران و دولتمداران و زورمندان سرکوب شده و خفقان و استبداد بر گلوی مردم چنگ انداخته ؛ شعر پارسی ؛ زبان باز کرده و پرچم این مبارزه را بر دوش گرفته است .

ببینید قائممقام فراهانی چه تصویری از پرواران حجره نشین آدمخوار عرضه میکند .

گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند ؟ حیوان است
گر مذهب اسلام همین است که او راست
حق بر طرف مغبچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این بهتر از آن است .

۲۶ مرداد ۱۳۹۳


ما امروز قبل از اینکه برویم سر کار و با آدمیان جور واجور سر و کله بزنیم و هی حرص و جوش بخوریم و هی فشار خون مان بالا و بالاتر برود ؛ آمدیم نشستم جای تان خالی یک صبحانه مفصلی خوردیم و دور از چشم عیال جان یک سیگاری هم چاق کردیم و رفتیم توی حیاط خانه مان تا دستی به سر و روی گلها و درختان بکشیم .
وقتی به این طبیعت زیبا و آن آرامش و وقارش نظر انداختیم با خودمان گفتیم حیف ما آدمیان نیست که بجای همآغوشی و هم آوازی با طبیعت ؛ ابلهانه تیر و تبر و داس و تفنگ و موشک و خمپاره بدست گرفته ایم و آفاق تا آفاق سر می بریم و خون میریزیم و ویرانی و آوارگی برای همنوعان خودمان به ارمغان میآوریم و اسم خودمان را هم گذاشته ایم آدم ؟؟ آیا ما واقعا آدم هستیم ؟ آخر کدام الاغی ؛ کدام گرازی ؛ کدام گرگ و پلنگی و کدام جانوری همنوعان خودش را اینگونه لت و پار میکند که ما ؟ خاک بر سر مان با این انسان بودن مان . انسان بودن مان چیزی جز شرمساری برای مان بهمراه ندارد .
آه که این طبیعت پر شکوه چه درس ها که بما میآموزد اما انگاری ما آدمیان هم کریم و هم کور ......

آقای امریکا !
جناب آقای اسراییل !
عالیجناب فرانسه !
حضرت والا جناب انگلستان !
بیایید مردانگی بفرمایید و بجای توپ و تانک و موشک و ترقه ، میلیون ها جلد کتاب برای کودکان فلکزده مسلمان زاده درفراسوی آفاق بفرستید .
بیایید لطف بفرمایید بجای ساختن پایگاه های هوایی و زمینی و دریایی و فرا زمینی ، هزاران مدرسه در خاورمیانه و کشور های مسلمان آفریقایی بسازید بیایید محبت بفرمایید بجای تربیت کماندو وسرباز و سردار و سرهنگ ، هزاران معلم تربیت کنید و روانه شهر ها و روستاهای کشور های مسلمان بفرمایید
من بشما قول میدهم تا بیست سی سال دیگر نه از قرآن نشانی خواهد ماند ، نه از مسلمانی ، ونه از طالبان و داعش و القاعده و جناب حکومت نکبتی اسلامی !
جنابان مستطابان ! پاد زهر قرآن و اسلام کتاب است نه توپ و تانک و موشک وفشفشه !
من مرده شما زنده ، اگر دست روی دست بگذارید این ویروس اسلام همچون موریانه ای به جان شما هم خواهد افتاد ها !نگویید که نگفتی ،
از ما گفتن بود ، والسلام نامه تمام

رفیق امریکایی ام میگوید :
آقا ! ما بد جوری گیر افتادیم
میگویم : چه بلایی به سرت آمده ؟
میگوید : ما به بچه هایمان گفتیم بهیچوجه حاضر نیستیم زندگی گیاهی داشته باشیم و غذای مان هم از یک بطری شیشه ای به تن مان تزریق بشود
می پرسم : خب ، بعدش چی ؟
میگوید : هیچی آقا ! بچه هامان اولین کاری که کردند کامپیوترمان را از ما گرفتند بعدش هم همه بطری های شراب مان را زدند خرد و خاکشیر کردند !
فرمانروایی قانون

امروز پلیس آمده بود کنار مزرعه مان یک آقای چینی را دستبند زده بود وانداخته بود توی ماشینش ببرد زندان
پرسیدم : چیکار کرده بود؟
گفت : شاشیدن در انظار عمومی
و من بی اختیار بیاد خاطره ای افتادم
سالها پیش زمانی که من در شیراز بودم هر وقت از کنارقلعه کریمخانی نزدیکی های شهرداری شیراز میگذشتم میدیدم چند تا حاج آقا و چند تایی هم از آستین چرکان شیرازی هر کدام شان یک لیوان پر آب در دست گرفته اند و پای این برج تاریخی سرگرم شاشیدن اند و هیچ هم حالی شان نیست که زن و بچه خلایق از پای این برج رد میشوند
من هر وقت از کنار این برج رد میشدم حالت استفراغ بمن دست میداد و هیچ تنابنده ای هم صدایی به اعتراض بر نمیداشت که آقای حاج آقا ! اینجا مگر توالت عمومی است ؟
حالا در امریکا اگر شما میخواهید مزرعه تان را شخم بزنید به حکم قانون باید یک یا دو تا توالت سیار کنار مزرعه بگذارید تا کارگران تان مجبور نشوند توی همان مزرعه قضای حاجت بکنند . همچنین به حکم قانون شما باید سایبان و یخ و آب برای کارگران تان فراهم کنید
در همین سر زمین کفار بوسیدن عاشقانه و بوس و کنار های آنچنانی در انظار عمومی ممنوع است و شما هرگز حق ندارید دست به روی کسی بلند کنید که جرمش زندان و جریمه سنگین وپیامد های بیشمار است
وقتی بیاد ایران و آن بی قانونی ها وبی اعتنایی های مردم نسبت به همه موازین قانونی و حتی اخلاقی میافتم تنم میلرزد
بگمانم اگر روزی روزگاری مجبور شوم در ایران زندگی کنم همان هفته نخست سکته قلبی خواهم کرد       . م
L

۲۳ مرداد ۱۳۹۳



بیچاره انوری .....!
گویند در عهد دولت سنجر، حکیم انوری که سرآمد منجمان (ستاره شناسان) زمان بود....حکم کرد که طوفان هوایی شود(طوفانی بزرگ رخ دهد) . جمعی از این حکم مخوف شده (ترسیدند) محکمها برای خود ساختند و تشویش عظیم داشتند. اتفاقاً همان شب شخصی چراغی روشن بر سر مناره ای بلند نهاد. از غرایب امور اینکه این قدر نسیم حرکت نکرد که آن چراغ فرونشیند .( حتی یک نسیم هم نیامد که چراغ خاموش شود ) علی الصباح سلطان و ندیمان با او معارضات نمودند( بر او خشم گرفتند) و او را معاتب ساختند و حکیم متمسک به معاذیر شد.( پوزش خواست)

گویند آن سال خرمنها نیز از نوزیدن باد در صحراها ماند. انوری از تشویش بولایت بلخ گریخت !

شاعری درباره ٔ حکیم انوری گوید:

گفت انوری که از اثر بادهای سخت
ویران شود سراچه و کاخ سکندری
در روز حکم او نوزیده است هیچ باد
یا مرسل الریاح تو دانی و انوری
همین انوری بیچاره شعری دارد که حال و روز او را بخوبی تصویر میکند . شعر این است
هر بلایی کز آسمان آید
گر چه بر دیگری قضا باشد
بر زمین نا رسیده می پرسد :
خانه انوری کجا باشد ؟