دنبال کننده ها

۱۷ تیر ۱۳۹۳

هدیه الهی


حضرت علامه مجلسی در کتاب مستطاب حليه المتقين از قول حضرت صادق نقل فرموده اند که چون حق تعالی بنده ای را دوست دارد؛ يکی از سه تحفه را برای او ميفرستد:  تب؛  درد چشم؛ يا درد سر

راستش؛ ما تا همين امروز  خيال ميکرديم با اين بار گناهانی که بر دوش ماست؛ ما يکی از بندگان منفور خدا هستيم و حضرت باريتعالی چون چشم ديدن ما را نداشته است اين سر درد لعنتی مزمن هزار ساله را برای ما به ارمغان فرستاده است. اما حالا که اين کتاب مستطاب را خوانده ايم؛ فهميده ايم که ما نه تنها يکی از بندگان مقرب درگاه حضرت احديت هستيم بلکه حضرت باريتعالی چون ما را خيلی دوست داشته اند اين سر درد مزمن هزار ساله را برای ما هديه فرستاده اند تا شب نيمه شب  از خواب پا بشويم و لابد به درگاه کبريايی اش دعا بکنيم! منتهای مراتب چون ما اهل دعا و اينجور مسخره بازی ها نيستيم؛ بجای دعا کفر ميگوييم و ستون های درگاه کبريايی را ميلرزانيم.

حالا؛ داستان ديگری را برای تان بگوييم. خدا کند که خنده تان نگيرد؛ خدا کند که خيال نکنيد اين پرت و پلاها را از خودمان در آورده ايم. خدا کند که خيال نکنيد داريم اسلام عزيز را مسخره می کنيم.

علامه مجلسی مرقوم فرموده اند: در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر منقول است که: يک شب تب؛ برابر است با عبادت يکساله! دو شب تب؛ برابر است با عبادت دو ساله! و سه شب تب؛ برابر است با عبادت هفتاد ساله

يعنی اينکه: اگر شما سه شب متوالی تب داشته باشيد؛ درست مثل اين است که هفتاد سال تمام  به درگاه حضرت باريتعالی عبادت کرده باشيد!

همچنين ميفرمايند: از حضرت رسول منقول است که هر که يک شب بيماری بکشد  و چون صبح شود و خدا را شکر کند؛ حق تعالی؛ به فضل خود ثواب عبادت شصت ساله بر او عطا فرمايد!

و در روايت ديگر وارد شده است که مومن چون تب ميکند؛ گناهانش مانند برگ درخت از او ميريزد. و اگر بر رختخواب بيفتد ناله اش ثواب سبحان الله دارد و فريادش ثواب لا اله الا الله دارد!!  و از پهلو به پهلو که ميگردد؛ مانند کسی است که در راه خدا شمشير ميزند! ( حليه المتقين -صفحه 147- در ثواب بيماری – انتشارات رشيدی-تهران)

ای بر پدر نادانی لعنت! انگار ما تا همين ديروز کور بوده ايم؛ انگار کر هم بوده ايم! ما چه ميدانستيم شبها که از زور سر درد هی از اين پهلو به آن پهلو ميشويم؛ داريم در راه خدا شمشير ميزنيم!!

ما چه ميدانستيم اين سر درد مان  لطفی است که خداوند به ما عنايت فرموده اند!

ما چه ميدانستيم که اگر سه شب تب بکنيم؛ ثواب عبادت هفتاد ساله را در ديوان اعمال ما می نويسند؟

ما چه ميدانستيم آقا! ما تا امروز خيال ميکرديم مرتد و ملحد و کافر و مهدور الدم و نميدانم بنده مطرود و منفور خداييم؟

نميدانستيم که با اين تب هايی که کرده ايم  همه گناهان مان آمرزيده شده و دفتر اعمال مان پاک پاک است؟

اگر اينها را ميدانستيم که نمی آمديم شب و نيمه شب؛ بارگاه کبريايی حضرت باريتعالی را با کفر های مان بلرزانيم! ميآمديم؟ البته که نمی آمديم!

خودمانيم ها؛ چطور است که ما ادعای پيغمبری بکنيم؟ ما که بار گناهی بر دوش مان نيست و معصوم و طيب و طاير و پاک و آمرزيده ايم! چه معنی دارد که همينطور بنشينيم و چشم به آسمان بدوزيم و ادعای رسالت نکنيم؟

آقا! نمی خواهيد مريد ما بشويد؟ برای شما خرجی ندارد ها!

۱۲ تیر ۱۳۹۳

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

جناب مولانا میفرماید : زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
ما هر وقت دل مان میگیرد و از نامردمی ها و نا بکاری ها و ریا کاری های برخی از هموطنان بجان میآییم ؛  برای تسلای خاطر خودمان این مصرع زیبا را زمزمه میکنیم . اما از شما چه پنهان وقتی میخواهیم مصرع دومش را بخوانیم لحظه ای تامل میکنیم و به خودمان میگوییم : یعنی شیر خدا و رستم دستانت آرزوست ؟
شیر خدا ؟؟
- یعنی خونخواره مردی با ذوالفقار دو سر که برای غصب نخلستان فدک دهها یهودی را در چشم بر هم زدنی گردن میزند ؟
و رستم دستان ؟؟
- یعنی شیر آهنکوه مردی پسر کش ؟
و مانده ایم حیران که حضرت مولانا وقتی دلش از همرهان سست عناصر میگرفت و از دیو و دد ملول میشد ؛آرزو میکرد با چنین خونخوارگان پسر کشی همدم و همراه شود ؟
و آیا کسی پاسخی برای این حیرانی مان دارد که چرا
- قهرمان اسطوره ای مان پسر کش است ؟
-قهرمان دینی مان مدام گردن میزند ؟
قهرمان تاریخی مان سلطان محمود غزنوی است  که بقول بیهقی  " انگشت در جهان کرده بود و قرمطی میجست و هر جا می یافت بر دار میکشید و باز بقول بیهقی  " اگر در مذهب کسی مشکوک شدی اگر ابوحنیفه به علم بودی بر دار کشیدی " ؟
- و چرا رهبر انقلاب مان مردی از سلاله " هیچ " بود که میفرمود : لکن قرآن امر به کشتن و شلاق و شکنجه میکند . پس بکشید این مرتدان و منافقین را !!
و ما چه معجون غریبی هستیم آقای گیله مرد ؟؟

۱۰ تیر ۱۳۹۳

تیغ ریش تراشی اعلیحضرت ...

یکی از کانال های تلویزیونی امریکا ؛ برنامه ای دارد بنام Pawn Star . در این برنامه خلایق امریکایی آت و آشغال های عتیقه و عهد بوقی شان  را میآورند میفروشند 
امروز ِیک آقایی آمده بود و تیغ ریش تراشی آقای شاهنشاه آریامهر را آورده بود  بفروشد .
اینکه تیغ ریش تراشی آقای شاه شاهان چطوری بدست این آقای ینگه دنیایی رسیده است بنده بی اطلاعم . اما تاسف انگیز این بود که صاحب فروشگاه حاضر نشد حتی یک پاپاسی برای آن بپردازد !
دلیلش ؟ 
دلیلش این بود که میگفت : آخر چه کسی از یک دیکتاتور خوشش میآید که بیاید پولی بابت تیغ ریش تراشی اش بسلفد ؟

توی دلم گفتم : کجای کاری عامو جان ؟ معلوم میشود کاسبی بلد نیستی کاکو ! اگر حضرات شاه اللهی ها بفهمند چنین تیغ ریش تراشی مقدسی در بساط شماست ممکن است چندین ده هزار دلار بابتش بسلفند . 

۷ تیر ۱۳۹۳

آی ....پیری

آقا ! آدم که پیر شد نازکدل هم میشود .
آن قدیم ندیم ها - در عهد ماضی - وقتی ما جوان بودیم اگر سنگریزه و قلوه سنگ هم میخوردیم این معده لاکردارمان چناه هضمش میکرد که انگاری کباب برگ و کباب بره خورده ایم . اما حالا نه می توانیم ترشی بخوریم ؛ نه می توانیم نمک بخوریم ؛  نه می توانیم ودکا بخوریم ؛ نه می توانیم باقلوا و زولبیا بامیه و هزار تا زهر مار دیگر بخوریم !
ما یک رفیق امریکایی داریم که دکتر مان است . سی سالی است که دکتر مان است . ما پیر شده ایم و این دکتر مان هم همپای ما پیر شده است .
گاهگداری یک جای بدن مان درد میگیرد میرویم خدمت شان بلکه مداوای مان بکند .یک ساعت با طول و تفصیل برایش شرح میدهیم که کجای بدن مان درد میکند .او هم نیم ساعتی معاینه مان میکند و بجای اینکه نسخه ای ؛ دوایی ؛ چیزی برای مان بنویسد لبخندی میزند و میگوید : چیزیت نیست
 میگوییم : آخر دکتر جان ! اگر چیزی مان نیست پس چرا انگار داریم نفس آخر را می کشیم و می خواهیم غزل خدا حافظی را بخوانیم ؟
باز لبخندی میزند و می گوید : قبل از اینکه بیایی اینجا آیا نگاهی به شناسنامه ات انداخته ای ؟
دکتر است دیگر . چیکارش میشود کرد ؟
پریروز ها که رفته بودیم پیشش بلکه دوا درمانی برای مان پیدا بکند باز در آمده بود گفته بود : چیزیت نیست !برو نگاهی به شناسنامه ات بینداز !
و ما هم کفرمان بالا آمده بود و گفته بودیم : اصلا آقاجان ! ما شناسنامه نداریم .
آقا ! ما می خواستیم داستانی برایتان تعریف کنیم که حرف مان به دوا درمان و دکتر و اینجور چیز ها کشیده شد .
آن قدیم ندیم ها - بیست و هفت هشت سال پیش - که ما تازه به امریکا آمده بودیم - هر روز از فلان بانک و فلان موسسه مالی و اعتباری برایمان نامه فدایت شوم میآمد که : جناب آقای فلان بن فلان! چون شما از نوادگان اتول خان رشتی هستید  ما حاضریم یک کردیت کارت بشما بدهیم و شما هم می توانید تا دل تان بخواهد خرج کنید !
آن اول ها ما خیال میکردیم که این بانکداران امریکایی چه آدمهای خیر و نیکوکاری هستند که بدون آنکه ما را بشناسند و بدون آنکه بدانند پدرمان کیست مادرمان کیست همینطوری پنجهزار دلار و ده هزار دلار بما وام میدهند .این بود که تقاضانامه ها را چپ و راست پر میکردیم و آنها هم چپ و راست برای مان کردیت کارت های رنگ وارنگ میفرستادند.تا اینکه بعد ها فهمیدیم این بانکداران امریکایی فی الواقع همان عبدالله شر خر های خودمان هستند که با پنبه سر می برند و بخاطر همان صنار سه شاهی که بشما داده اند تا شیره جانت را نمکند تا دم گور هم رهایت نمیکنند و ترا آنچنان در چنبر و منگنه میگذارند که تا آخر عمر برده و بنده شان بشوی
خدا را صد هزار مرتبه شکر که بعد ها عقل به کله مان آمد و همه آن کردیت کارت ها را پاره کردیم و انداختیم توی سطل آشعال و به خودمان گفتیم ما که در تمامی عمرمان برای هیچ خدایی و ناخدایی تره هم خرد نکرده ایم بیاییم بشویم نوکر حلقه بگوش این عبدالله شر خر های کون نشور ؟؟!!
خدا را باز صد هزار مرتبه شکر که دیگر این عبدالله شر خرهای نامریی دست از سر مان بر داشته اند و انگاری فهمیده اند که از ما آبی برایشان گرم نمیشود ؛ اما حالا دو باره در این پیرانه سری گرفتار مرده شور ها و مرده خور ها و قبر فروشان ینگه دنیایی شده ایم .
شب میرویم خانه می بینیم هفت هشت تا نامه فدایت شوم برای مان آمده است . بازشان میکنیم و می بینیم نوشته است که : آقای فلان بن فلان !حالا که به میمنت و مبارکی پای تان لب گور است آیا هیچ میدانید هزینه کفن و دفن تان چقدر است ؟ آیا متوجه هستید که یک آرامگاه چار وجبی هشت - ده هزار دلار است ؟ آیا می خواهید پس از مرگ تان فرزندان تان تا آخر عمرشان  قسط کفن و دفن تان را بپردازند ؟
پس بیایید به عضویت سازمان ما در بیایید و ماهیانه فقط دویست دلار بسلفید تا در  آن روز مبادا ؛ یعنی آن روزی که غزل خدا حافظی را خوانده اید ما هزینه کفن و دفن شما را بپردازیم .
شما اگر جای ما بودید چیکار میکردید ؟ آیا دل تان نمی شکست ؟ آیا از زندگی نا امید نمی شدید ؟
وقتی همچو نامه هایی برای مان میآید  راستی راستی دل مان میگیرد . میرویم نگاهی به شناسنامه مان می اندازیم و می بینیم ای آقا ! ما هنوز تا پیری دو سه قرن فاصله داریم .پس این پدر سوخته ها چرا چنین نامه های جانگزایی را برای مان فرستاده اند ؟
حالا باز خدا پدر همین عبدالله شر خر های قبر فروش را بیامرزد ..پریروز ها دیدیم یک نامه ای برایمان آمده است که : ای آقای فلان بن فلان ! جنابعالی که حالا به میمنت و مبارکی به چنین سن و سالی رسیده اید می توانید مدرن ترین سمعک های ما را بصورت اقساط خریداری بفرمایید !
ما نگاهی به خودمان می اندازیم و می بینیم اگر چه صد جای بدن مان درد میکند اما به قدرتی خدا و به کوری چشم دشمنان اسلام گوش مان عیب و علتی ندارد و صدای عرعر ملاها را از چهل فرسخی می شنویم و به سمعک و از این زهر ماری ها هم احتیاجی نداریم اما چه کنیم که دو باره دل مان بدرد میآید ومیرویم نگاه دو باره ای به شناسنامه مان می اندازیم و می بینیم هنوز دو سه قرن تا پیری فاصله داریم !
حالا چاره ای نداریم جز اینکه فریاد بر آوریم که : ای مرده خور ها و سمعک فروشان ینگه دنیایی ؛ به کوری چشم شما ما تا چهل سال دیگر زنده این وبه کوری چشم همه تان نه به سمعک احتیاجی داریم نه به قبر و گور و گورستان
بروید گم بشوید ای عبدالله شر خر های ینگه دنیایی !
یادتان باشدکه :
گر چه پیرم و میلرزم
به صد جوون می ارزم
راستی خودمانیم ها ؛ بین خودمان هم بماند ها ! ما کی پیر شدیم خودمان خبر نداشتیم ؟ 

۲ تیر ۱۳۹۳

از بهرام گور تا آقای عظما ....

آخر این امریکا هم شد مملکت ؟ نه سینما دارد ؛ نه تئاتر دارد ؛ نه اپرا دارد ؛ نه نمایشگاه نقاشی دارد ؛ نه کتابخانه دارد ؛  نه ورزشگاه دارد ؛ نه گشت ارشاد دارد ؛ نه خواهران زینب دارد ؛ نه فیلمسازی همچون آقای ده نمکی دارد !
اصلا آقا ! وقتی آدم توی این خراب شده دلش میگیرد نمیداند چه خاکی باید توی سرش بریزد . 
البته توی همین روستا - شهری که ما در آن زندگی میکنیم یک ساختمان درندشتی هست که شانزده تا سالن سینما دارد . متوجه عرایضم که هستید ؟ شانزده تا سالن سینما توی یک روستا شهر . 
تازه شنبه ها و یکشنبه ها هم توی پارک نزدیک خانه مان یک کرور زن و مرد و پیر و جوان و خرد و کلان جمع میشوند کنسرت تماشا میکنند و بجنبان و برقصانی راه می اندازند که آن سرش نا پیدا . میزنند و میرقصند و می جنبانند و مختصری هم آبجوی تگری میل میفرمایند و بعدش میروند سر خانه زندگی شان . 
ما که دور از جان شما اهل اینجور بی ناموسی ها نیستیم . اهل بجنبان و برقصان هم که نیستیم . هر وقت دل مان میگیرد و چاره دیگری نداریم میرویم سینما . میرویم تئاتر . میرویم اپرا . اما چه سینمایی ؟ چه اپرایی ؟  همه اش یک مشت فیلم های آبدوغ خیاری پرت و پلا که به لعنت سگ هم نمی ارزد . اپرای شان هم چنگی به دل نمیزند . راستش ما که هیچ چیز حالی مان نمی شود . از تئاترش هم چیزی نگوییم سنگین تریم !
آقا ! قربان مملکت خودمان برویم . قربان همان گشت ارشاد و نمیدانم گشت زحمت الله اش برویم . آنجا توی آن مملکت ؛ آدم غلط بکند دلش بگیرد . اصلا دل گرفتگی معنا ندارد . همه جا الحمد الله امن و امان است . طراوت و شادی و شادابی نه تنها از سر و پای مردم بلکه به کوری دشمنان اسلام از در و دیوار میبارد . همه جا از تمیزی برق میزند . سر هر کوچه ای یک سینما و یک تئاتر و دو سه تا کتابخانه و یکی دو تا سالن رقص و اپرا ساخته اند که خلایق میتوانند بروند فیلم ببینند و تئاتر ببینند و حظ بکنند . مثل این خراب شده نیست که آدم وقتی هوایی میشود نمیداند باید چه خاکی توی سر خودش بریزد . 
تازه مقامات مسئول  مملکت مان  - از آبدار چی باشی مسجد شاه بگیر تا مفاعیل خمسه و - همه شان از صدر تا ذیل نه تنها بفکر تلطیف روحی خلایق هستند بلکه آن آقای عظمای مان آن بالا نشسته است و ضمن دست افشانی و ریش افشانی برای امت اسلام ؛ مدام چپ و راست را می پاید نکند خدای نکرده زبانم لال اشکی بر چشمی و چینی بر پیشانی کسی بنشیند . این است که فیلمسازان متعهد و انقلابی و بنامی همچون آقای ده نمکی فیلم هایی میسازند که اگر این صهیونیست های نا بکار بگذارند هر سال ده تا که سهل است بلکه صد تا جایزه اسکار و بلکه جایزه نوبل را درو خواهند کرد . حالا از آن روضه خوان ها و مداحان خوش سیما و خوش صوت و خوش الحان و خوش ادا چیزی نمیگوییم که فرانک سیناترای خدا بیامرز باید بیاید جلوی شان لنگ بیندازد . از همه اینها گذشته هر روز و هر هفته برای اینکه عیش امت اسلام کاملتر بشود سه چهار تا منافق و محارب و مرتد و رافضی و درویش و نمیدانم ملحد و بهایی را روی جرثقیل دار میزنند تا امت اسلام بروند تخمه آفتابگردان و تخم هندوانه و قلیان و چای دیشلمه شان را پای دار نوش جان بفرمایند و هورا بکشند و الله اکبر الله اکبر بگویند . تفریح از این بهتر ؟ 
اصلا آقا ! شما همینکه تلویزیون جمهوری عزیز اسلامی را باز میکنید با دیدن آن قیافه های نورانی مقامات اسلامی همه غم های عالم از یادتان میرود . اگر هزار تا غم و غصه داشته باشید با شنیدن فرمایشات آیات عظام و علمای اعلام و حجج اسلام چنان به خنده می افتید که دل و روده تان به درد میآید .مثل این خراب شده نیست که همه خلایق چنان بد خلق و اخمالو و عنق منکسره اند که انگاری کشتی شان توی اقیانوس غرق شده است . اصلا آقا طراوت و شادی از در و دیوار مملکت میبارد . 
چرا دارید قاه قاه می خندید ؟ ما داریم حنجره مان را پاره میکنیم آنوقت شما قاه قاه می خندید ؟ عجب آدمهایی هستید ها ! خیال میکنید خدای ناکرده ما داریم خالی بندی میکنیم ؟ حالا اگر به سخنان حجت الاسلام شعبانی یکی از مدیرا ن کل سازمان اوقاف  توجه بفرمایید خواهید دید که دروغ و دغل در مرام ما نیست : 
بنا به گزارش دفتر مرکزی خبر  ؛ سازمان اوقاف برای اجرای طرح  " نشاط معنوی " در کشور  ؛دو هزارتن  از حجج اسلام و علمای اعلام را مامور کرده است تا به شهرستانها بروند و برای ایجاد آمادگی روحی و معنوی جوانان ؛ کلاس های احکام و معارف تشکیل بدهند . 
خدا بسر شاهد است ما هم دل مان میخواهد در این کلاس های احکام و معارف شرکت کنیم و مختصری برای غریبی امام حسین و بواسیر امام حسن و بیماری مقاربتی حضرت سجاد و گلوی عطشان علی اصغر و ناکامی قاسم و اسیری دو طفلان مسلم گریه بکنیم بلکه این دل صاحب مرده مان کمی باز بشود اما چه کنیم که می ترسیم برادران مان خدای ناکرده ما را با این منافقین و مرتدان و صهیونیست های آیین ضاله بهاییت عوضی بگیرند و بجای اینکه دل مان کمی باز بشود سرمان را هم بباد بدهیم 
حالا برای اینکه بدانید در این هزار و چهار صد سال گذشته ما ملت شریف و عزیز ایران چه پیشرفت های حیرت انگیزی فرموده ایم اجازه بفرمایید برگی از تاریخ را ورق بزنیم تا بدانید شکر خدا ما از کجا به کجا رسیده ایم 
در کتاب مجمل التواریخ و القصص می خوانیم که : " بهرام گور همواره از احوال جهان خبر و کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنکه مردمان بی رامشگر شراب خوردندی .
پس بفرمود تا به ملک هندوان نامه نوشتند و از وی گوسان خواستند . و گوسان به زبان پهلوی خنیاگر بود . 
پس از هندوان دوازده هزار مطرب بیامدند زن و مرد . و لوریان که هنوز بجایند از نژاد ایشانند . 
و ایشان را ساز و چارپا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامشی کنند 
" مجمل التواریخ و القصص - ص 69





۳۱ خرداد ۱۳۹۳

پس امریکا کجاست ؟

ایلیا ؛ دو سال و نیمی از عمرش میگذرد . پدرش ایرانی ؛ مادرش روس ؛ خودش در ژاپن به دنیا آمده  و حالا چند ماهی است در امریکاست .
ایلیا ؛ با مادرش به روسی ؛ با پدرش به فارسی  و با دوستانش در ژاپن  به ژاپنی صحبت میکند و حالا در امریکا کم و بیش زبان انگلیسی را یاد گرفته است . 
ایلیا ؛ یک نابغه تمام عیار است . 
پدرش میگوید : چند ماه پیش وقتی از ژاپن راهی امریکا بودیم ایلیا همیشه میگفت : حالا میرویم امریکا امریکایی ها را می بینیم .
پدر ایلیا استاد دانشگا در ژاپن است ؛ حالا برای یک فرصت مطالعاتی چند ماهه به امریکا آمده است .
آنها در لس آنجلس در یک مجموعه مسکونی آپارتمانی اجاره کرده اند که همه ساکنان آن یا ایرانی اند یا روس
.ایلیا ؛ با پدر و مادرش به رستوران ایرانی میرود . به فروشگا ههای ایرانی سر میزند . با بچه های ایرانی بازی میکند . هر جا هم که میرود همه یا ایرانی اند یا خارجی .
ایلیا ؛ طفلکی حیران و سر گردان مانده است . 
پریشب به بابایش میگفت : بابا ! پس ما کی امریکایی ها را می بینیم !

۲۲ خرداد ۱۳۹۳

آقام امام زمان


میگویند : آقام امام زمان ، سوار بر اسب سپید ، با شمشیری خون چکان ، از چاهی در سامرا - یا از چاه جمکران - سر بر خواهند آورد و کله نا مبارک همه ناکسان وناکثین و کافرین و مرتدین و ملحدین و مارقین را قلفتی از تن شان جدا خواهند کرد
ما داشتیم با خودمان فکر میکردیم چند هزار سال طول میکشد تا آقامان امام زمان ، با آن اسب سپیدش ، از سامرا یا ازجمکران ، به ینگه دنیا نزول اجلال بفرمایند؟ یعنی به عمرمان قد میدهد؟؟!

خدا بسر شاهد است ماهیچ آرزویی در دل نداریم مگر اینکه این سعادت را داشته باشیم که در رکاب حضرت صاحب الزمان -عجل الله تعالی فرجه - شمشیر بزنیم و شر هر چه نویسنده و شاعر و نقاش و فیلسوف وفیلمساز ونمیدانم هنرمند وهنر شناس را از سر امت اسلام کم بفرماییم !

شوخی نمیکنم ها ! به ابلفضل !!

۱۶ خرداد ۱۳۹۳

آقای چخوف قصه میگوید

امروز دو باره چخوف خوانی را از سر گرفتم . 
آقا ! این آقای چخوف بیچاره مان کرده !چنان ما را با خودش در گیر کرده که گمان نکنم بتوانیم به این آسانی ها گریبان مان را از چنگ شان خلاص کنیم . 
این آقای چخوف شبانه روز با ماست . با ما به مسافرت میآید . با ما میآید سر کارمان . شب ها هم نمیگذارد راحت باشیم . همه جا همراه و همپای ماست . توی محل کارمان تا فرصتی گیرمان میآید یکی دو تا از داستان های کوتاهش را میخوانیم و هوایی میشویم . 
امروزداستانی از جناب آقای چخوف خواندیم که کلی ما را خنداند . بد نیست برایتان تعریفش کنم . اسمش هست " داستان بی عنوان " . 
ماجرا از این قرار است که در بیابانی پرت و دور افتاده و برهوت ؛ دیری وجود دارد که چند راهب آنجا زندگی میکنند . 
پیر دیر ؛ مردی است که ارگ می نوازد و شعر میگوید و راهبان هم کارشان این است که نماز بگزارند و شبانه روز به درگاه حضرت باریتعالی دعا کنند .
ناگاه مردی شهر نشین که راهش را گم کرده است از گرد راه میرسد و همینکه وارد دیر میشود بجای آنکه دست به دعا بردارد یا دعای خیری طلب کند ؛ از راهبان شراب و غذا می طلبد .بعد از آنکه می خورد و می نوشد سری به طعنه تکان میدهد و میگوید : 
- شما راهبان هیچ کار مثبتی انجام نمیدهید ؛ فقط همین را بلدید که بخورید و بنوشید و بخوابید .آیا تنها راه رستگاری روح همین است ؟ فکرش را بکنید در همین لحظه ای که شما فارغ از غم دنیا اینجا نشسته اید و گرم خورد و نوش هستید ؛ نزدیکان تان در گوشه ای دیگر هلاک میشوند و به دوزخ میروند . نگاهی به شهر بیفکنید و ببینید آنجا چه میگذرد . گروهی از گرسنگی تلف میشوند و در همان حال عده ای دیگر که پول شان با پارو بالا میرود خود را در انواع و اقسام فسق و فجور غرق کرده اند . انسانها نه دیگر ایمان دارند نه حقیقت . و کیست که همت کند و نجات شان بدهد ؟
پیر دیر که سخت مجذوب گفته های مرد شهری شده بود  فردای آن روز عصایش را بر داشت و با مریدانش خدا حافظی کرد و روانه شهر شد . آنها یکی دو ماهی در فراق پیر دیرشان دلتنگی کردند اما پیر از شهر باز نمیگشت .سر انجام در پایان ماه سوم بود که تق تق عصای او به گوش مریدان رسید . راهبان به استقبالش شتافتند و بارانی از سئوال بر سرش باریدند .اما پیر به سختی گریست بمدت هفت شبانه روز در حجره ای نشست و هیچ نخورد و نیاشامید . 
سر انجام از حجره بدر آمد وبا چشمانی گریان آنچه را که طی سه ماه گذشته بر او رفته بود حکایت کرد . 
پیر دیر ؛ آنجا در شهر ؛ از بخت بد  در اولین خانه ای که منزل کرده بود روسپی خانه بود . او برای مریدانش گفت که : آنجا حدود پنجاه مرد بسیار ثروتمند ؛ بحد افراط سر به کار خوردن و باده نوشی داشتند و عربده کشان و مست و خراب آواز می خواندند . زنی جوان و بلند مو و گندمگون و زیبا در حلقه محاصره مردان روی میزی ایستاده بود و اندام زیبایش را زیر هیچ لباسی پنهان نمیکرد . شراب می نوشید و آواز می خواند و خود را به هر کسی که خواهانش بود تسلیم میکرد . 
پیر دیر پس از توصیف همه افسونگری های ابلیسانه زنان شهر و جلوه های دلفریب شر ؛ شیطان را لعنت کرد و بسوی حجره خود راه افتاد و پشت در آن نا پدید شد . 
صبح روز بعد ؛ وقتی از حجره اش بیرون آمد هیچیک از راهبان را در دیر نیافت . 
همگی به شهر گریخته بودند !!
****بی جهت نیست که ما جناب آقای چخوف را اینقدر دوست داریم .

۱۵ خرداد ۱۳۹۳

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

۱۲ خرداد ۱۳۹۳

جای هیتلر خالی است ....

توی پمپ بنزین با موتور سیکلت قراضه اش میآید کنار من می ایستد . سر تا پای بدنش خالکوبی شده است .
میگوید : پول خرد داری ؟ 
توی دلم میگویم : توی این هیر و ویر بیا زیر ابرویم را بگیر ! دست توی جیبم میکنم و دو تا اسکناس یک دلاری بیرون میآورم و بدستش میدهم . 
سری به نشانه تشکر می جنباند و با اشاره چشم و ابرو یک آقای چینی را نشانم میدهد و میگوید : من از چینی ها بدم میآید !
میگویم : چینی ها ؟ مگر چیکارت کرده اند ؟ 
میگوید : جان به جان شان بکنی  یک سنت از دست شان نمی افتد . پول شان به جان شان بسته است . هندی ها هم همینطورند . از چینی ها گه ترند ! همه شان یک مشت آدم زیادی بدرد نخور نفرت آورند که آمده اند توی این دنیا تا جای دیگران را تنگ بکنند !
میخواهم سوار ماشینم بشوم که میآید مثل شپش لحاف کهنه خودش را بمن می چسباند و میگوید : از مسلمانها هم عقم میگیرد .
میگویم : عجب ؟ 
میگوید : همه شان آدمکش و خونخوارند . نکبت از سر و روی شان میبارد .
یک لبخند زورکی میزنم و میگویم : یهودی ها چطور ؟ 
تف گل و گنده ای روی زمین می اندازد و عینهو خرس تیر خورده با خشم میگوید : Fuck Them All 
و من میمانم حیران که : خدایا ! این آقا زاده با یک حساب سر انگشتی از چهار و نیم میلیارد آدم روی زمین نفرت دارد . اگر کاره ای بود چیکار میکرد ؟ 
بگمانم در این میان فقط جای آقای هیتلر خالی است .