دنبال کننده ها

۱ خرداد ۱۳۹۳

زمان

میگوید : آقای گیله مرد ؛ شما چه درسی خوانده ای؟ 
میگویم : ادبیات فارسی 
میگوید : پس میانه تان با دستور زبان فارسی باید خوب باشد 
میگویم : ای ... همچین 
میگوید : میشود بما بفرمایی ما در دستور زبان فارسی چند جور " زمان " داریم ؟ 
میگویم : کاکو ! ما را ترساندی . خیال کردیم میخواهی از ما سئوالات فقهی بپرسی که بلانسبت  مثل خر توی گل وابمانیم !
میگوید : بفرما ببینم چند جور  "زمان  " داریم 
میگویم : زمان گذشته ؛ زمان حال ؛ زمان آینده . این را که هر بچه مکتبی شیر خواره ای میداند کاکو ! میخواهی میزان سواد ما را بسنجی ؟ 
میگوید : نه دیگر ! نشد دیگر ! معلوم میشود توی دانشگاه چیزی بشما یاد نداده اند . رفتید دانشگاه اما چیز دندانگیری یاد نگرفته اید .
میگویم : خب ؛ حالا شما بفرما ببینیم چند جور  " زمان " داریم . 
میگوید : زمان گذشته ؛ زمان حال ؛ زمان آینده . و زمان شاه !!

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۳

آقای هوا شناس ....

یادش بخیر ! آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز ! - که الهی نور به قبرش ببارد - ما یک آقای منشی زاده ای داشتیم که توی اداره هواشناسی کار میکرد . بهش میگفتیم آقای هوا شناس !
ایشان میآمد توی رادیو و در پایان بخش خبری ؛ گزارش وضع هوا را میداد . 
آدم قد بلند لاغر ترو تمیزی بود که هر روز یک کراوات گلی منگولی به گردنش میآویخت و از آدمهای از خود راضی و قمپز در کن و چس دماغ و عصاقورت داده و از دماغ فیل افتاده و بر ما مگوزید هم بد جوری بدش میآمد . 
این آقای هوا شناس میآمد توی استودیوی رادیو و میگفت : فردا آسمان تهران صاف و آفتابی خواهد بود و درجه حرارت هوا هم به فلان میزان خواهد رسید .
فردا میدیدی نه تنها از آسمان صاف و آفتابی خبری نیست بلکه چنان بارانی میبارد و چنان باد سردی میوزد که انگاری میخواهد همه جا را کن فیکون بکند .
میخندیدیم و میگفتیم : آقای منشی زاده ! مرد حسابی ! قربانت برویم ما ؛ شما که الحمد الله از قاف تا قاف و از حلب تا کاشغر در حیطه تصرف شماست ؛ آخر این چه جور پیش بینی وضع هواست ؟ شما که فرمودید امروز گرم و آفتابی خواهد بود . این کجایش گرم و آفتابی است ؟ ما که داریم از سرما می چاییم منشی زاده جان !
می خندید و میگفت : ما یک چیزی گفتیم دیگر ! شما چرا باور کردید ؟ 
خلاصه اینکه کار بجایی رسید که طفلکی خود آقای منشی زاده هم بمصداق " طبل پنهان چه زنی طشت من از بام افتاد "  دیگر مستاصل شده بود . این بود که وقتی میآمد توی استودیو و از آفتابی بودن آسمان تهران خبر میداد ؛ یک جمله هم منباب شوخی اضافه میکرد و میگفت : البته بهتر است شما شنوندگان عزیز محض احتیاط فردا چتر و بارانی و باد بزن را هم همراه داشته باشید !!
حالا حکایت ماست در این ایالت کالیفرنیا - یا بقول شاملو جانم قالی فور نیا -
یک روز هوا چنان داغ میشود که انگاری دروازه های جهنم را باز کرده اند تا طفلکی ها استالین و مائو و امام خمینی و سایر حجج اسلام و علمای اعلام  هوایی بخورند . روز بعدش می بینی چنان سرمای گزنده ای از راه رسیده است که صد رحمت به آلاسکا و سیبری و همین مراغه خودمان .
خلاصه اینکه ما خلایق قالیفورنیایی مانده ایم معطل که صبح میخواهیم از خانه بیرون بیاییم با خودمان چتر و بارانی برداریم یا باد بزن !
انگاری که این حضرت باریتعالی هم شوخی اش گرفته . کسی هم جرات ندارد بگوید که : جناب آقای باریتعالی ! پدر آمرزیده ! نمیشود به این آقای میکاییل که موکل باران است و در دستگاه عدل الهی حضرتعالی  شغل شریف هواشناسی را یدک میکشد دستور بفرمایید اینقدر سر به سرمان نگذارد ؟  امسال که الحمد الله یک قطره باران برای مان نفرستادی ؛ نمیدانید که با این بالا و پایین بردن  درجه حرارت ؛ درجه فشار خون مان  را هم بالا و پایین میبرید ؟؟
آخر شما چه خدایی هستی آخدا جان ؟/!!

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

پری آلبالویی با غمباد ...

آقای چخوف یکی دو روزی بما مرخصی داده بود . چه کنیم چه نکنیم ؟ مگر میشود کتاب نخواند ؟ 
در همین گیر و دار مسافری از ایران آمد و برایم هدیه ای آورد . یک جلد کتاب .
اسم کتاب هست " فیلم های کتبی سیلویا پلات "  از نویسنده ای بنام خانم مریم عباسیان . 
من خانم مریم عباسیان را نمی شناختم . گویا ایشان پرت و پلاهایی را که اینجا و آنجا مینویسم خوانده اند و کتاب شان را برایم هدیه فرستاده اند . 
کتاب را نشر افق منتشر کرده و یکی از داستان های آن بنام "  یک شب تام کروزتان را بمن قرض میدهید " در سال 1384 نامزد جایزه ادبی صادق هدایت شده است .
بخش کوتاهی از داستان  " پری آلبالویی با غمباد " را اینجا میگذارم تا بدانید چه نویسنده های خوبی در عرصه داستان نویسی معاصر حضور پر رنگ و تاثیر گذاری دارند 
زن : - والا ؛ شوهر من که مهمونی برو نبود ؛ با غریبه که هیچوقت خدا برو بیا نکرد . با خود ما هم به زور حرف میزد ....
آخه نمیدونید آقا !ما هر چی خواستیم بخریم ؛ بپوشیم ؛ بخوریم ؛ گفت : " اندازه گلیم تون  پاتون رو دراز کنین ؛ به گروه خونی تون نگاه کنین " 
بابای همین نوه ام که به خواستگاری دخترم آمده بود ؛ قبول نمیکرد . می گفت :  " طرف مهندسه ؛ به گروه خونی ما نمی خوره " 
گفتم : " ای بابا ؛ پدرت خوش ؛ مادرت خوش ؛خب دختر تو هم لیسانسه  " 
دختر ها تا حالا تو روی باباشون وا نیستاده بودن . دخترم همون شب تمام کتاب هاش رو گذاشت جلوی باباش که داشت سیب پوست می کند .....گفت : به این کتابها چه گروه خونی ای میخوره ؟ بگو فردا یکی همین اندازه پیدا کنم .
توی صورتم زدم گفتم : حیا کن دختر !  کشیدمش کنار . گفتم الآنه که بزندش . عقب عقب توی اتاق بردمش .
ول کن نبود . از توی اتاق داد میزد " فکر میکنی گروه خونیت " او " منفی یه. خوب فکر کن .  ولی مال من  آ- ب مثبته . آ- ب مثبت . آ-ب مثبت به تمام گروه خونی های دنیا می خوره ....
از خانم مریم عباسیان دو رمان و یک مجموعه شعر در دست انتشار است . اگر در ایران هستید نوشته های این نویسنده خوب را بخوانید 

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳

عجبا .....!!

آقا ! باور کردنی نیست اما شما حالا می توانید در یک نوار کاست ؛شصت میلیون آهنگ و ترانه و بزن و بکوب های موسیقایی را ضبط بفرمایید !
خیال میکنید شوخی میکنم ؟ به دستان بریده حضرت عباس جدی میگویم .
مجله تایم در آخرین شماره خود نوشته است که : کمپانی سونی تکنولوژی جدیدی را بکار گرفته است که امت اسلام و امت موسی و امت عیسی و سایر بندگان خدا و حضرات کافران و مرتدان و مارقین و سارقین و بی خدایان می توانند شصت میلیون آهنگ را روی یک کاست ضبط بفرمایند و از مواهب بیکران آن بهره مند شوند .
یعنی از زمان حضرت آدم علیه السلام تا زمان امام خمینی لعنت الله علیه ؛ هر خواننده و نوازنده ای که  در یک گوشه دنیا چهار تا دلی دلی خوانده است و چهار تا دی دیم دام درام راه انداخته است ؛ همه اش را می توان روی یک کاست گذاشت و تا روز قیامت گوش شان کرد !
آقا ! ما سواد چندانی نداریم و از تکنولوژی و اینجور بی ناموسی ها  سر در نمی آوریم . ما از نسل چراغ موشی هستیم .ما
مگابایت و اینجور چیزها شنیده بودیم اما نمیدانیم  " ترابایت " دیگر چه زهر ماری است
حالا عین نوشته تایم را اینجا میگذاریم تا اهل فن برای ما آدمهای بیسواد دست و پا چلفتی توضیح بفرمایند که " ترا بایت " دیگر چه صیغه ای است .
60 million approximate number  of songs that could fit onto a 185 - Terabyte cassette tape using new technologydeveloped  by Sony ...

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳

جوجه مرغابی بینوا

یک جوجه مرغابی بینوا  امروز نمیدانم چرا راهش را گم میکند و میآید حوالی فروشگاه ما در حاشیه مزرعه ذرت . 
شاید یکی دو هفته ای از عمرش نگذشته است . هنوز پر پرواز ندارد  . عینهو کودکی که میخواهد راه رفتن را تجربه کند افتان و خیزان راه میرود . 
میخواهم بگیرمش و آبی و دانه ای در حلقش بریزم .  بسرعت میرود لای بوته ها گم و گور میشود .
چند دقیقه بعد دوباره پیدایش میشود . زیر سایه درختی لمیده است و به آرامی جیک جیک میکند . 
دوباره پاورچین پاورچین خودم را به او میرسانم و سعی میکنم بگیرمش ؛ اما فرار میکند و میرود لای بوته ها 
یکی دو ساعت بعد می بینم زیر ماشینم مشتی پر ریخته است  . نمیدانم کدام گربه ای ؛ زاغی ؛ زغنی از کدام گورستانی آمده است و جوجه مرغابی بینوایم را لت و پار کرده است .
دلم بدرد میآید . یکی دو ساعتی حال و حوصله هیچ کاری را ندارم . بعدش میروم توی فکر و خیالات .
بخودم میگویم : اگر راهش را گم نکرده بود ؟ 
-اگر ازآشیانه اش جدا نشده بود ؟
-اگر فرصت زندگی می یافت ؟؟ در پهنه چه آسمانها که به پرواز در نمیآمد؟ .   چه شهر ها و کشور ها و قاره ها را زیر پر و بال خود نمیدید ؟ .چه پر و بالی می توانست بگشاید !
اما ؛ آه از آن زاغ و زغن لعنتی !

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳

دریده شد گلوی نی زنان عشق نواز ....

لحظه های شور و شیدایی و بی تابی و گمگشتگی در زندگی ام کم نیست .گاه نغمه ای ؛شعری ؛ بیتی ؛ زخمه ای ؛ چنان مست و سودایی و بیخودم میکند که نه در زمین بلکه در کهکشانها سیر میکنم دین و دل و سر و دستار از کف میدهم و چنان سودایی و بیقرار و شیدا می شوم که با مستان و دیوانگان همسویم . 
دیروز ؛ دوستی - رفیق گرمابه و گلستانی - مرا به ناهار دعوت کرد . رفتیم و نشستیم و ناهاری خوردیم و گپی زدیم و بهنگام خروج از رستوران رفیقم یک سی دی بدستم داد و گفت : همایون شجریان است ؛ گوش کن ! 
نشستم توی ماشینم و گوش کردم . خدای من ! این شعر است یا استغاثه و فریاد انسان ایرانی گرفتار در چنگال تاتاران ؟؟شعر را حسین منزوی سروده است :

شتک زده است به خورشید خون بسیاران
بر آسمان که شنیده است از زمین باران ؟ 
دریده شد گلوی نی زنان عشق نواز 
به نیزه ها که بریدندشان ز نیزاران 
نسیم نیست ؛ نه !بیم است ؛ بیم " دار " شدن 
که لرزه می فکند بر تن سپیداران 
سراب امن و امان است این ؛ نه امن و امان 
که ره زده است فریبش به باور یاران 
کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش 
در آبگینه حصاری شوند هشیاران ؟ 
چو چاه ریخته آوار میشوم بر خویش 
که شب رسیده و ویران ترند بیماران 
برای من سخن از من مگو به دلجویی 
مگیر آینه پیش ز خویش بیزاران 
شعری زیبا تر و درد انگیز تر از این خوانده بودید ؟ میگوید : این وزش نسیم نیست که سپیداران را به لرزه انداخته است بلکه هراس سپیداران از " دار " شدن است که آنان را چنین بهلرزه در افکنده است .
شور و شیدایی و بی تابی هایم را دیگر پایانی نیست 

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۳

آقاى بلاهت ....



آقاى بلاهت توى عمرش لاى هيچ كتابى غير از كتاب هاى درسى اش را باز نكرده است .
نه از شعر سر در ميآورد ، نه از موسيقى ، نه از تئاتر ، نه از سينما ...... و نه حتى از سياست
خيلى خوشبخت است اين آقاى بلاهت !! صبح كه ميشود كراواتش را به گردنش مى بندد و مى رود به اداره اش ، غروب كه ميشود ميآيد خانه ، شامى مى خورد و تلويزيونى نگاه ميكند و به بستر ميرود . فردا صبح  دوباره كراواتش را به گردنش مى بندد و روز از نو ....روزى از نو ...

آقاى بلاهت ، پريروز ها يك كراوات تازه خريده بود . -- آقاى بلاهت هر ماه يك كراوات تازه مى خرد ! -- كراواتش را به گردنش بسته بود و به اداره اش رفته بود .
يكى از همكارانش گفته بود : آقاى بلاهت چه كراوات قشنگى ؟؟
آقاى بلاهت كراواتش را از گردنش باز كرده بود و به گردن همكارش بسته بود . هر چه هم همكارش داد و قال راه انداخته بود كه : آقا ....! من اصلا هيچوقت كراوات نمى بندم ، به خرج آقاى بلاهت نرفته بود .



در يك مجلس مهمانى ، آقاى بلاهت هم حضور دارد ،  مجلس گرم و پر شورى است .
من يك ليوان شراب قرمز بر ميدارم و ميروم دم استخر مى نشينم و به تلالوى نور در آب چشم ميدوزم .
آقاى بلاهت سلام عليكى با من ميكند و صندلى كنار دستم را جلو ميكشد و روى آن مى نشيند .
من در حال و هواى اين هستم كه از اين شب و شراب و مجلس انس ، تا مى توانم لذت ببرم
آقاى بلاهت رو به من ميكند و مى پرسد : چه خبر ها ؟؟
مى گويم : خبرى نيست ...
دوباره مى پرسد : از ايران چه خبر ؟
مى گويم : خبر تازه اى ندارم
مى پرسد : روزنامه هاى ايران را مى خوانى ؟
مى گويم : اى ... گاهگدارى ..
مى گويد : نظرت چيست ؟
مى گويم : در باره ى چه ؟
مى گويد : وضعيت ايران را چگونه مى بينى ؟
مى گويم : مگر من پيشگو هستم ؟
مى گويد : شما بالاخره روزى روزگارى كار سياسى ميكرديد ، بايد بدانيد كه اوضاع ايران به كجا مى كشد !
مى گويم : ببين داداش ! ما مدت هاست آردمان را بيخته و الك مان را هم آويخته ايم ، ديگر شكر زيادى هم نمى خوريم ! حالا كارمان شخم زدن است و نوازش گل و گياه و دار و درخت ...
آقاى بلاهت از رو نمى رود ، دوباره مى خواهد نظرم را در باره جماعت سبز و بنفش بداند   ،
در جوابش مى گويم : آقاى محترم ! من امشب آمده ام اينجا ، شرابى خورده ام ، موسيقى زيبايى گوش داده ام ، دوستانم را ديده ام  و حالا مى خواهم پاى اين استخر ، زير اين آسمان پر ستاره ، آسوده خيال بنشينم و نم نمك شراب بخورم  و به ريش هرچه سياست و سياستمدار است بخندم !حالا دست از سرمان بر ميدارى ؟ ميگذارى امشب مان به گند و گه ى سياست آلوده نشود ؟

پيش خودم خيال ميكنم كه لابد آقاى بلاهت دمش را روى كولش خواهد گذاشت و شرش را از سر مان خواهد كند ، اما آن شب مگر گذاشت ما شراب مان را بخوريم و به آسمان پر ستاره و رقص نور در آب لاجوردين خيره بشويم و از نوازش نسيم بر گونه ى گلگون شده از شراب مان لذت ببريم ؟؟
شب مان را به گند كشيد اين آقاى بلاهت ..!!

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۳

باغ آلبالو

  آقا ! این آقای چخوف دست از سرمان بر نمیدارد . روز تا شب نشسته ایم چخوف میخوانیم 
زن مان میگوید : آقا جان ! پا شو برو توی این هوای دل انگیز بهاری قدمی بزن ! هوایی بخور ! همه اش که سرت توی کتاب است . یا داری میخوانی یا پرت و پلا مینویسی . توی این سن و سال باید تحرک داشته باشی ؛ باید ورزش کنی ؛ باید راه بروی ؛ سیگار هم نکش ! سکته میکنی ها !!
اما این آقای چخوف دست از سرمان بر نمیدارد . بگویم خدا این ناصر زراعتی را چیکارش کند که ده جلد از آثار چخوف را برایمان فرستاده است و دست مان را توی حنا گذاشته است !
حالا هم نشسته ایم باغ آلبالو میخوانیم : 
گفتیم باغ آلبالو یاد خاطره ای افتادیم :
ما در عهد ماضی ! توی مزارع چای مان  کلی درخت آلبالو داشتیم . آنقدر آلبالو داشتیم که می توانستیم برای هفت نسل بعد از ما هم مربای آلبالو درست کنیم . چند سال پیش ؛ اینجا در ینگه دنیا ؛ رفتیم از خانه خواهر زن جان مان یک نهال آلبالو کش رفتیم و آوردیم توی خانه مان کاشتیم . کلی هم قربان صدقه اش رفتیم و ناز و نوازشش دادیم که بیا بالا غیرتا چهار تا آلبالو بیار تا ما با یاد عهد ماضی کامی شیرین کنیم . 
حالا یکی دو سالی است این درخت آلبالوی ناز نازی مان برایمان آلبالو میآورد اما بقدرتی خدا تا امروز حتی یک دانه اش گیرمان نیامده است که ببینیم ترش است شیرین است تلخ است ؛ چه مزه ای دارد . همه این آلبالوهای نازنین من نصیب پرنده ها میشود . لاکردارها مثل لشکر مغول میآیند و آلبالوهای نازنین مان را نوش جان میفرمایند . هر چه هم  خواهش و منت می کنیم که : جناب آقای پرنده ها ! آخر ما هم آدم هستیم ! آخر ما هم هزار تا آرزو داریم ! آخر ما هم دل مان آلبالو میخواهد ! اما مگر این لاکردار ها به ناله ها و استغاثه های آقای گیله مرد و توابع ! گوش میدهند ؟ میخورند و می پرند و به ریش ما میخندند . 
اصلا آقا ! ما بین اینهمه پرند ه ها فقط کبک را دوست داریم . خانه مان هم در خیابانی است که نامش کبک خرامان است . این کبک ها گاهی با همه قوم و خویش ها و نوه نتیجه های شان میآیند توی حیاط ما . هی از بالا به پایین و از پایین ببالا رژه میروند . نه کاری به آلبالوهای نازنین ما دارند نه به گل های مان . میآیند توی سبزه ها دنبال غذای شان میگردند و وقتی شکم شان سیر شد خرامان از حیاط مان بیرون میروند . دمی هم برای مان تکان میدهند که یعنی : تنک یو مستر گیله مرد !اما امان ازدست این پرنده ها 
آقا ! بهتر است برویم بهمان چخوف خوانی مان بپردازیم . یکوقت دیدی عصبانی شدیم و زدیم سه چهار تا از این پرنده های بی حیا را لت و پار کردیم .ها !!خدا نکند آقای گیله مرد عصبانی بشود ؛ دیگر واویلا !!

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

عقل معاش

عقل معاش ....

داشتیم با خودمان کلنجار میرفتیم که اگر بجای درس خواندن و عمر عزیز را صرف " ضربا ضربا ضربوا  " کردن ؛ میرفتیم مرغداری باز میکردیم ؛ حالا برای خودمان یک آقای میلیاردر شکم گنده بودیم ها !!
 شاید هم حاج آقا شده بودیم و حالا وزیری ؛ وکیلی  ؛ کاره ای در حکومت عزیز اسلامی بودیم .
لابد می پرسید چرا مرغداری ؟  حالا خدمت تان عرض میکنیم :
ما در جوانی هایمان چند ماهی حوالی سیاهکل معلم بودیم . اتاقکی اجاره کرده بودیم و چون میخواستیم یک آقای چه گوارای وطنی بشویم غذای مان شبانه روز سیب زمینی سرخ کرده بود و مرغانه و برنج چمپا
چند روزی قبل از اینکه امتحانات بچه ها فرا برسد ؛ دیدیم هر کس که از راه میرسد مرغی ؛ خروسی ؛ مرغانه ای ؛ برایمان هدیه میآورد اول ها نمیدانستیم چرا اینقدر عزیز دردانه شده ایم  تا اینکه دو زاری مان افتاد که بیچاره ها با وجودیکه خودشان یک ستاره در هفت آسمان ندارند اما  دارند سبیل " آقای مدیر " ی را که ما باشیم چرب میکنند تا در دادن نمره به نور چشمی هایشان  ناخن خشکی نفرماید !
خدا بسر شاهد است یکوقت دیدیم سی چهل تا مرغ و خروس توی حیاط خانه مان رژه میروند و آقای مدیری که ما باشیم نمیدانیم چه خاکی بسرمان بریزیم .
غرض اینکه اگر همان مرغ و خروس های صلواتی را تر و خشک کرده بودیم حالا یک مرغداری داشتیم به این بزرگی ! خودمان هم شده بودیم یک حاج آقای میلیاردر شکم گنده !
اصلا آقا ! ما از همان قدیم ندیم ها عقل معاش نداشتیم که نداشتیم .

۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

شما چه سازی میزنی ؟

میگوید : آقا ! شما چه سازی میزنی ؟
میگویم : من ؟
- بله ؛ بله ؛ شخص شخیص حضرتعالی !
میگویم : آقا جان ! عوضی گرفته ای ! من که ساز زدن بلد نیستم
- چطور بلد نیستی ؟
- خب ؛ بلد نیستم دیگر . مگر قرار است همه آدمها ساز بزنند ؟
- پس چطور آقای فلانی به این خوبی ساز میزد ؟
- چه سازی میزد ؟
- تار میزد . آنهم چه تاری !تازه چهچه هم میزد . آنهم چه چهچه ای !
میگویم : خب ؛ بمن چه ؟  بمن چه ربطی دارد ؟ مردم هر جور دل شان خواست ساز میزنند .
میگوید : خاک توی آن سر خرت کنند ! تو فقط بلدی یک نوع ساز بزنی ! بجای چهچه هم عرعر میزنی !
میگویم : کدوم ساز عمو جان ؟ من که اصلا بلد نیستم ساز بزنم
میگوید : واقعا خری !برو فقط ساز خودت را بزن عوضی !