دنبال کننده ها

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳

جوجه مرغابی بینوا

یک جوجه مرغابی بینوا  امروز نمیدانم چرا راهش را گم میکند و میآید حوالی فروشگاه ما در حاشیه مزرعه ذرت . 
شاید یکی دو هفته ای از عمرش نگذشته است . هنوز پر پرواز ندارد  . عینهو کودکی که میخواهد راه رفتن را تجربه کند افتان و خیزان راه میرود . 
میخواهم بگیرمش و آبی و دانه ای در حلقش بریزم .  بسرعت میرود لای بوته ها گم و گور میشود .
چند دقیقه بعد دوباره پیدایش میشود . زیر سایه درختی لمیده است و به آرامی جیک جیک میکند . 
دوباره پاورچین پاورچین خودم را به او میرسانم و سعی میکنم بگیرمش ؛ اما فرار میکند و میرود لای بوته ها 
یکی دو ساعت بعد می بینم زیر ماشینم مشتی پر ریخته است  . نمیدانم کدام گربه ای ؛ زاغی ؛ زغنی از کدام گورستانی آمده است و جوجه مرغابی بینوایم را لت و پار کرده است .
دلم بدرد میآید . یکی دو ساعتی حال و حوصله هیچ کاری را ندارم . بعدش میروم توی فکر و خیالات .
بخودم میگویم : اگر راهش را گم نکرده بود ؟ 
-اگر ازآشیانه اش جدا نشده بود ؟
-اگر فرصت زندگی می یافت ؟؟ در پهنه چه آسمانها که به پرواز در نمیآمد؟ .   چه شهر ها و کشور ها و قاره ها را زیر پر و بال خود نمیدید ؟ .چه پر و بالی می توانست بگشاید !
اما ؛ آه از آن زاغ و زغن لعنتی !

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳

دریده شد گلوی نی زنان عشق نواز ....

لحظه های شور و شیدایی و بی تابی و گمگشتگی در زندگی ام کم نیست .گاه نغمه ای ؛شعری ؛ بیتی ؛ زخمه ای ؛ چنان مست و سودایی و بیخودم میکند که نه در زمین بلکه در کهکشانها سیر میکنم دین و دل و سر و دستار از کف میدهم و چنان سودایی و بیقرار و شیدا می شوم که با مستان و دیوانگان همسویم . 
دیروز ؛ دوستی - رفیق گرمابه و گلستانی - مرا به ناهار دعوت کرد . رفتیم و نشستیم و ناهاری خوردیم و گپی زدیم و بهنگام خروج از رستوران رفیقم یک سی دی بدستم داد و گفت : همایون شجریان است ؛ گوش کن ! 
نشستم توی ماشینم و گوش کردم . خدای من ! این شعر است یا استغاثه و فریاد انسان ایرانی گرفتار در چنگال تاتاران ؟؟شعر را حسین منزوی سروده است :

شتک زده است به خورشید خون بسیاران
بر آسمان که شنیده است از زمین باران ؟ 
دریده شد گلوی نی زنان عشق نواز 
به نیزه ها که بریدندشان ز نیزاران 
نسیم نیست ؛ نه !بیم است ؛ بیم " دار " شدن 
که لرزه می فکند بر تن سپیداران 
سراب امن و امان است این ؛ نه امن و امان 
که ره زده است فریبش به باور یاران 
کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش 
در آبگینه حصاری شوند هشیاران ؟ 
چو چاه ریخته آوار میشوم بر خویش 
که شب رسیده و ویران ترند بیماران 
برای من سخن از من مگو به دلجویی 
مگیر آینه پیش ز خویش بیزاران 
شعری زیبا تر و درد انگیز تر از این خوانده بودید ؟ میگوید : این وزش نسیم نیست که سپیداران را به لرزه انداخته است بلکه هراس سپیداران از " دار " شدن است که آنان را چنین بهلرزه در افکنده است .
شور و شیدایی و بی تابی هایم را دیگر پایانی نیست 

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۳

آقاى بلاهت ....



آقاى بلاهت توى عمرش لاى هيچ كتابى غير از كتاب هاى درسى اش را باز نكرده است .
نه از شعر سر در ميآورد ، نه از موسيقى ، نه از تئاتر ، نه از سينما ...... و نه حتى از سياست
خيلى خوشبخت است اين آقاى بلاهت !! صبح كه ميشود كراواتش را به گردنش مى بندد و مى رود به اداره اش ، غروب كه ميشود ميآيد خانه ، شامى مى خورد و تلويزيونى نگاه ميكند و به بستر ميرود . فردا صبح  دوباره كراواتش را به گردنش مى بندد و روز از نو ....روزى از نو ...

آقاى بلاهت ، پريروز ها يك كراوات تازه خريده بود . -- آقاى بلاهت هر ماه يك كراوات تازه مى خرد ! -- كراواتش را به گردنش بسته بود و به اداره اش رفته بود .
يكى از همكارانش گفته بود : آقاى بلاهت چه كراوات قشنگى ؟؟
آقاى بلاهت كراواتش را از گردنش باز كرده بود و به گردن همكارش بسته بود . هر چه هم همكارش داد و قال راه انداخته بود كه : آقا ....! من اصلا هيچوقت كراوات نمى بندم ، به خرج آقاى بلاهت نرفته بود .



در يك مجلس مهمانى ، آقاى بلاهت هم حضور دارد ،  مجلس گرم و پر شورى است .
من يك ليوان شراب قرمز بر ميدارم و ميروم دم استخر مى نشينم و به تلالوى نور در آب چشم ميدوزم .
آقاى بلاهت سلام عليكى با من ميكند و صندلى كنار دستم را جلو ميكشد و روى آن مى نشيند .
من در حال و هواى اين هستم كه از اين شب و شراب و مجلس انس ، تا مى توانم لذت ببرم
آقاى بلاهت رو به من ميكند و مى پرسد : چه خبر ها ؟؟
مى گويم : خبرى نيست ...
دوباره مى پرسد : از ايران چه خبر ؟
مى گويم : خبر تازه اى ندارم
مى پرسد : روزنامه هاى ايران را مى خوانى ؟
مى گويم : اى ... گاهگدارى ..
مى گويد : نظرت چيست ؟
مى گويم : در باره ى چه ؟
مى گويد : وضعيت ايران را چگونه مى بينى ؟
مى گويم : مگر من پيشگو هستم ؟
مى گويد : شما بالاخره روزى روزگارى كار سياسى ميكرديد ، بايد بدانيد كه اوضاع ايران به كجا مى كشد !
مى گويم : ببين داداش ! ما مدت هاست آردمان را بيخته و الك مان را هم آويخته ايم ، ديگر شكر زيادى هم نمى خوريم ! حالا كارمان شخم زدن است و نوازش گل و گياه و دار و درخت ...
آقاى بلاهت از رو نمى رود ، دوباره مى خواهد نظرم را در باره جماعت سبز و بنفش بداند   ،
در جوابش مى گويم : آقاى محترم ! من امشب آمده ام اينجا ، شرابى خورده ام ، موسيقى زيبايى گوش داده ام ، دوستانم را ديده ام  و حالا مى خواهم پاى اين استخر ، زير اين آسمان پر ستاره ، آسوده خيال بنشينم و نم نمك شراب بخورم  و به ريش هرچه سياست و سياستمدار است بخندم !حالا دست از سرمان بر ميدارى ؟ ميگذارى امشب مان به گند و گه ى سياست آلوده نشود ؟

پيش خودم خيال ميكنم كه لابد آقاى بلاهت دمش را روى كولش خواهد گذاشت و شرش را از سر مان خواهد كند ، اما آن شب مگر گذاشت ما شراب مان را بخوريم و به آسمان پر ستاره و رقص نور در آب لاجوردين خيره بشويم و از نوازش نسيم بر گونه ى گلگون شده از شراب مان لذت ببريم ؟؟
شب مان را به گند كشيد اين آقاى بلاهت ..!!

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۳

باغ آلبالو

  آقا ! این آقای چخوف دست از سرمان بر نمیدارد . روز تا شب نشسته ایم چخوف میخوانیم 
زن مان میگوید : آقا جان ! پا شو برو توی این هوای دل انگیز بهاری قدمی بزن ! هوایی بخور ! همه اش که سرت توی کتاب است . یا داری میخوانی یا پرت و پلا مینویسی . توی این سن و سال باید تحرک داشته باشی ؛ باید ورزش کنی ؛ باید راه بروی ؛ سیگار هم نکش ! سکته میکنی ها !!
اما این آقای چخوف دست از سرمان بر نمیدارد . بگویم خدا این ناصر زراعتی را چیکارش کند که ده جلد از آثار چخوف را برایمان فرستاده است و دست مان را توی حنا گذاشته است !
حالا هم نشسته ایم باغ آلبالو میخوانیم : 
گفتیم باغ آلبالو یاد خاطره ای افتادیم :
ما در عهد ماضی ! توی مزارع چای مان  کلی درخت آلبالو داشتیم . آنقدر آلبالو داشتیم که می توانستیم برای هفت نسل بعد از ما هم مربای آلبالو درست کنیم . چند سال پیش ؛ اینجا در ینگه دنیا ؛ رفتیم از خانه خواهر زن جان مان یک نهال آلبالو کش رفتیم و آوردیم توی خانه مان کاشتیم . کلی هم قربان صدقه اش رفتیم و ناز و نوازشش دادیم که بیا بالا غیرتا چهار تا آلبالو بیار تا ما با یاد عهد ماضی کامی شیرین کنیم . 
حالا یکی دو سالی است این درخت آلبالوی ناز نازی مان برایمان آلبالو میآورد اما بقدرتی خدا تا امروز حتی یک دانه اش گیرمان نیامده است که ببینیم ترش است شیرین است تلخ است ؛ چه مزه ای دارد . همه این آلبالوهای نازنین من نصیب پرنده ها میشود . لاکردارها مثل لشکر مغول میآیند و آلبالوهای نازنین مان را نوش جان میفرمایند . هر چه هم  خواهش و منت می کنیم که : جناب آقای پرنده ها ! آخر ما هم آدم هستیم ! آخر ما هم هزار تا آرزو داریم ! آخر ما هم دل مان آلبالو میخواهد ! اما مگر این لاکردار ها به ناله ها و استغاثه های آقای گیله مرد و توابع ! گوش میدهند ؟ میخورند و می پرند و به ریش ما میخندند . 
اصلا آقا ! ما بین اینهمه پرند ه ها فقط کبک را دوست داریم . خانه مان هم در خیابانی است که نامش کبک خرامان است . این کبک ها گاهی با همه قوم و خویش ها و نوه نتیجه های شان میآیند توی حیاط ما . هی از بالا به پایین و از پایین ببالا رژه میروند . نه کاری به آلبالوهای نازنین ما دارند نه به گل های مان . میآیند توی سبزه ها دنبال غذای شان میگردند و وقتی شکم شان سیر شد خرامان از حیاط مان بیرون میروند . دمی هم برای مان تکان میدهند که یعنی : تنک یو مستر گیله مرد !اما امان ازدست این پرنده ها 
آقا ! بهتر است برویم بهمان چخوف خوانی مان بپردازیم . یکوقت دیدی عصبانی شدیم و زدیم سه چهار تا از این پرنده های بی حیا را لت و پار کردیم .ها !!خدا نکند آقای گیله مرد عصبانی بشود ؛ دیگر واویلا !!

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

عقل معاش

عقل معاش ....

داشتیم با خودمان کلنجار میرفتیم که اگر بجای درس خواندن و عمر عزیز را صرف " ضربا ضربا ضربوا  " کردن ؛ میرفتیم مرغداری باز میکردیم ؛ حالا برای خودمان یک آقای میلیاردر شکم گنده بودیم ها !!
 شاید هم حاج آقا شده بودیم و حالا وزیری ؛ وکیلی  ؛ کاره ای در حکومت عزیز اسلامی بودیم .
لابد می پرسید چرا مرغداری ؟  حالا خدمت تان عرض میکنیم :
ما در جوانی هایمان چند ماهی حوالی سیاهکل معلم بودیم . اتاقکی اجاره کرده بودیم و چون میخواستیم یک آقای چه گوارای وطنی بشویم غذای مان شبانه روز سیب زمینی سرخ کرده بود و مرغانه و برنج چمپا
چند روزی قبل از اینکه امتحانات بچه ها فرا برسد ؛ دیدیم هر کس که از راه میرسد مرغی ؛ خروسی ؛ مرغانه ای ؛ برایمان هدیه میآورد اول ها نمیدانستیم چرا اینقدر عزیز دردانه شده ایم  تا اینکه دو زاری مان افتاد که بیچاره ها با وجودیکه خودشان یک ستاره در هفت آسمان ندارند اما  دارند سبیل " آقای مدیر " ی را که ما باشیم چرب میکنند تا در دادن نمره به نور چشمی هایشان  ناخن خشکی نفرماید !
خدا بسر شاهد است یکوقت دیدیم سی چهل تا مرغ و خروس توی حیاط خانه مان رژه میروند و آقای مدیری که ما باشیم نمیدانیم چه خاکی بسرمان بریزیم .
غرض اینکه اگر همان مرغ و خروس های صلواتی را تر و خشک کرده بودیم حالا یک مرغداری داشتیم به این بزرگی ! خودمان هم شده بودیم یک حاج آقای میلیاردر شکم گنده !
اصلا آقا ! ما از همان قدیم ندیم ها عقل معاش نداشتیم که نداشتیم .

۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

شما چه سازی میزنی ؟

میگوید : آقا ! شما چه سازی میزنی ؟
میگویم : من ؟
- بله ؛ بله ؛ شخص شخیص حضرتعالی !
میگویم : آقا جان ! عوضی گرفته ای ! من که ساز زدن بلد نیستم
- چطور بلد نیستی ؟
- خب ؛ بلد نیستم دیگر . مگر قرار است همه آدمها ساز بزنند ؟
- پس چطور آقای فلانی به این خوبی ساز میزد ؟
- چه سازی میزد ؟
- تار میزد . آنهم چه تاری !تازه چهچه هم میزد . آنهم چه چهچه ای !
میگویم : خب ؛ بمن چه ؟  بمن چه ربطی دارد ؟ مردم هر جور دل شان خواست ساز میزنند .
میگوید : خاک توی آن سر خرت کنند ! تو فقط بلدی یک نوع ساز بزنی ! بجای چهچه هم عرعر میزنی !
میگویم : کدوم ساز عمو جان ؟ من که اصلا بلد نیستم ساز بزنم
میگوید : واقعا خری !برو فقط ساز خودت را بزن عوضی !

۸ اردیبهشت ۱۳۹۳

اجل معلق .....

چند وقت پیش یک پیرمرد هشتاد و شش ساله ى امريكايى 9 نفر را كشت و چهل و پنج نفر را هم زخم و زيلى كرد .
این پير مرد هشتاد و شش ساله ، هنگام رانندگى ناگهان كنترل اتومبيلش را از دست داد و با سرعتى بيش از هفتاد مايل در ساعت به ميان جمعيتى رفت كه در يكى از بازارهاى روز سرگرم خريد بودند .
در اين حادثه 9 تن جان خود را از دست دادند و چهل و پنج نفر هم راهى بيمارستان شدند .

من وقتى اين خبر را از راديو شنيدم ، به زنم گفتم : آخر اين لاكردارها چرا به اين پير و پاتال ها اجازه ميدهند در اين سن و سال پشت فرمان بنشينند واينطورى جان خلايق را بگيرند ؟؟
ميدانيد خانمم چه جوابى داد ؟
گفت : خب ، اگر اجازه ندهند اينها رانندگى بكنند چه كسى بايد كارهايشان را انجام بدهد ؟ چه كسى بايد براى شان نان و گوشت و سبزى و دوا و خرت و پرت هاى ديگر را بخرد ؟ چه كسى بايد خشك و ترشان بكند ؟ اينجا مگر ايران است كه بچه ها عصاى دست پدر ها و مادرهاى شان در پيرانه سرى شان ميشوند ؟؟ اينجا جايى است كه سال به سال ، نه پدر ها و مادر ها از بچه هاى شان خبر دارند و نه بچه ها از پدر ها و مادر هاي شان .اينجا امريكاست آقاى گيله مرد !!
ديدم واقعا راست ميگويد . ديروز دو تا از اين خانم هاى پير و پاتال آمده بودند توى فروشگاهم . يكى شان بقدرى چاق بود كه نيم ساعت طول كشيد تا توانست پياده بشود و خودش را به داخل مغازه برساند . چشم هايش هم خوب نمى ديد . يك پايش هم مى لنگيد . آن ديگرى هم نه خوب مى شنيد و نه خوب مى ديد .
آمدند توى فروشگاه و يكساعتى بالا و پايين رفتند و در اين فاصله دو تا شيشه ى مربا را شكستند و خريد مفصلى هم كردند و خواستند از مغازه بيرون بروند . من دست شان را گرفتم و با چه زحمتى توانستم به پاى اتومبيل برسانمشان .
ده بيست دقيقه اى هم طول كشيد كه آن بانوى چاق و چلاق توانست پشت فرمان جا بگيرد . وقتيكه موتور ماشين شان روشن شد من توى دلم گفتم خدا به خير كند انشا الله !!

نميدانم شما فيلم زيباى about schmidt با بازى جانانه ى جك نيكلسن را ديده ايد يا نه ؟؟ . اگر تا كنون اين فيلم را نديده ايد حتما برويد آن را ببينيد چرا كه در اين فيلم است كه مى توان به عمق " تنهايى و سرگشتگى " انسان امريكايى پى برد .

راستى ، هيچ ميدانيد اين امريكايى ها چرا اينقدر به سگ هاى شان علاقه دارند ؟؟
به گمان من ، اين سگ ها جاى خالى پدر ها و مادر ها و بچه هاى شان را در زندگى شان پر ميكنند .
شما چه نظرى داريد ؟

۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

وقتی آقای چخوف عصبانی میشود .

.....میدانید که کره خاکی ما برای هنر  جای مناسبی نیست .
این درست که کره مان بس بزرگ و پر نعمت است ؛ با وجود این  ؛ نویسنده جایی برای زیستن در آن نمی یابد .
نویسنده ؛ یک یتیم ابدی ؛ یک مطرود ؛  یک کودک بی دفاع ؛ یک گوسفند قربانی است 
من نوع بشر را به دو دسته تقسیم میکنم : نویسنده ها ؛ و حسود ها 
دسته نخست ؛ می نویسد .اما دسته دوم از حسادت میمیرد  و به دسته اول هزار و یک جور نسبت های ناروا میدهد .
من از دست حسودان مرده ام ؛ میمیرم و خواهم مرد . آنها زندگی ام را تباه کرده اند 
زمام حکومت دنیای نویسندگان را به دست گرفته اند ؛ نام ناشر و سر دبیر بر خود نهاده اند و تا آنجایی که قدرت دارند میکوشند نویسنده جماعت را غرق کنند ! 
لعنت ابدی بر آنان باد 
" آنتوان چخوف - مجموعه آثار - جلد اول - داستان اعتراف "
**--------
* کجایی آقای چخوف تا ببینی در عصر ما هم بقال ها و روضه خوانها و نوحه خوانهای مسجد و خانقاه هم  روزنامه نگار و سر دبیر و مدیر روزنامه شده اند و دارند نویسنده ها را دق کش میکنند ؟

۳۱ فروردین ۱۳۹۳

اصول دین چند تاست ؟

از یک آقایی می پرسند : شما مسلمان هستید ؟ 
میگوید : البته که مسلمانم . پس کافرم ؟ 
میگویند : اگر مسلمانی بگو ببینم اصول دین چند تاست ؟ 
میگوید : پنج تا 
می پرسند : می توانی نام ببری؟ 
میگوید : توحید ؛ نبوت ؛ رسالت ؛ امامت ؛ ونک 
حالا حکایت ماست . 

آقا ! ما پدر مادرمان مسلمان بودند . پدرم حاج آقا بود و مادرم حاجیه خانم !
پدرم گهگاهی نماز می خواند . بگمانم روزه هم میگرفت .اما از آن خانم باز های کهنه کار بود !
یادم نمیآید مادرم هیچوقت نماز خوانده باشد . اصلا میانه ای با نماز و روزه و مسلمانی و روضه خوانی و آخوند و شیخ و ملا نداشت . آخر عمری به اصرار پدرم پا شده بود رفته بود حج . حالا شده بود حاجیه خانم !
وقتیکه از حج برگشت از شیراز رفته بودم دیدنش .خیال میکردم حالا یک عالمه قصه و حدیث و حکایت و خاطره از زیارت خانه خدا برایم تعریف میکند . 
مادرم اخم هایش را تو هم کرده بود و گفته بود :  چه حجی پسر جان ؟ چه خانه خدایی ؟ یک مشت گاو و خر آنجا هروله میکشیدند و دور سنگ سیاهی می چرخیدند و می چرخیدند و همانجا هم می شاشیدند و می ریدند !! اگر خانه خدا همین است ما از خیرش گذشتیم !

خدمت تان عرض کنیم که : ما از همان روزی که دست چپ و راست مان را شناختیم نمیدانیم چرا دشمن خونی اسلام و ملا و شیخ و روضه خوان بوده ایم . هیچوقت آب مان با هیچ خدایی و ناخدایی و کدخدایی به یک جو نمیرفته است . حالا که یک پای مان لب گور است و همین فردا پس فردا غزل خدا حافظی را خواهیم خواند ترس مان بر داشته است که نکند توی آن دنیا این آقایان نکیر و منکر یقه مان را بگیرند و از ما اصول دین بپرسند ؟ 
راستش ما از آن گرزهای آتشین و مخصوصا آن کنده نیمسوزی که بلا نسبت شما توی ماتحت آدم فرو میکنند می ترسیم !. بد جوری هم می ترسیم  . .این است که دست به دامان شما شده ایم و از شما میخواهیم بفرمایید اصول دین چند تاست ؟ 
خداوند تبارک و تعالی انشاء الله در آن دنیا شما را با انبیاء و اولیاء و امام خمینی و آیت الله العظمی خلخالی و امثالهم محشور بفرماید ! آمین !
_________
* پانوشت : اگر در آن دنیا از ما پرسیدند اصول دین چند تاست چه جوابی بدهیم ؟ چطور است بگوییم : توحید ؛ نبوت ؛ رسالت ؛ ونک ؛ میدان فوزیه ؟؟!!  ها ؟؟ بدادمان برسید خانم ها آقایان ! آخر شما چه جور رفیقی هستید لاکردار ها ؟؟!!

۲۶ فروردین ۱۳۹۳


حکومت مجانین ...
چهل و چند سال پيش که من در دانشگاه تبريز درس می خواندم ؛ يک آقای نيمه ديوانه ای در دانشگاه می پلکيد که ما بهش ميگفتيم پروفسور احمديان .
اين آقای پروفسور احمديان صبح که ميشد کيفی بدست ميگرفت و سوار اتوبوس ميشد و يکراست ميآمد توی دانشگاه .
از کله صبح تا ناف شب از اين دانشکده به آن دانشکده ميرفت و چون حرف های عجايب و غرايبی ميزد ما دانشجويان و حتی استادان دورش جمع ميشديم و به حرف ها و پرت و پلاهايش می خنديديم .
اين آقای پروفسور احمديان وقتيکه چهار آبان و 21 آذر و نوروز و عيد غدير و اينها ميشد يک تلگرام تبريک برای شاهنشاه آريامهر ؛ يکی برای علياحضرت شهبانو ؛ يکی هم برای آقای نخست وزير ميفرستاد و رسيدن اين اعياد را تبريک ميگفت و زير تلگرافش هم امضا ميکرد : پروفسور احمديان رييس دانشگاه تبريز !!
و جالب اينکه در بار شاهنشاهی و دفتر نخست وزير هم جواب اين آقای پروفسور احمديان را ميدادند و از مراتب شاهدوستی و وطن پرستی ايشان قدر دانی ميکردند !!
اين آقای احمديان ؛ يک کيف پر از اين تلگراف ها داشت و تا ميديد چهار نفر دورش جمع شده اند کيف را باز ميکرد و تلگراف هايی را که از دربار و نخست وزيری آمده بود به همه نشان ميداد و کلی کيف ميکرد .
تا اينکه زد و انقلابی شد و آقايانی رفتند و آقايان ديگری آمدند و مملکت افتاد دست يک مشت آتا و اوتا بلند و کوتاه......
يک سال پس از انقلاب بود ؛ من از شيراز رفته بودم تبريز تا دوستانم را ببينم ؛ گذرم افتاد به اداره کل اطلاعات و جهانگردی تبريز که حالا اسمش شده بود اداره کل ارشاد اسلامی .
ديدم آقای پروفسور احمديان با همان کيف کذايی اش آمده است آنجا و تقاضای پروانه انتشار يک روزنامه محلی کرده است !!
من نفهميدم آيا بالاخره اين آقای پروفسور احمديان پروانه روزنامه اش را گرفت يا نه ؟ اما يادم ميآيد چند دقيقه ای که در همان اداره پای پرت و پلاهای آقای پروفسور احمديان نشسته بودم ايشان از طرحی سخن ميگفتند که پياده روها بايد زنانه مردانه بشود !!
ما آن روز ها کلی خنديديم و به خودمان گفتيم چرا اين بنده خدا را راهی تيمارستان نمی کنند ؟؟
حالا بعد از سی و چند سال می بينيم که يکی از همین کله کدویی ها همان حرفی را ميزند که آقای پروفسور احمديان بيست و چند سال پيش ميزدند .
يعنی اينکه ديوانه ها بجای اينکه به تيمارستان فرستاده شوند سر از مجلس و دولت در آورده اند .