دنبال کننده ها

۲۶ بهمن ۱۳۹۲

رفیقان نا رفیق !

در سال 877 هجری که مولانا جامی عازم سفر حج بود ؛ دو تن از شاعران زمان بنام " ویسی " و  " ساغری  " وعده کردند که با او به سفر بروند . اما در آستانه سفر  ویسی به این بهانه که خری ندارد تا سوارش شود و پیاده رفتن هم برایش دشوار است  از مسافرت چشم پوشید و ساغری هم که مالداری خسیس بود چون از مخارج سنگین سفر حج آگاه شد از همسفری با جامی منصرف شد .اما  امیر نظام احمد سهیلی با سرودن این قطعه لطیف ؛ حق آن دو رفیق نا رفیق را ادا کرد :
ویسی و ساغری  به عزم حرم 
گشته بودند هر دو شان سفری 
نیمه ی راه هر دو واماندند 
آن یک از بی خری  و این ز خری !

۲۱ بهمن ۱۳۹۲

چرا پنج تن ازاعضای توده ای کانون نویسندگان ایران را اخراج کردیم؟
باقرپرهام
bagher.parham@yahoo.com

ابتدا، بی مناسبت نمی بینم یاد آوری کنم که من در تاریخ ژانویۀ 1989 که در پاریس بودم، در مورد مسائل مربوط به دورۀ دوم تشکیل کانون نویسندگان ایران( بهار 1356 تا خرداد 1360)، به دعوت کانون نویسندگان ایران در تبعید، با حضور جمع کثیری از هم میهنان مان در پاریس سخنرانی یی کرده ام که تفصیل آن در نشریۀ کانون نویسندگان در تبعید در شمارۀ 20 ژانویۀ 1989 منتشر شده و خود من نیز تفصیل دقیق ترش را در همان تاریخ جدا گانه به هزینۀ خودم در کتابچه ای نوشته و در پاریس منتشر کرده ام که خیلی از هم میهنان باید در پاریس و دیگر شهرهای اروپا و آمریکا داشته باشند، بویژه مرکز اسناد و مدارکی که دوستمان آقای هوشنگ کشورز صدر در پاریس بنیاد نهاده بود و اکنون نمی دانم در چه وضعی هست.
نکتۀ دیگری که برای اطلاع برنامه گزاران بی بی سی، یا نویسندگان مقالات سایت این رسانه، و هر رسانۀ دیگر، در ارتباط با موضوع پرسشی که از من شده و عنوان این مقاله را تشکیل می دهد، مفید است مراجعه به کتاب حدیث تشنه و آب، نوشتۀ آقای منصور کوشان است که نشر باران در سوئد منتشر کرده است. نویسندۀ این کتاب، با نگارش آن براستی خدمتی بزرگ به روشن کردن و بویژه مستند کردن دعوای توده ای ها با کانون نویسندگان ایران، توصیف فضای حاکم بر مجمع عمومی و حفظ اسناد و مدارکی که از سوی هیات دبیران کانون به مجمع عمومی کانون ارائه شد و به رای مجمع عمومی دائر بر اخراج پنج عضو توده ای کانون انجامید، کرده است،جز در یک مورد کوچک در صفحۀ 67 کتابش که اگر مناسبتی پیش آمد توضیح خواهم داد.
باری، ازاین گونه صحبت های کلی خارج شویم و به موضوع پرسشی که طرح شده است بپردازیم. دعوای ما با اعضای توده ای ِ کانون در سال 58 شکل گرفت. در این سال، هیات دبیران کانون عبارت بودند از من، احمد شاملو، محسن یلفانی، مرحوم غلامحسین ساعدی، و اسماعیل خوئی. من، بنا به سنتی که به پیشنهاد به آذین در نخستین هیات دبیران موقت در سال 56 پذیرفته شده بود و بدان عمل می شد، در سال 58 نیز سخنگوی کانون بودم. از آغاز گشایش دفتر کانون در خیابان مشتاق، شاهد در خواست روز افزون توده ای های سرشناس- که بخش مهمی از آنان، از طبری گرفته تا دیگرانی مثل او، از خارج به کشور برگشته بودند- برای عضویت در کانون شدیم. هیات دبیران هم بدون استثنا این درخواست ها را می پذیرفت. تا آنجا که یادم مانده- و ذکر آن برای ثبت در تاریخ بیفایده نیست- آخر از همه نوبت کیانوری رسید که درخواست عضویت کانون را به دفتر کانون تحویل داده بود. دفتر دار کانون در آن تاریخ دختر خانمی بود که نامش به خاطرم نمانده. این خانم را آقای ناصر ایرانی، از نویسندگان هوادار توده ای ها، به کانون معرفی کرده بود و ما نیز به راحتی پذیرفته بودیم. هیات دبیران کانون ، هفته ای یک بار- عصر چهارشنبه ها- درضلع شرقی-غربی ِ سالن محل کانون- که غیر از یک اتاق، سا لنی به شکل اِل داشت- تشکیل جلسه می داد و به مسائل روز، از جمله درخواست های عضویت، رسیدگی می کرد. تنها اتاق ساختمان کانون، به محل کار دفتردار و بایگانی اسناد و اموری از این دست اختصاص داده شده بود و محل تشکیل جلسات هیات دبیران در شاخۀ شرقی- غربی ِ سالن ِ اِل مانند، از محل دفتر به نسبت دورتر از همه جای دیگر سالن بود. یادم می آید، در چهارشنبۀ موعودی که هیات دبیران برای تشکیل جلسه در باب موضوعی در کانون گرد هم آمده بودیم، از خبر تحویل درخواست کیانوری برای عضویت در کانون توسط همان خانم دفتردار کانون مطلع شدیم. فکر می کنم ، هنگامی که از دفتر درآمدیم و جلسۀ هیات دبیران در محل خودش آغاز شد ، مرحوم شاملو بود که با خنده و طنز خاص خودش درآمد گفت: این یکی را، برخلاف همۀ آن های دیگر، رد می کنیم و خبرش را نیز همراه با دلایل مان به روزنامه ها خواهیم داد. همه - و بیش از همه مرحوم ساعدی- از این حرف شاملو شادمان شدیم و به کار روزمان پرداختیم، با این قرار که به درخواست کیانوری برای عضویت در کانون در جلسۀ چهارشنبۀ بعد رسیدگی کنیم. شادمانی مرحوم ساعدی به حدی بود که پس از پایان جلسه و رفتن به اتاق دفتر برای خدا حافظی با خانم دفتر دار هم نتوانست از اظهار شادمانی در این مورد و اشاره به تصمیمی که قصد داشتیم هفتۀ بعد عملی کنیم خوداری کند، چندان که خانم دفتر دار متوجه ماجرا شد. چهارشنبۀ بعد، که برای تشکیل جلسه، نخست در دفتر حاضر شدیم و من از آن خانم خواستم درخواستی را که کیانوری تحویل دفتر کانون داده- یعنی آنکت درخواست عضویت اش- رابه من بدهد که در جلسه به آن رسیدگی کنیم، آن خانم با حالت ناراحت کسی که احساس گناهی می کند برگشت گفت : آمدند و پس گرفتند. من گفتم: شما هم بدون مشورت با من بهشان پس دادید؟با شنیدن پاسخ مثبت او، همه دریافتیم که بی احتیاطی مرحوم ساعدی چه کاری دستمان داده است. من همان ساعت به آن خانم گفتم که جای او دیگر در این جا نیست و بهتراست بساطش را جمع کند و برود. او نیز با دستپاچگی و بسان کسی که خود به نتایج ماموریت اش آگاه شده، وسائل شخصی اش را جمع کرد و بدون کمترین اعتراضی با شتاب از کانون خارج شد. تا این جا روابط ما با توده ای ها هنوز به حد بحرانی که به اخراج توده ای ها بینجامد نرسیده بود: حادثه ای که به آن اشاره کردم نه بازتاب داخل کانون یافت ، نه بازتابی بیرونی. ولی، یک مسالۀ مهم از همان آغاز سال 58 روابط هیات دبیران و توده ای ها را متشنج کرده بود. دفتر کانون که در خیابان مشتاق گشوده شد و تلفن و آدرس اش را خیلی ها شناختند، موارد بسیار متعددی از حمله و هجوم به روزنامه ها و کتابفروشی ها، بویژه در شهرستان ها، هرروز به اطلاع کانون می رسید، و کانون نیز در حد توان اش در دسترسی به مطبوعات به این پدیده اعتراض می کرد. ولی، نکتۀ عجیب برای ما این بود که می دیدیم اعتراض های کانون به موارد نقض آزادی بیان و امنیت کار کنان ِ مطبوعات، مطبوع طبع توده ای های کانون نیست و هر روز که می گذرد ، در این مورد بخصوص، بیشتر مورد اعتراض آنان در داخل کانون قرار می گیریم، چندان که دیگر می دیدیم که این ها دارند براستی عرصه را برما هرچه تنگتر می کنند و اگر بخواهیم به دلخواه شان عمل کنیم، در واقع باید بپذیریم که کانون چیزی نباشد جز زائدۀ بی بو و خاصیتی از حکومت تازه تاسیس اسلامی.یک مورد دیگر اعتراض های گروه به آ إذین به نمایندگی از سوی توده ای ها در داخل کانون، ایراد به عضویت آقای مقدم مراغه ای در کانون بود، شروع کرده بودند به ایراد انواع تهمت ها نسبت به ایشان. آقای منصور کوشان نمونه های روشن و گویائی از این مشاجرات داخلی را، که یک سویش ما بودیم و استناد به وظیفۀ اصلی ِ کانون در دفاع از آزادی بیان اندیشه، و سوی دیگرش حرف های توده ای ها در مورد لزوم سرکوبی ِ به قول خودشان رسانه های "لیبرالی" و " وابسته"، در کتابش آورده است. با همۀ این ها، کانون، به کار خود، از جمله به برقراری جلسات سخنرانی عمومی اش ادامه می داد. در همین گونه جلسات بود که از جمله از آقای بزرگ علوی دعوت کرده بودیم که در کانون سخنرانی کند و کرد.در یکی دیگر از این گونه جلسات، مرحوم مهرداد بهار سخنرانی کرد. نمی دانم که در یکی از کدامین این گونه جلسات و در سخنرانی ِ چه کسی بود که من ، درمحلی نزدیک به تریبون سخنران، در کنار احسان طبری نشسته بودم. گرماگرم گوش دادن به سخنران ، ناگهان طبری سرش را به گوش من نزدیک کرد و آهسته گفت:" آقای دکتر پرهام، شما به نظر من برجسته ترین روشنفکر ایران هستید و من احترام بسیاری برای شما قائلم".عیناِ با همین بیان. مطلب به قدری نامنتظر و غیر عادی می نمود که من جز این که با شگفتی به او نگاهی کنم، چیزی نیافتم که بگویم . ولی، جمله ای که طبری در گوش من گفت، آنهم بی مقدمه ، بیموقع، و با اغراقی آشکار، تا چند روز ذهن مرا به خود مشغول کرده بود: می کوشیدم دلیلی برای این حرکت و گفتۀ طبری بیابم. سرانجام به تنها نتیجه ای که رسیدم این بود که اینها، یعنی حزب توده، تاکتیک تازه ای برای جذب و جلب افراد و عناصر سرشناس به سمت حزب اندیشیده و ظاهراً طبری را که به فیلسوف بودن و تئوریسین بودن شهرت بیشتری دارد، مامور این کار در کانون و عرصه های حضور روشنفکری کرده است. چند روز بعد، اتفاقی افتاد که استنباط مرا تایید کرد. اول بگویم که در همین ایام، شاهد شایعه ای شدم که، پشت سر اسماعیل خوئی، داشت در بین اعضای کانون قوت می گرفت: خودم با گوش خودم، دست کم، از دو تن از اعضای کانون شنیدم که" خوئی، توده ای شده است" یکی از دو گوینده ، دیگر امروز زنده نیست، و دیگری را هم نمی دانم که زنده هست یا نیست، ولی من- و همگی ِ اعضای کانون- می دانم و می دانند که تاثیر اوضاع جدید کشور بر جان و روان وی چنان شد که اگر بگویم کارش به جنون کشید، سخنی به گزاف نگفته ام.این نکته را از آنرو گفتم که اگر نه همگان، دست کم خود اسماعیل بداند که منظور من چه کسی ست. واکنش من به حرف های این دو تن همیشه این بود که می گفتم به این شایعات توجه نکنید، خوئی کسی نیست که به حزب توده روی بیاورد. در یکی از چهارشنبه های موعود، پس از پایان یافتن جلسۀ هیات دبیران ، اسماعیل خوئی به من نزدیک شد و با صدائی که فقط خودم بشنوم گفت: با تو کاری دارم. میشه چند دقیقه صحبت کنیم؟ گفتم با کمال میل. و به گوشۀ سالن رفتیم ونشستیم . حرف خوئی این بود که انتظار و پیشنهاد حزب توده از وی- با واسطۀ طبری این است که او- یعنی خوئی سردبیری ِ مردم ، ارگان حزب توده را بپذیرد. و از من می پرسید که نظرت چیست، بپذیرم یا نه؟ پرسیدم که این مذاکرات در کجا صورت گرفته، و تو به دفتر حزب در خیابان شانزدۀ آذر هم رفته ای؟ جواب اسماعیل مثبت بود و گفت: آره، یه بار رفته ام. اینجا بود که من به اتکائ نه فقط همکاری در کانون بلکه به پشتگرمی ِ سالها دوستی و معاشرتی که با هم داشتیم، با لحنی تند خطاب به وی گقتم : اگر بشنوم که یک بار دیگر پایت به دفتر حزب توده در خیابان شانزدۀ آذر رسیده است ، دیگر مرا فراموش کن و بدان که هرچه دیدی از خودت دیدی. او، که دیدم اندکی سرخ و ناراحت هم شده، پس از لحظه ای تامل، با تاکید گفت: مطمئن باش که نخواهم رفت، و البته نرفت . دستی به هم دادیم و از کانون درآمدیم. از آنچه اسماعیل برایم گفت ، حدسی که خودم زده بودم تایید شد : شتاب افراد توده ای برای پیوستن به کانون از سر پایبندی به اصل دفاع از آزادی ِ بیان اندیشه برای همگان نیست ؛ مجامعی چون کانون و اتحادیه های صنفی به طور کلی، از نظر اینها فقط بستر مناسبی ست برای اطلاع از امور و اجرای تاکتیک های خودشان در جلب هرچه بیشتر افراد به حزب توده. اگر حافظه ام اشتباه نکند، فکر می کنم از آغاز تابستان 1358، بر اساس همین گونه تاکتیک های سیاسی که ربطی به ماهیت صنفی و فرهنگی کانونی به نام کانون نویسندگان ایران نداشت - ما متوجه تغییر محسوسی در برخورد های اعضای توده ای کانون در مسائلی که پیش می آمد و به گونه ای در بین اعضای کانون نیز بازتابی می یافت شدیم. گفتم که سا لن اجتماعات کانون به شکل یک اِل بود . در عمل متوجه شدیم اعضای توده ای ِ کانون که پیدا بود سر دسته و راهنمایشان آقای محمود اعتماد زاده به آذین است- در جلسات عمومی اعضای کانون، هرچه بیشتر ضلع شمالی- جنوبی ِ این اِ ل را برای نشستن انتخاب می کنند تا خودرا عملاً از بقیه متمایز کنند. از اوائل تابستان 58، علاوه بر موضوع حمله به مطبوعات، و اختلاف نظر ما و توده ای ها برسر این موضوع، زمینۀ دیگری هم شکل گرفت که معلوم بود عامل تشدید کنندۀ دیگری برای این گونه اختلافات خواهد شد: به پیشنهاد جمعی از اعضای کانون صحبت برگزاری ِشبهای شعری در دانشگاه تهران- یادآور شبهای شعر کانون در انستیتوی گوته مطرح گردید. این پیشنهاد البته بیشتر از سوی چند عضو غیر توده ای ِ کانون بویژه مرحوم محمد مختاری و دوستانش - حمایت می شد، و این جابود که آقای اعتماد زاده شروع کرد به مخالفت با این پیشنهاد. با اینهمه، بحث و گفت و گوی ما در درون کانون، تا این زمان، معقول و ناظر بر یافتن ِ- در صورت امکان- راه عملی مناسب و قابل اجرای چنین کاری، با توجه به شرایط حساس و سرشار از تنش آن روز های ایران بود. اما، هروز که می گذشت من می دیدم که لحن درگیری ها در این مورد- بویژه صدای مخالفت آقای به آذین در موضوع عضویت آقای مقدم مراغه ای - و مقالات علیه ما در مطبوعات توده ای یا به قلم توده ای ها در جاهای دیگر، تندتر می شود. ومانده بودم که چرا؟ این مخالفت توده ای ها ، آنهم از سوی آقای به آذین که تا آن زمان معروف بود صف خود را از حزب توده جدا کرده و جمعیت یا حزب دموکراتیک مردم ایران را راه انداخته است، از کجا بر می خیزد.سالها بعد از این جریانات، که اسناد و اطلاعات مربوط به مذاکرات مجلس خبرگان که سرگرم بحث در بارۀ قانون اساسی رژیم بود منتشر شد، فهمیدم که مخالفت ها با آقای مراغه ای از کجا آب می خورده است: ایشان، گویا یگانه کسی بوده که با موضوع ولایت فقیه در قانون اساسی مخالفت کرده بود. به هر حال، موضع هیات دبیران کانون در زمینۀ شب های شعر در بحث های داخلی ِ اعضای کانون این بود که انجام چنین کاری در دانشگاه تهران ، در هر صورت، قطعاً موکول است به موافقت دولت بازرگان ودادن تضمین امنیت برگزاری ِ چینین برنامه ای به کانون.
برای پایان دادن به دعوائی که بر اثر فشاری دو سویه- از یک سو فشار توده ای ها برای برگزار نکردن شب های شعر در دانشگاه تهران و مقالات تند وخطرناکی که علیه هیات دبیران کانون در روزنامه های خودی و غیر خودی شان می نوشتند، و از سوی دیگر، فشار مدافعان برگزاری شب های شعر در داخل کانون که به انجام این کار اصرار داشتند- کار معمولی کانون و پرداختن اش به وظایف اساسی اش فلج شده بود، هیات دبیران، تصمیم گرفت، بنا به سیاستی که در این زمینه برای خودش ترسیم کرده بود، با دولت موقت تماس بگیرد و خواستار موافقت دولت با این کار و تضمین امنیت شب ها ی شعر شود. من به عنوان سخنگوی کانون مامور این کار شدم و قراری گذاشتیم که به ملاقات آقای صباغیان، وزیر کشور، در دفتر کار ایشان بروم. روزی که به این ملاقات می رفتم، آقای نعمت آزرم هم از من خواست که مرا همراهی کند.موافقت کردم و هر دو به دیدار وزیر رفتیم.از رفتاری که آقای میرزازاده در آن جلسه کرد و موجب شد که آقای وزیر از پشت میزش برخاست تا مستخدم اش را برای بیرون کردن ایشان از اتاق صدا کند که با وساطت من موضوع منتفی شد، که بگذریم،[ایشان شروع کردند به حمله به آقای صباغیان، با جملاتی چون" جمعی بساز و بفروش آمده اید و وزیر و وکیل شده اید" که منطقاً نتیجۀ دیگری نمی توانست داشته باشد جز عصبانی کردن آقای وزیر و واداشتن وی به مخالفت با پیشنهاد ما و عجیب این که ایشان در داخل کانون جزو خواهندگان و موافقان شدید برگزاری شب های شعر مورد بحث بودند.موافقت من که ایشان همراه من بیایند در واقع اشتباه من بود که آن ایام ایشان را بدرستی نمی شناختم. ](١1) صحبت من با آقای صباغیان به جائی نرسید و ایشان به صراحت گفتند که نمی توانند امنیت برگزاری شب های شعر را تضمین کنند. هیات دبیران کانون نیز با صدور اطلاعیه ای این موضوع و لغو برگزاری شب های شعر را به اطلاع مردم رساند.
با این وجود، تبلیغات توده ای ها علیه هیات دبیران کانون همچنان ادامه داشت و آنها در مقالاتی که برضد ما می نوشتند، اتهامات بسیار خطرناکی علیه ما عنوان می کردند. از جمله، در یکی از این مقالات، با نقل مطلبی از نشریه ای در پاریس، که گویا توسط طرفداران شاپور بختیار در خارج از کشور منتشر می شد و در آن گفته شده بود" خدا احمد شاملو و باقر پرهام را از گزند آدمکشان خمینی در امان بدارد"، صاف و پوست کنده ما را با گروه بختیار مرتبط دانستند و کوشیدند مقدمات تشکیل پرونده ای برای ما دو نفر و دیگر اعضای هیات دبیران را فراهم کنند، در حالی که روح ما از این قضایا بکلی بیخبر بود و ما هیچ گونه ارتباطی با هیچ جریان مخالفی نداشتیم.
من دیدم سکوت بیش ازاین جائز نیست و بهتر است ما نیز اقدامی قلمی علیه این جماعت را آغاز کنیم. برای اجرای این فکر، شخص من به مسئولیت خودم تصمیم گرفتم مقالاتی با عنوان حزب توده و کانون نویسندگان ایران در کتاب جمعه بنویسم.این مقالات که بر اساس مدارک موجود در کانون در مورد چگونگی تاسیس کانون در دورۀ نخست فعالیت اش در سالهای 1346 تا 1348 در شماره های بیست و پنج به بعد کتاب جمعه منتشر شد، با تاکید بر بیانیه های کانون در آن دوره و سخنرانی آقای به آذین در تالار قند ریز و دفاعیات مشعشع آن روز ایشان از آزادی بیان اندیشه و مسائلی از این دست که با موضعگیری ها و ادعا های توده ای ها و آقای به آذین در ماجرای شبهای شعر پیشنهادی و لغو شدۀ ما به کلی مغایرت داشت، بی پرنسیپی و پایبند نبودن توده ای ها و گروه به آذین به آزادی اندیشه و بیان را که آرمان کانون بود برای خوانندگان روشن می کرد.
نوشتن این مقالات، سبب شد که حملات مطبوعاتی ِ توده ای ها علیه ما تا حدود زیادی فروکش کرد. حزب توده دید ادامۀ این جریان به نفع شان نبیست. اما، متاسفانه موضوع در گیری ِ آقای به آذین و گروهش در کانون به همین جا ختم نشد: آ نها مسالۀ جدیدی را بهانه قرار دادند برای فشار آوردن برما و کانون نویسندگان و منحرف کردن ما از مواضع یک کانون صنفی- فرهنگی برای روی آوردن به اقداماتی صرفاً سیاسی در جهت حمایت رسمی از هر اقدامی که نظام اسلامی برای تثبیت حاکمیت خویش انجام می داد، یعنی کاری که در چارچوب منشور و اساسنامۀ کانون نمی گنجید و بکلی خلاف آن بود.نمونۀ این گونه اقدامات، حملۀ دانشجویان معروف به پیرو خط امام به سفارت آمریکا و به گروگان گرفتن کارکنان این سفارت برخلاف کلیۀ معاهدات بین المللی بود. فشار آقای به آذین و گروه او در این زمینه به جائی رسیده بود که، به عنوان مثال، در روز های تشکیل جلسۀ هیات دبیران کانون که جز اعضای این هیات کسی دیگر در کانون حضور نداشت،آقای به آذین را می دیدیم که در معیت آقایان کسرائی، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی، و برومند- که چهار تن اخیر معمولاً یک قدم عقب تر از به آذین حرکت می کردند- ناگهان واردمحل تشکیل جلسۀ هیات دبیران کانون می شدند وبه آذین، خطاب به ما پنج تن عضو هیات دبیران که تشکیل جلسه داده و به کار خود سرگرم بودیم فریاد می کشید و می گفت:" شما اینجا نشسته اید؟ما هاج و واج می پرسیدیم" کجا باید بنشینیم آقای به آذین؟، و او در جواب انگشتش را به سمت سفارت آمریکا می گرفت و می گفت: " آنجا، سفارت آمریکا. خلق آنجاست، و شما اینجا نشسته اید؟".این عمل چندان تکرار شد، و اغلب نیز با حالت و سخنانی تهدید آمیز، که ما اندک اندک نسیت به امنیت شخصی و جان خود نگران شدیم، و به فکر افتادیم که چه کنیم که خطر را خنثی کنیم. با علم به این که دفاع از تسخیر سفارت آمریکا و گروگانگیری نه با عقاید شخصی مان می خواند ، نه با اصول روابط بین المللی حاکم بر روابط کشور ایران با کشور های دیگر ، سر انجام چاره را در این دیدیم که به اصطلاح برای خالی نبودن عریضه متنی کوتاه بنویسیم که در مضمون آن،حتی الا مکان، به قول معروف، نه سیخ بسوزد نه کباب.نوشتن این متن کوتاه به عهدۀ من گذاشته شد.من کوشیده بودم، با ستایش از احساسات ضد امپریالیستی دانشجویان پیرو خط امام، به طورضمنی بگویم که این کاری که کرده اید مبارزۀ ضد امپریالیستی نیست. تا چه حد در رساندن این معنا موفق شده بودم نمی دانم ، و نسخه ای از آن نیز امروزه دراختیارم نیست تا بتوانم قضاوت کنم.این متن کوتاه تایپ شد با امضای ما اعضای هیات دبیران. آقای سا لمی، از اعضای کانون، داوطلب شد که این اطلاعیه را ببرد و به دیوار سفارت بچسباند. گویا دوتن از اعضای هیات دبیران، آقایان یلفانی و خوئی، نیز همراه او رفته بودند. نسخه ای را هم برای روزنامۀ اطلاعات فرستادیم، که به گفتۀ دوستم محسن یلفانی، چاپ و منتشر کرده بود و به دنبال آن هم گویا تلگراف تبریک کانون نویسندگان شوروی خطاب به ما را که از کارمان حمایت کرده بودند، منتشر کرد.عین جایزه ای که به روایت اخبار، نویسندگان روسیه این روزها به بشار اسد داده و او را ستوده اند!! .
این کار ما براستی از سر ناچاری بود. احساس می کردیم که این گروه توده ای گوئی تصمیم گرفته است یا ما را وادارد که از اصول منشور و اساسنامۀ کانون چشم بپوشیم و همه چیز را زیر پا بگذاریم، که خودمان می دانستیم که مرد این کار نیستیم. یا اگر نشد، کاری کند که گریبانمان دست خلخالی بیفتد. کار این گروه توده ای نه فقط غیر انسانی، بلکه در درجۀ نخست خلاف منشور و آرمان کانون بود.این بود که دیدیم چاره ای جز اخراج شان از کانون نداریم. همین کار را کردیم و اعلام شد. تصمیم هیات دبیران در این مورد، می بایست به تایید مجمع عمومی کانون برسد. ما به وظایف خودمان در فراهم کرن تشکیل مجمع عمومی کانون پرداختیم. قرار شد، در مقابل ادعاهای آقای به آذین، دو دفاعیه از سوی هیات دبیران در مجمع ارائه شود: یکی را که آقای یلفانی نوشته بود خودش قرائت کرد، و دفاعیۀ دیگر را که طی آن همۀ ادعاهای به آذین و گروهش، با استناد به آمار وارقام، و به گونه ای بسیار مستدل و مستند، رد شده بود من نوشته بودم که متن کامل آن، خوشبختانه،به همت آقای کوشان برای ثبت در تاریخ حفظ شده و در صفحات 72 تا 85 کتاب حدیث تشنه و آب به قلم ایشان آمده و ماندگار شده است.آقای یلفانی متن نوشتۀ خودشان را، چنان که گفتم، خودش در مجمع عمومی قرائت کرد. ولی، به پیشنهاد مرحوم ساعدی، که خطاب به من گفت تو در این جریان زیادی در معرض خطر قرار گرفته ای و بهتر است ساکت بمانی و نوشته ات را یکی دیگر از اعضای هیات دبیران قرائت کند، من پذیرفتم و اسماعیل خوئی بیدرنگ گفت من می خوانم، که من ودیگر اعضای هیات دبیران موافقت کردیم. پس از قرائت این نوشته توسط خوئی، اعضای حاضر در مجمع- البته غیر از توده ای ها- به شدت کف زدند و با آرائ سنگین شان به نفع هیات دبیران، تصمیم ما را در اخرا ج آقایان به آذین، کسرائی، ابتهاج، تنکابنی، و برومند از کانون تایید کردند. به دنبال این واقعه بود که کل عناصر توده ای، همراه این پنج تن، به میل خود از کانون نویسندگان ایران جدا شدند و کانون دیگری موافق با سیاست های حزب توده تاسیس کردند.
با همۀ این احوال، درک علت یا علل نظر و عمل به آذین در دعوای کانون، تا مدت ها برای من یک معما بود. حادثه ای پیش آمد که به حل این معما تا حدودی کمک کرد. در سال 58، من و خانواده ام در آپارتمانی در یکی از کوچه های نزدیک به میدان هفت تیر زندگی می کردیم. ولی، خویشاوندانی داشتیم که در اوائل کوچه ای که به خیابان ومیدان تختی می خورد زندگی می کردند. یک روز که برای دیدن این خویشاوندان رفته بودم و داشتم به خانه بر می گشتم، به محض خروج از کوچه و وارد شدن به خیابان به مقصد سرازیر شدن به طرف میدان تختی، به جوان حدود سی ساله ای از دست اندر کاران سینما- که بعد از انقلاب با وی آشنا شده بودم- برخوردم که در سلام و احوال پرسی پیشقدم شد و به سمت من آمد. گفت آقای پرهام می خواهم خبری به شما بدهم. یادآوری کنم که تاریخ این اتفاق همان ایامی بود که خیلی ها از داستان ما با توده ای ها در کانون مطلع بودند.پرسیدم چه خبری؟ و او در جواب گفت که از مسافرتی که همراه چند تن دیگر به مسکو داشته است بر می گردد. و افزود آقای به آذین هم در موقع رفتن در هواپیما با آنها بوده.گفت: ولی نکتۀ عجیب این بود که وقتی هواپیمایمان در مسکو به زمین نشست، همۀ ما با تعجب دیدیم که هواپیما را در باند متوقف کردند و ماشین های سیاه رنگی به در هواپیما در روی باند نزدیک شدند و آقای به آذین روی باند پیاده شد و سوار بر آن ماشین ها رفت، به جای این که طبق معمول و مثل همۀ مسافران دیگر از گمرک بگذرد و وارد شهر شود. با شنیدن این خبر،با خود گفتم اگر این خبر- چنان که به من گفته شد- راست باشد و چنین اتفاقی براستی رخ داده باشد، می توان فهمید که چرخش صد و هشتاد درجه ای به آذین، مدت کوتاهی پس از انقلاب، و پیوستن دو باره اش به حزب توده از چه آبشخوری سر چشمه گرفته بود.
یک نکته را هم اضافه کنم و به این بحث پایان بدهم. آنچه در اینجا آوردم، جنبۀ تاریخی داشت و برای پاسخ گفتن به سوآلی بود که از من شده است. می خواستم گوشه ای از تاریخی را که بر ما گذشته است روشن کنم.

1) عبارات داخل قلاب، در متنی که برای بی بی سی فرستاده بودم نبود، و اکنون اضافه می کنم.

۱۴ بهمن ۱۳۹۲


سبد کالای امریکایی
امروز رفته بودم بانک . دیدم در محل پارکینگ کنار بانک چهل پنجاه تن زن و مرد ( بیشتر مکزیکی ) صف بسته اند و میگویند و میخندند . چند دقیقه بعد کامیونی از راه رسید و گوشه ای توقف کرد و به توزیع سبد های کالای غذایی پرداخت . نه هیاهویی بود و نه یقه درانی و نه بکش بکش و نه بکش بکش . روی بدنه کامیون نوشته بود Food Bank
معلومم شد که هر هفته در ساعت مشخصی این کامیون میآید اینجا و مقدار زیادی مواد غذایی را بین نیازمندان - که معمولا کارگران مکزیکی هستند - توزیع میکند .
این food Bank هم هیچ ربطی به دولت و دستگاههای دولتی ندارد . عده ای داوطلب هستند که بدون مزد و منتی روز ها به سوپر مارکت ها تلفن میزنند و از آنها مواد غذایی مجانی میگیرند و همه آنها را به رایگان بین مردم تقسیم میکنند . هیچ منتی هم روی کسی نمیگذارند . پولدار ها و آنهایی هم که دست شان به دهن شان میرسد هر گز به ذهن شان هم خطور نمیکند که بیایند از این مواد غذایی رایگان بگیرند و اسمش را هم زرنگی بگذارند . شما هم اگر در امریکا هستید می توانید به این تشکیلات کمک کنید و مطمئن باشید که کمک های شما بدست نیازمندان خواهد رسید Find a Local Food Bank | Feeding America

تشییع جنازه گرگ .....

به رادیو گوش میدهم . دارم از محل کارم به خانه ام بر میگردم . در مونتانا یک آقای شکارچی گرگی را کشته است . حالا گروهی از دوستداران گرگ ها در گوشه گورستانی جمع شده و به تشییع جنازه جناب  گرگ پرداخته اند . شیپور و طبل و نقاره هم میزنند . یکی شان چنان بغض کرده بود که انگاری بابایش را کشته اند . طفلکی وقتی داشت با خبرنگار رادیو حرف میزد چنان بغضی گلویش را گرفته بود که کم مانده بود اشک ما را هم  در بیاورد .
من همه حیوانات را دوست دارم . گرگ را هم دوست دارم . اما از آدمهای گرگ صفت بدم میآید . از آدمهای روباه صفت هم خوشم نمی آید . نه اینکه ازشان بدم بیاید ها ! نمی توانم تحمل شان کنم . جوش میآورم و میزنم کاسه کوزه شان را بهم میریزم . آدم تکلیفش با روباه صفتان روشن نیست . نمیداند باید چه خاکی بسر خودش بکند . خیلی از ما ایرانی ها روباه صفت هستیم . نه دوستی مان معلوم است نه دشمنی مان . اما گرگ ها دستکم حقه بازی بلد نیستند . به هزار رنگ در نمی آیند . وقتی گرسنه شان میشود به گله گوسفندان میزنند و چند تایی را لت و پار میکنند . آقای چوپان باید حواس اش جمع باشد تا گرگ ها به گله اش نزنند . اما در مقابل آدمهای روباه صفت  ؛آدم نمی داند چه موضعی بگیرد . چه خاکی بسرش بریزد .
داشتم از تشییع جنازه گرگ صحبت میکردم  نمیدانم چرا به صحرای کربلا زده ام . غرض اینکه : دل مان پر بود گفتیم اینها را بنویسیم تا خفه مان نکرده است . عزت شما زیاد 

۱۰ بهمن ۱۳۹۲

  • اسمال کيجای .....**

    اسمال کيجای ؛ يکه بزن شهر بود .در واقع يکه بزن گيلان بود . همه از او می ترسيدند .
    اسم واقعی اش اسماعيل خدا ترس بود . کله نترسی داشت .

    يادم ميآيد وقتی ما پنج - شش سال مان بود و شب ها نمی خواستيم برويم بخوابيم ؛ مادر تهديدمان ميکرد و ميگفت : ميگويم اسمال کيجای بيايد و سر تان را ببرد ها !!!
    و ما از ترس اسمال کيجای می پريديم توی رختخواب و لحاف را هم روی سر مان می کشيديم مبادا که او از راه برسد و لقمه چرب مان بکند

    سالها گذشت .و ما پس از پايان درس و مشق مان در خبر گزاری پارس استخدام شديم و پس از گذراندن يک دوره شش ماهه به عنوان خبرنگار راديوی رشت به اين شهر نقل مکان کرديم .

    آنوقت ها اسمال کيجای کلی برو بيا داشت . يک عالمه لوطی و نوچه و نميدانم راننده و پارکابی و نان خور داشت که شهر رشت را زير پر و بال خودشان داشتند .

    اسمال کيجای در محله " لب آب " دفتر و دستکی روبراه کرده بود و يک خط اتوبوسرانی بين رشت و انزلی راه انداخته بود و با هفت - هشت تا اتوبوس عهد دقيانوس توی اين خط مسافر کشی ميکرد . راننده های ديگر چنان از اسمال کيجای حساب می بردند که هيچ اتوبوس ديگری جرات نميکرد توی اين خط کار بکند .

    بگمانم سال 1350 بود .آنوقت ها سر پرست روزنامه اطلاعات در گيلان - کريم بهادرانی - رفيق جان جانی من بود .
    ما چنان جيک و پيک مان با هم بود که وقتی کارم توی راديو تمام ميشد يکراست به دفتر روزنامه اطلاعات ميرفتم و کارهای آنجا را سر و سامان ميدادم . اغلب شب ها هم با کريم ميرفتيم الواتی .
    کريم ده - دوازده سالی از من بزرگتر بود .عرق خوری اش هم تماشايی بود .يک بطر ودکا را ميریخت توی يک ليوان بزرگ و يکسر بالا ميکشيد . نه مزه ای می خواست و نه نوشابه ای . روزهای تاسوعا وعاشورا هم عرق می خورد . من اما ؛ يکی دو استکان که بالا می انداختم چنان کله پا ميشدم که کريم بيچاره ميبايست خشک و ترم بکند .

    کريم راه پول در آوردن را خوب بلد بود .گاهی ده - بيست تا فرش می خريد و ميفروخت . گاهی کاميون کاميون برنج می خريد و ميفروخت . خلاصه اينکه کيفش کوک و اوضاعش هم روبراه بود . يک زن و سه چهار تا دختر خوشگل داشت . همه اش توی خانه شان جنگ و دعوا بود .

    يک روز کريم به من زنگ زد و گفت : حسن جان ! فردا صبح ميروم آستارا . ميآيی با هم برويم ؟؟
    گفتم : چرا نه ؟ هم فال است هم تماشا .هم آستارا را می بينيم هم می توانم يک گزارش راديويی از آن شهر زيبای ساحلی تهيه کنم .

    صبحش ؛ کله سحر راه افتاديم که برويم آستارا . آنوقت ها جاده رشت - آستارا خاکی بود . آدم جانش به لبش می رسيد تا به آستارا برسد . چنان خاک و خلی بر پا ميشد که نپرس .

    سوار ماشين شديم و راه افتاديم .کريم گفت : برويم پيش کبلايی صبحانه ای بخوريم و بعدش راه بيفتيم برويم آستارا .
    گفتيم: کبلايی ديگر کيست ؟؟
    گفت : کبله کيجای !
    گفتم : کبله کيجای ؟ تو مگر کبله کيجای را می شناسی ؟؟
    گفت : آره بابا ! سال هاست با هم رفيقيم !

    راه افتاديم رفتيم لب آب . محله کبله کيجای .
    کبله کيجای توی دفترش نشسته بود و چايی می خورد . تا کريم را ديد پريد بيرون و بغلش کرد و با همان لهجه داش مشدی ها در آمد که : مرد نا حسابی !چرا سراغ ما نميآيی ؟؟
    بعدش رو به کريم کرد و مرا نشان داد و گفت : آقا کی باشن ؟؟!!
    کريم گفت : آقای فلانی ؛ خبر نگار خبر گزاری پارس .
    کبله کيجای گفت : نگار پگار رو ولش کن ! پسر خوبی هست ؟؟
    کريم گفت : آقاست ! يک پارچه آقاست !!

    کبله کيجای دست مان را به گرمی فشرد و ما را به دفترش برد و تا يک شکم سير کله پاچه بما نخوراندنگذاشت از آنجا بيرون بياييم .

    بعد ها ؛ خود من هم با کبله کيجای رفيق شدم . به من ميگفت حسن سبيل !! من آنوقت ها سبيل کت و کلفتی داشتم . بگمانم ارث جناب استالين بود که به ما رسيده بود .!

    گاهگداری که گذارم به " لب آب " می افتاد سری به کبله کيجای ميزدم و يک چای ديشلمه می خوردم و ميرفتم پی کارم .

    کبله کيجای قيافه جالبی داشت . خوش تيپ بود . قد بلند . چشمان تقريبا آبی . پوست روشن . و موهای مجعد کوتاه . سبيلش هم تماشايی بود . خط باريکی بود بين لب و بينی اش .

    موهايش هميشه مرتب و روغن زده بود .لباس هايش هم مرتب و تميز و برازنده اش بود . هيچ شباهتی به لوطی هايی که در فيلم های فارسی ميديديم نداشت .

    يک موقع شايع شد که خانم گوگوش سيصد هزار تومان بدهی بالا آورده است .آنوقت ها سيصد هزار تومان خيلی پول بود . ما که خبر نگار بوديم و لولهنگ مان هم خيلی آب ميگرفت حقوق مان ماهانه چهار صد و چهل تومان بود که با اين پول کلی هم الواتی ميکرديم !!
    روزنامه ها هم کلی سر و صدا کردند که اگر گوگوش اين بدهی را ندهد مجبور است برود زندان . آنوقت ها گوگوش شاه ماهی موسيقی ايران بود . ميليونها هوا خواه و طرفدار داشت .

    يک روز ؛ اسمال کيجای به من زنگ زد و گفت : حسن سبيل ! می توانی يک نوک پا بيايی دفتر ما ؟؟
    گفتيم : آی به چشم کبلايی !!
    شال و کلاه کرديم و رفتيم دفترش لب آب .
    اسمال کيجای در آمد که : حسن سبيل ! لابد شنيده ای که خانم گوگوش سيصد هزار تومان بدهی بالا آورده ؟؟
    گفتيم : آره کبلايی ؛ شنيده ايم .
    گفت : ما حاضريم بدهی خانم گوگوش را بدهيم !!
    گفتيم : جدی ميفرماييد ؟؟ گفت : مگر شوخی هم داريم پدر سگ سگ سبيل !!
    گفتيم : خب ؛ از ما چه کاری ساخته است کبلايی ؟؟
    گفت : هيچی بابا ! توی راديو بگو که کبله کيجای می خواهد بدهی گوگوش را بدهد !

    گفتيم : کبلايی جان ! ما که توی راديو نمی توانيم از اين خبر ها پخش کنيم .اينجور خبر ها را فقط روزنامه ها و مجله های آنچنانی چاپ ميکنند . ( بيچاره نميدانست که خبر های راديو فقط منحصر به گوزيدن اسب شاه و عطسه علياحضرت و والاحضرتها و والا گهر ها و چهار نعل دويدن به سوی دروازه های تمدن بزرگ است )
    گفت : خب ؛ ميگويی چيکار کنم ؟
    گفتيم : کاری ندارد قربان تان برويم ! زنگی به کريم بزنيد بيايد اينجا و يک رپرتاژ آگهی از شما بگيرد و در مجله جوانان چاپ بکند که هزاران خريدار و خواهان دارد .

    کبله کيجای همانجا به کريم زنگ زد و قرار شد من مادر مرده گزارشی از اسمال کيجای واينکه می خواهد سيصد هزار تومان بدهی گوگوش را بدهد تهيه کنم و آقای کبله کيجای هم هزار تومان بسلفد .

    القصه . عکاس روزنامه را آورديم و از جناب کبله کيجای چند تا عکس گرفتيم و گزارش مفصل آنرا هم در مجله جوانان چاپ کرديم .

    يکماهی گذشت و روزنامه اطلاعات يک قبض هزار تومانی برای کريم فرستاد .کريم به من زنگ زد و گفت : حسن جان !اين آش را تو برای ما پخته ای . ميشود بروی سراغ کبله کيجای و اين هزار تومان مان را ازش بگيری ؟؟
    ما هم به کبله کيجای زنگ زديم و داستان را گفتيم .
    گفت : فعلا يکی دو هفته ای صبر کن ! الان توی دست و بالم پول نيست !
    دو هفته ديگر دو باره زنگ زديم .
    گفت : يکی دو هفته ای صبر کن !
    خلاصه اينکه تا بتوانيم يک چک هزار تومانی از کبله کيجای بگيريم جان مان به لب مان رسيد .
    وقتی چک هزار تومانی را ازش گرفتم ؛ خوشحال و خندان به دفتر روزنامه اطلاعات رفتم وچک را روی ميز کريم گذاشتم و گفتم : بفرما ! اين هم چک کبله کيجای !!
    کريم نگاهی به چک انداخت و هوارش در آمد که : مرد حسابی ! اينکه تاريخش برای سه ماه بعد است !!
    سه ماه بعد ؛ خواستيم چک را ببريم بانک .کبله کيجای زنگ زد که : حسن سبيل سگ پدر ! يکوقت نکند چک ما را ببری بانک ها !!!
    گفتيم : آخه کبلايی جان ! اين روزنامه اطلاعات پدر مان را در آورده .پولش را می خواهد .هی برای مان پيغام و پسغام ميفرستد . هی قبض دو قبضه سفارشی ميفرستد .ما هم دست مان تنگ است .

    گفت : حالا يکی دو هفته ای صبر کن !!
    يکی دو هفته ديگر صبر کرديم و ديديم اين چک کبله کيجای برای مان پول شدنی نيست . رفتيم يک فتوکپی از چکش گرفتيم و يک گزارش هم تهيه کرديم و تيتر زديم : مردی که می خواست سيصد هزار تومان بدهی گوگوش را بدهد ؛ چک هزار تومانی اش بر گشت خورد !!

    خواستم گزارش را به مجله جوانان بفرستم .کريم در آمد که : حسن جان ! اگر اين گزارش چاپ بشود ميانه کبلايی با ما بد جوری شکر آب خواهد شد
    گفتم : خب ! ميفرماييد چيکار کنيم ؟؟ روزنامه اطلاعات پولش را می خواهد .ما که نمی توانيم از جيب خودمان بدهيم . می توانيم ؟؟
    کريم ؛ سری خاراند و تلفن را بر داشت و به کبلايی زنگ زد . بعدش تيتری را که من برای گزارشم تهيه کرده بودم برای کبله کيجای خواند .
    وقتی صحبت هايش تمام شد رو به من کرد و گفت : حسن جان ! چک را فردا ببر بانک نقدش کن ..

    ***********************************************************************************

    **اسمال کيجای بعد از انقلاب توسط اوباشان اسلامی تير باران شد

۹ بهمن ۱۳۹۲

شاعران وارثان زمین اند ....

در روسیه بین یک آقای " شعر دوست " و یک آقای "  نثر دوست  " یک بگو مگوی ادبی در میگیرد .
آقای نثر دوست میگوید : شعر چیز مزخرفی است ! یک مشت پرت و پلاست . حرف های بی معنا و صد تا یک غاز آدمهای روانپریش بیمار است . شعر جایی در ادبیات ندارد !
آقای شعر دوست شاعر مسلک میگوید : مزخرف نگو مرد حسابی ! این چه یاوه ای است که بهم میبافی ؟ اگر شعر نباشد زندگی و همه پدیده های هستی بی معنا میشوند . شعر بالاتر و برتر از نثر است . هر خاله خانباجی ماچه الاغی می تواند نثز بنویسد اما سرودن شعر کار هر کسی نیست .شعر یعنی زندگی ؛ یعنی تفسیر جهان . یعنی ذات هستی .
آقای نثر دوست عصبانی میشود و میگوید : داری خزعبلات میگویی آقای شاعر !  شعر یک درد از هزار و یک درد بی درمان بشر را درمان نکرده است . برو تا روز قیامت شعر بگو ؛ آیا کسی میگوید خرت به چند جناب شاعر ؟؟!!شعر یعنی مشتی یاوه !شعر یعنی هذیان های یک روح بیمار ..
آقای شعر دوست پاک از کوره در میرود .چاقویش را در میآورد و آنرا در قلب آقای نثر دوست فرو میکند .
حالا آقای نثر دوست  در گورستان خوابیده است و آقای شعر دوست در زندان ...
- ما خیال میکردیم فقط لس آنجلس است که شاعر چاقو کش تولید میکند حالا معلوم مان شد که روس ها هم از این موهبت عظما ! بی نصیب نمانده اند .
کی بود که میگفت : شاعران وارثان زمین اند ؟
چطور است بگوییم : شاعران چاقو کشان جهان اند ؟ ( البته نه همه شان ! ). ما هم عجب آشی با این حرف هامان برای خودمان پختیم ها !! حالا سر و صدای همه شاعران در خواهد آمد . حضرت باریتعالی خودش بما رحم بفرماید !

۳ بهمن ۱۳۹۲

دنياى آدم بزرگا ....و دنياى آدم كوچيكا ...


يه آقا كوچولويى ، يه نامه اى براى خدا نوشته و گفته :
-- خدا جون ، ممنونم كه يه داداش كوچولو به من دادى  اما اونچه كه من خواسته بودم  يه توله سگ بود نه يه داداش كوچولو !!


ميدونی دوست من ؟
 كاشكى آدما  هميشه بچه ميموندن ..!!
اگه آدما بزرگ نميشدن  چه دنياى خوب و با صفايى ميداشتيم ...


ميدونى رفیق  ؟ من گاهى وقتا مثل بچه ها ميشم !  دوز و كلك بلد نيستم ، هى سرم كلاه ميره ، هى ديگرون منو ملامت ميكنن : " بچه نشو آقا !!.. مگه بچه اى آقا ؟؟... "
  ولى من اين بچگى رو دوست دارم ، دنياى بى آلايش و پاكيه ..نه دروغ توشه ، نه دوز و كلك ...

من هم يه بچه م ، اگر چه پیر شدم  ! اما بخودم میگم  کاشکی هيچوقت بزرگ نشده بودم .
من از پلشتى دنياى آدماى بزرگ بدم مياد ، دوستام به من ميگن كه من آدم شيشه اى ام !، زود ميشكنم ،....راس ميگن والله ، من يه آبگينه م ، اگه يه سنگريزه به من بخوره ، جيرينگى ميشكنم ، ميشكنم و پخش و پلا ميشم ! .

ميدونى رفیق ؟ من از دنياى آدم بزرگا سر در نميارم . دنياشون برام ناشناخته ست .
من يه دخترى دارم معلمه ،اسمش " آلما " ست . اونقدر ساده و مهربون و با صفاست كه من گاهى آرزو ميكنم كاشكى مثل او بودم . عينهو آب زلال چشمه سارهاى رامسره ، .دروغ بلد نيست ، عاشق بچه هاست ، عاشق حيووناست ، اصلا عاشق همه ى كائناته ...
من ، سالها پيش  خيلى بى شيله پيله و پاك بودم ، اما از بس ملامتم كردن ، از بس سرم كلاه گذاشتن ، از بس چوب تو آستينم كردن .....، حالا فكر ميكنم  خودم هم يه حقه بازم ..!!

ميدونی رفیق  ؟ من سی ساله که آواره کشور ها و قاره هام . دلم ميخواد بچه بمونم ، نميخوام بزرگ شم .. نميخوام برم  تو دنياى آدم بزرگا ...
چطوره تو همين دنياى آدم كوچيكا بمونم ؟؟ ها؟؟

۲ بهمن ۱۳۹۲

روح شورشی ....

آقا ! این روح شورشی ما دارد کم کم کار دست مان میدهد . زن مان میگوید : آقای گیله مرد دست بردار  چرا اینقدر دشمن تراشی میکنی برای خودت ؟ اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان گیله مردی که ما باشیم اصلا و ابدا نمی توانیم ماست مان را بخوریم و سرنای مان را بزنیم و آهسته برویم و آهسته بیاییم تا گربه شاخ مان نزند . پیر شده ایم ها ! اما این روح عصیانگر و شورشی مان دست از سرمان بر نمیدارد .

 پریروز ها یک آقای دوختوری را دعوت کرده بودیم بیاید توی کتابخانه شهر مان برایمان از زبان پارسی و گذار به مدرنیته سخن بگوید . بعضی از دوستان را هم توی مخمصه و رو در بایستی گذاشتیم و هزار دلاری جور کردیم و توی جیب آقای دکتر گذاشتیم .
آقای دکتر آمدند و فرمایشات شان را با ستایش و نیایش امام محمد غزالی آغاز فرمودند و هیچ اشاره ای نکردند که همین آقای غزالی بنیانگزار تفکر طالبانی در جهان اسلام است و اگر ایران از فقر فلسفه رنج می برد و به خرد گرایی و خرد ورزی ارج و بهایی نداده است و نمیدهد علتش همین اندیشه های طالبانی غزالی است که با دو کتاب " کیمیای سعادت " و " احیای علوم دینی " فی الواقع فاتحه فلسفیدن و خرد ورزی را خوانده است و کسانی همچون مولوی را حتی با اندیشه های  ظلمانی خود به بیراهه کشانده است  . ما اگرچه چیزی در درون مان مثل خوره به جان مان افتاده بود اما  ساکت و آرام نشستیم و به فرمایشات شان گوش دادیم و درجه فشار خون و کلسترول مان هم تا بی نهایت رسید . 
بخش دیگر فرمایشات ایشان مربوط میشد به فرهنگستان زبان ایران . ایشان اشارت کوتاهی داشتند به عملکرد فرهنگستان زبان در دوره رضا شاه و محمد رضا شاه با تاکیدی چند باره که از این دو فرهنگستان کار چندان در خوری عرضه نشده است ! اما فرهنگستان سوم که در دوره اعلیحضرت همایونی آسید علی آقای روضه خوان به ریاست و زعامت دانشمند نامی جهان آقای حداد عادل بوجود آمده در توانمندی زبان پارسی بسیار نقش داشته است و حضرت امام خامنه ای   خود یکی از کسانی است که سر از دستار نمی شناسند  و در راه توانمند سازی زبان پارسی جهاد میفرمایند 
ما احساس کردیم که داریم  به سکته قلبی گرفتار میشویم . تن مان میلرزید و چیزی در درون مان نهیب مان میزد که : آقای گیله مرد ! چرا لالمونی گرفته ای ؟ اما ما همچنان ساکت و آرام و در خود فر رفته نشستیم و دندان خشم بر جگر خسته  خستیم و لام تا کام حرفی و سخنی به زبان نیاوردیم 
جناب استاد فاضل مان سخن را به قلمروی دیگری کشاندند و از امام محمد غزالی نقبی به شیخ صادق خلخالی زدند  و اساسا منکر این ماجرا شدند که آن شیخک بیمار در نخستین روز های آن شقاوت تاریخی بیل و کلنگ و بولدوزری تدارک دیده بودند و با مشتی اجامر و اوباش قصد نابودی تخت جمشید را داشته اند .
در اینجا بود که آن روح عصیانگر شورشی ما ن به نعره بر آمد که : 
ای مردک ! در آن روز های تلخ و سیاه ؛ من خود در شیراز بوده ام و آگر همت و شجاعت نصرت الله امینی استاندار فارس و حمیت مردمان آن سامان نمی بود ؛ آن  شیخک بیمار با لشکر نادانان و کوران و ابلهان  به سوی تخت جمشید سرازیر میشد و ما امروز نشانه ای از آن بنای رفیع سر فراز نمیداشتیم همانگونه که بعد از او طالبانی ها با مجسمه بودا در بامیان کرده اند . اما استاد فاضل مان آنچنان از بوی کباب سر در آخور کردن شان در منجلاب حکومت نکبتی اسلامی و کسب مقام استادی در یکی از حوزه های علمیه مست شده بودند که کم مانده بود مشت و لگدی حواله مان بفرمایند و ما را از آن مجلس  دانش و معرفت بیرون بیندازند .
 خشم مان را مهار میزنیم و همچون کودکی دبستانی با ترس و لرز و احتیاط و احترام میگوییم : آخر ای استاد فاضل فرزانه ! این چکونه فرهنگستان زبانی است که همین امروز برای واژه  " کراوات " جمله عریض و طویل  " گردن آویز  زینتی " را وضع کرده است ؟ آیا وضع واژه های من در آوردی به آشفتگی بیشتر زبان نمی انجامد ؟ 
استاد فاضل مان که بقول مرحوم استاد جعفر محجوب  - که یادش به خیر باد - هنوز با آنهمه ادعا و داشتن دکترای زبان و ادبیات فارسی  " زکریای رازی  را  " ذکریا  " می نویسد و  و انسان خردمند وارسته ای همچون ذبیح الله صفا را بخاطر  علایق میهنی اش  به ضدیت با اسلام و تشیع 
متهم میفرماید ؛ این بار براستی از کوره در میروند و با زبانی که در خور قاطر چیان ناصر الدین شاهی است به پاسخ بر میآیند و خلایق را انگشت بر دهان باقی میگذارند . 

گاهی آدم چنان بغضش میگیرد که اگر آنرا در دل چاهی یا درون قلب رفیقی خالی نکند می ترکد . من هم امروز در چنین وضعی گرفتار آمده بودم . این است که بغضمم را در پیشگاه تشماخالی میکنم که هم دردمندید وهم درد شناس! و سر انجام سبب اینهمه دگردیسی عالمانه معلوم مان شد که حضرت استادی از دانشگاه اینجا باز نشسته شده اند و میخواهند به ایران بر گردند و در دانشگاهی یا در حوزه علمیه ای در آن دیار کسوت استادی به تن کنند و به فرزندان مان نحوه دگردیسی های عالمانه را بیاموزند ( یعنی هم از توبره و هم از آخور علیقی میل بفرمایند )و ما دو باره به آن سخن شاملو ایمان آوردیم که : فقر احتضار فضیلت است .

۱ بهمن ۱۳۹۲


بابايم توى لاهيجان چايكارى داشت ، همه ى عمرش  جان كنده بود و چندين هكتار باغ چاى فراهم كرده بود . به دار و درخت هايش عشق ميورزيد . هر وقت بهش تلفن ميكردم و ميگفتم : بابا ! چرا نميآيى آمريكا پيش من ؟ در جوابم ميگفت : پسر جان ! آخر اين دار و درخت هايم را چيكارش كنم ؟ انگار كه دار و درخت هايش را به كولش بسته بودند !! 
بارى . مادام كه اين آقايان به حكومت نرسيده بودند و حكومت عدل الهى داير نشده بود ، پدرم يك چايكار موفق بود . وضع زندگى روبراهى داشت . خانه و زندگى داشت .   بیست سی نفر توی مزارع ما کار میکردند و نان می خوردند . اما  از روزى كه اين آقايان آمدند و بساط شان را پهن كردند  باغات چاى مان هم يكى پس از ديگرى به امان خدا رها شدند . چرا ؟؟ چون چاى وارداتى ديگر محلى از اعراب براى چاى داخلى باقى نگذاشته بود . 
من واقعا نميدانم در اين سی وچند  سال گذشته  چه بر سر چايكاران لاهيجان و لنگرود و رود سر و سياهكل و رامسر آمده است . فقط این را میدانم که حاصل رنجها و زحمات چندین دهساله پدرم دود شد و به آسمان رفت و حالا  ملت ما فريادش به آسمان میرسد که  : آقا ! ما گرسنه ايم . جنگ با امريكا و استكبار را بگذاريد براى بعد . فعلا شكم مان را سيركنيد 
........

۲۸ دی ۱۳۹۲

آنها تفنگ دارند ...!!

دوست امریکایی ام از من می پرسد : تعداد ملایان ایران چقدر است ؟ 
می گویم : دقیقا نمیدانم ؛ بگمانم صد و پنجاه هزار نفر باشند . 
می پرسد  : جمعیت ایران چقدر است ؟ 
میگویم : هفتاد و پنج - هشتاد میلیون نفر 
می گوید : یعنی هشتاد میلیون آدم نمی توانند از پس صد و پنجاه هزار ملا بر آیند ؟ 
- و من به یاد یک رویداد تاریخی می افتم .
در دوران استبداد صغیر ؛ وقتیکه سربازان روسیه تزاری در روز عاشورا ؛ ثقه الاسلام تبریزی و هفت تن از دیگر رهبران و مبارزان مشروطه را در تبریز به دار میکشیدند گروهی از مشروطه خواهان به دهها هزار مردمی که در خیابان ها و میدان ها سینه و قمه میزدند گفتند : شما چرا کاری نمی کنید ؟ شما دارید برای امام حسین و یارانش که هزار و سیصد سال پیش کشته شده اند سینه میزنید و عزاداری میکنید ؛ همین حالا جلوی چشم شما سالدات های روسی میخواهند چند تن از فرزندان همان امام حسین را به دار بکشند . بیایید همتی بکنید و دسته های عزاداری تان را به محل اعدام آنها ببرید تا روس ها جرات نکنند آنها را اعدام کنند .در روز اعدام، مشروطه‌‌خواهان تبریز، هرچه به مردم التماس کردند که بیایید امروز مقابل کنسول‌خانۀ روس عزاداری کنیم تا روس‌ها بترسند و روحانی فاضل و مجاهد شهر را اعدام نکنند، افاقه نکرد. یکی از مشروطه‌خواهان نزد سردستۀ مهم‌ترین هیئت قمه‌زنی تبریز رفت و گفت: روس‌ها بیشتر از 200 تفنگ‌چی در تبریز ندارند. شما چندهزار نفرید. نگذارید این عالم جلیل‌القدر را بکشند. سردستۀ قمه‌زنان گفت: اولارین تفنگی وار، آدمی اولدُرَللَر؛ «آنها تفنگ دارند، آدم را می‌کشند.»