دنبال کننده ها

۳ بهمن ۱۳۹۲

دنياى آدم بزرگا ....و دنياى آدم كوچيكا ...


يه آقا كوچولويى ، يه نامه اى براى خدا نوشته و گفته :
-- خدا جون ، ممنونم كه يه داداش كوچولو به من دادى  اما اونچه كه من خواسته بودم  يه توله سگ بود نه يه داداش كوچولو !!


ميدونی دوست من ؟
 كاشكى آدما  هميشه بچه ميموندن ..!!
اگه آدما بزرگ نميشدن  چه دنياى خوب و با صفايى ميداشتيم ...


ميدونى رفیق  ؟ من گاهى وقتا مثل بچه ها ميشم !  دوز و كلك بلد نيستم ، هى سرم كلاه ميره ، هى ديگرون منو ملامت ميكنن : " بچه نشو آقا !!.. مگه بچه اى آقا ؟؟... "
  ولى من اين بچگى رو دوست دارم ، دنياى بى آلايش و پاكيه ..نه دروغ توشه ، نه دوز و كلك ...

من هم يه بچه م ، اگر چه پیر شدم  ! اما بخودم میگم  کاشکی هيچوقت بزرگ نشده بودم .
من از پلشتى دنياى آدماى بزرگ بدم مياد ، دوستام به من ميگن كه من آدم شيشه اى ام !، زود ميشكنم ،....راس ميگن والله ، من يه آبگينه م ، اگه يه سنگريزه به من بخوره ، جيرينگى ميشكنم ، ميشكنم و پخش و پلا ميشم ! .

ميدونى رفیق ؟ من از دنياى آدم بزرگا سر در نميارم . دنياشون برام ناشناخته ست .
من يه دخترى دارم معلمه ،اسمش " آلما " ست . اونقدر ساده و مهربون و با صفاست كه من گاهى آرزو ميكنم كاشكى مثل او بودم . عينهو آب زلال چشمه سارهاى رامسره ، .دروغ بلد نيست ، عاشق بچه هاست ، عاشق حيووناست ، اصلا عاشق همه ى كائناته ...
من ، سالها پيش  خيلى بى شيله پيله و پاك بودم ، اما از بس ملامتم كردن ، از بس سرم كلاه گذاشتن ، از بس چوب تو آستينم كردن .....، حالا فكر ميكنم  خودم هم يه حقه بازم ..!!

ميدونی رفیق  ؟ من سی ساله که آواره کشور ها و قاره هام . دلم ميخواد بچه بمونم ، نميخوام بزرگ شم .. نميخوام برم  تو دنياى آدم بزرگا ...
چطوره تو همين دنياى آدم كوچيكا بمونم ؟؟ ها؟؟

۲ بهمن ۱۳۹۲

روح شورشی ....

آقا ! این روح شورشی ما دارد کم کم کار دست مان میدهد . زن مان میگوید : آقای گیله مرد دست بردار  چرا اینقدر دشمن تراشی میکنی برای خودت ؟ اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان گیله مردی که ما باشیم اصلا و ابدا نمی توانیم ماست مان را بخوریم و سرنای مان را بزنیم و آهسته برویم و آهسته بیاییم تا گربه شاخ مان نزند . پیر شده ایم ها ! اما این روح عصیانگر و شورشی مان دست از سرمان بر نمیدارد .

 پریروز ها یک آقای دوختوری را دعوت کرده بودیم بیاید توی کتابخانه شهر مان برایمان از زبان پارسی و گذار به مدرنیته سخن بگوید . بعضی از دوستان را هم توی مخمصه و رو در بایستی گذاشتیم و هزار دلاری جور کردیم و توی جیب آقای دکتر گذاشتیم .
آقای دکتر آمدند و فرمایشات شان را با ستایش و نیایش امام محمد غزالی آغاز فرمودند و هیچ اشاره ای نکردند که همین آقای غزالی بنیانگزار تفکر طالبانی در جهان اسلام است و اگر ایران از فقر فلسفه رنج می برد و به خرد گرایی و خرد ورزی ارج و بهایی نداده است و نمیدهد علتش همین اندیشه های طالبانی غزالی است که با دو کتاب " کیمیای سعادت " و " احیای علوم دینی " فی الواقع فاتحه فلسفیدن و خرد ورزی را خوانده است و کسانی همچون مولوی را حتی با اندیشه های  ظلمانی خود به بیراهه کشانده است  . ما اگرچه چیزی در درون مان مثل خوره به جان مان افتاده بود اما  ساکت و آرام نشستیم و به فرمایشات شان گوش دادیم و درجه فشار خون و کلسترول مان هم تا بی نهایت رسید . 
بخش دیگر فرمایشات ایشان مربوط میشد به فرهنگستان زبان ایران . ایشان اشارت کوتاهی داشتند به عملکرد فرهنگستان زبان در دوره رضا شاه و محمد رضا شاه با تاکیدی چند باره که از این دو فرهنگستان کار چندان در خوری عرضه نشده است ! اما فرهنگستان سوم که در دوره اعلیحضرت همایونی آسید علی آقای روضه خوان به ریاست و زعامت دانشمند نامی جهان آقای حداد عادل بوجود آمده در توانمندی زبان پارسی بسیار نقش داشته است و حضرت امام خامنه ای   خود یکی از کسانی است که سر از دستار نمی شناسند  و در راه توانمند سازی زبان پارسی جهاد میفرمایند 
ما احساس کردیم که داریم  به سکته قلبی گرفتار میشویم . تن مان میلرزید و چیزی در درون مان نهیب مان میزد که : آقای گیله مرد ! چرا لالمونی گرفته ای ؟ اما ما همچنان ساکت و آرام و در خود فر رفته نشستیم و دندان خشم بر جگر خسته  خستیم و لام تا کام حرفی و سخنی به زبان نیاوردیم 
جناب استاد فاضل مان سخن را به قلمروی دیگری کشاندند و از امام محمد غزالی نقبی به شیخ صادق خلخالی زدند  و اساسا منکر این ماجرا شدند که آن شیخک بیمار در نخستین روز های آن شقاوت تاریخی بیل و کلنگ و بولدوزری تدارک دیده بودند و با مشتی اجامر و اوباش قصد نابودی تخت جمشید را داشته اند .
در اینجا بود که آن روح عصیانگر شورشی ما ن به نعره بر آمد که : 
ای مردک ! در آن روز های تلخ و سیاه ؛ من خود در شیراز بوده ام و آگر همت و شجاعت نصرت الله امینی استاندار فارس و حمیت مردمان آن سامان نمی بود ؛ آن  شیخک بیمار با لشکر نادانان و کوران و ابلهان  به سوی تخت جمشید سرازیر میشد و ما امروز نشانه ای از آن بنای رفیع سر فراز نمیداشتیم همانگونه که بعد از او طالبانی ها با مجسمه بودا در بامیان کرده اند . اما استاد فاضل مان آنچنان از بوی کباب سر در آخور کردن شان در منجلاب حکومت نکبتی اسلامی و کسب مقام استادی در یکی از حوزه های علمیه مست شده بودند که کم مانده بود مشت و لگدی حواله مان بفرمایند و ما را از آن مجلس  دانش و معرفت بیرون بیندازند .
 خشم مان را مهار میزنیم و همچون کودکی دبستانی با ترس و لرز و احتیاط و احترام میگوییم : آخر ای استاد فاضل فرزانه ! این چکونه فرهنگستان زبانی است که همین امروز برای واژه  " کراوات " جمله عریض و طویل  " گردن آویز  زینتی " را وضع کرده است ؟ آیا وضع واژه های من در آوردی به آشفتگی بیشتر زبان نمی انجامد ؟ 
استاد فاضل مان که بقول مرحوم استاد جعفر محجوب  - که یادش به خیر باد - هنوز با آنهمه ادعا و داشتن دکترای زبان و ادبیات فارسی  " زکریای رازی  را  " ذکریا  " می نویسد و  و انسان خردمند وارسته ای همچون ذبیح الله صفا را بخاطر  علایق میهنی اش  به ضدیت با اسلام و تشیع 
متهم میفرماید ؛ این بار براستی از کوره در میروند و با زبانی که در خور قاطر چیان ناصر الدین شاهی است به پاسخ بر میآیند و خلایق را انگشت بر دهان باقی میگذارند . 

گاهی آدم چنان بغضش میگیرد که اگر آنرا در دل چاهی یا درون قلب رفیقی خالی نکند می ترکد . من هم امروز در چنین وضعی گرفتار آمده بودم . این است که بغضمم را در پیشگاه تشماخالی میکنم که هم دردمندید وهم درد شناس! و سر انجام سبب اینهمه دگردیسی عالمانه معلوم مان شد که حضرت استادی از دانشگاه اینجا باز نشسته شده اند و میخواهند به ایران بر گردند و در دانشگاهی یا در حوزه علمیه ای در آن دیار کسوت استادی به تن کنند و به فرزندان مان نحوه دگردیسی های عالمانه را بیاموزند ( یعنی هم از توبره و هم از آخور علیقی میل بفرمایند )و ما دو باره به آن سخن شاملو ایمان آوردیم که : فقر احتضار فضیلت است .

۱ بهمن ۱۳۹۲


بابايم توى لاهيجان چايكارى داشت ، همه ى عمرش  جان كنده بود و چندين هكتار باغ چاى فراهم كرده بود . به دار و درخت هايش عشق ميورزيد . هر وقت بهش تلفن ميكردم و ميگفتم : بابا ! چرا نميآيى آمريكا پيش من ؟ در جوابم ميگفت : پسر جان ! آخر اين دار و درخت هايم را چيكارش كنم ؟ انگار كه دار و درخت هايش را به كولش بسته بودند !! 
بارى . مادام كه اين آقايان به حكومت نرسيده بودند و حكومت عدل الهى داير نشده بود ، پدرم يك چايكار موفق بود . وضع زندگى روبراهى داشت . خانه و زندگى داشت .   بیست سی نفر توی مزارع ما کار میکردند و نان می خوردند . اما  از روزى كه اين آقايان آمدند و بساط شان را پهن كردند  باغات چاى مان هم يكى پس از ديگرى به امان خدا رها شدند . چرا ؟؟ چون چاى وارداتى ديگر محلى از اعراب براى چاى داخلى باقى نگذاشته بود . 
من واقعا نميدانم در اين سی وچند  سال گذشته  چه بر سر چايكاران لاهيجان و لنگرود و رود سر و سياهكل و رامسر آمده است . فقط این را میدانم که حاصل رنجها و زحمات چندین دهساله پدرم دود شد و به آسمان رفت و حالا  ملت ما فريادش به آسمان میرسد که  : آقا ! ما گرسنه ايم . جنگ با امريكا و استكبار را بگذاريد براى بعد . فعلا شكم مان را سيركنيد 
........

۲۸ دی ۱۳۹۲

آنها تفنگ دارند ...!!

دوست امریکایی ام از من می پرسد : تعداد ملایان ایران چقدر است ؟ 
می گویم : دقیقا نمیدانم ؛ بگمانم صد و پنجاه هزار نفر باشند . 
می پرسد  : جمعیت ایران چقدر است ؟ 
میگویم : هفتاد و پنج - هشتاد میلیون نفر 
می گوید : یعنی هشتاد میلیون آدم نمی توانند از پس صد و پنجاه هزار ملا بر آیند ؟ 
- و من به یاد یک رویداد تاریخی می افتم .
در دوران استبداد صغیر ؛ وقتیکه سربازان روسیه تزاری در روز عاشورا ؛ ثقه الاسلام تبریزی و هفت تن از دیگر رهبران و مبارزان مشروطه را در تبریز به دار میکشیدند گروهی از مشروطه خواهان به دهها هزار مردمی که در خیابان ها و میدان ها سینه و قمه میزدند گفتند : شما چرا کاری نمی کنید ؟ شما دارید برای امام حسین و یارانش که هزار و سیصد سال پیش کشته شده اند سینه میزنید و عزاداری میکنید ؛ همین حالا جلوی چشم شما سالدات های روسی میخواهند چند تن از فرزندان همان امام حسین را به دار بکشند . بیایید همتی بکنید و دسته های عزاداری تان را به محل اعدام آنها ببرید تا روس ها جرات نکنند آنها را اعدام کنند .در روز اعدام، مشروطه‌‌خواهان تبریز، هرچه به مردم التماس کردند که بیایید امروز مقابل کنسول‌خانۀ روس عزاداری کنیم تا روس‌ها بترسند و روحانی فاضل و مجاهد شهر را اعدام نکنند، افاقه نکرد. یکی از مشروطه‌خواهان نزد سردستۀ مهم‌ترین هیئت قمه‌زنی تبریز رفت و گفت: روس‌ها بیشتر از 200 تفنگ‌چی در تبریز ندارند. شما چندهزار نفرید. نگذارید این عالم جلیل‌القدر را بکشند. سردستۀ قمه‌زنان گفت: اولارین تفنگی وار، آدمی اولدُرَللَر؛ «آنها تفنگ دارند، آدم را می‌کشند.»  

۲۷ دی ۱۳۹۲

بشار اسد .....شارون ؟؟

پیر مرد ؛ فلسطینی است .هفتاد و چند سالی دارد . 
میگوید :  اگر تفنگی داشته باشم که تنها یک گلوله داشته باشد و اگر قرار باشد بین بشار اسد و آریل شارون  یکی را به گلوله ببندم ؛ گلوله ام را توی قلب بشار اسد شلیک خواهم کرد !
میگویم : چرا ؟
میگوید : آریل شارون هر کاری که کرده است برای منافع ملت اش بوده است اما بشار اسد ؟ آخر هیچ جانوری ملت خودش را اینگونه به خاک و خون می کشد ؟ 
- ومن بفکر فرو میروم . اگر تنها یک گلوله میداشتم ؟ هاشمی رفسنجانی ؟ خاتمی ؟ روحانی ؟ مفاعیل اربعه ؟ ؛ جنتی ؟ آقای عظما ؟ کدامیک ؟ 

۲۶ دی ۱۳۹۲

آی ران ......

همسرم همینطور که دارد قربان صدقه نوه مان میرود از من می پرسد : اگر ما فردا پس فردا مردیم اینها یادی از ما خواهند کرد ؟ 
میگویم : آری ! وقتی کسی از او می پرسد چرا اسمت " نوا   " است خواهد گفت : پدر بزرگ و مادر بزرگی داشتم که از کشوری آمده بودن بنام آی ران !
 اسمم آی رانی است .

۲۳ دی ۱۳۹۲

کرمک....یا اژدها ؟؟

دو سه روزی سخت بیمار بودم . چنان سرمایی خورده بودم که مپرس .
نشسته بودم توی خانه و مولوی میخواندم .. چه داستان های عجیب و غریبی دارد این حضرت مولانا !
در دفتر چهارم داستانی است که یکی دو بیت آن سخت به دلم نشست .
برایتان می نویسم : 
آن یکی آمد زمین را می شکافت 
ابلهی فریاد کرد و بر نتافت :
کاین زمین را از چه ویران میکنی ؟
می شکافی و پریشان می کنی ؟
گفت : ای ابله ! برو ! بر من مران 
تا عمارت از خرابی باز دان !
کی شود گلزار وگندمزار این ؟ 
تا نگردد زشت و ویران این زمین ؟
داشتم با خودم فکر میکردم انگار مولانا دارد حکایت روزگار ما را بیان میکند . حکایت ویرانی ها و نابسامانی های میهن مان را . 
آیا از اینهمه خرابی و پریشانی ؛ گلزار و گندمزاری در میهن ما سر بر خواهد آورد ؟ نمیدانم .
و اما بخوانید این شاه بیت را : 

بس که خود را کرده ای بنده ی هوا
کرمکی را کرده ای تو اژدها !!
براستی آیا غیر از این است که ما مردمان ؛ کرمکی را بر سریر شاهی نشانده ایم وخود آواره قاره ها و کشور ها هستیم و از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز میکنیم ؟؟

۱۶ دی ۱۳۹۲

لگن داریم تا لگن ....

ما امروز  زندگی مان پاک لگنی شده بود !میفرمایید چطور ؟  عرض میکنم . 
صبح از خواب پا شدیم .  رفتیم پای کامپیوتر . اولین خبری که به چشم مان خورد این بود که خانم مرکل  صدر اعظم آلمان ؛ لگن خاصره شان ترک ور داشته است .
آمدیم سر کار . تلویزیون مان را روشن کردیم . باز صحبت از لگن مبارک خانم مرکل بود .
رفتیم روی شبکه الجزیره . دیدیم سخن از لگن مبارک این علیا مخدره محترمه است !
شب آمدیم خانه .دیدیم همه شبکه های خبری و غیر خبری اینهمه آدمکشی ها در عراق و سوریه و لبنان و سودان و کنگو و آفریقای مرکزی و جمهوری نکبتی اسلامی را رها کرده اند و چسبیده اند به لگن مبارک خانم صدر اعظم . 
خلاصه اینکه امرروز زندگی مان پاک لگنی شده بود .
حالا خودمان لگن که سهل است ؛ اگر ساق پا و کله مبارک و گردن و چهار ستون بدن مان خرد و خاکشیر بشود یک نفر توی این هفت میلیارد آدم روی کره زمین پیدا نمی شود که بپرسد آقای گیله مرد خرت به چند ؟ 
خداوند یک جو جو شانس بدهد والله !!

۱۴ دی ۱۳۹۲

  • پسر خاله جان و جمهوری اسلامی
    -----------
    ما يك پسر خاله اى داشتيم كه حالا سى و چند سالی است خط و خبرى ازش نداريم . نميدانيم زنده است يا مرده ؟ چه ميدانم ؟ شايد دارد توى دانشگاه اوين درس ميخواند !! . شاید هم با از ما بهتران فالوده خورده و حالا وزیری ؛ وکیلی ؛ استانداری ؛ دالانداری ؛ جناب سرهنگی ؛ سرداری ؛ چیزی شده است
    اين پسر خاله مان آدم عجيب و غريبى بود . اهل شر بود .اهل دعوا بود . آدم بزن بهادرى نبود ها ! اما نميدانم چرا همه اش دوست داشت با اين و آن دست به يقه بشود . از بس كتك خورده بود و زخم و زيلى شده بود يك جاى سالم نمى توانستى توى بدنش پيدا كنى . اصلا انگار خلق شده بود براى دعوا مرافعه و كتك خوردن ! اما مگر از رو ميرفت ؟ مگر حيا ميكرد ؟
    يك روز به ما خبر دادند كه توى بيمارستان است . رفتيم بيمارستان ديدنش . ديديم دماغش را شكسته اند . روى صورتش هفت هشت تا بخيه زده اند . كله اش را باند پيچى كرده اند .به هر انگشت دستش مرهمى گذاشته اند . دست راستش آسيب ديده و پاى چشم چپش هم چنان باد کرده و سياه شده است كه انگار بادنجان بم !!
    گفتيم : چه بلايى به سرت آمده پسر خاله جان ؟؟ تصادف كرده اى ؟ چت شده ؟؟
    در جواب مان گفت : چنان زدمش كه تا دم مرگ هم يادش نمى رود !!
    گفتيم : زديش ؟؟ كى رو زديش ؟؟ خدا از قدت بردارد بگذارد روى عقلت !
    گفت : پسر اوسا رحيم رو . چنان زدمش كه تا شش ماه بايد توى بيمارستان بخوابد !!
    ما از بيمارستان آمديم بيرون و خواستيم برويم خانه مان . سر كوچه مان ديديم پسر اوسا رحيم ، سر و مرو گنده ، ايستاده است و با بچه هاى محله گل ميگويد و گل مى شنود .
    نميداینم پسر خاله مان حالا زنده است يا نه ؟ اما اين رییس جمهور بنفش و آن رهبر معظم و آن مفاعیل چهارگانه ما را بد جورى ياد پسر خاله جان مان مى اندازند
    1

۱۳ دی ۱۳۹۲

وقتی همه دیواریم . حسین منزوی

از زمزمه دلتنگیم ؛ از همهمه بیزاریم 
نه طاقت خاموشی ؛نه میل سخن داریم 
آوار پریشانی ست ؛ رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامه حیرانی ست ؛ خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار " آیا " ؛ وسواس هزا ر  " اما  " 
کوریم و نمی بینیم ؛ ورنه همه بیماریم 
دوران شکوه باغ از خاطر مان رفته ست 
امروز که صف در صف  خشکیده و بی باریم 
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را 
تیغیم و نمی بریم ؛ ابریم و نمی باریم 
ما خویش ندانستیم بیداری مان از خواب 
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم 
من راه تو را بسته ؛ تو راه مرا بسته 
امید رهایی نیست ؛ وقتی همه دیواریم .