دنبال کننده ها

۲۳ آذر ۱۳۹۲

هوای بارانی

آقا ! والله شوخی نمیکنم ها !!  امروز از رادیو شنیدم که یک آقای امریکایی که برای گذراندن تعطیلات  به یکی از جزایر کاراییب رفته بود از دولت محلی آن سامان به دادگاه شکایت کرده و خواسته است کلیه  پول هایی را که در این سفر خرج کرده است به او باز گردانده شود .
دلیل ؟
- هیچی ؛ این آقای محترم میگوید چون در روزهای تعطیلاتش هوا بارانی بوده و ایشان نتوانسته اند از تعطیلات شان لذت ببرند دولت محلی آن جزیره باید به او خسارت پرداخت کند !!!
حالا که اینطوری شده ما هم یادمان باشد از استانداری گیلان به دادگاه شکایت کنیم و چند میلیون تومانی خسارت بگیریم چونکه ما هم در آن سه چهار سالی که در رشت بودیم یا همه اش بارانی بود یا چکه !!

۲۱ آذر ۱۳۹۲

سید اولاد پیغمبر .....

هفتاد سالی داشت .. همکارمان در رادیو تبریز بود . 
میگفت : سید طباطبایی هستم !
میگفتم : سید طباطبایی یعنی چه ؟ 
میگفت : سید اولاد پیغمبر!! و قاه قاه میخندید .
صبح ها ؛ وقتی به رادیو میآمد هنوز مست بود .. مست بود و شنگول . نمیدانستم شب گذشته چند بطری ودکا را توی خندق بلا ریخته است . تا مرا میدید میگفت : آقای گیله مرد کبریت نزنی ها !1
میگفتم : چرا ؟ 
میگفت : آتیش میگیرم .
ظهر که میشد . بعد از پخش اذان ؛ میرفت توی استودیو ؛ برنامه مذهبی رادیو را اجرا میکرد . همچنان مست بود این سید اولاد پیغمبر !!

۱۹ آذر ۱۳۹۲

آقای میلیونر .....

آقا ! ما یک رفیقی داشتیم که توی سانفرانسیسکو راننده تاکسی بود . از آن بچه های با مرام بود .   چون میدانست من موسیقی آذربایجانی دوست دارم هر وقت مرا میدید یکی دو تا سی دی بمن میداد و میگفت : قارداش ! برو حال کن !
این رفیق ما  ده - دوازده سال پیش یکباره آب شد و توی زمین فرو رفت .من با خودم میگفتم یعنی بلایی بسرش آمده ؟ نکند کشته شده باشد ؟ یعنی به ایالت دیگری کوچیده ؟ ایدز گرفته و مرده ؟ بر گشته ایران ؟ آخر چه بلایی بسرش آمده که انگاری دود شده و بهوا رفته است ؟ خلاصه اینکه ده دوازده سال ما مدام بفکرش بودیم و دست مان هم به عرب و عجمی بند نبود .  
تا اینکه پریشب ها که داشتم ایمیل هایم را میخواندم دیدم یک نامه بالا بلندی برایم آمده که نه نام دارد و نه نشانی . نوشته بود : 
قارداش ! دلم برایت خیلی تنگ شده . کاشکی میتوانستم ببینمت . اما نمی توانم . فقط میخواهم به اطلاعت برسانم که من نمرده ام و زنده ام . دوازده سال پیش بلیط من ده میلیون دلار برنده شد  . اما این پول باد آورده بجای اینکه قاتق نانم بشود بلای جانم شد . با وجودی که نصف این پول را به فامیل و دوستان بخشیدم اما آنچنان بلایی بسرم آوردند که مجبور شدم به شهری دور دست پناه ببرم تا از شر مزاحمت های فامیل در امان بمانم .  کاشکی بلیط من هرگز برنده نمیشد و من همچنان در سانفرانسیسکو راننده تاکسی میبودم . دلم برایت تنگ شده قارداش !

۱۸ آذر ۱۳۹۲

از علائم ظهور .....

با رفیقم ممد آقا رفته بودیم ناهار بخوریم .
گفت : میدانی حسن جان ؟ من دیگر راستی راستی  باورم شده است که که حضرت امام زمان بزودی ظهور خواهد کرد !!
نزدیک بود لقمه توی گلویم گیر کند . 
گفتم : چی فرمودین ممد آقا ؟
گفت : همین روز هاست که امام زمان ظهور خواهد کرد !
پرسیدم : خواب نما شده ای ممد آقا ؟ 
گفت : این دوست مان آقا جواد برای اولین بار به تلفن مان جواب داده است و این از علائم ظهور امام زمان است !!

۱۷ آذر ۱۳۹۲

هم چوب و هم پیاز ...

آقا ! هوا که خیلی سرد میشود آدمیزاد هم فکر های عجیب غریبی به سرش میزند . اصلا فیلسوف میشود !  (بهمین خاطر است که همه فیلسوفان بزرگ از مناطق سرد سیر بر خاسته اند .)
ما هم امروزفیلسوف شده بودیم و داشتیم با خودمان چنین میگفتیم :
1- رفتیم امریکایی ها را گروگان گرفتیم و آنهمه داد و قال راه انداختیم ؛ دست آخر هم چوب را خوردیم هم پیاز را
2- رفتیم کربلا را بگیریم صد ها هزار نفر را به کشتن دادیم سرانجام هم جام زهر را خوردیم ؛ هم چوب و هم پیاز را
3_ رفتیم بساط هسته ای و هسته بازی راه انداختیم . میلیارد ها دلار پول بی زبان ملت فلکزده را توی جیب روس و پروس و چین و ماچین ریختیم ؛ بعدش مجبور شدیم نه تنها هم چوب و هم پیاز را نوش جان بفرماییم بلکه پس از سی و چند سال شعر و شعار پسر خاله استکبار و نمیدانم امپریالیسم و اینها در آمدیم !!
حالا سئوال فیلسوفانه ما این است که : مگر حضرت باریتعالی که هم رحیم است و هم رحمان است چرا یک جو عقل - حتی به اندازه یک خر - توی کله مبارک مان نگذاشته است ؟؟ 

۱۶ آذر ۱۳۹۲

آقای بخاری ......

آقا ! امرروز استخوان هایمان چایید ! اگرچه آسمان کالیفرنیا  آبی و آفتابی بود اما چنان سوز سردی میآمد که ما را بیاد سرمای بی پیر مراغه انداخت .
چهل و چند سال پیش ؛ ما در مراغه  - در پادگان رضا پاد - دوره سربازی مان را میگذراندیم .( انوقت ها میگفتند خدمت نظام ؛ لابد حالا میگویند خدمت نظام اسلامی ! ) قرار بود جناب سروان بشویم !
صبحها ؛ کله سحر ؛ توی آن سرمای بی پیر باید میرفتیم مراسم صبحگاه و بجان اعلیحضرت همایونی بزرگ ارتشتاران و خاندان جلیل سلطنت ! دعا میکردیم ( انگاری دعا هامان مستجاب نشد !) . من آنوقت ها لاجون و ریزه میزه بودم . راستش مردنی بودم .  گاهگداری خودم را به بیماری و موش مردگی میزدم بلکه از شر مراسم صبحگاهی خلاص بشوم اما یک جناب سروان پدر سوخته گامبوی هفت خط لات چاله میدانی داشتیم که بهیچ وجه نمیشد سرش شیره مالید . مار خورده بود و افعی شده بود .
وقتی میآمدیم توی آسایشگاه خودم را به یک بخاری مافنگی که گوشه ای میسوخت می چسباندم و از جایم تکان نمی خوردم . بهمین خاطر بچه ها اسمم را گذاشته بودند آقای بخاری !!
شب ها هم با پالتو و پوتین و هزار تا زلم زیمبوی دیگر می خوابیدم اما همچنان استخوان هایم می چایید !
آقا ! ما هم از سرما می ترسیم هم نفرت داریم  . دو سه سال پیش توی ماه فوریه رفته بودیم دبی .چند روزی دبی ماندیم و بعدش رفتیم پاریس .
آقا ! چنان سرمایی بود که گفتیم صد رحمت به سرمای مراغه .نه تنها استخوان های مان بلکه دل و روده مان هم چاییده بود . رفتیم سه چهار تا استکان ویسکی خوردیم و خودمان را از برحمت خدا رفتن نجات دادیم !
حالا یکی دو روزی است که کالیفرنیا هم شده است عینهو مراغه .
امشب برویم خانه پای شومینه مان بنشینیم و دو سه تا استکان ویسکی بخوریم بلکه استخوان مان کمی گرم بشود و این سرمای بی پیر از جان مان برود . . بسلامتی شما البته !
مرده شور هر چه زمستان را ببرد .!!

( از یاد داشت های گیله مردی که چاییده بود )

۱۵ آذر ۱۳۹۲

عباس چرچیل ....

آقا ! این رفیق مان سیاستمدار است ! عباس آقا را میگویم . ما صداش میکنیم عباس چرچیل .
این عباس چرچیل ؛ اوائل انقلاب یک سبیل استالینی گذاشته بود به این پهنی ! گرفتندش انداختندش زندان . یکی دو سالی زندان ماند و عقلش آمد سر جایش . بعدش هم دری به تخته ای خورد و عباس آقای ما آمد ینگه دنیا . 
در امریکا عباس آقای ما یک روز شاهی میشود . یک روز سبز میشود . یک روز بنفش میشود و اگر ابومسلم خراسانی زنده بود لابد میرفت در حلقه سیاه جامگان !
عباس آقا حالا میخواهد برود ایران . انگاری بوی کباب به مشامش خورده . خدا را چه دیدی ؟ یکوقت دیدی عباس آقا رفت ایران و کاره ای شد . 
دیروز آمده بود دیدن ما . گفتیم : عباس آقا جان ؛ جان مادرت اگر توی ایران وکیلی ؛ وزیری ؛ رییس جمهوری ؛ چیزی شدی ما را فراموش نکنی ها !! ما هم حاضریم بیاییم وزیر امر به منکر و نهی از معروف !! بشویم . حقوق مقوق هم نمی خواهیم . رشوه میگیریم تا آسیبی به بیت المال مسلمین نرسد . 
حالا نمیدانیم عباس آقا حرف هایمان را جدی گرفته است یا نه ؛ اما خودمانیم ها ؛ وزارت امر به منکر و نهی از معروف هم وزازتخانه محشری خواهد بود ها !! حالا اگر یک وزارتخانه دیگر بنام امر به معروف و نهی از منکر داشته باشند چه باک ؟ ما کار خودمان را خواهیم کرد . شما ها نمی خواهید معاون وزیری ؛ مدیر کلی ؛ چیزی بشوید ؟ لطفا آمادگی تان را کتبا به بنده اعلام بفرمایید !!

۱۱ آذر ۱۳۹۲

مفاعیل خمسه ......

آقا ! من این آقای اکبر جباری را نمی شناسم . اولین بار است اسم شان بگوشم خورده  . اما خوشمان آمد که روی برادران پنجگانه لاریجانی اسم بسیار زیبای با مسمایی گذاشته است : مفاعیل خمسه
آنطور که آقای اکبر جباری توضیح میدهند ؛ مفاعیل جمع مفعول است و بار منفی بسیار سنگینی را با خود حمل میکند .
مفعول ؛ یعنی آدمی که اونکاره است . یعنی کونی است .
بنا بر این مفاعیل خمسه  - یعنی کونی های پنجگانه - کل خانواده آقای لاریجانی و توابع را در بر میگیرد .
کجایی ای اصغر قاتل مرحوم مغفور مغفول !! اگر زنده مانده بودی حالا نانت توی روغن بود و لازم نبود بروی بیابان های شتر خان و از آن کار های بی ناموسی بکنی . همینجا در تهران بیخ گوش شما در دستگاه قضاییه و مقننه می توانستی دو تا از مفاعیل خمسه را پیدا کنی و هرگز هم به اعدام محکوم نمیشدی بلکه ممکن بود به وکالت و وزارت هم برسی . روحت شاد اصغر آقا جان ! بیا ببین نوچه ها و وردست هایت به چه آلاف و الوف و پست و مقامی رسیده اند ! آ
ای که در دستت بود سینی بامیه
دار الفنون جای تو خالیه
اصغر شتر خونی
تو........

۹ آذر ۱۳۹۲

نماز جمعه ....

رفیقم توی اداره برق شیراز کار میکرد . یک وانت اداره برق زیر پایش بود و مدام با بی سیم با تکنیسین ها در تماس بود .
یک روز جمعه مرا سوار ماشینش کرد  وگفت : حسن ! برویم باغ !
رفتیم نانی و خیاری و گوجه ای و پیازی  و کالباسی خریدیم و راه افتادیم .
توی خیابان زند گوشه ای توقف کرد و کلیدی را از جیبش در آورد و رفت کنار خیابان ؛ جعبه فلزی بزرگی را که روی یک سکوی بتونی نصب شده بود باز کرد و یکی دو تا از پیچ و مهره هاش را بالا پایین کرد و بعد پرید توی ماشین و بی سیم ماشین را خاموش کرد و گفت : بریم !
رفتیم توی باغ .جای تان خالی یکی دو بطر از آن شراب های ناب خلار خوردیم و وقتی کله مان گرم شد رفیق مان در آمد که : میدانی چیکار کردم ؟
گفتم : نه ! چیکار کردی ؟
گفت : امروز نماز جمعه شیراز بر گزار نمیشود .
گفتم : جطور ؟
گفت : برق شان را قطع کرده ام !

عمامه .....

یکسالی از انقلاب گذشته بود و من در شیراز بودم .یک روز سوار تاکسی شده بودم و میرفتم تلویزیون . توی خیابان زند یک آخوند ریقوی مردنی با یک عمامه سه منی جلوی تاکسی را گرفت و گفت : فصر الدشت .
راننده زیر پایش ترمز کرد و گفت :
- فرمودین کجا ؟
- قصر الدشت .
راننده تاکسی با همان لهجه غلیظ شیرین شیرازی گفت : آی من توی اون عمامه ات ریدم !!
آخونده عمامه اش را بر داشت و گرفت جلوی راننده و گفت : کاکو ! آقای خمینی توی این عمامه بقدر کافی ریده ! حالا شمام میخواین توش برینین بفرما !
راننده ؛ در ماشین را باز کرد و گفت : نوکرتم آقا ! سوار شو ! هر جا بخوای میبرمت ! کرایه هم نده !