دنبال کننده ها

۳ آبان ۱۳۹۲

گاو

از یک آقای محترمی پرسیدند : شما از چه می ترسید ؟
گفت : گاو !
پرسیدند : گاو ؟؟ چرا ؟
گفت : هم زور دارد . هم دو تا شاخ دارد . عقل هم ندارد .
حالا حکایت ماست و این جمهوری نکبتی اسلامی .

۱ آبان ۱۳۹۲

قفلی که کلید ندارد ...!!

قفل در خانه مان خراب شده بود . خراب که نه ؛ سفت شده بود
گفتم : اگر روغنکاری اش بکنم درست میشود . رفتم توی گاراژ. سیصد تا قوطی و چهار صد تا جعبه را بهم زدم تا توانستم این روغن بی صاحب مانده را پیدا کنم .
آمدم با دقت و احتیاط جناب آقای قفل را روغنکاری کردم .خیال میکردم شاخ غول را شکسته ام ! اما نشان به آن نشانی که قفل خانه مان باز نشد که نشد !
دوباره رفتم توی گاراژ و سیصد تا جغبه را این ور  و آنور پرتاب کردم تا توانستم یک پیچ گوشتی پیدا کنم . با هزار زحمت پیچ گوشتی را پیدا کردم و قفل عزیز نازنین بد قلق را بازش کردم . هر چه نگاهش کردم دیدم از هیچ چیزش سر در نمی آورم . دوباره مقداری روغن توی سوراخ سنبه هاش ریختم و آمدم بگذارمش سر جای شان .  دو سه ساعت عرق ریزان و نا سزا گویان با این قفل بی صاحب شده ور رفتم اما خدا بسر شاهد است این آقای قفل را نتوانستم سر جایش بنشانم ! بالاش کردم ؛ پایین اش کردم . راستش کردم ؛ چپش کردم ؛ هر کاری کردم سر جایش نرفت که نرفت !
رفتم دست و بالم را که چرب و چیلی شده بود شستم و سوار ماشینم شدم و رفتم سر کار .
عصرش که از سر کار برگشتم دو باره رفتم سراغ این جناب قفل ! اما هر کاری کردم هیچ خاکی نتوانستم روی سر خودم بریزم .. ناچار عطای جناب آقای قفل را به لقایش بخشیدم و رفتم پی کار خودم . حالا قرار است یک آقای قفل ساز بیاید و این قفل بلا وارث را بگذارد سر جایش تا ما باشیم دیگر از این فضولی ها نکنیم !
امروز که توی محل کارم نشسته بودم با خودم گفتم : نکند طفلک این آقای پرزیدنت روحانی  - رییس جمهور حکومت هر دمبیل اسلامی - به درد ما مبتلا بشود ؟  نکند این طفلکی هیچکدام از این کلید هایش نتواند قفل های سنگین و رنگین این آقای عظما را باز کند ؟
ما که خودمان رفته ایم یک قفل ساز آورده ایم تا قفل خانه مان را درست کند ؛ آقای روحانی چطور ؟ نکند دولت امریکا میخواهد نقش همان قفل ساز را بازی کند ؟ الله اعلم بحقایق الامور .

۲۶ مهر ۱۳۹۲

سیگار کشیدی ؟؟

زنم می پرسد : سیگار کشیدی ؟ 
میگویم : سیگار ؟ نه والله !  ( البته دروغ میگویم .  تا چشمش را دور می بینم ؛ میروم گوشه دنجی و چند تا پک به سیگار میزنم و بعدش دست و دهانم را میشورم و کلی عطر و پودر بخودم میمالم و میآیم کنارش )
روی میز شام ؛ فرمان ملوکانه صادر میشود که : نمک نخوری ها !!
میگویم : چشم ! (اما همینکه می بینم حواسش جای دیگر است نمکدان را خالی میکنم روی غذایم ! )
میگوید : اگر با رفیقات رفتی رستورانی ؛ جایی ؛ عرق نخوری ها ! آنهم با این معده مافنگی ات !
میگویم : عرق ؟ من که نمی توانم عرق بخورم ! (البته دروغ میگویم ! وقتی با رفیقانم هستم عرق هم می خورم .! )
میگوید : سعی کن گوشت قرمز نخوری . کلسترول خونت خیلی بالاست !
میگویم : آی بچشم !( اما تا پایم به رستوران میرسد یک استیک فرد اعلا سفارش میدهم و میگویم گور بابای کلسترول !)

حالا که فهمیده اید این آقای گیله مرد توی چه انشر و منشری گیر کرده است اجازه بفرمایید داستانی برایتان تعریف کنم : 
یک بنده خدایی بود که از ترس زنش نه میتوانست ترشی بخورد . نه می توانست سیگار بکشد . نه می توانست شیرینی بخورد . نه می توانست دمی به خمره بزند . نه اجازه داشت گوشت بخورد . نه مجاز بود شوری بخورد .
بالاخره روزی از روزهای خدا ؛ این آقای محترم عمرش را داد بشما و غزل خدا حافظی را خواند و به آن دنیا پرکشید ( یا بقول آخوند ها ارتحال فرمود )
در آن دنیا روانه اش کردند به بهشت برین .وقتیکه وارد بهشت شد دید به به ! چه نعماتی !چه میوه هایی ! چه شراب های نابی ! چه غذاهایی ! چه فرشتگان خوش بر و رویی ! در جوی های بهشت بجای آب ؛ شیر و عسل و شراب روان است  !  هر گوشه ای را که نگاه میکرد پریرویی در حال ناز و غمزه و دلربایی بود .!
این آقای محترم وقتیکه این بساط عیش و نوش را فراهم دید ؛ شروع کرد به بد و بیراه گفتن به عیال مربوطه .
یکی پرسید : برای چه به زنت ناسزا میگویی ؟ مگر آن بیچاره چیکار کرده ؟ 
یارو جواب داد : اگر این فلان فلان شده نبود من سی سال پیش آمده بودم اینجا !
حالا حکایت ماست .

۲۵ مهر ۱۳۹۲

مشاور اقتصادی آقا !!

آقا ! ما سی سال است امریکا هستیم هنوز که هنوز است از کار این خلایق ینگه دنیایی سر در نیاورده ایم !
می پرسید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
یک بنده خدایی میآید ماشین یک بنده خدای دیگری را میدزدد تا برود دوری بزند و هوایی بخورد دلش کمی باز بشود ! اما می بینی ظرف چهار پنج دقیقه دویست تا ماشین پلیس و سیصد تا آمبولانس و چهار صد تا ماشین آتش نشانی آژیر کشان و نعره زنان دنبال آن آقای دزد بیچاره راه می افتند ؛ خیابان ها را قرق میکنند ؛ بزرگراهها را می بندند ؛ با هلیکوپتر و هواپیما آن آقای دزد محترم را رد یابی میکنند و اصلا هم حالی شان نیست که آن بنده خدای دزد مادر مرده ممکن است زهره ترک بشود ؛ بی ادبی نشود توی شلوارش بشاشد ؛ سکته قلبی بکند ؛ بلایی بسرش بیاید !
حالا همه این لشکر کشی ها برای چیست ؟ برای اینکه یک ماشین ابوطیاره عهد دقیانوس را که همه اش چهار دلار نمی ارزد از این آقای دزد بگیرند و بدهند به صاحبش !!
خب پدر آمرزید ها ! شما که یکی دو میلیون دلار خرج کرده اید و اهالی یک شهر را زابرا کرده اید که یک ماشین عهد مرحوم مغفور آقای فورد را به صاحبش بر گردانید چرا با یکدهم همین خرج و مخارج ده - بیست تا ماشین مدل بالای گرانقیمت نمی خرید و یکی شان را به همان آقای دزد محترم ؛ یکی شان را به آن آقای دزد زده ! یکی شان را به عمه  آقای دزد و یکی را هم به خاله جان بنده نمی بخشید ؟ اینطوری نه کسی زهره ترک میشود ؛ نه آقای دزد بیچاره توی شلوار نازنین گرانبهایش میریند ؛ و نه اینهمه لشکر کشی لازم است ! تازه چند صد هزار دلار هم صرفه جویی میکنید ! خلاف عرض میکنم ؟ چطور است ما برویم مشاور اقتصادی آقای اوباما بشویم ؟ ها ؟ بد فکری نیست ها 1؟؟

۲۱ مهر ۱۳۹۲

علی موس موس ....

جناب میرزا تقی خان لسان الملک سپهر - مورخ دوره قاجار - کتابی نوشته است بنام : ناسخ التواریخ " .
این جناب مورخ !در این کتاب یک مشت دروغ و یاوه و پرت و پلا را بهم بافته  که در طبله هیچ عطاری پیدا نمی شود .
وقتیکه این کتاب در عصر ناصری بچاپ رسید ؛ یک آدم درد مند خردمندی بنام مجد الاسلام کرمانی  شعری گفت با این مضمون :
به تاریخ جهان میرزا تقی رید
از آنکه خواست تاریخی نویسد
لسان الملک از آن دادش لقب شاه
که تا خود ریده خود را بلیسد .
در روزگار ما هم ؛ یک آقای تاریخ نویس آسیب شناس پر مدعایی ؛ دشنام نامه ای در باره مرحوم مصدق نوشته و تکه استخوانی از خوان یغمای از ما بهتران نصیبش شده و میخواهد سری توی سر ها در بیاورد و نانی بخورد و لابد به نوایی هم برسد .
ما با اجازه جناب مجد الاسلام کرمانی در شعر ایشان مختصری دستکاری میکنیم و در باره آن آقای دوختور آسیب شناس میگوییم :
به تارخ وطن میرزا علی رید
از آنکه خواست تاریخی نویسد
علی موس موس از آن خواندیم او را
که تا خود ریده خود را بلیسد .

۲۰ مهر ۱۳۹۲

غلط های زیادی ....

بچه که بودم  یه روز به مادرم گفتم : مامان ! کفشام داره پاره میشه ها ؛ با این کفشا خجالتم میاد برم مدرسه ؛  نمیشه یه کفش تازه برام بخرین ؟ 
گفت : کفشات سالمه !
گفتم : ببین مامان ! اگه برام کفش نخرین از فردا دیگه مدرسه نمیرم ها !!
گوشام رو  کشید و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*- --
به بابام گفتم : بابا ؛ نمیشه ما دیگه روزه نگیریم ؟ 
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
* ---
توی مدرسه ؛ یه جوک در باره اون بالا بالایی ها گفتم . 
آقای کنار سری مدیر مدرسه مون گوشام رو کشید و کوبید توی ملاجم و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*-----
عاشق زهره شده بودم . یه نامه عاشقونه براش نوشتم و پرتش کردم تو خونه شون . فرداش باباش تو کوچه جلوی راهم سبز شد و یه کشیده خوابوند بیخ گوشم و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*----
تو دانشگاه ؛ به یکی از استادام گفتم : آقا ! شما چرا اینقدر بیسوادی ؟ از کدوم دانشگاه مدرک گرفتی ؟ 
منو از کلاس انداخت بیرون و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*-----
تو سربازخونه ؛  سر پست کشیک چرتم گرفته بود . 
جناب سروان از راه رسید و یه لگد زد تو ساق پام و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*------
تو اداره مون ؛ به رئیسم  گفتم : آقا ! چطوریه که فلانی نه سر و کله ش تو اداره پیدا میشه ؛ نه دست به سیاه و سفید میزنه ؛ اما حقوقش سه برابر حقوق منه ؟
گفت : این گه خوری ها بشما نیومده ! دیگه هم از این غلط ها نکنی ها !
*----
شب خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم میگن باید عضو حزب رستاخیز بشوی !
گفتم : رخت آویز ؟  رخت آویز دیگه چیه ؟ اگه عضو نشیم تخم منو میخورین ؟ 
فرداش منو بردن دوستاق خونه همایونی و چوب توی آستینم چپاندن و گفتند : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
* -----
انقلاب کرده بودیم . دیدم همه دارن می چاپند و میخورند و می کشند .
گفتم : عجب ؟ این انقلاب ابوذری است یا ابوزری ؟
کشان کشان  بردندمان  دانشگاه اوین و کم مانده بود سرمان را هم بباد بدهیم . خلاصه اینکه یک روز یک آقای بوگندویی آمد و یک برگ کاغذ جلوم گذاشت و گفت : امضاش کن ! اما دیگه از این غلط ها نکنی ها !
*----
به پیشنماز محله مون گفتم : آقا ! مگه آدمکشی افتخاره ؟ 
گفت : چطور مگه ؟ 
گفتم : شما میگین حضرت علی  یه روز هفتصد نفر رو با اون ذوالفقارش سر بریده !
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : بابی شدی ؟ دیگه از این غلط ها نکنی ها !

حالا ما مونده ایم که ما توی این دنیا چه غلطی باید بکنیم ؟!!

مناجات با خدا به زبان مازندرانی و گیلکی

يا خدا .... اگه مه حاجت ره ندی:هی روزه گیرمه هی خرمه!قبله ره پشت کمبه نمازخوندمبه!شب قدرتاصوایی خسمبه!مکه اسم نویس مبه مه اسم دکته تاعربستان شومه گردمه!محرمی پلاپجمه همه ره دمبه کرک بخره!!

ترجمه گیلکی:

خودا جاان! اگه می حاجته فاندی هی روزه گیرم هی پلا خوروم، دس نماز (وضو) گیرم هی گوز کونم، می کون به سمت قبله نهم نماز خوانم، شبای احیا فقط کونم خورم خسم، حج اسم نیویسم ولی تی ور نایم، ببخشا خودا جان اصن تره می کر حساب نوکونم. هسه کون داری می حاجته فاندن!!!!!!
.
.
ترجمه فارسی
.
.
خدایا!!! اگه حاجتمو ندی با زبون روزه غذا میخورم، وضو میگیرم و هی میگوزم، پشت به قبله نماز میخونم، شبای احیا فقط میخورم میکنم میخابم، مکه اسم مینویسم ولی پیشت نمیام، شرمنده ها خدا جون اصن تو رو به کیرم  حساب نمیکنم! حالا جرأت داری حاجتمو نده

۱۸ مهر ۱۳۹۲

جایزه نوبل و آقای بورخس

سال 1984 بود . در آرژانتین بودم . در دانشگاه کاتولیک بوئنوس آیرس زبان اسپانیولی یاد میگرفتم . 
استادی داشتیم که براستی زیبا بود : خوش تراش ؛ خوش سخن . مهربان .با چشمانی آبی و موهایی طلایی . هم سن و سال خودم بود . 
 آنقدر دوستش میداشتم که اگر از آسمان سنگ هم میبارید به دانشگاه میرفتم .
گاهگداری با هم در کافی شاپ دانشگاه می نشستیم قهوه میخوردیم  و گپ میزدیم . من از ایران میگفتم و او از آرژانتین . از کشوری که تازه از یک جنگ چریکی شهری و از جنگ فالکلند  رها شده بود .
آنروز ها خورخه لوییس بورخس نویسنده صاحب نام آرژانتینی هنوز زنده بود .  من همه کتابهایش را که زنده یاد احمد میر علایی ترجمه کرده بود خوانده بودم . از ویرانه های مدور بگیر تا مرگ و پرگار . اما  شیفته هزار توهایش بودم .
یک روز به استادم گفتم : نمیشود ترتیبی بدهی به دیدار خورخه لوییس بورخس برویم ؟ 
گفت : سعی ام را خواهم کرد .
یکی دو ماه بعد ؛ عصر شنبه ای ؛ بهمراه استادم به دیدار بورخس رفتیم . خانه ای در محله پالرمو . از آن خانه های قدیمی که از در و دیوارش کتاب میبارید .
بورخس سالها بود که کاملا کور شده بود .انگار کوری در خانواده اش ارثی بود . گویا  پدرش و پدر بزرگش نیز کور شده بودند .
خانه اش به سبک و سیاق خانه های انگلیسی تزیین شده بود .
بورخس اگر چه از پیری و بیماری رنج می برد اما هنوز در هشتاد و چند سالگی بیدار دل و هشیار بود .
دستیارش که خانم نسبتا جوانی بود برای مان قهوه آورد . بورخس کت و شلواری سرمه ای بتن داشت با کراواتی سبز . تمیز و شسته رفته و بسیار مبادی آداب .
پرسید : از کجا میآیی ؟ 
گفتم : ایران 
و او حدود یک ساعت از حافظ گفت .از مولانا گفت . از ویرانه های مدور گفت . از اصفهان گفت . از عطار گفت . از سیمرغ گفت . از قرآن گفت . از تورات گفت . از تلموذ گفت .
و من آنجا بود که حس کردم پر کاهی هستم در برابر اقیانوسی . بینا ترین نابینای جهان بود این مرد .
من چهار سال دیگر در بوئنوس آیرس ماندم اما آنچنان دلواپسی های غربت در تن و جانم چنگ انداخته بود که دیگر نتوانستم به دیدارش بروم .
اکنون پس از سی سال ؛هر وقت در کشاکش این زندگی پوج و تو خالی دچار بحران های روحی میشوم ؛ به هزار تو های بورخس پناه میبرم و در دالان های شگفت انگیز آن پرسه میزنم . چه دنیای حیرت آوری است هزار توهای بورخس .
خورخه لوییس بورخس یکی از قله های سر فراز ادبیات جهان است که جایزه ادبی نوبل  - بنا به برخی ملاحظات سیاسی - از او دریغ شده است .
موضع گیری خصمانه او در برابر حکومت انقلابی خوان پرون و و اکنش نا عادلانه پرون در برابر او (بر کناری اش از ریاست کتابخانه ملی و گماشتن او بعنوان بازرس مرغ و ماکیان ! ) بورخس را وا داشت که بعد ها از کودتای نظامیان علیه پرون جانبداری کند و نا خواسته به قطب راست بغلتد و گر نه هر اهل ادبی بخوبی میداند که در میان همه نویسندگان امریکای لاتین ؛ خورخه لوییس بورخس  یک سر و گردن از همگان بلند تر است .حتی از میگل آنجلو آستوریاس  و گارسیا مارکز ....
من هنوز در بوئنوس آیرس بودم که بورخس چشم از جهان فروبست .
خورخه لوییس بورخس بینا ترین نابینای جهان بود .

این دکتر های فلان فلان شده !!

  فشار خونم بالا ست . دکتر گفته باید پیاده روی کنم. من هم اهل اینجور بی ناموسی ها نیستم . امروز صبح خانمم تهدید کرد اگر پیاده روی نکنی بمدت دو ماه غذا برایت نخواهم پخت ! ما هم از ترس اینکه نکند گرسنه بمانیم و به لقا الله بشتابیم یک بطری آب بر داشتیم و رفتیم پیاده روی . چه هوای دل انگیزی هم بود . یکساعت پیاده روی کردیم و حالا آمده ایم خانه . اما و صد اما کمرمان درد گرفته ! ساق پای مان کوفته شده . کف پای مان ویز ویز میکند . خلاصه اینکه کباب شده ایم !! بنظر شما اگر ما همان دو ماه را گرسنه بمانیم بهتر نیست ؟ دستکم تن و بدن مان دیگر درد نمی گیرد  .البته ممکن است سکته ناقص بفرماییم . این زندگی هم عجب درد سر هایی دارد ها !! چرا نمیگذارند ما راحت زندگی مان را بکنیم این دکتر ها ی فلان فلان شده؟؟

این تاریخ پر افتخار !!

آقا ! این تاریخ دو هزار و پانصد ساله ایران  - که ما ایرانی ها به آن می نازیم و فخر میفروشیم -  آکنده است از رویداد های عجیب و غریب و باور نکردنی . آنقدر عجیب و غریب که آدمیزاد گاهی سر گیجه میگیرد و نمیداند چه خاکی بسر خودش بریزد و به کجای این تاریخ پر افتخار بنازد .
در یکی از متون تاریخی عصر صفوی ( نقاوه الآثار ) خواندم که :
" ..شاه عباس ؛ دختر خان احمد را نامزد پسر خود صفی میرزا کرده بود ؛ اما صفی میرزا بهیچوجه زیر بار نمیرفت و تن به این ازدواج نمیداد .
میدانید چرا ؟ برای اینکه جناب صفی میرزا در دوران کودکی از این دختر کتک بسیار خورده بود !
طفلکی صفی میرزا لابد می ترسید اگر با این دوشیزه محترمه ازدواج کند دوباره همان کتک خوردن ها تکرار بشود .
اما دنباله ماجرا خنده دار تر است : جناب شاه عباس کبیر ! وقتی دید پسرش تن به این وصلت شاهانه نمیدهد ؛ خودش این دخترک را به زنی گرفت و او را روانه حرمسرای همایونی کرد ! "