دنبال کننده ها

۱۳ مهر ۱۳۹۲

بیچاره شاعر ....

عده ای از کاسه لیسان و بله قربان گویان و مفتخوران ؛ در بارگاه جانور آدمخواری بنام سلطان تکش ؛ از شاعر بیچاره فلکزده ای  ای بنام " کبود جامه "  - که گویا کله اش بوی قورمه سبزی میداده است  - بدگویی میکنند .
آقای شاهنشاه عدالت پناه !شعله خشم شاهانه شان بجوش میآید و فرمان میدهند بروند سر شاعر بیچاره را گوش تا گوش بریده و کله مبارکش را بدرگاه ملوکانه بیاورند .
آدمخواران درگاه شاهی شمشیر ها و خنجر هایشان را از نیام بیرون می کشند  و تاخت زنان و عربده کشان به خانه آقای شاعر می روند  .
شاعر بیچاره که مرگ را در یکقدمی خود می بیند  هر چه پول و انگشتر و گوشواره و اجناس قیمتی دیگر در بساط داشت به آدمخواران درگاه شاهی می بخشد  و از آنان می خواهد  بجای کله مبارکش ؛ خود او را به درگاه همایونی ببرند !
ماموران شاهی ؛ شاعر بیچاره را کشان کشان و اردنگی زنان به پیشگاه شاهنشاه عدالت پناه میبرند  .
شاهنشاه عدالت پیشه ! که از دیدن قیافه ترسان و لرزان شاعر مال باخته دیگ خشم شان دو باره بجوش آمده بود ؛ نعره زنان و کف بر لب فریادی کشیدند و فرمودند : مگر نفرموده بودیم سر این حرامزاده را به درگاه ما بیاورید ؟ 
نوکران و چاکران زمین ادب بوسه دادند و پیش از آنکه چیزی بگویند ؛خود شاعر فلکزده به سخن در آمد و این رباعی را خواند : 
من خاک تو در چشم خرد می آرم 
عذرت نه یکی ؛ نه ده ؛ که صد می آرم 
سر خواسته ای ؟به دست کس نتوان داد 
می آیم و بر گردن خود می آرم !
بنا به نوشته عبدالرحمن عوفی در کتاب " لباب الالباب "... (.پادشاه ؛ رقم عفو بر جریده جریمه او کشید و بوس بر سر و روی او داد !)

 قدرت شعر را می بینید ؟ 
کاشکی ما هم بجای اینهمه پرت و پلا نویسی می توانستیم دو کلام شعر بگوییم بلکه این امریکای جهانخوار ! قلم عفو بر مالیات مان میکشید و در این پیرانه سری نفس راحتی میکشیدیم و از ترس این اداره  عریض و طویل مالیات مثل خایه حلاج نمی لرزیدم ؛ اما حضرت باریتعالی از این شانس ها بما نداده است . 

۱۱ مهر ۱۳۹۲

دلی بی کینه ...و سری بی مو ....

زنده یاد استاد دکتر ذبیح الله صفا که در طول عمر پر بار خود خدمات فراوانی به فرهنگ و ادب ایران زمین کرده اند ؛ دلی بی کینه  و سری بی مو داشت .
حدود چهل و چند سال پیش ؛ در دانشگاه تهران مراسمی بمنظور بزرگداشت رودکی بر گزار شده بود که همه استادان و شاعران و ادبا و فضلا دعوت شده بودند اما گویا یادشان رفته بود آقای ابراهیم صهبا شاعر بدیهه سرا را دعوت کنند .
صهبا که گویا بد جوری به تریج قبایش بر خورده بود  یک رباعی سرود که طنز گزنده اش متوجه دکتر ذبیح الله صفاست . 
رباعی این است : 
ای آنکه به لطف و به " صفا " مشهوری 
گر لطف به " صهبا " نکنی معذوری 
البته که جای دعوت صهبا نیست 
تجلیل کند گر کچلی از کوری !!
*استاد صفا چند سال پیش در غربت در گذشت 

۱۰ مهر ۱۳۹۲

چرا بمن سنگ میزنی ؟

یک بنده خدای کور و چلاقی رفته بود زیارت خانه خدا . 
هنگام سنگ زدن به شیطان ؛ جناب آقای ابلیس ظاهر میشود و می پرسد : 
- چشمت چی شده ؟ 
میگوید :  - مادر زاد کور به دنیا آمدم 
می پرسد :  پای شما چرا چلاق شده ؟ 
- حکمت خداوند است !
ابلیس میگوید : ای مرتیکه فلان فلان شده الاغ ! پس چرا به من سنگ میزنی ؟؟!!

۹ مهر ۱۳۹۲

چه قبر خوشگلی ....

شیرازبودم  . تازه انقلاب شده بود و من در رادیو شیراز کار میکردم . با دو سه تا شاعر آشنا شده بودم که یکی شان نمد مال بود !
این آقای شاعر نمد مال یک روز ناهار مرا به خانه اش دعوت کرد . ما هم کفش و کلاه کردیم و رفتیم آنجا . خانه اش چنان بوی بدی میداد که صد رحمت به طویله مرحوم مغفور قوام الملک شیرازی !
من یکی دو ماهی بود که از فرنگستان بر گشته بودم وبرنامه های عصر گاهی رادیو شیراز را می نوشتم . دوست و آشنایی هم نداشتم . 
شب های جمعه که میشد با چند تا از همین شاعر ها و پیر و پاتال های دیگر میرفتیم حافظیه . دور تا دور حافظیه آرامگاه فلان الدوله ها و عنکبوت السلطنه ها بود . آرامگاه که چه عرض کنم ؟ ساختمانی و اتاقی و فرشی و چلچراغی و گلی و ..... همه اش هم سنگ مرمر سفید .
میزفتیم توی یکی از همین شبستان ها می نشستیم و به شعر خوانی دوستان گوش میدادیم . چه شعر هایی هم ؟ !! همه اش در باره ابروی کمانی یار و بناگوش مرمری دلدار و از این مزخرفات .
یک شب رفته بودیم به آرامگاه خانوادگی آقای صاحب دیوان . من اساسا نمیدانستم که این حضرت صاحب دیوان چیکاره بوده و چرا لولهنگش اینهمه آب میگرفته !و چرا چنین آرامگاه مجلل با شکوهی دارد . با فرش های گرانبها ؛ شمعدانی های نقره ؛ منبت کاریهای شگفت انگیز ؛ سنگ مرمر های پر زرق و برق و زلم زیمبو های بر ما مگوزید !!
همان شب ؛ شاعر نمد مال مان شعری خواند که یک بیت آن یادم مانده است : 
به قبر صاحب دیوان از آن برم حسرت 
که از اتاق پذیرایی ام قشنگ تر است !!

قاضی نشو ...!!

انگار هزار سال پیش بود .تازه دیپلم گرفته بودم . شاگرد اول هم شده بودم . 
توی حیاط خانه مان ؛ زیز سایه درخت تناور " لیلکی " درس میخواندم و میخواستم وارد دانشگاه بشوم . تابستان داغی بود . 
مادرم آمد سراغم و گفت : - پسر جان ! درس خواندن ات مگر تمام نشده ؟
گفتم : مادر جان !میخواهم بروم دانشگاه . میخواهم کنکور بدهم .
پرسید : چه درسی میخواهی بخوانی ؟
گفتم : حقوق !
گفت : حقوق ؟ حقوق دیگر چیست ؟ بعدش میخواهی چیکاره بشوی ؟ 
گفتم : قاضی !
- قاضی ؟ یعنی محکمه چی ؟
- آره مادر ! 
مادرم نگاهی به سراپایم انداخت و گفت :  نه پسر جان !  نه  ! لازم نکرده شما قاضی بشوی !
- چرا مادر ؟ 
- ببین پسر جان !با این اخلاق گهی که شما داری ؛ اگر یک روز قاضی بشوی نیمی از ملت ایران را میفرستی بالای دار !
و چنین بود که ما رفتیم ادبیات خواندیم که نه برای فاطی تنبان میشود و نه به درد دنیا مان میخورد و نه آخرت مان !
فی الواقع خسر الدنیا و الآخره ماییم .

۸ مهر ۱۳۹۲

تو اینجا چیکار میکنی ؟؟

...یک آقای میلیاردر ایرانی - که بگمانم ارث بابای خدا بیامرزش را بر داشته و به فرنگستان آمده - سالهاست که در یکی از گران ترین هتل های پاریس زندگی میکند . 
او میگفت : اگر من صد سال دیگر زنده بمانم و این صد سال را در هتل هیلتون پاریس بگذرانم ؛ هر چه خرج کنم ؛ تنها می تواند از سود پولی باشد که بهمراه خود آورده ام !!
این آقای میلیاردر اما ؛ روزی سه چهاز بار میزند زیر گریه و های های گریه میکند !
یک روز رو کرد به یکی از دوستانش و گفت : آرزو دارم بجای این دختر خانم ها و پیشخدمت های تی تیش مامانی ؛ یک روز صبح یکنفر کاشی وارد هتل بشود و بیاید در اتاقم را بزند و بزبان فارسی بگوید : 
- همشهری پدر سوخته مادر قحبه ؛ اینجا چیکار میکنی ؟؟
--------
پی نوشت : حالا میدانید جناب آقای گیله مرد چه آرزویی دارد ؟ 
آرزو دارد برود پاریس ؛ برود اتاق این جناب میلیاردر ؛ یک کشیده بخواباند زیر گوشش و با زبان شیرین فارسی بگوید : مادر قحبه ! این پول ها را از کجا آورده ای ؟ 
--------
پی نوشت شماره 2 - لطفا اسم و آدرس این آقای میلیاردر را از ما نخواهید . می ترسم تعداد افرادی که مایلند بروند پاریس یک کشیده آبدار بیخ گوش ایشان بخوابانند آنقدر زیاد شود که باعث راه بندان در خیابان های پاریس بشود .

۷ مهر ۱۳۹۲

اوباما : از زنم می ترسم

...تقریبا شش سال است که من حتی یک نخ سیگار نکشیده ام .
دلیلش ؟
دلیلش این است که : از زن خودم می ترسم .
منبع ؟ : مجله تایم - اکتبر 2013


۴ مهر ۱۳۹۲

نفس کشیدن ممنوع !!

دیروز رفته بودیم دکتر .
گفت : باید بروی آزمایش خون . ما هم رفتیم آزمایش خون . امروز جوابش آمد : 
- فشار خون بالا !
-قند خون بالا !
کلسترول بالا !( فقط حساب بانکی مان است که هی پایین و پایین تر میآید )
نتیجه ؟ هیچی : خوردن شیرینی ممنوع ! نمک ممنوع ! چربی ممنوع ! ترشی ممنوع !خوردن برنج ممنوع !( خوب شد نگفتند نفس کشیدن ممنوع )
شاید بتوانیم خودکشان کنیم و شیرینی و ترشی و چربی و شوری نخوریم . اما برنج را چیکار کنیم ؟ گیله مردی که ما باشیم اگر روزی یکبار برنج نخوریم به لقا الله خواهیم پیوست و نام مبارک مان در زمره نام شهدا در خواهد آمد !
این دکتر هم عجب دل خوشی دارد ها ؟کاشکی فارسی بلد بود و این شعر را برایش می خواندم : 
من از مزارع سبز شمال میآیم 
ز سر زمین برنج 
- این طلای تلخ و سپید - 
که دانه دانه ی آن قطره قطره خون من است .....
بگمانم حضرت خاقانی شروانی است که خطاب به حضرت باریتعالی  میفرماید : 
دولت به خران دادی و نعمت به سگان 
پس ما به تماشای جهان آمده ایم؟؟!!

آقای کلید و تزویر ...!

آقا ! بما گفته بودند که این آقای رییس جمهور اسلامی  - که ما اسم شان را آقای کلید و تزویر گذاشته ایم -  از دانشگاهی در گلاسکو دکترای حقوق دارد .
چطور است که این آقای دکترای حقوق ! نمی تواند دو کلام انگلیسی حرف بزند ؟ 
- نکند درس های دانشگاه گلاسکو به زبان عربی است و ما نمی دانستیم ؟ 
-نکند این آقای کلید و تزویر ؛ دکترایش را از یکی از همین دانشگاههای " نیست در جهان " گرفته باشد ؟ یعنی صد دلار سلفیده باشد و مثل آن آقای آسیب شناس تاریخدان ! یکی از آن دکترا های دو زاری کاغذی را گرفته باشد ؟
- نکند ایشان از همان حوزه علمیه قم دکترا گرفته اند و نام حوزه علمیه به دانشگاه گلاسکو تغییر یافته و ما بی خبر بوده ایم ؟
باز خدا پدر همان آقای آهنگر زاده خوش سیما را بیامرزد که دستکم می توانست بگوید : This is a Blackboard
این بنده خدای دکترای حقوق از حوزه علمیه گلاسکو !همان دو کلام را هم بلد نیست که ....
لعنت بر شیطان ! ما هم بیکاریم ها ؟! چه سئوال هایی میکنیم ها ؟! کسی نیست بما بگوید آقا ! به زخم معده ات برس ؟؟!!

۳ مهر ۱۳۹۲

جناب آقای شتر ...!!!

مرحوم علامه محمد قزوینی ؛ ادیب و پژوهشگر تاریخ و فرهنگ ایران ؛ همسری آلمانی داشت که زنی روستایی و سخت ساده دل بود .
محمد علی جمالزاده نویسنده صاحب نام ایرانی میگوید : 
" ..مرحوم قزوینی تازه ازدواج کرده و هر روز ساعت هفت بعد ازظهر می بایست خانه باشد و گرنه زنش دچار وحشت و اضطراب میشد .
ما در ایام جنگ بین الملل عصر ها می خواستیم ( در برلن ) بیشتر جلسات مان را طول بدهیم . قزوینی بلافاصله راه می افتاد که : خانم تنهاست باید بروم .
 اول فکر کردیم بهانه است . بعد معلوم شد درست است . به او گفتیم : بهانه ای بتراش شاید موافقت کند اندکی بیشتر با ما باشی .
قزوینی یک روز دیر تر بخانه رفته بود . زنش پرسیده بود کجا بودی ؟ 
جواب داد : به باغ وحش رفته بودم با شتر ها صحبت میکردم ؛ طول کشید !
زن با تعجب پرسیده بود : مگر شتر حرف میزند ؟ 
-بلی !
- پس چرا ما نشنیده ایم ؟ 
- میخواستی شتر با زبان آلمانی با تو صحبت کند ؟ او اهل مشرق زمین است . غریب است . فقط با ما که همزبان او هستیم میتواند صحبت کند !
از روز بعد ؛ زن ساده دل ؛ با اینکه چیز حسابی در خانه نداشتند ؛ یک ساندویچ نان و پنیر هم به قزوینی داد که به شتر ها بدهد ! و ضمنا اجازه داد که میتوانی نیم ساعت دیر تر بخانه بیایی بشرط اینکه فقط با شتر ها صحبت کنی !!