دنبال کننده ها

۲۷ شهریور ۱۳۹۲

حذف القاب


چند روز قبل اقا جمال عریضه ای به حضور حضرت اشرف (رضاخان 
پهلوی) فرستاده بود پاکت بزرگ و عنوان روی ان این طور نوشته بود:" حضور مهر ظهور بندگان حضرت مستطاب اجـل اکـرم اشرف امنع اعظم اقای رضا خان پهلـوی سردارسپه وزیر جنگ و رئیس الوزرا و فرماندهء کل قـوا دامت عظمه". در طول پاکت یک تمام عنوان بود٬ چند کلمه هم که جا نداشت بالای سطر نوشته شده بود.
عریضه تقدیم شد فرمودند: روی پاکت که این باشد توی پاک چه خواهد بود!
بلافاصله عدل الملک معاون رئیس الوزرا را احظار و مقرر فرمودند به همه اعلان و ابلاغ کند که ذکر عناوینی که تاکنون در خطاب به من به کار برده می شد بکلی موقوف است٬ از این ساعت از لقب "سردارسپه" که دارم صرف نظر میکنم روی پاک فقط بنویسند رضا خان پهلوی و امر فرمودند هر پاکتی که عنوانی غیر از این داشته باشد برای صاحبش برگردانید.
{خاطرات سلیمان بهبودی صفحه ۱۲۲}

در سال ۱۳۰۴ لوایحی به تصویب مجلس شورای ملی رسید که بر اساس آن استفاده از القاب گذشته منسوخ و انتخاب نام خانوادگی برای کلیه اتباع ایران اجباری گردید.
حذف عناوين اضافی از اسامی از جمله: خان، ميرزا، سلطنه، دوله، سيد و ... در ايران به اجرا در آمد و ادارات (در نوشتن نامه ها و احكام)، نشريات در مطالب خود و نيز مراكز صدور شناسنامه مكلف به اجرای آن شدند و در مكاتبات رسمی و نطقها نيز بكار بردن القاب و عناوين جز«آقا» و «بانو» برای خطاب كردن ممنوع شد. هنگام خطاب کردن وزيران و نخست وزير، قرار دادن واژه "جناب" بر نام آنان بلا مانع (نه اجبار) اعلام شده بود و تاكيد شده بود كه در صورت بكار بردن جناب، آقا و بانو حذف شود و دو لقب با هم بكار برده نشود كه غلط دستوری است.
متعاقب اين اقدام، نيز تعيين نام خانوادگی برای افرادی كه اسم پدر خود را به عنوان نام خانوادگی به كار می بردند اجباری شد كه بازگشتی به رسم ايران عهد باستان و دور شدن از رسم عربی بود كه اعراب نام پدر و پدربزرگ را پس از نام اول بكار می برند. همچنين توصيه شد که بر نوزادان ترجيحاً نام های پارسی گذارده شود.

منبع:
سایت مجلس شورای اسلامی/کتابخانه/قوانین مصوبه

روشنفکران ششلول بند ....و ششلول بندان روشنفکر ...!!!

  پس از بمباران مجلس شورای ملی توسط محمد علیشاه قاجارو تبعید و کشتار بسیاری از آزادیخواهان ؛ میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی  نامه ای به مرحوم علامه دهخدا فرستاد  که بگمانم روشنفکران امروزی ما  باید آنرا بخوانند و از آن درس بیاموزند . آن باصطلاح روشنفکری که در آستانه انقلاب همراه با توده های نادان بر سر بام ها بانگ الله اکبر سر میداد . آن روشنفکری که سر از پا نشناخته ؛ با داشتن عنوان پر طمطراق و بی محتوای " دبیر کانون نویسندگان ایران " به دست بوس و پا بوس امام خمینی اش میرفت  . آن روشنفکری که پس از پایان جنگ ایران و عراق به دریوزگی آقای سارق العلما میرفت و نور معرفت در سیمای بی ریش او میدید . آن روشنفکر پر مدعایی که از آن سید خندان حقه باز بعنوان " مصدقی دیگر " یاد میکرد . آن یاوه گوی هرزه درایی که چند گاهی سنگ " اعلیحضرت همایون رضاه شاه دوم! " را به سینه میزد . آن بادبادکی که اکنون واله و شیدای " رضا شاه کبیر ! " است و هر کلام مخالفی را با دشنام و عربده کشی پاسخ میدهد  ؛ کاشکی کمی بخود بیاید و با خواندن این نامه طالبوف - که بیش از صد سال پیش نگاشته شده است - کمی از خودش خجالت بکشد : 
و اما نامه طالبوف چنین است : 

" امیدوارم که بزودی تمام پراکندگان وطن باز به ایران بر گردند و بجای مجادله و قتال ؛ در خط اعتدال کار بکنند ؛ یعنی خار بخورند و بار ببرند و کشتی مشرف به غرق وطن را به ساحل نجات بکشند .  بدیهی است تا پریشان نشود کار به سامان نرسد .
عجیب این است که در ایران بر سر آزادی عقاید جنگ میکنند ولی هیچکس به عقیده دیگری وقعی نمیگذارد سهل است اگر کسی اظهار رای و عقیده نماید متهم و واجب القتل ؛ مستبد ؛ اعیان پرست ؛ خود پسند ؛ نمیدانم چه و چه  نامیده میشود و این نام را کسی میدهد که در هفت آسیا یک مثقال آرد ندارد . یعنی نه روح دارد ؛ نه علم ؛ نه تجربه ؛ فقط ششلول دارد .

۲۵ شهریور ۱۳۹۲

شعر برای عمه جان ....!

.... چند سالی از انقلاب ویرانگر ایران میگذشت . تازه اجازه داده بودند که ایرانی ها به خارج بیایند و یکی از خویشان نزدیکم از ایران به پاریس آمده بود .
محمد عاصمی ( مدیر مجله کاوه در آلمان ) خبر شد و برای دیدن وی از مونیخ به فرانسه آمد . شب را با عده ای از دوستان خانه ما بود . 
این مقدمه را بگویم که خدا ذره ای استعداد شعر گفتن به من نبخشیده است  . در دوران جوانی یک بار شعری گفته بودم و برای فرخ تمیمی خواندم . 
فرخ تمیمی گفت : می توانم یک خواهش ازت بکنم ؟ 
گفتم : البته !
گفت : ترا به حضرت عباس شعر نگو ! دوستانت را در محظور میگذاری و جرات نمی کنند بهت بگویند شعرت مزخرف است !
سخنش آنچنان جدی و تلخ بود که من هرگز تا مدت ها شعر نگفتم و ادبیات ایران از آثار یکی از فرزندانش برای همیشه محروم ماند !! اما بعد از انقلاب که همه چیز زیر و رو شده بود و فرخ تمیمی هم دیگر زنده نبود ؛ گاهی شعرکی میگفتم ولی جرات نمیکردم به کسی نشان بدهم .  آن شب هم شعری گفته بودم و اعلام کردم که شعر تازه ای گفته ام و میخواهم به افتخار عزیزی که از ایران آمده است آنرا بخوانم .
حرف من سکوت سنگینی در فضا ایجاد کرد و حضار که سابقه کار دستشان بود به احترام صاحبخانه اعتراضی نکردند ولی اشتیاقی هم از خود نشان ندادند . 
من شعر را خواندم و و منتظر ماندم عکس العملی از جمع ببینم ؛ ولی کسی چیزی نگفت و سکوت ادامه یافت . بعد از مدتی یکی از مهمان ها بمن گفت : ببخشید ! سرکار عمه دارید ؟؟
منظورش معلوم بود . میخواست بگوید شعر سر کار برای عمه تان خوب است ! ولی من بروی خود نیاوردم و یکی از مهمان ها گفت که ایشان عمه داشت که سالها پیش فوت کرده است . 
محمد عاصمی که تا آنوقت خودش را حفظ کرده بود گفت : والله من هم بودم از غصه برادر زاده ای که چنین شعر هایی میگوید ( آن هم شعر نو! ) اگر نمی مردم خودم را می کشتم !!

" از حرف های سیروس آموزگار "

این چی میفرماد ؟؟

سالها پیش ؛ در پاریس ؛ مرحوم دکتر علی امینی ( نخست وزیر پیشین ایران )  مجلسی بنام " آشتی ملی " درست کرده بود .
در این مجلس با تورج فرازمند نشسته بودیم و سخنرانی های گرم و  آتشین را در همین زمینه می شنیدیم و استدلال های دکتر امینی را در باره آشتی ملی .
تورج که میدانست میانه پسر دکتر امینی با همسرش  شکر آب است بمن گفت :
-ممد ! این چی میفرماد ؟  این نمیتونه پسرش رو با عروسسش آشتی بده ؛ اونوقت چه جوری میخواد آشتی ملی درست  کنه

" از یاد داشت های دکتر محمد عاصمی "

آی چاقو تیز میکنیم !!

نصرت رحمانی در شعری با عنوان " احساس " چنین می سراید :
با قوافی
چار پایه ای خواهم ساخت
و با اوزان ؛ سنگ سمباده ای
آنگاه
با سگک تسمه کمربندی
آنها را به کول خواهم بست
و در کوچه ها فریاد خواهم کرد :
آی ...قند شکن ...چاقو ...احساس تیز می کنیم !

۱۸ شهریور ۱۳۹۲

هیچ سرمایی سوز سرمای آوارگی را ندارد ...

پس از اینکه میرزا جهانگیر خان شیرازی مدیر روزنامه صور اسرافیل در دوره استبداد صغیر بدست دژخیمان محمد علیشاهی اعدام شد ؛ مرحوم علامه دهخدا نیز همچون بسیاری از مبارزان و خرد ورزان ایرانی به تبعید رفت .
او ابتدا به پاریس رفت و مدتی در آنجا ماندگار شد . این مدت از نظر تنگناهای مالی سخت ترین سال های زندگانی دهخدا بود .
دهخدا خاطره ای از این روز ها را برای مرحوم دکتر محمد معین نقل کرده است و چنین میگوید :

"   در آن  روزها هیچ پولی از ایران بمن نمیرسید . ناچار روزی با یک سوی فرانسوی  - که معادل یکشاهی آن روز گار بود -  زندگی میکردم .
با این یکشاهی شاه بلوط می خریدم و بجای شام و ناهار میخوردم . یک روز صبح از شدت گرسنگی و ضعف نتوانستم از تختخواب پایین بیایم . در این زمان نامه رسان پست آمد و یک بسته کتاب و یک نامه از  ادوارد براون ( خاور شناس انگلیسی ) برای من آورد .
براون کتاب ها را بمناسبت عید نوروز بمن هدیه کرده بود . نامه براون را باز کردم . نوشته بود : من و شما ؛ هر دو ؛ در راه آزادی می جنگیم . اجازه بدهید مبلغ مختصری لیره برای شما بفرستم .
در جواب نامه براون نوشتم : شما از کجا فهمیدید که من چیزی ندارم ؟ الحمدالله زندگانی من کاملا روبراه است و به  هیچوجه به مساعدت مالی احتیاج ندارم ...."

در باره گشاده دستی و نوع پرستی دهخدا باید بگویم که : حق تالیف لغتنامه را هرگز نگرفت و خانه ای را که داشت فروخت و بخشی از از بهای آنرا برای پرداخت دستمزد همکاران و تنظیم کنندگان لغتنامه اختصاص داد .


به سرو گفت چرا میوه ای نمی آری؟
جواب داد که : آزادگان تهیدست اند ..

۱۷ شهریور ۱۳۹۲

آوارگان ایرانی و یهودیان

آوارگان ایرانی و یهودیان

در سال 1939 میلادی ؛ پس از حمله هیتلر به همه بنیاد ها و موسسات یهودیان ؛ یک آقای یهودی به یک آژانس مسافرتی در برلن میرود تا بلیطی بخرد و از کشور آلمان خارج بشود .
مسئول فروش بلیط از او می پرسد : کجا میخواهی بروی ؟
میگوید : نمیدانم
مسئول آژانس یک نقشه دنیا به دستش میدهد ومیگوید : انتخاب کن !
مرد یهودی خوب به نقشه نگاه میکند . هی بالا و پایینش میبرد . هی از چپ به راست و هی  از راست به چپ واکاوی اش میکند . دست آخر می پرسد : نقشه دیگری ندارید ؟

پس از گذر بیش از هفتاد سال ؛ انگار آوارگان و پناه جویان ایرانی به همان سرنوشت آن انسان آواره یهودی گرفتار آمده اند .

۱۲ شهریور ۱۳۹۲

اجل معلق ..... 
بعضی از این پیر و پاتال های ینگه دنیایی وقتیکه پشت فرمان ماشین شان می نشینند فی الواقع نقش اجل معلق را بازی میکنند


یادم میآید چند سال پیش  یک پیر  مرد هشتاد و شش ساله ى امريكايى  در سانتا مونيكا ، 9 نفر را كشت و چهل و پنج نفر را هم زخم و زيلى كرد .
این آقای هشتاد و شش ساله ، هنگاميكه در يكى از خيابان هاى سانتا مونيكا رانندگى ميكرد ، ناگهان كنترل اتومبيلش را از دست داد و با سرعتى بيش از هفتاد مايل در ساعت  به ميان جمعيتى رفت كه در يكى از بازارهاى روز اين شهر سرگرم خريد بودند .
در اين حادثه ، 9 تن جان خود را از دست دادند و چهل و پنج نفر هم راهى بيمارستان شدند

من وقتى اين خبر را از راديو شنيدم ، به زنم گفتم : آخر اين لاكردارها چرا به اين پير و پاتال ها اجازه ميدهند در اين سن و سال پشت فرمان بنشينند واينطورى جان خلايق را بگيرند ؟؟
ميدانيد خانمم چه جوابى داد ؟
گفت : خب ، اگر اجازه ندهند اينها رانندگى بكنند  چه كسى بايد كارهايشان را انجام بدهد ؟ چه كسى بايد براى شان نان و گوشت و سبزى و دوا و خرت و پرت هاى ديگر را بخرد ؟ چه كسى بايد خشك و ترشان بكند ؟ اينجا مگر ايران است كه بچه ها  عصاى دست پدر ها و مادرهاى شان در پيرانه سرى شان ميشوند ؟؟ اينجا  جايى است كه سال به سال ، نه پدر ها و مادر ها از بچه هاى شان خبر دارند  و نه بچه ها از پدر ها و مادر هاي شان .اينجا امريكاست آقاى گيله مرد !!
ديدم واقعا راست ميگويد . ديروز دو تا از اين خانم هاى پير و پاتال آمده بودند توى فروشگاه مان  . يكى شان بقدرى چاق بود كه نيم ساعت طول كشيد تا توانست پياده بشود و خودش را به داخل مغازه برساند . چشم هايش هم خوب نمى ديد . يك پايش هم مى لنگيد . آن ديگرى هم نه خوب مى شنيد و نه خوب مى ديد .
آمدند توى فروشگاه  و يكساعتى بالا و پايين رفتند و در اين فاصله دو تا شيشه ى مربا را شكستند و خريد مختصری هم كردند و خواستند از مغازه بيرون بروند . من دست شان را گرفتم و با چه زحمتى توانستم به پاى اتومبيل برسانمشان .
ده بيست دقيقه اى هم طول كشيد كه آن بانوى چاق و چلاق توانست پشت فرمان جا بگيرد . وقتيكه موتور ماشين شان روشن شد من توى دلم گفتم خدا به خير كند انشا الله !!

نميدانم شما فيلم زيباى about schmidt با بازى جانانه ى جك نيكلسن را ديده ايد يا نه ؟؟ . اگر تا كنون اين فيلم را نديده ايد حتما برويد آن را ببينيد چرا كه در اين فيلم است كه مى توان به عمق " تنهايى و سرگشتگى " انسان امريكايى پى برد .

راستى ، هيچ ميدانيد اين امريكايى ها چرا اينقدر به سگ هاى شان علاقه دارند ؟؟
به گمان من ، اين سگ ها  جاى خالى پدر ها و مادر ها و بچه هاى شان را در زندگى شان پر ميكنند .
شما چه نظرى داريد ؟؟ 

دوغ و دروغ !!

چطور است ما اسم حکومت نکبتی اسلامی را بگذاریم حکومت دوغ و دروغ ؟
چون بیچاره ملت مدام دوغ میخورد و دروغ می شنود .
اصلا چطور است بگوییم حکومت نماز و پیاز ؟
یعنی اینکه ملت فلکزده باید نان و پیاز بخورد و در عوض بشکرانه اینهمه نعمت و رفاه و آزادی و آسایش ؛ هفده بار دولا و راست بشود و نماز بخواند .
شما اسم بهتری سراغ ندارید ؟
مثلا : حکومت خون و جنون ؟
حکومت الاغان و کلاغان ؟
حکومت ....؟؟