دنبال کننده ها

۲۷ مرداد ۱۳۹۲


نویسنده کیست؟ 

مسعود سعد سلمان - آن زندانی قلعه نای  -میگوید : 
نصیحتی پدرانه زمن نکو بشنو 
مگرد گرد هنر هیچ ؛ آفتی است هنر 
در دوران آن خدا بیامرز ! من رفیقی داشتم که لولهنگش خیلی آب بر میداشت  . چند تا کتاب نوشته  بود و اسم و رسمی در کرده بود و در جامعه روشنفکری آنروز چهره معروف شناخته شده ای بود .

این بنده خدا یک روز گذارش افتاده بود به یکی از این اداره جات دولتی و خواسته بود نمیدانم گذرنامه ای ؛ گواهینامه ای ؛ چیزی بگیرد .

آنجا یک فرم چاپی جلویش گذاشته بودند و گفته بودند لطفا آنرا پر کنید . آن آقای نویسنده هم آن فرم کذایی را پر کرده بود و جلوی سئوالی که میگفت شغل شما چیست نوشته بود نویسنده .

آن آقای کارمند نگاهی از بالا به پایین و نگاهی هم از پایین ببالا  به قد و قامت رفیق نویسنده مان انداخته بود و گفته بود : فرمودید شغل تان چی هست ؟ 
آقای نویسنده هم بادی به غبغب انداخته بود و گفته بود : نویسنده !

آن آقای کارمند دوباره نگاهی از بالا به پایین و نگاهی هم از پایین به بالا  به ریخت و قیافه آقا انداخته بود و گفته بود : 

آقاجان ! شغل ! نویسندگی که نشد شغل !

و آن آقای نویسنده هم در آمده بود و گفته بود : بنویس عمله !!

و آن آقای کارمند هم خودکارش را بر داشته بود و جلوی شغل آقا نوشته بود عمله و کارش را راه انداخته بود . 

حالا هی بگویید چرا حافظ گفته است :
 
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس 
یا اینکه چرا عبید زاکانی به فرزند خود نصیحت میکند که بجای درس خواندن و کاویدن مرده ریگ نیاکان ؛ برود رسن بازی و دلقکی بیاموزد 
و باز حافظ است که با درد و اندوه میگوید : 

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند 
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد ...
بهمین خاطر است که ما میگوییم که نویسنده و هنر مند ایرانی خسر الدنیا و الآخره است .
حالا چرا نویسنده و شاعر و هنرمند و اهل خرد ایرانی پند پدرانه مسعود سعد سلمان را بگوش نگرفته و نمیگیرد علتش این است که به گفته آناتول فرانس : نویسنده کسی نیست که بتواند بنویسد . بلکه نویسنده کسی است که نتواند ننویسد 
این را هم بگویم که وقتی میکل آنژ جوان را برای آموختن هنر سنگ تراشی نزد استاد بردند ؛ در نخستین روز  درس  ؛ استاد خطاب به شاگردش گفت : 

زیبایی عشق را بوجود نمی آورد بلکه این عشق است که زیبایی می آفریند 
و من فکر میکنم که تنها همین عشق است که شاعر و نویسنده و اهل هنر ایرانی را زنده نگهمیدارد تا با تحمل همه مشقات و نامردمی ها  ؛ همچنان بنویسد و همچنان بسراید و همچنان خلق کند و خشتی بر هزاران خشت بنای فرهنگ مان بیفزاید .

و حرف آخر اینکه : قدیمی ها میگفتند : از آنکسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی خوانده است نترس ؛ از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آنرا مقدس میداند .

۲۳ مرداد ۱۳۹۲

قیمت آدمها .....



تازه انقلاب شده بود . من از سویس آمده بودم تهران . شهر سیمای عجیب و غریبی داشت . نام خیابان ها را عوض کرده بودند . 
یک روز در تهران سوار تاکسی بودم . خانمی جلوی تاکسی را گرفت و گفت : آریامهر !
راننده تاکسی گفت : دکتر فاطمی خانوم !!
خانم گفت : پنج تومان خیابان آریامهر !
راننده تاکسی گفت : خیابان دکتر فاطمی خانوم !
خانم گفت : ده تومان خیابان آریامهر !
راننده تاکسی گفت : خیابان دکتر فاطمی خانوم ! 
خانم گفت : بیست تومان خیابان آریامهر !
راننده تاکسی در ماشین را باز کرد و گفت : بفرمایید !
خانم سوار ماشین شد و در را بست و بر گشت به راننده تاکسی گفت : همه آدمها یک قیمتی دارند ! فقط قیمت های شان فرق میکند 
حالا بعد از سی و چند سال وقتی من بیاد حرف های آن خانم می افتم بخودم میگویم : اگر ما ایرانی ها قیمت خودمان را میدانستیم آیا باز هم گرفتار شیخ و ملا و فقیه و حجت الاسلام و سفیه و آدمخواران اسلامی میشدیم ؟؟

۳۱ تیر ۱۳۹۲

لختی قلم را بگریانیم ....

* به یاد طاهر ممتاز 

مهتران جهان همه مردند 
مرگ را سر همه فرو کردند 
زیر خاک اندرون شدند آنان 
که همه کوشک ها بر آوردند 
از هزاران هزار نعمت و ناز 
نه به آخر بجز کفن بردند ؟؟
" رودکی " 
طاهر ممتاز - بنیانگذار و مدیر روزنامه خاوران - چند روزی است که سر به خاک نیستی نهاده و به ابدیت پیوسته است . این یاد داشت ها را در سوک مرگ او می نویسم : 
چه نام پر شکوهی است طاهر ممتاز  - یعنی یگانه و پاک - مردی که پاک و یگانه زیست و پاک و یگانه به ابدیت کوچید . 
در سال 1984 - پس از آن گریز ناگزیر - به بوئنوس آیرس رفتم . یعنی سر زمینی در انتهای دنیا . سر زمینی که بقول یک شاعر آرژانتینی " گامی دیگر ؛ سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین " 
در آن سرزمین که نه هیچ ایرانی بود و نه گلبانگ مسلمانی ؛ طاهر ممتاز رابطه ام را از طریق روزنامه " قیام ایران " که بهمت زنده یاد شاپور بختیار و با تلاش های همین مرد یگانه ی پاک منتشر میشد ؛ با جهان و جامعه ایرانیان بر قرار کرد و از آن پس بود که با نشریاتی چون الفبای ساعدی ؛ زمان نو هما ناطق ؛ کاوه دکتر عاصمی و برخی نشریات دیگر آشنا شدم و دریچه ای به فراسوی جهان برویم باز شد .
وقتی در سال 1988 به امریکا آمدم ؛ ممتاز رادیوی " امید ایران " را در فریمانت بنیاد گذاشته بود و من این افتخار را داشتم که یک سالی همکار رادیویی اش باشم . 
طاهر ممتاز - آن مرد پاک و یگانه - که همچون خود من با داد و ستد ها و بده بستان های آنچنانی نا آشنا بود ؛ نمی توانست هزینه رادیویی اش را  - که در آن زمان سر به هفت هشت هزار دلار در ماه میزد - از طریق آگهی های بازرگانی تامین کند و حاضر به پخش آگهی های مربوط به بجنبان و برقصان های آنچنانی هم نبود . 
لاجرم ؛ رادیوی امید ایران به محاق خاموشی و فراموشی افتاد . اما مگر ممتاز آدمی بود که ساکت و خموش در ساحل امن و آسایش و عافیت بنشیند و شاهد خاموش مرگ میهنی باشد که در چنگال اهریمنان گرفتار آمده بود ؟  پس دست به کار شد و روزنامه خاوران را بنیاد نهاد - در آوریل 1991-  با این شعر ابو سعید ابی الخیر بر پیشانی روزنامه : 
سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست 
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست .
و خاوران به سر دبیری خود من ؛  نم نمک براه افتاد  . در دل ها رسوخ کرد . جان های شیفته را به دور خود جمع کرد و پنج سال ؛ بی هیچ وقفه ای ؛ هر جمعه انتشار یافت و به دست خوانندگان و خواهندگانش رسید .
و اما از یاران آن روز خاوران و از کاروان کوجگ خاورانیان ؛ برخی سر به خاک نیستی نهاده اند : 
نخستین آنان علی بوستانی - شاعر و خطاط - بود که در پنجاه سالگی به ابدیت رخت بر کشید 
پس از او نوبت به منوچهر امیرکیایی مسئول روابط عمومی خاوران رسید که دیر گاهی با مرگ پنجه در افکند و سر انجام خرقه زندگی وانهاد .
آنگاه نوبت به علی فرگام رسید که قلبش او را در نیمه راه زندگی وا نهاد . بعد از او دکتر محمد عاصمی را در غربت غریبش به خاک سپردیم . 
و اینک طاهر ممتاز . مردی که خاوران را همچون فرزندانش دوست میداشت . 
بقول شاملوی بزرگ : شیر آهن کوه مردی بود این پاک یگانه .
از بازماندگان خانواده خاوران ؛ دکتر مریم کریم آبادی و مسعود ساعتچی و جمشید معماری و مهدی طاهری و امیر گل آرا ؛ گویی در غبار زمان و زمانه گم شده اند .
و از دیگر ماندگان این قافله ؛ مسعود سپند است که همچنان می سراید و می نویسد و گهگاه قلبش را به چاقوی جراحان می سپارد .
حسین جعفری اگر چه می نویسد و می پژوهد ؛ اما قلب مهربانش گاه نا مهربانی میکند و کارش را به شفا خانه های این سامان می کشاند .
از پیران خانواده خاوران ؛ نصرت الله نوح ماست که " یاد مانده ها " یش را همچنان می نویسد و در پیرانه سری می تواند قصیده ای هفتاد بیتی از انوری یا اثیر الدین اخسیکتی را بی یاری کاغذ و کتاب و یاد داشتی بخواند و با آن صدای رسای آهنگینش شما را در اقیانوس شعر پارسی غرقه کند . عمرش دراز باد و از گزند روزگار در امان باشد . 
دیگر از پیران خانواده خاوران ؛ دکتر صدر الدین الهی است که آفتاب قلمش همچنان می تابد  در آفاق جهان و می درخشد بر سینه های ایرانیان . 
دل تو باد ز اندوه روزگار تهی 
سر تو باد ز سودای عشق مالامال 
و اما پوران مهدی زاده . از همکاران همیشگی خاوران و نویسنده کتاب " در سوک آفتاب "
او را چند سالی ندیده بودم . دو هفته پیش ؛ در جشن تولد دوست شاعری ؛ مرا دوستانه به دشنام گرفت که : ای فلان فلان شده ! ای نا بکار ! ای فراموشکار ! ای آدمخوار ! هیچ میدانستی که قلبم را عمل کرده ام ؟ 
و من هیچ نمیدانستم . چه کنم ؟ سامان زندگی مان بی سامانی است و لاجرم بی خبری از رفیقان و عزیزان . 
و از این قافله کوچک خاورانیان ؛ تنها من مانده ام که هنوز قلبم - بی مدد حکیمی و طبیبی - همچنان می تپد و همچنان دوره میکنیم شب را و روز را و هنوز را ....
هر روز خبر میرسد از مردن یاری 
من مانده ام ؛ اما به چه کامی ؟ به چه کاری ؟ 
این با سرطان پنجه در افکند و در افتاد 
وان خیمه  به غربت زد و بر شد چو غباری 
زین قرقره ؛ دائم به دگر قرقره پیچد 
عمر من و عمر تو بمانند غباری 
فرداست که از راه رسد با لب خندان
مرگ خوش من چون بتک باده گساری 
تا نیمه گشاید در و گوید که " فلانی " 
وقت است زنم بر لب او بوسه که " آری ! "
یاد و نام طاهر ممتاز - آن پاک و یگانه - ماندگار باد .






۲۳ تیر ۱۳۹۲

خاطره ای از ممتاز و نوح

دوست و همکار شریف و نازنین من طاهر ممتاز دیروز به ابدیت پرواز کرد . بی مناسبت نمیدانم خاطره ای از هزاران یاد مانده ذهنی ام را برایتان باز گو کنم .
بیست و چند سال پیش که به همت طاهر ممتاز و همدلی هاو همراهی های برخی از دوستان ؛ روزنامه خاوران در شمال کالیفرنیا پا گرفت و من سر دبیری آنرا بر عهده داشتم ؛ گاهکداری ریسه میشدیم و برای خوردن شامی یا ناهاری  به رستوران میرفتیم .
زنده یاد طاهر ممتاز بلند قامت و ستبر و رشید و خوش خوراک و خوش محضر بود ؛ اما من با زخم معده آبا اجدادی دست به گریبان بودم و نمی توانستم غذا بخورم .
ممتاز همیشه بمن میگفت : حسن ! من با تو به رستوران نمی آیم .
می گفتم : چرا ؟
میگفت : تو اندازه یک گنجشک غذا میخوری و حالم را بهم میزنی !
در آن روزگاران ؛ حضرت نصرت االه نوح هم در زمره همکاران خاوران بود و دست و بال ما را میگرفت و با هم روزگار خوشی داشتیم
نوح تعریف میکرد که : در زمان آن خدا بیامرز ! گهگاه بهمراه دوستان و همکاران کیهانی  - عبدالله گله داری و خسرو شاهانی  به یکی از کله پاچه فروشی های تهران میرفتیم و شکمی از عزا در میآوردیم .
یک روز عبدالله گله داری به نوح میگوید : میدانی نوح ؛ من وقتیکه غذا خوردنت را تماشا میکنم اشتهایم باز میشود .
خسرو شاهانی در جواب میگوید : اگر دو سه روز پول ناهارش را از جیب مبارک بدهی بکلی اشتهایت کور خواهد شد .!

۲۰ تیر ۱۳۹۲

چه جانوران پلیدی ....

در سال 132 هجری ؛ وقتی ابومسلم خراسانی بر امویان پیروز شد و سفاح خلیفه عباسی به تخت نشست " ....یک روز جماعتی از اولاد خلفای بنی امیه  پیش او بر کرسی ها نشسته بودند .
سدیف شاعر خواند :
اصبح الملک ثابت الاساس
بالبها لیل من بنی العباس
سفاح بفرمود تا شمشیر در آن جماعت نهادند ؛ و او بر تخت نشسته بود و مشاهده میکرد  تا همه را بکشتند ....و نطع ها ( سفره )بر سر کشتگان بگستردند و سفاح با اتباع خویش بر آن نطع ها نشست و طعام خوردند و ناله بعضی  - که هنوز از جان ایشان رمقی مانده بود -  می شنیدند ! و بودی که نیم کشته ای در زیر نطع حرکت کردی و کاسه طعام بریختی ! و سفاح تا آنگاه که همه در زیر آن نطع نمردند از سر نطع بر نخاست !...
نقل از : تجارب السلف  - صفحه 94

۱۱ تیر ۱۳۹۲

امام زاده های نزول خوار ...!!!

آقا ! ما  تا امروز  خیال میکردیم این امامزاده هایی که مثل قارچ در گوشه و کنار  مملکت مان روییده اند  هنرشان درمان مریض های اسلام و پیدا کردن شوهر برای دختران ترشیده است ؛ اما امروز تازه فهمیده ایم که این امامزاده های عزیز ؛ تاجران خوبی هم هستند و اگر همینطور پیش برویم بقدرتی خدا  نزول خوری هم خواهند کرد .
در گزارشی که سایت  " اقتصاد پرس " منتشر کرده ؛ آمده است که قیمت قبر در امامزاد های اطراف تهران بین بیست تا پانصد میلیون تومان است .
آی بخشکی شانس ! ما خیال میکردیم اگر همین فردا پس فردا کپه مرگ مان را بگذاریم می توانیم با خیال آسوده توی چهار وجب جا بخوابیم و بعد از اینکه از پس سئوال جواب های نکیر و منکر بر آمدیم یکسره راهی بهشت برین بشویم !اما حالا که فهمیده ایم خبر مرگ مان ؛ نوه نتیجه های ما باید دیگ و بادیه و میخ و سیخ و سه پایه شان را بفروشند و در یکی از امامزاده های ایران ؛ با سلفیدن پانصد میلیون تومان چهار وجب جا برای تن لش مان بگیرند و یک عمر هم لابد قسطش را بدهند ؛ تصمیم گرفته ایم از خیر بهشت و حور و غلمان و جوی شیر و نمیدانم درخت طوبی و پریرویان بهشتی بگذریم و مردن مان را به تعویق بیندازیم بلکه خدا خدایی کرد و دری به تخته ای خورد و جنابان امامزاده های محترم هم از خر شیطان پایین آمدند و قیمت قبر هم مختصری ارزان شد آنوقت با خیال راحت کپه مرگ مان را خواهیم گذاشت
راستی ؛ یک بنده خدایی می تواند بما بگوید پانصد میلیون تومان وجه رایج ممالک محروسه جمهوری نکبتی اسلامی چند هزار دلار میشود ؟ ما که از بس چرتکه زدیم انگشتان مان از کار افتاد 

۳ تیر ۱۳۹۲

دودمانی بود و نیست ....

خانه ی بی سقف ما را ؛ آسمانی بود و نیست
بین ما و زندگانی ؛ ریسمانی بود و نیست
پای دیوار جدایی ؛ نردبانی بود و نیست
یک پیاله صبح روشن
یک سبد ابر بهاری
بر سر هر سفره ای ؛ رنگین کمانی بود و نیست
سال باران های تند و فصل تندر های سخت
خانه ی دیروز ما را ؛ ناودانی بود و نیست
سایبانی بر سر و دلدادگانی گرد هم
کنج یک شهر قدیمی
خاندانی
خانمانی
دود مانی
بود و نیست !
ع- میبدی

به درد امشب تان نمی خورد آقا !!

میگویند : آقا نجفی  - ملای کم سواد اما زمانه ساز عصر قاجار - شبی بر سر منبر گفت که :
- دختری دارم عفیفه و نجیبه و پر هنر ؛ میل دارم او را به ازدواج مردی در آورم که چنین و چنان باشد .
آقا  از منبر پایین آمد که یکی از مجلسیان خود را به او رسانید و با اصرار و سماجت میخواست موافقت " آقا " را بگیرد .
آقا نجفی که از اینهمه سماجت ناراحت شده بود سر انجام به او گفت : بسیار خوب ! قبول کردم ؛ اما به درد امشب آقا نمی خورد !!

۱ تیر ۱۳۹۲

داستان دزدان.....



يك آقاى دزدى ، رفته بود خانه ى يك روضه خوانى دزدى ! كلى چيزهاى قيمتى جمع كرده بود و پيچيده بودشان توى يك پتويي و وقتى خواست بلندش بكند و بگذارد روى دوشش ، گفت : يا على !!
روضه خوان كه از خواب بيدار شده بود و دزد را مى پاييد ، يكباره پريد جلوى دزده و گفت : كور خو ندى داداش ! خيال ميكنى ميتو انى با يك " يا على " ، همه ى چيزهايي را كه من طى سالها ، با گفتن " يا حسين " فراهم كرد ه ام بردارى و در بروى ؟
من ، دوستى داشتم كه در زمان آن "خدا بیامرز "، افسر نيروى دريايى بود . مرد بسيار خوب و ساده دلى بود ، دست پخت بسيار خوبى داشت  و مخصوصا در پختن غذاهاى رشتى مثل باقلا قاتوق و ميرزا قاسمي همتا نداشت .
اين جناب سرهنگ  يك روز برايم تعريف ميكرد كه :
ما در دوره ى افسرى مان ، چون بيا و برويى داشتيم و لولهنگ مان هم خيلى آب ميگرفت ، علاوه بر كلفت و نوكر و راننده و دربان و باغبان ، يك آقايي هم داشتيم كه سالى يكى دو ماه  توى خانه مان پيدا ميشد و كارهاى مربوط به آبرسانى و برق رسانى و سر و سامان دادن به انبار و باغچه و گاراژ و اينجور چيزها را بعهده ميگرفت .
يك بار ، اين آقا  بر خلاف معمول  كه هميشه تابستانها سر و كله اش پيدا ميشد و يكى دو ماهى وبال گردن مان بود ، اصلا و ابدا پيدايش نشد ، تا اينكه در اواخر پاييز  ديديم سر و كله اش پيدا شده و كلى هم چاق و چله شده است !
پرسيديم : كجا بودى ؟ چرا امسال تابستان نيامدى ؟
گفت : زندان بودم !
پرسيديم : به چه جرمى ؟
گفت : دزدى !
وقتيكه كلمه ى " دزدى " از دهانش در آمد ، ما ديگر پرس و جوى بيشترى نكرديم  و قضيه را جورى درز گرفتيم ، تا اينكه ، روزى از روزهاى خدا  كه دوتايى مان داشتيم باغچه مان را مى كنديم  يارو شروع كرد به تعريف كردن موضوعى كه كم مانده بود روى كله ى من اسفناج سبز بشود .
آقا دزده ميگفت : يك شب ، پس از كلى ديده بانى و پاس دادن و زاغ سياى يك آدميزاد آلاف و اولوف دار را چوب زدن ، بالاخره از ديوار خانه اش رفتم بالا و يك تخته فرش ابريشمى خوشگل را كش رفتم و گذاشتم زير بغلم و د فرار !! اما وقتيكه از ديوار خانه پريدم پايين  پاسبان كشيك  يقه ام را گرفت و مرا كشان كشان به كلانترى برد ،
در آنجا مرا انداختند توى يك سلول و فرش ابريشمى را هم لوله كردند و جلوى سلول من به ديوار تكيه دادند . من مادام كه توى سلول بودم  آدمها مى آمدند و مى رفتند و فرش ابريشمى هم همانجا مانده بود و بايد به عنوان مدرك جرم به دادگاه فرستاده ميشد !
صبح كه از خواب بيدار شدم  ديدم كه رئيس كلانترى  با يك آقاى محترمى  توى راهروى كلانترى  درست جلوى سلول من  دارند با همديگر حرف ميزنند ، يك قالى خرسك فكسنى درب و داغان هم  كه شايد ده تومان نمى ارزيد  بجاى آن قالى ابريشمى گرانبهايي كه من دزديده بودم  به ديوار تكيه داده شده بود و از آن قاليچه ى گرانبها خبرى نبود !
آقاى رئيس كلانترى  با آ ن آقاى محترم  به سلول من نزديك تر شدند و آقاى رئيس كلانترى آن قالى خرسك دو زارى را به آن آقا نشان دادو گفت :
اين قالى شما قربان !!
و بعد ، رو به سلول من كرد و گفت :
آن فلان فلان شده اى هم كه توى سلول است  همان فلان فلان شده اى است كه از ديوار خانه تان بالا رفته و قالى تان را دزديده است !!
آن آقاى محترم نگاهى به من و نگاهى هم به آ ن قالى خرسك دو زارى انداخت و رو به رئيس كلانترى گفت :
جناب سرگرد  اين كه قالى من نيست ! قالى من ابريشمى بود ! اين قالى كه دو تومن هم ارزش نداره !!
جناب سرگرد  پاسبانى را صدا كرد و دستور داد كه قفل سلولم را باز كنند و مرا از سلول بيرون بياورند ، وقتى كه از سلول بيرون آمدم  جناب سرگرد رو به پاسبانه كرد و گفت :
اين بيچاره رو پس چرا بيخودى دستگير كردين ؟؟!!
بعد ، همان قالى خرسك لوله شده ى دو زارى را گذاشت زير بغل من و گفت : به امان خدا آقا !! و مرا از كلانترى بيرون فرستاد ! 

۲۷ خرداد ۱۳۹۲

تلخی مکن ای چشمه

تو آب گوارایی ؛ جوشنده ز خارایی
تلخی مکن ای چشمه ؛ گر زهر بنوشانندت
***
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
***
بگذار تا از این شب دشوار بگذریم
آنگه چه مژده ها که به بام سحر بریم
***
در این خزان خبر سرو وگل چه می پرسی ؟
خبر خرابی باغ است و بیکسی نسیم
***
هوشنگ ابتهاج " سایه "