دنبال کننده ها

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲

خود را باش .....

همه عالم در یک  " کس " است
چون خود را دانست ؛ همه را دانست :
تاتا ر ؛  در توست
تاتار ؛ صفت قهر توست .
***
همه را در  " خود " بینی
از موسی و عیسی  و ابراهیم و نوح  و آدم و حوا  و آسیه و خضر و الیاس .

- و " فرعون  " و  " نمرود " .
تو عالم بیکرانی !
چه جای زمین ها و آسمان ها ؟؟

***
چون  " خود " را بدست آوردی
خوش می رو !
اگر کسی دیگر را یابی
دست بر گردن او در آور
و اگر کسی دیگر را نیابی
دست به گردن خویش در آور !

از : مقالات شمس تبریزی 

تنها ...؟؟

...ابا یزید به حج چون رفتی ؛ مولع ( حریص ) بودی به تنها رفتن . نخواستی که با کسی یار شود .
روزی شخصی را دید که پیش ؛ پیش او میرفت .
در او نظر کرد .در سبک رفتن او . ذوقی او را حاصل میشد .
با خود متردد شد که :
- عجب ! با او همراه شوم ؟
- شیوه تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است ؟
باز میگفت که :
- با حق باشم رفیق !
باز میدیدم که ذوق همراهی آن شخص می چربید بر ذوق رفتن به خلوت .
در میان مناظره مانده بودم که : کدام اختیار کنم ؟
آن شخص رو را پس کرد و گفت :
- نخست تحقیق کن که منت قبول میکنم به همراهی ؟
او در این عجب فرو رفت با خود که :
- از ضمیر من ؛ چون حکایت کرد ؟
آن شخص گام تیز کرد .

از : مقالات شمس تبریزی 

۹ اردیبهشت ۱۳۹۲

اگر میدانستم ...!!

شبی با ناصر رحمانی نژاد بودم . دکتر مسعود نقره کار و دکتر باقر پرهام و پرویز قلیچ خانی و پرویز شوکت و چند تا یی از دوستان دیگر نیز بودند . شامی خوردیم و گپ زدیم . 
ناصر میگفت : در دوران شاه ؛ بخاطر اجرای نمایشنامه   " انگل ها   "  از گوگول ؛ دستگیر شدم و در دادگاه مرا به دوازده سال زندان محکوم کردند . پنج سالش را در زندان ماندم و در آستانه انقلاب از زندان بیرون آمدم . 
او با درد و حسرت میگفت : اگر میدانستم بعد از شاه چنین رژیم خونخواری بر مملکت مان حاکم میشود ترجیح میدادم آن هفت سال باقیمانده را در زندان میماندم .

تو دیوانه تری .....

دوستم پرویز میگوید :  نوه ام از من می پرسد : تو بزرگ تری یا بابام ؟
میگویم : اینکه معلومه عزیز جان ! من از بابات بزرگ ترم
میگوید : این را میدانستم
می پرسم : از کجا میدانستی ؟
میگوید : آخر تو از بابام دیوانه تری !!

۸ اردیبهشت ۱۳۹۲

غریب در وطن ....!!

امروز نمیدانم چرا یکباره به یاد سی سال پیش افتادم .
سی سال پیش  - پس از آن گریز ناگزیر -  یک روز بارانی در یک خیابان خلوت پر درخت در بوئنوس آیرس  قدم میزدم .
برای خودم شعر شاملو را زمزمه میکردم و بخودم میگفتم : عجب غربت غریبی ! نه کسی را میشناسم ؛ نه زبان شان را بلدم ؛ نه از امروز و فردایم با خبرم  و نه هیچ تنابنده ای مرا میشناسد .
یکباره بیتی از حافظ بیادم آمد و آنرا زمزمه کردم :
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
غریب من که بجز باد نیست دمسازم
حالا از خودم می پرسم : چرا حافظ چنین شعری سروده است ؟  یعنی او در وطن خود غریب افتاده بود ؟
لابد من در بوئنوس آیرس غریب جغرافیایی بودم و حافظ در شیراز غریب فرهنکی ؟؟!!

۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

شاهکار خلاصه نویسی .....

برخی از نویسندگان ما ؛ پر گو و بیهوده گو هستند . آنچنان پرگویی و دراز نویسی و بیهوده گویی میکنند که آدمیزاد عطای کتاب شان را به لقای شان می بخشد .
اینها عینهو مرحوم مبرور میرزا مهدی خان استرابادی - منشی نادرشاه و نویسنده کتا ب "  - دره نادری " را میمانند که اگر چه خودش شاهد عینی  بسیاری از رویدا دهای وحشتبار زمان حکومت نادر شاه بوده است ؛ اما در این کتاب هفتصد صفحه ای بجای بیان حقایق تاریخی و بر شمردن علل عصیان مردم ؛ با الفاظی پر طمطراق به مدیحه سرایی و چاپلوسی پرداخته بطوری که باید بکمک رمل و اسطرلاب و لغتنامه های ترکی و عربی و فارسی کتابش را خواند و فهمید که مثلا چرا اسب حضرت نادر شاه  - یعنی پادشاهی که یکی از هنرهایش کندن چشم بینوایان و ساختن کله منار بوده است - در فلان روز و فلان ساعت  سکندری رفته است .
اما ؛ نغز گویی  و گزیده گویی را می توان از مرحوم قائممقام فراهانی آموخت . به این دو سه سطری که قائممقام نوشته است توجه بفرمایید تا ببینید خلاصه نویسی و مرصع نویسی چیست .
مرحوم قائممقام در یک نامه دو خطی به انبار دار ؛ برای زن نیازمندی مقداری گندم حواله کرده است  . در این دو سطر ؛ هم هنر نویسندگی خود را تمام و کمال نشان داده و هم نام همه حبوبات را هنرمندانه بکار برده است .
نامه این است :

"....انبار پناها ! ارزنی آمد مرجمک نام ؛ نخودش آمد ؛ ماش فرستادیم ؛ برنج اش میاور ؛ گندمش ده ؛ که جو جو بکار است ...."
یعنی اینکه : آقای انبار دار ! اگر زنی بنام مرجمک آمد ( مرجمک در ترکی بمعنای عدس است ) خود سرانه نیامده ؛ ما او را فرستادیم ؛ آزارش نده ؛ گندمش ده ....."

به این میگویند هنر نویسندگی

۳۱ فروردین ۱۳۹۲

پستان اسفنجی ....!!

....یک روز که مرا از زندان به دادگاه میبردند ؛میان یک مامور زن و شوفر نشسته بودم  " راننده دنده را چنان عوض میکرد که دستش به سینه ام بخوره .هیچی نگفتم تا رسیدیم . وقتی در رو باز کرد و پیاده شدیم ؛ دست کردم تو سینه ام و اسفنج هایی رو که میذاشتم سینه ها پر و پیمون بشن ( مد بود اونوقتا ) در آوردم . دادم به شوفره و گفتم : با اینا بازی کن تا من بر گردم ! 
قیافه راننده تماشایی بود . 
( از حرف های شادروان راضیه شعبانی )

- راضیه شعبانی که چندی پیش در سن 88 سالگی در گذشت ؛ نخستین زن زندانی سیاسی تاریخ معاصر ما بود .
او زنی بود که از آغاز جوانی پا به میدان مبارزه گذاشت و از 21 سالگی تا 27 سالگی اش را در زندان شاه گذراند .
او میگوید : شبی حالم چنان خراب بود که صدای پای مرگ را می شنیدم  " گفتم : راضیه ! حالا که داری میری درست حسابی برو ! نیم بطر ودکا تو خونه داشتم و چند تا آبجو . قاطی کردم و رفتم بالا !تو رختخواب دراز کشیدم .سرم گرم شد و پرواز کردم .  رفتم تو ابرها ! وقتی چشمم را باز کردم ظهر شده بود . دور و برم رو نگاه کردم .بلند شدم . زنده بودم . توپ توپ !!"

۳۰ فروردین ۱۳۹۲

سگ خودت باش ...!!

میگویند : روزی سگی داشت تو چمن علف میخورد . سگ دیگری از کنار چمن گذشت . چون این منظره را دید ایستاد .{ آخر ندیده بود سگ علف بخورد }
ایستاد و با تعجب گفت : " اوی ! تو کی هستی ؟ چرا علف میخوری ؟ " 
سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت : 
- :  " من ؟ من سگ قاسم خان هستم ! " 
اون یکی سگ پوز خندی زد و گفت : 
-  " سگ حسابی ! تو که علف می خوری ؛ دیگه چرا سگ قاسم خان ؟  اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان ؟ سگ خودت باش !!

" از کتاب " زمستان بی بهار " --ابراهیم یونسی 

** حالا حکایت ملت ماست 

۲۸ فروردین ۱۳۹۲

چه دریا دلانی ؟؟

شیخ فرید الدین عطار نیشابوری  در کتاب " تذکره الاولیا "  از قول یکی از همعصران عارف پیشه خود  -ابو محمد جریری - نکته ای را در توصیف روزگار خیام ( قرن پنجم هجری ) نقل میکند که خواندنی است .
عطار از قول ابو محمد جریری  می نویسد : 

در قرن اول ؛ معاملت به " دین " کردند . چون برفتند آنهم برفت .
در قرن دوم معاملت به " وفا " کردند . چون برفتند آنهم برفت 
در قرن سوم معاملت به " مروت " کردند  . چون برفتند آنهم برفت 
در قرن دیگر معاملت به " حیا " کردند . چون برفتند آن حیا نماند  . 
و اکنون ؛ مردمان چنان شده اند که معاملت خود به " هیئت "  و " هیبت " کنند .

بدینسان ؛ دوران خیام عصری بود که در آن تنها هیئت های مزین اشراف  و هیبت های سهمگین زورمندان ؛ وسیله پیروزی در معاملت بود .
آیا این عصر به زمان و زمانه ما شباهت تام و تمام ندارد ؟ 
و براستی  زهره شیر میخواهد در چنان عصر پر هول و هیبتی ؛ شعری اینچنین سرودن  : 

گویند بهشت و حور و کوثر باشد - جوی می و شیر و شهد و شکر باشد 
پر کن قدح باده و بر دستم نه  - نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد 
-------
گویند کسان بهشت با حور خوش است  - من میگویم که آب انگور خوش است 
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار - آواز دهل شنیدن از دور خوش است 
____
چه دریا دلانی در میهن ما زیسته و سر بخاک نیستی نهاده اند . 
یادشان هماره گرامی باد .

۲۴ فروردین ۱۳۹۲

آقای خان در چاه .....

.....یک وقت چاه مستراحی ریزش کرده بود و خانی افتاده بود توی چاه .
مردم لب چاه جمع شدند . نگاه کردند . گوش دادند . خوب که گوش دادند ؛ دیدند مثل اینکه صدایی میآید .
صدا زدند . جواب داد . طوریش نشده بود . طناب انداختند . طناب را کشیدند . . ولی طناب خالی بالا آمد .
گفتند : مگر دست هایت طوری شده ؟
گفت : نه !
گفتند : پس چرا طناب را نگرفتی ؟
گفت : آخر دست هایم را زده ام به کمرم .!
گفتند : خوب ؛ از کمرتان برشان دارید .
گفت : آخر اگر دست هایم را از کمرم بردارم ؛ از
 خانی می افتم .
از کتاب : زمستان بی بهار - ابراهیم یونسی