دنبال کننده ها

۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

چه معامله شیرینی


چند وقت پیش يک آقای هندی ؛ مقر نخست وزيری آن کشور را به يک آقای بازرگان خوش اشتهای امريکايی فروخت !!

يک تاجر امريکايی ؛ که آگهی فروش يک ملک وسيع در قلب شهر دهلی نو را روی شبکه اينترنت ديده بود ؛ آنرا به مبلغ 35 ميليون روپيه - يعنی معادل 614 هزا يورو - خريداری کرد .
آقای فروشنده ؛ اعلام کرده بود که اين ملک دارای آب و برق است و در بيست و چهار ساعت يک لحظه هم آب و برقش قطع نمی شود .

آقای خريدار هالو ؛ پس از پرداخت 35 ميليون روپيه ؛ سند مالکيت اين ملک را دريافت کرد ؛ اما وقتيکه به هند رفت تا ملک خريداری شده خود را از نزديک ببيند ؛ متوجه شد که آن آقای کلاهبردار ؛ مقر نخست وزيری هندوستان را به ايشان فروخته است .

حالا اين آقای هندی چطوری برای مقر نخست وزيری هندوستان سند و قباله و بنچاق درست کرده است خودش داستان ديگری است .

ياد حرفهای يکی از کنسول های پيشين سفارت امريکا در ترکيه افتادم که : وقتی ايرانی ها برای دريافت ويزای امريکا به ما مراجعه ميکنند ؛ اگر بگوييم بروند سند مالکيت قصر شاه را بياورند ؛ ميروند ميآورند ؛ و جالب اينجاست که مو هم لای درز سند نمی رود .....
شايد هندی ها سند سازی را از ما ياد گرفته اند ؛ شايد هم ما از آنها ياد گرفته ايم !!بقول آخوندها : الله اعلم ...

۳۱ فروردین ۱۳۹۱

خلقت انسان


خلقت انسان تقريبا به پايان رسيده بود كه خداوند متوجه شد آدم و حوا تقریباً شبیه همدیگر خلق شده اند و تفاوت چندانی با هم ندارند.
از اندامهايي كه خداوند براي انسان در نظرگرفته بود چيز چنداني به جاي نمانده و فقط دو عضو باقی مانده بود که خداوند مردد بود و نمی دانست که هریک از آن دو عضو باقی مانده را به کدامیک از آن ها بدهد که موجب تفکیک آنها از یکدیگر بشود.
...پس آنها را فرا خواند و گفت
اشرف مخلوقات من! براي تفكيك شما دو تا از هم و تعيين جنسيتتون دو عضو باقي مونده،
اوليش عضويه كه مي تونيد به وسيله اون ايستاده جيش كنید و.......دومی
آدم اجازه نداد حرف خدا تمام شود وجست و خيز كنان با اشتياق گفت :
همون اولی رو بدید به من ..اون دقيقا چيزيه كه نشون مي ده من بعنوان مرد، جنس برتر هستم ..اونو بدید به من
حوا تنها لبخند زد و با آرامش گفت:
اگه آدم اينقدر به اون احتياج داره من حرفي ندارم...نوش جونش
آدم عضو مورد نظر را دريافت كرد و با خوشحالي به طرف باغ بهشت رفت تا ايستاده جيش كردن به كل بهشت را تجربه كند.
وقتي دور شد خدا گفت با اين حساب تنها عضو باقيمونده به تو مي رسه
حوا پرسيد
اون چه عضويه؟
و خدا پاسخ داد
اون مغزه

۳۰ فروردین ۱۳۹۱

دار الخرافه!

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font

www.gilehmard.com

آقا! ما اسم تهران خودمان را گذاشته ایم دار الخرافه! راستش باید میگفتیم دار الخلافه؛ اما از آنجا که از در و دیوار مملکت مان خرافه فرو میبارد بهتر آن دیدیم که نام دار الخلافه اسلامی این آقایان را بگذاریم دار الخرافه!

دار الخرافه؛ جایی است که یک آقای روضه خوان سید اولاد پیغمبری یکباره یابو ورش داشته است و خیال میکند حضرت باریتعالی به ایشان اختیار تام و تمام داده است برای عالم و آدم خط و نشان بکشند و پیر و جوان و خرد و کلان را دم کوره خورشید کباب بفرمایند.

عر و تيز هاى رهبر معظم انقلاب عليه امريكا، و شعر و شعار هايى كه از پا منبرى خوانهاى مسجد سپهسالارگرفته تا گور کن های فلان قبرستان در غوز آباد عليه ايالات متحده ميدهند، مرا به ياد يك ماجراى تاريخى انداخت كه اگر چه بيش از دويست سال از آن ميگذرد، اما انگار تكرار دوباره ى تاريخ ، منتهى در زمان و زمانه ای دیگر است. اجازه بدهيد تاريخ را با هم ورق بزنيم تا ببينيم چه ابلهانى بر مملكت و ملت ما حكومت كرده اند و چه ابلهانى بر مملكت و ملت ما حكومت ميكنند:

...در جنگ دوم ايران و روس ، وقتى قشون روس به تبريز وارد شد و مصمم بود به سمت ميانه حركت كند ، دولت ايران خود را در تنگناى عجيبى ديد و ناچار شد شرايط صلحى را كه دولت تزارى روس تحميل ميكرد بپذيرد.

فتحعلى شاه براى اعلان ختم جنگ و تصميم دولت به بستن پيمان آشتى، بزرگان و مشايخ و آيت الله هاى دربارى را جمع كرد و خود بر تخت شاهى جلوس فرمود و خطاب به حاضران گفت:

"اگر ما امر دهيم كه ايلات جنوب با ايلات شمال همراهى كنند و يكمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار اين قوم بى ايمان بر آرند چه پيش خواهد آمد؟"

حاضران، تعظيم سجود مانندى كرده و گفتند: واى به حال روس! واى به حال روس!!

شاه مجددا پرسيد: "اگر فرمان قضا جريان ما، شرفصدور يابد كه قشون خراسان با قشون آذربايجان يكى شود، و تواما بر اين گروه بى دين حمله كنند چطور؟؟"

جواب عرض شد: " واى به حال روس ! واى به حال روس!"

اعليحضرت پرسش را تكرار كرده فرمود: "اگر توپچى هاى خمسه را به كمك توپچى هاى مراغه بفرستيم و امر دهيم كه با توپ هاى خود تمام دار و ديار اين كفار را با خاك يكسان كنند چه خواهد شد؟"

باز جواب " واى به حال روس! واى به حال روس" تكرار شد.

شاه كه تا اين وقت روى تخت نشسته ، پشت به دو عدد متكاى مرواريد دوز داده بود، ناگهان درياى غضب ملوكانه به جوش آمد، روى دو كنده ى زانو بلند شد، شمشير خود را به اندازه ى يك وجب از غلاف بيرون كشيد و اين ابيات را كه البته زاده ى افكار خود او بود به لحن حماسى و با صداى بلند خواندن گرفت:

كشم شمشير مينايى ... كه شير از بيشه بگريزد
زنم بر فرق پسكيويچ ....كه دود از پطر بر خيزد...

در اين هنگام، مخاطب سلام با دو نفر كه در سمت راست و چپ اش ايستاده بودند خود را به پايه ى تخت قبله ى عالم رسانده به خاك افتاده و گفتند:

"قربان ! مكش ..! مكش ..! مكش كه عالم زير و رو خواهد شد!"

شاه پس از لحظه اى سكوت گفت:

"حالا كه اينطور صلاح ميدانيد ما هم دستور ميدهيم با اين قوم بى دين، كار را به مسالمت ختم كنند"

باز اين چند نفر به خاك افتادند و تشكرات خود را از طرف تمام بنى نوع انسان كه اعليحضرت به آنها رحم كرده و شمشير مبارك را از غلاف نكشيده اند تقديم پيشگاه قبله ى عالم نمودند و شاه با كمال تغير از جا بر خاست و رفت كه دستور صلح را به فرزندى - نايب السلطنه -- بدهد. و اين همان صلحى است كه به موجب آن هفده شهر قفقاز از پيكر ايران جدا شد و به روسيه ى تزارى واگذار شد!

راستى، اين ماجرا شما را بياد "بعضى از اين آقايان" نمى اندازد كه براى شيطان بزرگ خط و نشان ميكشند و مى خواهند پوزه اش را به خاك بمالند؟!

ار

۲۹ فروردین ۱۳۹۱

گیله مردی که فرق ذرت و لوبیا را نمیداند !!!


بعضی ها وقتی حرف میزنند انگار زمستان شروع شده است . آدمی سردش میشود .


پرسید : چیکار میکنی ؟
گفتم : به قول صادق هدایت مشغول قتل عام روز ها هستم
گفت : هدایت اشتباه فرموده ! این " روز ها " هستند که مشغول قتل عام ما هستند .

ملیجک به ناصر الدین شاه گفت : همه به پسر های کثافت تو احترام میگذارند اما بمن احترام نمیگذارند .
شاه گفت : عزیزم ؛ هر کس به تو احترام نگذاشت شمشیرت را بکن توی شکمش !!

۲۷ فروردین ۱۳۹۱

عمو استالین ...!!!!!

خانم لیلی گلستان در مجموعه " تاریخ شفاهی ادبیات ایران " ( نشر ثالث -1386) خاطره ای جالب و تامل بر انگیز از تعلق خاطر پدرش " ابراهیم گلستان " به اندیشه ها و آرمان های کمونیستی نقل میکند :

" ... تا کلاس اول دبستان در آبادان بودیم . کاوه برادرم در آنجا بدنیا آمد . پدر و مادرم هر دو عضو حزب توده شده بودند که البته چند سال بیشتر طول نکشید و خیلی زود از حزب بیرون آمدند .
یادم میآید در دورانی که در آبادان بودیم یک روز صبح پدرم با چشمانی اشک آلود بمن گفت : الان رادیو خبر داد که " عمو استالین " مرد .و هر وقت یادم به آن روز می افتد خنده ام میگیرد . عمو ..؟؟؟؟؟ ( ص 16 )

۱۰ فروردین ۱۳۹۱

حاجى چاخان ...!

بمن مى گويد : ميدونى آقا ! وقتى شاه رو تخت قدرت بود ، هفته اى سه - چهار شبش رو ما با هم ميگذرونديم ! ما با هم خيلى رفيق بوديم ! بابام هم با رضا شاه خيلى رفيق بود ، من و شاه سابق با هم خيلى نزديك بوديم ، اصلا چك و بوك مون با هم يكي بود !
اگه يه مشكلى براش پيش ميومد ، من اولين كسي بودم كه باهام درد دل ميكرد ! او يه شاه بود و مام يه بچه حاجى ! بابام با رضا شاه خيلى ندار بود . اصلا بابام بود كه رضا شاه رو به تخت شاهى نشوند !! ميدونى آقا ! خونواده ى ما يه خونواده ى ريشه داره . چند تا بيمارستان تو ايران ساختيم . كلى يتيمخونه تو اون مملكت درست كرديم . ...... وقتيكه انقلاب شد ، يه روز شاه بمن گفت : حاجى ! يه كارى بكن ! خيلى اوضاع داره قاراشميش ميشه ! بدادم برس !! . من رفتم پاريس پيش خمينى . با هواپيماى اختصاصى شاه رفتم . اما منو راه ندادن ! اگه خمينى منو پذيرفته بود اصلا جلوى انقلاب منقلاب رو مى گرفتم ! اما اون سيد خدا ، خيلى كله شق و يه دنده بود ! . هم شاه رو بيچاره كرد هم خودشو !!! نميدونى آقا چه روزگارى ما داشتيم !؟
ساكت و مات به حرف هايش گوش ميدهم . به خودم مى گويم : خدايا ، من آمدم اينجا لپه و پياز بخرم ، افتادم گير حاجى چاخان !!. نگاهى به شكل و شمايلش مى اندازم و مى بينم بيشتر به اين حاجى بازاري هاي سبزه ميدان شباهت دارد تا يك بچه حاجى رفيق شاه !!از حرف زدنش هم معلوم است كه سواد درست حسابيى هم ندارد . لبا سش به تنش گريه مى كند ...... سيگارى آتش مى زند و سيگارى هم به من تعارف مى كند و ميگويد : ميدونى ديشب چه اتفاقى افتاد ؟ ديشب نشسته بودم سر سفره ى شام ، يكهو تيليفون مون زنگ زد ، پسرم گوشى رو ور داشت . گفت بابا بيا حاجى آقا هستن ! رفتم پاى تيليفون . ديدم حاجى آقاست .
مى پرسم : كدوم حاجى آقا ؟
مى گويد : حاجى آقاى خودمون ديگه ! حاجى على آقا ديگه ! آ سيد على آقا خامنه اى رو ميگم ديگه ! . آره خودش بود . يه نيم ساعتى با هم درد دل كرديم . خيلى دلش از اوضاع پر بود ! بمن گفت : حاجى بدادم برس ! اوضاع خيلى قرو قاتيه !! اگه بدادم نرسى مى ترسم دوباره يه انقلاب بشه ها !!!
مى پرسم : خب ، تو چه گفتى ؟
مى گويد : هيچى بابا ! بهش گفتم : آسيد على آقا ! حالا تيليفون ميكنن ؟ حالا كه ديگه خيلى ديره !!!

خواجه اى ، غلام خود را به بازار فرستاد كه انگور و انار و انجير و خرما بيارد . غلام برفت و بعد از مدتى مديد كه خواجه انتظار بسيار كشيد همين انگور تنها آورد .
خواجه ، غلام را به شدت مجازات كرد و گفت : چون تو را به يك كار فرستم ، بايد كه " چندين " كار بسازى و زود بيايي ، و اكنون كه به چند ين كارت فرستاده ام پس از مدتى باز آمده اى و همين يك كار را ساخته اى ؟
بعد از آن ، به چند روز ، خواجه بيمار شد . غلام را گفت : برو ، طبيبى بر سر من آ ر .
غلام رفت و زود باز آمد ، و چندين كس همراه آورد !
خواجه گفت : اين جمع كثير چه كسانند ؟
گفت : اى خواجه ! در آن روز كه مرا مجازات كردى ، فرمودى كه چون ترا يك كار فرمايم ، بايد كه چندين كار بسازى و زود باز آيي ! اكنون رفته ام و طبيبى آورده ام كه ترا علاج كند ، و مطربى آورده ام كه اگر صحت يابى براى تو ترانه سازد و نغمه پردازد ! ، و غسالى آورده ام كه اگر بميرى تو را بشويد ! و نوحه گرى آورده ام كه در تعزيت تو نوحه كند ! و موذنى آورده ام كه نماز جنازه كند ! . و حفارى آورده ام كه گور تو بكند ! و حافظ قرآنى آورده ام كه بر سر گورت ختمى كند ! . و اينهمه كار به يكباراز براى تو ساخته ام ...!!!

از کتاب " لطایف الطوایف "