دنبال کننده ها

۲۱ آبان ۱۳۹۰


فایده گاو بودن
معلمی از دانش آموزان خواست فایده گاو بودن را بنویسند و این انشاء آن دانش آموز است .
با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم.
اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم.
البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد.
من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.
هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد.
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد.
مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می کنند.
هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست.
همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن برد، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد.
وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد ، نگران جهیزیه اش نیست.
نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند ، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.
گوساله های ماده مجبور نیستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله های نر را به دست بیاورند تا به خواستگاریشان بیایند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاری آنها بروند، از طرفی هیچ گوساله ماده ای نمیگوید که فعلا قصد ازدواج ندارد و میخواهد ادامه تحصیل دهد. تازه وقتی هم که عروسی می کنند اینهمه بیا برو، بعله برون، خواستگاری ، مهریه ، نامزدی ، زیر لفظی، حنا بندان، عروسی ، پاتختی، روتختی، زیر تختی، ماه عسل ،
، طلاق و طلاق کشی و... ندارند.
گاوها حیوانات نجیب و سر به زیری هستند.
آنها چشمهای سیاه و درشت و خوشگلی دارند.
شاعر در این باره میگوید :
سیه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه صفا نیست
سیه چشمون بگو نکنه دلت دیگه پیش ما نیست
هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.
نگران نیست نکند از کار اخراجش کنند.
گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند .
گاوها بخاطر چشم و همچشمی دماغشان را عمل نمی کنند.
شما تا حالا دیده اید گاوی دماغش را چسب بزند؟
شما تا حالا دیده اید گاوی خط چشم بکشد؟
گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند.
شما تا کنون یک گاو معتاد دیده اید؟
گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟
آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.
ما از شیر، گوشت ، پوست ، حتی روده و معده ی گاو استفاده می کنیم.
آقای .... معلم خوب ما گفته که از بعضی جاهای گاو در تهیه همین لوازم آرایش خانم ها که البته زشت است استفاده می شود.
ما حتی از دستشویی بزرگ گاو (پشگل) هم استفاده می کنیم.
تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟
آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟
تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟
آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟
یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟
و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟! فلانی گاو است بین گاوها.
تازه گاوها نیاز به ماشین ندارند تا بابت ماشین 12 میلیون پول بدهند و با هزار پارتی بازی ماشینشان را تحویل بگیرند و آخرش هم وسط جاده یه هویی ماشینشان آتش بگیرد.
هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب دیگری را بشکند. البته
شاعر باز هم در این مورد شعری فرموده است :
گمون کردی تو دستات یه اسیرم
دیگه قلبم رواز تو پس میگیرم
دیده اید گاو نری به خاطر بدست آوردن ثروت پدر گاو ماده به او بگوید : عاشقت هستم"؟!! سرت سر شیر است و دمت دم پلنگ؟ !!
دیده اید گاو پدری دخترش را کتک بزند!؟
گاوها در جامعه شان فقر ندارند .
گاوها اختلاف طبقاتی ندارند.
آنها شرمنده زن و بچه شان نمی شوند.
رویشان را با سیلی سرخ نگه نمیدارند.
هیچ گاوی غصه ی گاوهای دیگر را نمی خورد
هیچ گاوی غمباد نمی گیرد.
هیچ گاوی رشوه نمی گیرد.
هیچ گاوی اختلاس نمی کند.
هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد.
هیچ گاوی خیانت نمی کند.
هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند
هیچ گاوی دروغ نمی گوید.
هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد.
هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد.
هیچ گاوی...
اگر بخواهم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند.
اما
به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیستید ......
لباس ما از گاو است ، غذایمان از گاو ، شیر و پنیر و کره و خامه ... همه از گاو..
ولی با همه منافع يادشده هیچ گاوی نگفت : من
... بلکه گفت: ما

--
منبع ؟ نمیدانم . از طریق ایمیل دریافت شد

۱۸ آبان ۱۳۹۰


عروسی.....

رفته بوديم عروسی . جای تان خالی البته .
آقا داماد چهار پنج شش هفت سالی از عروس خانوم مسن تر بود !
آقای عاقد ؛ نه ريش داشت نه عمامه . شکل آدميزاد بود . کلی هم ما را خنداند . آدم شوخ و با مزه ای بود .

وقتی ميخواست عقد شان کند ؛ رو به عروس خانم کرد و گفت : خانم فلانی ؛ آيا حاضريد به عقد آقای فلانی در بياييد و تمام عمرتان را در کنارش باشيد و او را صميمانه دوست داشته باشيد و شبانه روز آشپزی بکنيد و خانه را رفت و روب بکنيد و لباس های آقا را بشوريد و توالت را از شاش آقا پاک کنيد و رموت کنترل تلويزيون را هم هميشه در اختيار آقا بگذاريد و هميشه خدا هم يک لبخند زورکی احمقانه روی لب تان باشد ؟؟؟؟؟

و عروس خانم هم در جواب گفت : آره !!!

۱۷ آبان ۱۳۹۰

شعری شیرازی از : بیژن سمندر

شُومُو

1- شُومُو٬ یـِی هُو اَز اینا کِردی کِه چه ؟
تَرکِ دوس و آشنا کِردی کِه چه ؟

2- شُومُو٬ اِنگار مَنو یادِت نَمیاد
پیشِ من پُـشـتِـتـو را کِـردی کِه چه ؟

3- شُومُو٬ شیرازو چـِـشات اَلـُو زده
ایکارارو - ایوَرا - کِردی کِه چه ؟

4- شُومُو، من تو شاچراغ بَس میشینم
کارِ بی رضُوی خدا کِردی کِه چه ؟

5- شُومُو٬ مُشـتُـلُـقچی مُـشـتُـلُـق میخواد
آیِه وایَه م تو کوچا کِردی کِه چه ؟

6- شُومُو٬ یـِی بارگی مَنو بُکـُش بُرو
روزُمو ایطُو سیا کِردی کِه چه ؟

7-شُومُو٬ غم داشت تو دلُم گوروک میشد
تی شو وَر دُوشتی و وا کِردی کِه چه ؟

8- شُومُو٬ اَی ما رُو میخـُوی وِل بُکـُنی
نذرِ سِید ابوالوفا کِردی کِه چه ؟

9- شُومُو٬ اشکِ چـِش ما - وَواری - بود
تو به مردم تَرِشا کِردی کِه چه ؟

10- شُومُو٬
تــِلــّـهِ بُختونی گـَردَنِته
يي هَمه سِتم به ما کِردی کِه چه ؟

11- شُومُو٬ نازتو سمندر میخرید
دوسی بُو
* - جُـلُـنـبُـرا - کِردی کِه چه ؟

------------------

*با

----------------------------------------------------------------------

واژه های این شعر:

شُومُو: شما – این شما که از اختصاصات لهجه ی شیرازی است با –شما-ی دوم شخص جمع فرق دارد و به جای دوم شخص مفرد «تو» در مقام دادخواهی یا تند و صریح صحبت کردن استعمال می شود و جنبه ی خطاب دارد با اندکی جسارت و توهین، در انگلیسی برای همین منظور –Hey You- به کار می رود. گاهی «اوی شومو» هم گفته می شود، معنی تقریبی آن چنین است: (با تو هستم...)

بیت 1- یـِی هُو Yey-hov: یکباره – ناگهانی

بیت 1- اَزینا: اصل آن – از اینهاست و باز از مصطلحات لهجه ی شیرازی است و برای لغتی که در خاطرشان نیست به کار می رود.

بیت1- کِه چه؟: که چی؟

بیت 2- پُشتِتو را کِردی: پشتت را راه کردی، به من پشت کردی

بیت 3- اَلُو alov (واو ملفوظ است): آتش شعله ور

بیت 3- ایکارا: این کارها (ایوَرا: این ورها،این اطراف)

بیت 5- مُشتُلُقچی Moštoloq-či: مژده رسان، پیک خوش پیام (مُشتُلُق: انعام)

بیت 5- آیه وایه âye-vâye: آواره، سرگردان

بیت 7- گوروک Guruk (گوروک نخ): بسته نخ، گوله نخ (غیر از کلاف نخ است) در ترکی -تـُپ- به ضم ت می گویند که ریشه آن همان توپ است

بیت 7- تی Ti: نوک

بیت 8- اَی ay (به فتح الف): اگر

بیت 8- سِید ابوالوفا: پیری است مقدس که آرامگاهش در خیابان نادر نزدیک خیابان لطفعلیخان زند است. ميگويند مريد حافظ بوده و بسيار مورد علاقه ي حافظ. در اشعار حافظ به ايشان اشاره شده: وفا از خواجگان شهر با من، كمال دولت و دين؛ بوالوفا كرد.

بیت 9- وَواری Vavâri (به فتح واو اول): عاریه

بیت 9- تَرِشا (کردن) Tarešâ: قطرات آب پاشیدن روی کسی (ریشه آن ترشح است)

بیت 10- تِـلِـّه بُختونی Telle-Boxtuni (به کسر ت، تشدید لام و ضم ب): تله بهتانی، بهتان

بیت 11- جُلُنبُر Jolonbor (به ضم ج و ل و ب): بی سر و پا


۱۵ آبان ۱۳۹۰

فقط در ایران ......




سلام ؛یک مطلب جالب دیدم و براتون گذاشتم: هرچند یکبار ایمیل هایی در باره ایران میگیریم که عکسهای خنده دار را نشان میدهد و موضوع فقط در ایران یا only in Iran است. این ایمیل ها اگرچه خنده به لب مینشاند و بعدی از ابعاد جامعه ایران را نشان میدهد اما در ایران چیزهایی هم هست که ساده از کنارشان میگذریم. اگر مدتی از ایران دور باشید این نکات زیبا بیشتر خود را نشان میدهند. امروز با همسرم به کوهپیمایی در دارآباد رفتیم. نیمه های راه گروهی زن و مرد با سن های کم و زیاد نشسته بودند. مردی با موهای سپید و صدایی بسیار زیبا داشت ترانه میخواند و بقیه هم با او دم گرفته بودند. آنقدر جو گیرنده ای بود که ماهم نشستیم و با خواننده دم گرفتیم. وقتی ترانه شادتر شد جوانی خوش تیپ بلند شد و شروع کرد به رقصیدن. در اینحال فکر میکردم کجای دنیا چنین حالت و جوی را میشود دید؟ برگشتیم در قهوه خانه ساده بالای کوه سفارش املت دادیم. کنار دست فروشنده نوشته بود ما را در facebook ملاقات کنید. بازفکر کردم در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد که فروشنه اش هم تا این حد بروز باشد؟ چون من تا حدی دنیا دیده هستم به تجربه میگویم هیچ کجا.. هنگام برگشتن خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود. آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم. شخصیت با وقاری داشت. وقتی گفتیم به شما نمی آید گل بفروشید با کلامی تکان دهنده گفت : بی کس هستم اما ناکس نیستم.. زندگی را باید با شرافت گذروند. کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را در کلام یک گلفروش یافت؟ به خانه که رسیدیم همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم. دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست. گفتم ببخشید پول نیاوردم میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببرید و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد. تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟ تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت آخه چه عجله ای بود؟ شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد. در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت. به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم. یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی. میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید. چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد. چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد چه مشکلی حل خواهد شد و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟ من هر چه را دیدم مثبت میدیدم. بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند و آنچه را که وجود دارد چشم ما نمیبیند و ذهن ما درک نمیکند. مثلا آدمها را به باکلاس و بی کلاس تقسیم کرده ایم. ماکسیما و پرادو و بنز با کلاس و پیکان و پراید بی کلاسند. حالا در جاده گیر کنید حالا به هردلیل چه تمام شدن بنزین چه خرابی ماشین. امتحان کنید حتی یک ماکسیما و پرادو و بنز بخاطر کمک به شما توقف نمیکند و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت. کدام با کلاس ترند؟ تنها به رخدادهای یکروز عادی از زندگی میتواند فکر کنید در آن تلخ و شیرین بسیار وجود دارد


نرجس خوش زبان

--
*********************************************************
صفحه اصلی | اجتماعی | دزدان خروس دیگران اند !پرهاش برون ز جیب بنده است

دزدان خروس دیگران اند !پرهاش برون ز جیب بنده است

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font

* یک آقای محترم مومن نماز خوانی؛ سه هزار میلیارد دلار از پول خلق الله را دزدیده است و رفته است کانادا.

حالا در ایران ؛ عده ای از غسالان و قوادان و طوافان و حمامیان و سر تراشان و دلاکان و رمالان و حجامان و باده بانان و غربال بافان و لولیان و نگار شکنان و سفیده پزان و کفن دزدان و غاز چرانان ؛ که در مجلسی بنام مجلس شورای اسلامی گرد آمده اند ؛ با قرشمال بازی و لجاره گری ؛ یقه آقای رییس جمهور زورکی - مکتبی مان را گرفته اند که: آقا! تو چه جور رییس جمهوری هستی که دزد را شب پای بازار و شغال را کدخدای مرغدانی کرده ای و دنبه را به چنگ گربه سپرده ای و یک دزد را رییس بانک ملی کرده ای ؟؟( فی الواقع دیگ به دیگ میگوید روت سیاه ؛ سه پایه میگوید صل علی )

از آنطرف ؛ آقای رییس جمهور زورکی - مکتبی که برای شیطان رجیم هم پاپوش درست میکند بمصداق آن شعر معروف " تو که بر بام خود آبگینه داری ....چرا بر بام مردم میزنی سنگ " مثل سگ یوسف ترکمن با توپ و تشر و طمطراق و زوزه و ناله و واق واق ؛ یک عالمه پرونده زده است زیر بغلش و رفته است توی مجلس و گفته است:

دزدان خروس دیگران اند

پرهاش برون ز جیب بنده است ؟!

و در مجلس ؛ آقایان گردنه بندان مجلس نشین ؛ از ترس اینکه نکند دست امام و نیمچه امام و فقیه و سفیه و علمای اعلام و حجج اسلام ! در غارت بیت المال رو بشود ؛ با شش تا صلوات و دو تا قیام و قعود و چهار تا " این مباد آن باد " به وزیر اقتصادش رای اعتماد داده اند ( یعنی هم دزد راضی هم بز )

راستش را بخواهید ما سال های سال میدانستیم که " عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است " اما دیر زمانی بود در کار دنیا مات مانده بودیم و ساده لوحانه به خودمان میگفتیم مگر میشود یک انقلاب مردمی - که وعده آزادی و آبادی و عدالت و برابری میداده است - کارش به چنین گنداب بویناکی بکشد و یک مشت راهزن بخو بریده آدمخوار میراث خوار آن بشوند ؟؟ تا اینکه چشم مان به کتاب " پشت پرده های انقلاب " نوشته آقای حسین بروجردی پاسدار سابق افتاد و آنوقت بود که حالی مان شد که آب از سرچشمه گل آلود بوده و مقصد و مقصود این آقایان از همان روز اول ؛ چپاول و غارت و آدمکشی بوده و میخواسته اند خر خودشان را از پل بگذرانند . بقول مولانا:

آب از سر تیره است ای خیره چشم

پیش تر بنگر ؛ یکی بگشای چشم ....

حالا یکی دو صفحه این کتاب را با هم ورق میزنیم تا بفهمید ما چه ملت خوشباور ساده لوح نادانی بوده ایم:

آقای بروجردی در اعترافنامه خود می نویسد:


**** وقتى خمينى از پاريس به ايران آمد ، همه تصور ميكردند كه خمينى در مدرسه رفاه زندگى ميكند . در صورتى كه خمينى در آنجا ساكن نبود . روز ها می آمد كار هايش را انجام ميداد و شب ها از در پشتى مدرسه رفاه به خانه حاج " ل " ميرفت . اوايل انقلاب كه كسانى ميآمدند خمينى را ببينند و يا زنان و دختران مى توانستند نامه بنويسند و در صندوق شكايات بيندازند ، از جمله زنان نامه مى نوشتند و اعلام ميكردند كه حاضرند صيغه امام شوند ! اين نامه ها به دست آقاى هادى غفارى ميرسيد ، او هم با اين زنان تماس ميگرفت . چند تايى را خودش صيغه كرد و چند تا را ظاهرا حواله داد به آقايان ديگر ...

س - علما و روحانيون ؟؟

ج -- بله ، آنهايى كه با او رابطه داشتند. هادى غفارى اموال آقاى محمود پور كاظمى و سيد جلال تهرانى صاحب شركت استار لايت را گرفت و بعد بنياد " الهادى " را در تهران درست كرد . آقاى مظفريان و خانمش را در فرودگاه گرفتند كه در پاى گچ گرفته خانمش مقدار خيلى زيادى اشياى قيمتى و برليان بوده كه تخمين ميزدند حدود صد ميليون تومان ميشد. آنها را گرفتند و مقدار زيادى پول پياده اش كردند و آزادش كردند. كسانى كه مى آمدند آقاى خمينى را ببينند ، پيش از ديدن او چك هاى مختلف ميدادند. مثلا آقاى ناصر كد خدا كه بعدا به جرم ربا خوارى او را گرفتند، حدود پنج ميليون داد . يكى ديگر از طرف صنف دوچرخه سازان آمده بود به اسم حاجى سه كله يا اسمى شبيه اين ، حدود پنج ميليون هم او داد . يا آقاى ناصر اديب رييس اتحاديه ماشين فروشان چيزى حدود پانزده ميليون داد.

حاجى معنوى صاحب كارخانه كفش وين يا كفش بلا ، چيزى حدود پنج ميليون داد . حاج عباس حسين زاده هم حدود بيست ميليون داد . آقاى شهابى از صنف سراجان و فروشنده چرم مصنوعى و مشمى هفت ميليون داد . برادران زين العابدينى در كار چتر و چرخ خياطى بودند حدود هفت ميليون دادند . حاج آقا بلور چى هم همينطور . هر كدام چك ميدادند كه نام برخى از بانك هايش يادم هست . خلاصه ، هر كدام قبل از ديدن خمينى اول پول ميدادند . س -- چه كسى اين پول ها را ميگرفت ؟؟ ج -- آقاى اشراقى . تمام اينها چك بود .


س-- يعنى اول بايد پيش آقاى اشراقى داماد آقاى خمينى مى رفتند و بعد پيش آقاى خمينى ؟؟

ج -- بله ، قبل از ديدن ، حتما بايد پيش اشراقى مى رفتند . يعنى آنجا تخليه مالى ميشدند و بعد ميرفتند پيش خمينى . بدون ديدن آقاى اشراقى ديدار آقاى خمينى امكان پذير نبود ........

نقل از كتاب : " پشت پرده هاى انقلاب اسلامى . اعترافات حسين بروجردى " از انتشارات نشر نيما . به كوشش و ويرايش بهرام چوبينه . صفحات 248 تا 253

بی جهت نیست که ناصر خسرو میگوید : ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند .


۱۲ آبان ۱۳۹۰

عجب خرستانی ....!!!

اهل این ملک بی لجام خرند
به خدا جمله خاص و عام خرند
شاه و کابینه و وزیر خرند
از امیرانش تا فقیر خرند
حشمت الدوله ؛ گر کنی باور
هم دروغی مقدس است هم خر
یک چنین خورده داغ باطله نیست
خر تر از این وزیر داخله نیست

از مقامات های عالیه خر
برسد تا وزیر مالیه خر
آنکه دارد ریاست وزرا
به خداوند خالق دو سرا
زین خران جملگی بزرگ تر است
می توان گفت یک طویله خر است

شحنه و شیخ ؛ تا عسس همه خر
زن و فرزند و همنفس همه خر
سر بازار تا خیابان خر
شهر و ده ؛ کشور و بیابان خر

از صف پیش تا به آخر خر
از مقدم الی موخر خر
اندرین خانه غیر خر زنهار
لیس فی الدار غیره دیار ....

از : عارف قزوینی

۱۰ آبان ۱۳۹۰


سفارت مجازی یا سفارت مزاجی؟
خدمت سرکار علیه بانو کلینتون دامت حرکاته!
با سلام. فرمودید که تصمیم دارید یک «سفارتخانه مجازی» در ایران راه بیندازید. مبارک است انشاالله ولی من روی خیرخواهی عرض میکنم: بهتر است شما به جای باز کردن سفارتحانۀ مجازی، لطف کنید و «سفارتخانۀ مزاجی» تان را در ایران تعطیل کنید!
سفارتِ مزاجی شما روی مزاجتان کار میکند و با مدد گرفتن از سولفات دوسود سیاسی و حاج منیزی دیپلماتیک و لیموناکس اقتصادی گاه و بیگاه شکم-روش شما را به اطلاع عموم میرساند. وقتی هم که لازم می بینید یبوست تحریم میگیرید! در مقابل فحش و فضیحت های رژیم هم مزاج سفارتتان پاک است و هیچ عکس العملی نشان نمیدهد!
بله. سفارتخانۀ مزاجی شما اجابت از مزاج حکومت شما میکند و با سیاست به قول خودتان «چماق و هویج» یا به قول ما «به نعل و به میخ» و «شل کن سفت کن»، رابطۀ طبیعی بین رژیمی خون آشام (یا به قول خودتان دیکتاتوری) با ملتی ستمدیده (یا به قول خودتان با فرهنگ) را به هم میزند. هرجا کاسۀ صبر ملت به لبریزی میرسد، فوری یک قولوپ از آن سر میکشید و با شایعه ای یا خط و نشانی برای رژیم، ملت را آرام میکنید. هرجا کارد به استخوان ملت میرسد، قبل از اینکه فریاد بزند، شما از قولش دادی میکشید و مردم برای اینکه صدایشان با صدای شما قاطی نشود، دم درمیکشند و ساکت میشوند. سفارت مزاجی شما با بروزات متلون و رنگارنگ، با قار امید و قور ناامیدی، تمرکز ملتی را در مقابله با رژیمی سفاک از بین میبرد و یکدستی نارضائی عمومی را به چند دستگی و تشتت و تفرق قوا میکشاند. تشکل ها را فال گردو میکند و جمعیت ها را پریشان و جنبشی ها را پشیمان. سفارتِ مزاجی شما نمیگذارد رابطۀ ملت و حکومت خود به خود قوام بیاید و تکلیف یکسره شود.
سفارتِ مزاجی عیبش این است که یک روز ثقل سرد میکند یک روز ترش میکند یک روز نفخ میکند یک روز مزاجش اجابت نمیکند و یک روز همه چیز را از هضم رابع میگذراند. خطر حمله و شایعۀ بمباران و شادباش نوروزی و پیام مودت و سرمقالۀ نیویورک تایمز و انگشت نگاری از فلان آخوند و .... ول کن خانم جان. کاش دولت شما هم مثل روسیه و چین تکلیفش را با حکومت و ملت ما یکسره میکرد و اینطور با احساسات ملتی بازی نمیکرد و برای رژیم جنایت زمان نمیخرید.
در خاتمه، حالا که به سوالات بی.بی.سی و صدای آمریکا پاسخ دادید، من هم پرسشی از شما دارم. دو کلمه هم بیشتر نیست. پاسخ هم نمیخواهم. سوالم این است: «خجالت نمیکشید؟»


۹ آبان ۱۳۹۰

صفحه اصلی | فرهنگی | امام بی سر وشاه لنگ!*

امام بی سر وشاه لنگ!*

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font
.....اگر شما روزی روزگاری گذارتان به سمرقند افتاد؛ حتی اگر یک روز در آنجا اقامت داشتید " ریگستان " و " شاه زنده " را باید حتما ببینید .
ریگستان که از زمان مغولان مرکز سمرقند بوده است در اصل میدان وسیعی بوده پوشیده از ریگ و خاک . در این میدان از سالیان بسیار دور تا اوایل این قرن ؛ میر غضب ها سر خطاکاران و گناهکاران را از تن جدا میکرده اند و خونها جذب ریگ ها میشده است .
در قرون پانزده و هفده ؛ در این میدان سه مدرسه به صورت سه بنای بسیار زیبا با گنبد های آبی و مناره های سر به فلک کشیده ساخته شد که نوازشگر چشم و هر یک نمونه هایی از هنر و ذوق و زیبایی است . یکی از آنها بنام " مدرسه الغ بیک " است .
الغ بیک فرزند شاهرخ تیموری و نوه تیمور لنگ ؛ که مردی ادیب وفاضل و دانشمند بود در زمان سلطنت خود این مدرسه را بنا کرد ( 1420-1417 )و در همین جا ستاره شناسی و نجوم تدریس میکرد ......این مدرسه دو مناره بسیار بلند دارد که هرگز برای گفتن اذان بکار نرفته است بلکه میگویند برای نگاه داشتن سقف آسمان است !
یکی از این دو مناره قدری مورب است .سبب آنرا کسی به درستی نمیداند .زلزله ؛ استادی معمار ؛ و نیز سنگینی وزن آسمان از جمله دلایلی است که می شنوید .
دو قرن طول کشید تا دوباره حکمرانی - این بار از سلسله شیبانیان - همت بر ساختن مدرسه دیگری گماشت که روبروی مدرسه الغ بیگ قرار دارد و موسوم به مدرسه " شیر در " است (1635-1619)
در پیشانی مدرسه ؛ بر کاشی زیبایی ؛ دو شیر بطور قرینه که هر یک خورشیدی را بر پشت دارند و در حال حمله به آهویی هستند دیده میشوند که ظاهرا باید همان شیر و خورشید پرچم ایران باشند .
شیر ها ؛ شیر شیر نیستند بلکه پشم و یال شان از همان زمان ریخته و بیشتر شبیه ببر هستند اما به شیر معروف اند .
سومین بنا ؛ " مدرسه طلا کاری " است که از دو مدرسه دیگر بزرگتر ؛ مجلل تر و چشمگیر تر است .
این مدرسه در فاصله سال های (1659-1646 ) ساخته شده است . امروزه هر سه این بنا و نیز بنای بسیار زیبای مسجد بی بی خانم که در کنار بازار واقع شده ؛ در کمال زیبایی و جلال میدرخشند .
در سر گذشت ملت های کهن ؛ اساطیر و افسانه وداستان نقش عمده ای دارد و فرهنگ ایران از این امر مستثنی نیست .
مکانی بنام " شاه زنده " کمی بیرون سمرقند ؛ خود زاییده یکی از همین حوادث غریب تاریخ است :
میگویند : پسر عموی حضرت محمد بنام قاسم بن عباس ؛ در سال 676 هجری برای فتح این حدود و اشاعه اسلام به سمرقند رسید . در این مکان ؛ هنگام اقامه نماز ؛ مورد حمله " کافران آتش پرست " قرار گرفت که سر او را از تن جدا کردند .حضرت قاسم بدون توجه به این کار ؛ نماز خود را به پایان رساند و سپس سر بریده خویش را بر داشته داخل چاهی پرید و در آن ناپدید شد !! برخی میگویند که وارد شکاف کوهی شد و شکاف دوباره بهم بر آمد ! حضرت در این چاه خواهد ماند و هر وقت لازم شد برای دفاع از اسلام ظاهر خواهد گردید !!
و اما داستان گور امیر :
تیمور لنگ؛ فاتح نیمی از جهان؛ که با یک سپاه دویست هزار نفری عازم تسخیر چین بود در فوریه 1405 وفات یافت .جسدش را با مشک و کافور و عطر شستند و در تابوتی مزین به سنگ های گرانبها گذاردند و در دل شب برای آنکه سربازانش خبر نشوند آنرا به سفری به مسافت چهار صد مایل روانه ساختند تا به سمرقند پایتخت محبوبش برسد .
تیمور را در مقبره ای که برای نوه اش محمد سلطان ساخته بود دفن کردند اما چون آن بنا برای شخصیتی مثل تیمور کوچک بود در سالهای بعد گنبد بزرگ تری بر روی گنبد قبلی قرار دادند .
تیمور هنگام مرگ در گوش یکی از اطرافیانش گفته بود که بر قبر او جز یک سنگ چیز دیگری نگذارند .همین وصیت او را بر آوردند ؛ اما هر سنگی را بر قبر کسی مثل تیمورنمیتوان گذارد . هفت سال بعد از مرگش ؛ بزرگترین سنگ یشم جهان را از کوههای چین به سمرقند حمل کردند و بر گور او قرار دادند. وقتی نادر شاه در سال 1740 میلادی سمرقند را فتح کرد آتش آز تسلی نا پذیرش با دیدن آن سنگ شعله ور شد و دستور داد سنگ را از روی قبر تیمور بردارند تا به ایران ببرد . اما سنگ به آن عظمت به دو نیم شد .ناچار همانجا رهایش کردند . بعد ها سمرقندیان آنرا بهم چسباندند وبر سر جایش گذاردند .
میگویند : تیمور در قبرش نا آرام بود . هانس شیلتبرگر آلمانی که در دربار او خدمت میکرده در خاطراتش نوشته است که : پس از خاکسپاری تیمور ؛ خادمان آرامگاه هر شب صدای ناله ها و فریاد های او را می شنیدند ! پس از یک سال که صدا ها قطع نشد ؛ نزد فرزند و جانشین تیمور رفتند و از او خواستند که برای آرامش پدرش زندانیان ؛ مخصوصا هنرمندانی را که او از دیگر ممالک آورده بود ؛ آزاد کند بلکه روح تیمور آرام بگیرد ! همین کار را کردند و از آن پس دیگر صدای ناله های او شنیده نشد !
ای کاش روح همه حکام و مستبدان جهان اینچنین وجدانی داشتند .....
از سفرنامه دکتر فریدون وهمن *_________________



از میان خاطرات عمران صلاحی
خودم هستم
یک روز دو خانم زیبا در خیابان نادری قدم می زدند. نصرت رحمانی که پشت سرشان بود، داد زد: آقای نصرت رحمانی!
خانم ها برگشتند و او را نگاه کردند.
نصرت گفت: خودم هستم!
معین
یک روز جلو دانشگاه، دکتر رضا براهنی را دیدم.
گفت: یک نفر آمد زیر گوشم گفت: معین ششصد تومن. خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم. فرهنگ شش جلدی معین، هر جلدش می شد صد تومن. به طرف گفتم می خواهم. با هم وارد پاساژی شدیم. در گوشه ای دور از چشم، نوار کاست معین خواننده را از جیبش در آورد و یواشکی به من داد.
انبر دست
با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید: انبر دست دارید؟
شاملو گفت: جلد چندمش را می خواهید؟!
مقدمه
احمدرضا احمدی می گفت: این روزها کتاب های شعر فروش خوبی ندارد. این دفعه می خواهم از " علی دایی " یا " هدیه تهرانی" خواهش کنم برای کتاب هایم مقدمه بنویسند.
اشتباه
در سفر سوئد خیلی ها من و سید علی صالحی را با هم اشتباه می گرفتند. وقتی صالحی شعر می خواند از من تعریف می کردند، وقتی من طنز می خواندم، به او فحش می دادند!
شعر و داستان
از محمد علی سپانلو پرسیدند: زمانی داستان هم می نوشتی، چرا دیگر داستان نمی نویسی؟
گفت: من اگر 15 صفحه شعر بنویسم، می گویند یک شعر بلند نوشته ام، اما اگر 15 صفحه داستان بنویسم، می گویند یک داستان کوتاه نوشته ای!
ساختار
شمس لنگرودی می گفت داشتیم برای خودمان شعرمان را می گفتیم که " ساختار گرایی " مد شد. مدت ها زحمت کشیدیم و ساختار گرایی کردیم. این دفعه گفتند در شعر باید " ساختار شکنی " کرد.
فهم شعر
دکتر رضا براهنی می گفت: در زمان شاه ما می خواستیم طوری شعر بگوییم که مردم بفهمند، اما ساواک نفهمد. کار بر عکس می شد، یعنی مردم نمی فهمیدند و ساواک می فهمید!
استاد
مفتون امینی می گفت: روزی با غلامحسین نصیری پور به کوهنوردی رفته بودم. بین راه نصیری پور مرتب مرا " استاد " خطاب می کرد. من هم سینه را جلو می دادم و خودم را می گرفتم. به اولین قهوه خانه که رسیدیم، دیدم دوستمان به قهوه چی هم " استاد" می گوید. معلوم شد " استاد " تکیه کلام اوست.
ایدز
در کافه ای جوانی شاعر به آقای شکرچیان گفت: چرا این طور که من شعر می گویم، شعر نمی گویید؟
شکرچیان گفت: اگر آدمی تا پنجاه سالگی ایدز نگیرد، دیگر نمی گیرد!
ترکیب
یک نفر برای صرفه جویی در کلمات، نام سه نویسنده را این طوری با هم ترکیب کرده بود:
جلال آل احمد محمود دولت آبادی!
خواننده: مرده شور ترکیبت را ببرد!
بیماری
خسرو شاهانی در خانه بستری بود. آخرین روزهای عمرش به دیدن اش رفتم. خیلی خوشحال شد و گفت:
بیماری من چون سبب پرسش او شد
می میرم از این غم که چرا بهترم امروز!
جا
یک شب در یک مهمانی کنار محمد قاضی نشسته بودم. گلاب به رویتان، قاضی بلند شد که به دستشویی برود و از من خواست که مواظب صندلی او باشم. در محفل از شلوغی جای سوزن انداختن نبود.
همین که قاضی رفت، مهمان تازه واردی آمد و روی صندلی او نشست. من هم رویم نشد چیزی بگویم.
قاضی وقتی برگشت و دید صندلی اش را اشغال کرده اند، به من گفت:
بهر شاشیدن ز جا برخاستم
آمدم دیدم به جایم ریده اند!
کجا؟
یک شب در انجمن ادبی صائب، استاد عباس فرات به من گفت: کجا داری می روی؟
گفتم: استاد، من همین جا ایستاده ام و جایی نمی روم.
استاد اشاره ای به قد بلند من کرد و گفت: داری به آسمان می روی و خودت خبر نداری؟





۵ آبان ۱۳۹۰

به یاد فریدون آدمیت

پذيرش سايت > History & Chronology > به یاد فریدون

به یاد فریدون از : هما ناطق

این خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم.

شنبه 21 ژوئن 2008, بوسيله ى Homa NATEGH

آقای ع. دهباشی از من خواسته اند چند سطری در سوگ دوست از دست رفته ام بنگارم. کاری است بس دشوار. نمی دانم چه بگویم. سرانجام با خودم گفتم بهتر آنکه از زبان خود او قلم بزنم. او را آنچنانکه بود بشناسانم. یعنی از لابلای نامه‌هائی که پس از آمدن من به فرانسه از سالهای ۱۳٦٠ برایم فرستاد. [1] در زمینه‌های گوناگون. اکنون از میان خیل آن نامه‌ها چند تائی را دستچین می کنم. سطری چند بر می گزینم و به اختصار به دست می دهم.

هما ناطق
پاریس ٧ مارس ۲٠٠٨

نخست یادآور شوم که در بیشتر نامه‌ها فریدون تاریخگذاری را به قصد و یا محض احتیاط یاد برده. در ربط با امضا‌ها هم گاه خود را ”پرویز“، گاه ”فرهاد“ و گاه به شوخی ”مشتاقعلی خان گنابادی“ خوانده است. آنجا هم که مطلب به سر ِ همکاری است، خودش را با عنوان ”دوست تو“ و یا ”همکار تو“ می شناساند. حتی برای رد گم کردن می نویسد: «دوست و همکار تو را دیدم» به فلانکس چنین گفت.

PDF - 3 Mb
چهار نامه از فریدون آدمیّت.
(PDF — کیلک کنید)

گاه مطالب را چنان با ایما و اشاره بیان می کند که قابل درک نیستند. به مثل: «از قضا چند روز پیش که علی اصغر (که غرض دکتر مهدوی است) و همان ایرج خان (یعنی ایرج افشار) سراغ من آمده بودند […] به صراحت گفتم همکار تو (یعنی خودش) که با هم (یعنی با من) کتاب مشترکی تألیف کرده بودید، اکنون در اثر تازه‌اش از رسالۀ دکتری تو (که غرض ایران در راهیابی فرهنگی است) یاد کرده با تحسین‌های فروان […] تذکر دادم برایت بفرستند».

مقدمه‌وار بگویم که در این نامه‌ها از هر دری سخن رفته است. از کتابهای منتشر شده در ایران، از ارسال کتاب، از چگونگی و کُندی پیشرفت تحقیقات خودش و پرسش از چند و چون پژوهشهای من در غربت. بیش از همه به نقد روشنفکران ”لومپن“ نشسته است. در نامه‌های گوناگون نام هم برده است که درز می گیرم. اما از برخی دیگر دوستانه یاد کرده است. از میان رجال ایران آگاهی‌هائی در بارۀ دکتر مصدق به دست داده، همراه با نقد و ستایش. بخش دیگری از نامه‌ها در رفت و آمد خود اوست با خانوادۀ من. بویژه در بیماری پدرم که به گفت خودش ”هر روز“ در بیمارستان جم به ”عیادتش“ می رفت. اما در اصل، روح نامه‌ها بیشتر حکایت دارد از بی‌حوصلگی و خستگی و نیز ناامیدی. حتی از مرگ هم سخن رانده. پس چکیده‌ای از مطالب برخی از نامه‌ها را به دست می دهم.

می دانیم که فریدون اندکی تنهارو و حتی مردم‌گریز بود. با دید و بازدید و رفت و آمد چندان سر و کاری نداشت. نه مهمانی می داد و نه به میهمانی می رفت. بی‌حوصلگی یکی از خصلتهای او در شمار بود. گویاترین نمونه، نامه ایست که در اوت ۱٩٩٦ فرستاد. نوشت: «نه با کسی نامه‌نگاری دارم و نه جواب کسی را می دهم. گور پدر همه! حرف تو را تائید می کنم که زندگی برای بسیاری کسان انتظاری است که به سر نمی آید. چه بسا عمر به سرآید، اما آن انتظار همچنان باقی بماند […] روزها به دفتر مهندسی می روم، سه ساعت و نیم تا چهار ساعت کار می کنم. از توان جسمانی کاسته شده و مزاج و بنیۀ تحلیل رفته. بیش از اینهم انتظار نباید داشت.»

با اینحال او که خود همواره به تنهائی و تکروی خوی گرفته بود، در نامۀ ٩ مهر ماه (سال؟) به دلداری من برآمد. نوشت:

میز بزرگ کارِ تو و رساله و یادداشتها به تصوّر فضائی من می آید […] چرا به تنهائی خو کرده ای؟ مگذار غربت‌زدگی بر شخصیت پرتوان تو چیره گردد. تو همیشه به همّت بلند و پشتکار شاخص بودی. به کار آکامیک بپرداز که بهترین و شایسته‌ترین سرگرمی است.

اما گوش خودش به این سخنان چندان بدهکار نبود. زیرا می افزود: « مایۀ حسرت است که من و تو چیزنویس و میرزاقلندر هم نشدیم»! در نامۀ مهر ۱۳٦٤: «تو خود اهل دانش و هنری. این خود بزرگترین تسلی‌بخشِ افسردگیها ست» که البته نبود.

به راستی هرگز از تشویق من به راه پژوهش باز نایستاد. او بود که مرا به انتشار ”نامه‌های تبعید“ میرزا آقاخان وا داشت. چنانکه در ۲ اوت ۱٩٩٦نوشت: «چه خوب که اقدام به کار کتاب میرزا عبدالحسین بردسیری کرده ای. این خدمتی شایسته و ستودنی است و به روزگار خواهد ماند. کامیابی تو را در انجام آن آرزومندم.» باز: «اکنون که به آرشیو اسناد قرن نوزده و اوایل قرن نوزده دسترسی داری، خیال نمی کنی مجموعه‌ای از آنها را ترجمه و منتشر کنی؟ به این روزگار نشر اندیشه و دانش ارزشمندترین کارهاست». در نامۀ دیگر: «از انتشارات تازه اگر چیز قابلی منتشر گردد و من با خبر شوم، حتما می فرستم.» در نامۀ بی تاریخ دیگر: «از انتشارات تازۀ دو جلد کتاب برایت فرستادم که به نظرم سودمند است و باز هم خواهم فرستاد (غرض آخرین کتاب خودش است).»

باید اعتراف کنم که در در زمینۀ تحقیقات، فریدون از راه دور با من همراه بود و مرا به حال خود رها نمی کرد. هر بار که متون سودمندی به دستش می رسید، با پُست می فرستاد. امروز بخشی از کتابخانۀ من آراسته به کتابهائی است که او فراهم کرده بود.

نکتۀ دیگری که در نامه‌های فریدون چشمگیر می نماید، بدبینی او بود نسبت به دار و دستۀ روشنفکران ایران. از این طایفه چندان دل خوشی نداشت. در نامه‌های گوناگون از برخی به درشتی نام می برد. بر آن بود که اینان خدمتی به دانش و پژوهش نکرده اند. جز بیانیه‌نویسی و اظهار نظر در هر رشته، هنری ندارند. در اسفند ۱۳٦٥ نوشت:

اساساٌ این حضرات روشنفکر نیستند. روشنفکری خصوصیتی دارد و تعهداتی را به همراه می آورد […] اینان از نظر دانش و تفکّر جدید نمایندۀ تاریکفکری هستند و از نظر فضیلت و اخلاق انسانی در زمرۀ فرومایه‌ترین ناکسان […] برعهدۀ اهل دانش و فکر و نویسندگی است که اگر به روزگاری دیگر فرصت یافتند، یک مطالعۀ تحلیلی و تطبیقی در کارنامۀ خیل روشنفکران بنمایند و به حسابشان برسند. مردمانی کهکاراکتر نداشتند هیچ چیز ندارند. این حرفها برای تو تازگی ندارد حاشیه‌ای بود بر آنچه تو خود گفته بودی. [2]

با اینهمه از میان اهل قلم برخی را برکشیده و به دوستی پذیرفته. چنانکه در دو نامه به نیکی از چنگیز پهلوان یاد کرده. نخست در نامۀ ۱٤ شهریور ۱۳٦٤ که نوشت: «کمابیش مرتب چنگیز را می بینم. محبتی دارد و صحبت تو اغلب به میان می آید […] همین روزها قرار است ”زینی جون“ [3] را ببینم که البته به یاد تو خواهیم بود.» در نامۀ بی تاریخ دیگر: «نسخه‌ای از نشریۀ چنگیز را برایت فرستادم.» از غلامحسین ساعدی بیش از دیگران نام برده و یاد کرده. زیرا که او را سخت دوست می داشت. در نامه‌ها همواره از حال او پرسان بود. در این روال که: «از غلامحسین عزیز ما چه خبر؟» در نامۀ دیگر: «سلام مرا با دوست عزیزمان (ساعدی) برسان. لطیفه‌های نغز او همراه با لهجۀ ترکی‌اش را فراموش نمی کنم.» باز در ۲٠ مرداد ۱۳٦٦ گفت:

در سخن غلامحسین حقیقتی متبلور است که بعضی آدمیان محکوم هستند به فکر کردن و نوشتن. این برای اینکه بار زندگی زیاده سنگینی نکند.

در نامۀ بی تاریخ دیگر: «در خصوص ارسال رساله یا نوشته‌های دکتر غلام (ساعدی) بعد خواهم نوشت. بهتر است تأمّل شود»! در مرگ غلامحسین نوشت:

به حقیقت خودکشی تدریجی کرد. با آن همه افسردگی و رنجهای دیگر مرگ او واقعاً بر قلب من سنگینی می کند و حالت صمیمی او را عمیقاً حس می کنم. به تعزیت رفتم سراغ اکبر (برادرش). پیام تسلیت تو را هم رساندم. دلش نمی خواست که دسته‌های سیاسی به شیوۀ تبلیغاتی برآیند و از این مقوله صحبت می کرد و همچنین چیزهای دیگر که جنبۀ خانوادگی دارد.

در ربط با رجال ایران، فریدون تنها از مصدق یاد کرد، در ۱٨ مهر ۱۳٦٥ همراه با نقد و ستایش، نکات مهمی از خاطرات او بر کشید که در هیچیک از نوشته‌هایش بدان اشاره نکرده است. نوشت:

مصدق در قسمت اول خاطراتش ضمن گفتگو در موضوع‌های گوناگون، از دستگاه استیفا سخن گفته که بسیار سودمند است و اطلاعات تازه‌ای به دست می دهد. مطالبی هم راجع به تشکیلات اداری دارد که هیچ تازگی و ارزشی ندارد. رساله‌ای که تو بدست آوردی و ضمیمۀ کتاب مفصل ”افکار منتشر نشده“ [4] به انتشار رساندی خیلی سودمندتر و مهمتر می باشد. اطلاعات این رساله را در هیچ جا سراغ ندارم و این نکته را به هر کس گفتم، زیرا اغلب چنین می پنداشتند که نوشتۀ مصدق در این مقوله هم بدیع است که به هیچوجه نیست. در موضوع حرکت مشروطه‌خواهی نیز مطلبی دارد که پایه و مأخذ صحیحی ندارد. به عقیدۀ او آزادیخواهان و مشروطه‌طلبان ایران دانش سیاسی سطحی از مغرب زمین داشتند. از قضا اقلیت معدودی که از همان آغاز نهضت مشروطگی مروّج اندیشه‌های جدید بودند، هم آگاهی سیاسی صحیح از مدنیت و حقوق سیاسی مغرب داشتند و هم نسبت به مسائل اجتماعی و سیاسی ایران بینا بودند. مذاکرات مجلس و قوانین موضوعۀ آن در همان مجلس اول گواه بر این معنی است. اما این بدان معنا نیست که در کارشان کاستی نبود. مصدق نه آن زمان و نه پس از آنکه در سوئیس درس خواند، مقام شاخص در فلسفۀ اجتماعی و سیاسی و شناخت فرهنگ مغرب کسب نکرد و سهمی در ترقّی آن (حتی به اندازۀ نخبگان آغاز نهضت مشروطه‌خواهی) ندارد. اما او شاخص است به سخت‌پائی در برابر دیکتاتوری داخلی و زورگوئی و استعمار بیگانگان. از این نظر او مقام اول را حائز است. از این نظر هیچکدام از یارانش در جبهۀ ملی نزدیک مقام او نمی شوند. اساساً یاران او هیچکدام آدمی نبودند که ارزشی بتوان برایشان تصوّر کرد.

[…]

به تأسف باید بگویم خصلتی که در مصدق ستودم و اعتبارش را به همان می دانم، درکل جماعت تحصیلردگان نسل بعد، (یعنی زمان ما)، علی الاطلاق نمی شناسم. در این حضرات توان مقابله با استیلای خارجی را سراغ ندارم. قسمت دوم خاطرات مصدق پاسخهای اوست به نوشته‌های غرض‌آلود شاه در مأموریت برای وطن، جوابهای مصدق بسیار معقول و پسندیده است. خالی از طنز هم نیست. متن لایحه‌ای که در دفاع خویش نوشته، اما به محکمه عرضه نداشته بود، نیز در همین جا آمده […] آنچه نوشتم نظری اجمالی است. شاید هم صحیح نباشد. اشتباه کرده باشم. به هر حال خواستم عقیده ام را برایت نوشته باشم. اندکی پرحرفی کردم.

بخشی از نامه‌ها در بارۀ خانوادۀ من دور می زند. یعنی در بیماری و سکته مغزی پدرم، و دیدار ”هر روزه“ از او. از این دست: « می دانم از بیماری پدرت آگاهی درست داری […] به دنبال تلفن تو همه روزه به بیمارستان رفته ام.» در این باره، فریدون به من اطمینان هم می داد که «بهترین مراقبتها هم می شود […] هر دفعه احوال تو را می پرسند. این مطالب را برای دلخوشی تو نمی نویسم، بلکه عین حقیقت است.» در مرگ و مراسم ختم او به نیابت من صاحب عزا شد. اگر بگویم هر چه دارم از او دارم، به دور نرفته ام. هرگز کسی در زندگی من اینگونه همراه و پشتیبان من نبوده و نخواهد بود.

در نامه‌ها از موسیقی هم سخنی به میان آمده. به مثل از من خواسته بود که نوار موسیقی فیلم لایم لایت چاپلین را برایش بفرستم. پیدا کردم و فرستادم. زنگ زد و گفت: «هر روز گوش می کنم و آرامش می یابم.» هرگز ندانستم چرا از شنیدن این آهنگ به آرامش می رسید. عشق به موسیقی، خود نشان از لطافت طبع پنهان او داشت.

اما برای من مهمترین بخش نامه‌ها، خیال سفر فرنگ بود که فریدون در سر می پروراند. در یک نامۀ بی تاریخ: «من هم واقعاً میل دارم سفر کوتاهی به آن طرف‌ها بکنم. این منوط به آنست که در مقررات فعلی تجدید نظری بشود.» در ٩ فرودین ۱۳٦۲:

برای تحصیل گذرنامه فرم مخصوص آنرا پُر کردم و به ادارۀ گذرنامه فرستادم. اگر نوبت به من برسد میل دارم یکی دو ماهی سفری بکنم. اما هنوز هیچ معلوم نیست. ادارۀ گذرنامه حسن نیت دارد […] معلوم نیست به چه تصمیمی بالاخر برسند.

در نامۀ دیگر:

البته دو سه ماهه سفر به فرنگستان بسیار مطلوب است. اما تصور کردم که اطلاع یافته ای که حتی مواجب وزارت کشاورزی هم (که غرض حقوق بازنشستگی است) بکلی قطع شده است. اگر آپارتمانی به فروش برسد گشایشی در کار خواهد بود ورنه هیچ امکان مادی و عملی نیست. [5]

چند سال بعد بود که فریدون به کمک بانو سیما کوبان توانست از سفارت فرانسه ویزائی دست و پا کند و راهی پاریس شود. از روزی که رسید در خانۀ ما منزل کرد. به گفتِ خودش خیال بازگشت به ایران را هم نداشت. ساعاتی را که من در دانشکده در کار تدریس بودم، او با روزنامه و کتاب‌خوانی و قدم‌زدن سر می کرد. رفته رفته به این اندیشه افتادیم که کتاب مشرک دومی را که طرحش را در ایران ریخته بودیم، از سر گیریم. پیشتر هم در نامه‌ای نوشته بود: «همکار تو هیچ ناامید نیست که باز بر سر یک میز بنشینید و کتاب دیگری بیافرینید. روزگار را چه دیدی؟» طرح کتاب آماده بود. عنوانش را هم فریدون در تهران آفریده بود. در گزینش این عنوان من سهمی نداشتم. کتاب نوین ما دولت بر باد رفته، دولت بادآورده نام گرفت. به گردآوری اسناد برآمدیم. از آن میان، گزارشها و بیانیه‌ها و اسناد دیگری از این دست. برآن شدیم که کار را دنبال کنیم. بدا که ”افتاد مشکلها“.

دیری از اقامت او در پاریس نگذشته بود که دوست دیرینه‌اش دکتر اپریم، از لندن زنگ زد و از او خواست که سری به خانۀ او بزند و هفته‌ای بماند. فریدون درخواست او را پذیرفت. یکی از دوستان نزدیک من او را برای اخذ ویزا به سفارت انگیس برد. از منش و پوشاک او، اهل سفارت حدس زدند که صاحب مقام است. در دم ویزا را صادر کردند و فردای همان روز بلیط گرفت. بالاپوش و لباسهای پشمی را در خانۀ من گذاشت و با یک چمدان کوچک راهی لندن شد. او را با با اتوموبیل آقای بابک خندانی، و با دو تن دیگر از دوستان تا فرودگاه بدرقه کردیم. روی ما را بوسید و به ناگه در برابر نگاه شگفت‌زدۀ ما گریه را سرداد. ندانستیم چرا. به هر رو رفت و دیگر برنگشت!

همینکه پای فریدون به لندن رسید، گویا دولت انگلیس پاسپورت و اسناد او را گرفت و پس نداد. فریدون از جان گرنی استاد ایرانشناسی یاری خواست. آقای گرنی هر روز وعده داد که فلان روز پاسپورت را پس خواهند داد، که هرگز ندادند. فریدون سرگشته و سرگردان در لندن بماند. من همه روزه با او در تماس تلفنی بودم. تا اینکه پس از دوسه هفته زنگ زد و گفت: «گرفتار برونشیت شده ام.» رفته رفته این برونشیت تبدیل به ”آمفیزم“ شد. نه می توانست به پاریس برگردد و نه راهی وطن بشود. تا اینکه از ایران آقای عطاالله مهاجرانی به داد او رسید. دستور داد فریدون را بدون پاسپورت و بدون بلیط سوار هواپیما کنند و به ایران برگردانند. نمی دانم این ماجرا درست و دقیق نوشتم یا نه. به هر رو، فریدون پاریس را ترک گفت. ”آمفیزم“ را نیز با خود برد. طرح کتاب مشترکمان روی دستمان ماند و امید همکاری برای همیشه رخت بربست.

این را بیفزایم که فریدون چه در گفت‌هایش و چه در نامه‌هایش، در بارۀ مرگ نظر غریبی داشت. بارها شنیدم که می گفت: «روزی که احساس کنم از زندگی سیر شده ام و رفتنی هستم یک حولۀ داغ روی سینه ام میکشم و هفت تیر را خالی می کنم»! به این آرزو هم دست نیافت. بیماری مجالش نداد. اگر همسرش بانو شهین به داد او نرسیده بود و از دل و جان به او نپرداخته بود،چه بسا تا کنون به یاری همان حولۀ داغ، رخت از جهان بر بسته بود. در اینجا مرگ جانسوز آن بزرگوار را از دل و جان به ایشان تسلیت می گویم. آخرین غمشان باد.

سرانجام باید از آقای دهباشی هم سپاسگزاری کنم که به گواهی خانم آدمیت در همه احوال به فریدون رسید. روزی نبود که به بیمارستان سر نکشد. در واقع فریدون همواره به او نیازمند بود و دهباشی را به چشم فرزندی می نگریست. بدون او کارهایش پیش نمی رفت چرا که کس دیگری نداشت. امیدوارم که ایشان نیز صمیمانه مراتب تسلیت مرا بپذیرند.

اکنون در این خلوت تلخ ”من مانده ام خموش“ و به دور از قیل و قال و ”بیانیه“ نویسی. در این تنهائی یاد بیتی از اشعار رودکی می افتم که سروده بود: «ای آنکه غمگنی و سزاواری»! والسلام. مرگ او دفتر ”دولت بر باد رفته“ را هم برای همیشه بست. اگر روزگار مجال دهد شرحی در زندگی و افکار و آثار او خواهم نوشت. امروز به همین چند نکته بسنده می کنم، تا چه پیش آید! بهر رو ”آنچه بر دل گذشت بر قلم رفت“و به گفت بیهقی «این حدیث فرا بُرید»!

این چند سطر را هم از نامه‌ای نقل می کنم که افسردگی و تنهائی او را می رساند:

بگذار نامه‌ام را با ترجمۀ یک شعرآغاز کنم: آدمی چند لحظه از دریچۀ حیات بر جهان هستی می نگرد و از آن زود می گذرد و به عدم می پیوندد […] این مضمون شعر تُرکی است که از دوستی روزی شنیدم. مضمون رواقی آن بر دلم نشست . آنطور که به خاطرم مانده برای تو نقل کردم.

چه بسا به حدس و نه به یقین، آن دوبیتی الهام گرفته از بیت دوم این ترانۀ مشهور ترکی باشد که به دست می دهم: [6]

س گلر آخار گچر یان وری یخار گچر
بو جهان پنجره دی هر گَلن باخار گچر

يادداشت

[1] اين نامه‌ها را به آقای علی دهباشی می سپارم تا بتوانند محتوایشان را با آنچه که در متن بدست می دهم بسنجند.

[2] امروز مخالفان ديروز او برآنند به ياد او نامی برای خود دست و پا کنند. آنکه در ۱۳٥٧ در مجلۀ انديشه آدميت را ”فاشسيت“ خوانده بود، دو ساعت پس ازمرگ او، خود را پای راديو فرانسه رسانيد و در رثای او داد سخن داد. و آنکه يک گفتگوی من‌درآوردی با عنوان ”صدراعظم معزول“ آراست و فريدون را سخت به خشم آورد. زيرا همه دانند که او هر گز در طول زندگی با کسی مصاحبه نکرده است. پس زنگ زد و از من خواست از سوی او به تکذيب آن مصاحبه ساختگی برايم. پذيرفتم. در روزنامۀ کيهان لندن تکذيب کردم. اما هنوز هم دست بردار نيست. و مانند ديگر کاسه‌ليسان در سوگ فريدون خوش‌نشين شده. و ديگر آنکه از روزنامه‌نگاری يکباره تاريخدان از آب درآمد، در ”مشروطۀ ايرانی“ بارها و بارها به نفی نوشته‌های فريدون برآمده. از اين دست که ”امانت را هم رعايت نمی کند“ ص. ٢٨۳ و يا: آدميت فلان سند را ”ظاهراً درست نخوانده“ و يا با شناساندن افکار ملکم «موجب گمراهی بسياری از روشنفکران از جمله جلال آل احمد شده»! ص. ٢٨٩ و سخنان ديگری از همين دست. يکی دو جا هم خدمت بنده رسيده که قابلی ندارد.

[3] غرض دکتر زينت توفيق، دختر خاله و دوست ديرينۀ من است که من او را ”زينی جون“ می خوانم. البته بارها با خود او ديدار داشته و تلفنی هم بارها مکالمه کرده.

[4] به ياد نمی آورم از کدام رساله سخن می گويد. من هرگز در بارۀ مصدق مطلبی ننوشته ام. شايد اشاره‌اش به يکی از رساله‌هائی از دورۀ قاجار است در تشکيلات اداری که در کتاب مشترکمان افکار سياسی و اجتماعی و اقتصادی در متون دوران قاجار (تهران، انتشارات آگاه، ۱۳٥٧) گنجانيده ام.

[5] غرض فروش يکی از طبقات خانه‌اش بود که پس از مرگ برادر بزرگش منوچهر خالی مانده بود.

[6] می کوشم برگردانی از آن ترانه به فارسی به دست دهم:

آب می ريزد و می گذرد
کِشتگاه را می کوبد و می گذرد
اين جهان دريچه ايست
رهگذر می نگرد، می گذرد.