دنبال کننده ها

۸ مهر ۱۳۹۰

یک ایرانی در بهشت








وقتي با اين همه گناه رسيدم اون دنيا , خودم شروع کردم به رفتن سمتِ جهنم که يه فرشته بهم گفت کجا؟!
گفتم: هان؟!
گفت: ايراني هستي ديگه؟!
گفتم : آره.......
گفت: بيا برو تو بهشت!
... گفتم: من ميدونم گناه کارمُ اول بايد برم جهنم...
گفت: پس فکر کردي تو اين مدت کجا بودي؟!

۷ مهر ۱۳۹۰





برای ظهور آقا امام زمان

وقتی احمقی، یکی از راه می رسد و با لهجه دهاتی مزخرف می بافد و تو اتقلاب می کنی بدون اینکه بدونی که دقیقا داری چه کار می کنی .
وقتی احمقی،به جمهوری اسلامی رای می دهی بدون اینکه بدونی اسلام دقیقا چه جور دینی است و جمهوری دقیقا چه تعریفی دارد
وقتی احمقی ، وقتی می گویند اقتصاد مال خر است می خندی ولی بعد ها از دیدن قبض گاز و برق و تورم دو رقمی و قیمت نون بربری گریه می کنی
وقتی احمقی ، روسری سر خواهر و مادرت می کنند و تو با خودت فکر می کنی که یک روسری سر کردن یا نکردن آنقدر ها هم مهم نیست.
وقتی احمقی در برابر تمام حقوق ضایع شده ات کوتاه می آیی و نمی فهمی به مخاطره افتادن بخشی از آزادی از بین رفتن همه ی آن است
وقتی احمقی ، برات مهم نیست که روزنامه ها را می بندند ، سرمایه های ملی را چپاول می کنند ،مخالفین را اعدام می کنند، مغزهای کشورت یکی بعد از دیگری فرار می کنند.
وقتی احمقی برات مهم این است که کسی به تو کاری ندارد و نمی بینی که وقتی کل کشتی در حال غرق شدن باشد به زودی نوبت تو هم خواهد شد
وقتی احمقی، باور می کنی که خدایی آن بالا نشسته که همه ی این جنایت ها را توجیه می کند ، باور می کنی که منجی تو در ته چاه است ، باور می کنی که نجات تو در دستان کسی به جز خود توست
وقتی احمقی از اعتقادات تو سو استفاده می کنند و سر سفره برای آقا امام زمان بشقاب می گذارند و در قرن 21 از رمال و جن گیر و نیروهای شیطانی برایت در نهایت پر رویی دری وری می بافند
وقتی احمقی همیشه کاسه کوزه ها را سر این و آن و دزدان و بیگانگان می شکنی و نمی بینی همه ی آنچه بر تو می گذرد از حماقت خودت بوده است
وقتی احمقی اشتباهاتت را تا بی نهایت تکرار می کنی.
خطاب این نوشته به همه ی کسانی است که با اینکه به این قانون اساسی و آن دوران طلایی امام اعتقاد ندارند سنگ میر حسین موسوی را به سینه می زنند، دیده اند اسلام سیاسی چیست و باز شیخ شیخ می کنند، نمی دانند دموکراسی چیست ولی روزی شانزده بار حرفش می زنند، تنها به منافع حقیر و کوتاه مدت خود می اندیشند، نسبت به سرنوشت همه ی آنهایی که برای ما در زندان هستند بی تفاوتند، فرزاد کمانگر و نسرین ستوده و مجید توکلی و احمد زید آبادی و ..و… را از یاد برده اند، از دستگیر شدن رمال احمدی نژاد در عجبند اما نذر امام رضا می کنند و سفره ابولفضل می اندازند و یا فال قهوه می گیرند.
خطاب این نوشته به همه ی کسانی است که آنقدر احمقند که حماقت خود را نمی بینند

برای ظهور آقا امام زمان جمیعاٌ صلوات
-------------------------------------------------

نویسنده : ؟؟ نمیدانم . از طریق ایمیل دریافت شد

۳۱ شهریور ۱۳۹۰

ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند!

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font

* ویکتور هوگو؛ نویسنده بینوایان؛ در سال 1862 در پاسخ به خرده گیری های آلفونس دو لامارتین می نویسد:

- جامعه ای که به فقر تن دهد
-دینی که به دوزخ باور کند
-و کشوری که از جنگ روی بر نگرداند
جامعه؛ دین؛ و کشوری فرومایه اند. من جویای جامعه ای بدون شاه؛ دینی بدون کتاب؛ و کشوری بدون مرز خواهم بود. من اینم و به این خاطر است که کتاب بینوایان را نوشتم.

ابوالعلا معری؛ شاعر و فیلسوف نابینای عرب - که شرح زندگانی اش را در سفرنامه ناصر خسرو خوانده اید - میگوید:

مردم دنیا دو گروه اند: آنها که عقل دارند و دین ندارند؛ و آنها که دین دارند و عقل ندارند.

ناصر خسرو قبادیانی؛ شاعر و اندیشمند ایرانی که از ترس تکفیر فقیهان و متشرعان و ملایان؛ تمامی عمر خود را در تبعید و انزوا در دره یمگان گذراند؛ تصویری روشن و گویا از فقیهان بدست می دهد و چنین میسراید:

این حیلت بازان فقهایند شما را؟
ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند
این قوم که گویند دلیلان شمایند
زی آتش جاوید دلیلان شمایند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضایند؛ بل از اهل غذایند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
این بی پدران پس همه اولاد زنایند.

مولانا؛ با خشم و نفرت؛ خطاب به ملایان و روحانیون فریاد میزند که:

ای خری کاین خر ز تو باور کند
خویشتن بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو رفیق رهزنانی گه مخور!

در طول تاریخ پر فراز و فرود ایران؛ هرگاه صدای آزادیخواهی مردم میهن ما توسط دینمداران و دولتمداران و زورمندان سرکوب شده و خفقان و استبداد بر گلوی مردم چنگ انداخته؛ شعر پارسی؛ زبان باز کرده و پرچم این مبارزه را بر دوش گرفته است.

ببینید قائممقام فراهانی چه تصویری از پرواران حجره نشین آدمخوار عرضه میکند.

گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند ؟ حیوان است
گر مذهب اسلام همین است که او راست
حق بر طرف مغبچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این بهتر از آن است.

ارس

۲۹ شهریور ۱۳۹۰

سر حق ...و شیخ حقه باز



از وبلاگ : غوزک پلاتینی
نوشته : مصطفی عزیزی









«روزي يکي نزديک شيخ آمد و گفت: «اي شيخ آمده‌ام تا از اسرار حقّ چيزي با من نمايي» شيخ گفت: «باز گرد تا فردا» آن مرد بازگشت، شيخ بفرمود تا آن روز موشي بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت: «اي شيخ آن چه وعده کرده‌ي بگوي.» شيخ بفرمود تا آن حقّه را بوي دادند و گفت: «زينهار تا سر اين حقّه باز نکني» مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت و سوداي آنش بگرفت که آيا درين حقّه چه سِر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّه باز کرد و موش بيرون جست و برفت، مرد پيش شيخ آمد و گفت اي شيخ من از تو سِر خداي تعالي طلب کردم تو موشي بمن دادي؟ شيخ گفت اي درويش ما موشي در حقّه بتو داديم تو پنهان نتوانستي داشت سِر خداي را با تو بگوييم چگونه نگاه خواهي داشت.(?)» مرد نادم و پشيمان زاري‌کنان محضر شيخ ترک گفت و گوشه‌ي عزلت اختيار کرد و سه اربعين صيام داشت و صلوه‌ گزارد و کف نفس به غايت رساند چندان که چهره دگرگون شد. تکيده با محاسني انبوه نزد شيخ مراجعت کرد حاجت باز گفت. شيخ او را باز نشناخت و حقّه‌ي پيشين با موشي دگر بر او عرضه کرد آنچه پيش‌تر فرمايش کرده بود همان فرمود. مرد به خلوت‌گاه خويش بازگشت و حقّه کناري هِشت و به عبادت نِشت و به خِش و خِش موش در حقّه محل نهشت و امر شيخ به تمامي به جاي آورد و صبح حقّه در دست به نزد شيخ شد و دو زانو محضرش را دريافت و گفت: «آنچه گفتي کردم حال آنچه وعده دادي گوي» شيخ فرمود: «حقّه گشودي؟» مرد خاطر خجسته بود و گفت:«ني ني» شيخ ابرو در هم کشيد تغير فرمود:«تو را حقّه‌يي دادم برگشودنش اهتمام نورزيدي که تو را گر طلب بودي حقّه مي‌گشودي که همانا سري از اسرار حق در آن نهان کرده بودم.» مرد صيحه‌يي کشيد و در دم از حال برفت. چون به حال آمد خود را در خرابه‌يي باز يافت. مويه‌کنان مايوس از دانستن سر حق ظن جنون‌اش مي‌رفت که معروفه‌يي «زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب ومست، از آن حوالي مي‌گذشت شيون مرد بشنيد به خرابه شد مرد نگون بخت را ديد در نزع. حال پرسيد و مرد ماجرا باز گفت. روسپي را چندان بر حال زار او رقت برفت که مستي از سر پريد و هوش به‌جا آمد و به استمالت‌اش برخاست و گفت:«آن شيخ کذاب است و اين حکايت‌ها به دوران ابوسعيد ابوالخير است که شيوخ برخاک مي‌نشستند و نان با خون مردمان چاشت نمي‌کردند» مردِ ساده‌دل گفت:«زبان به کام گير که شيخ را کرامات بسيار است و علامت‌هاي بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و مالاکا نُقل هر مجالس است.» روسپي در دل به ساده‌گي مرد پوزخند زد و گفت:«سه اربعين عنان خود به شيخ خوش‌نام سپردي و ذکر حق گفتني اکنون سه روز با من بدنام هم‌نشين تا سِر حق بر تو عيان کنم که آن شيخ اگر کرامات داشت تو را باز مي‌شناخت و حقّه‌ي پيشين به دست‌ات نمي‌سپرد.» مرد که حکايت خضر نبي و شيخ صنان شنيده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب مي‌ديد، رخسار زيباي او هم بي‌اثر نبود، از دلش گذشت که شايد «در خرابات مغان نور خدا مي‌بيند» خاموش شد و گوش به زن سپرد. با هم به خانه‌ي او شدند و شراب سرخ و طعام بريان خوردند و رامش‌گران ساز نواختند و رقاصان به‌ ترقص آمدند و سه روز و سه شب حال چنين بود و آب زير پوست مرد همي رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تن نموده راه خانه‌ي شيخ در پيش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهي طلب کرد. شيخ که مرد را در آن هيبت به جا نياورد چون کَرت‌هاي پيشين موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصيت نمود اندرباب نگشودن حقّه. مرد حقّه بر دست از خانه‌ي شيخ بيرون شد و به منزل روسپي رفت و ماجرا باز گفت. زن بدکاره گفت:«امشب را چون شب‌هاي پيش به عشرت کوش که فردا حقّه‌يي سوار کرده شيخ مزور به حقّه‌ي تزويرش مي‌سپاريم» چنان کردند و چون صبح شد. زن حقّه‌ي شيخ را که سنگين شده بود و جرينگ جرينگ مي‌کرد به مرد همي داد و گفت: «آنچه مي‌گويم چنان کن تا سِر حق ببيني و به مراد دل رسي». مرد حقّه برگرفت و نزد شيخ شد. دست شيخ را ببوسيد و حقّه به او سپرد و گفت:«الحق که گزافه نيست که شرح کرامات شما در هيچ محفلي نيست که نيست. دوش که به خلوت‌گاه و محل عبادت خاصه‌ي خويش شدم. تاب نياورده شب از نيمه گذشته بود که حقّه گشودم موشي از آن بيرون جست راه خرابه‌ي جنب منزل گرفت. مرا سوداي سِر موش در سَرافتاد و در پي‌اش نهادم که به سوراخي شد در خرابه. چوبي به کناره افتاده بود دست‌افزار کرده سوراخ فراخيدم و به حيرت ديدم گنجي در آن نهان است. آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفري در پيش است نزد حضرت شيخ به امانت آوردم که سِر حق در اين ديدم که همان راه اجدادي پيش گيرم و طامات و کرامات به چون تو بزرگي سپارم.» شيخ فرمود:«خيال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما مي‌ماند که اينان ما را چرک کف دست است و ما را با زر و ذهب کاري نيست که گر اراده کنيم خشت خشت اين خانه زر مي‌شود و سيم
صبح که از خانه‌ي شيخ شيون به هوا خاست که شيخ در صندوق‌خانه به نيش عقرب جراره ريغ رحمت سرکشيده است و چند پول سياه و حقّه‌يي گشاده در کنارش يافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را به همسري اختيار کرد و عمري شکر نعمت به جا آوردند. باري خلقي از جهل و اسارت شيخان نابه‌کار آسوده شدند که حَقي اگر هست سِري با آن نباشد.

۲۸ شهریور ۱۳۹۰

Language Bookmark texthosting.com

۲۴ شهریور ۱۳۹۰

* این نوشته را من از طریق ایمیل دریافت کرده ام . حیفم میآید شما نخوانیدش :

موضوع انشا : کشور خارج
خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند !
مملکت خارج جایی است که همه در آن با ناموس همدیگر کار دارند !
در حالی که در مملکت ما چند نفر با ناموس همه کار دارند !!!

کشور خارج جایی است که رییس جمهورشان بیشتر از یک دست لباس دارد بس که تشریفاتی و مرفه است !
تازه در خارج کراوات هم می زنند که همه میدانند یک جور فلش و علامت راهنمای رو به پایین است !

خارجی ها همه غرب زده هستند بی همه چیز ها !!!
مردم خارج ، همیشه مست هستند و دائم به هم میگویند: یو آر ... !!!
اما در اینجا ما همیشه در حال احوال پرسی از خانواده طرف مقابل هستیم بس که مودب و بافرهنگیم !

ما در ایران خیلی همه چیز داریم ! نان ، مسکن و حتی به روایتی آزادی !
اما فرق اصلی ما در این است که خودمان میگوییم این ها را نداریم ، ولی مقاماتمان میگویند دارید !
و ما از بس که نفهم هستیم ، اصرار میکنیم و میگوییم پس کو ؟!!!
آن وقت آنها مجبور میشوند گشت درست کنند و به زور به ما حالی کنند که ایناهاش !!!
در خارج اما اینطوری نیست بس که آنها بی منطق هستند !

خارج جای عقب افتاده ای است که گشت نسبت ندارد ! آن ها برای لاک زدن جریمه نمیشوند !
در خارج هنوز نفهمیده اند که رنگ سیاه مناسب تابستان است !
خارجی ها بس که دین و اعتقاد ضعیفی دارند ، با دیدن موی نامحرم ، هیچ چیزیشان نمی شود !!!
اما ما اگر یک تار مو ببینیم ، دچار لرزش می شویم ! بس که محکم است این اعتقاداتمان !

خارجی ها فکر میکنند ما در جنگ جهانی هستیم چون کوپن داریم و سهمیه بندی !
آنها وقتی جنگ جهانی میکردند همه چیزشان سهمیه بندی بود !
ما همیشه در حال جنگ جهانی هستیم ! بس که رییس جمهورها و رهبرمان منتخب ما هستند !

آنجا کشیش ها و پاپ حوزه علمیه ندارند بس که بی فرهنگ هستند !
خارجی ها بس که بی دین و کافر هستند ، نمی دانند ازدواج از نوع موقت چیست !
خارجی ها بس که سوسول هستند می گویند مرد با زن برابر است و
هیچ استاد پاک و مطهری نبوده که بهشان بگوید نخیر ! هر 4 تا زن میشود یک مرد !!!
ما استاد پاک و مطهری داشتیم که استاد اخلاق بود و پسرش هم برای
نشان دادن اصل و نسب پدرش ، در مجلس به یکی دیگر گفت : فیوز !!!
البته او قبل از فیوز یک ( پ ) هم گذاشت که ما نفهمیدیم چرا !

آن ها بس که بی فرهنگ هستند در کلیسا با کفش می روند و عود روشن میکنند، در حالی که همه می دانند لذت حرف زدن با خدا در بوی جوراب مخلوط با گلاب است !

آن ها تمام شعر های مذهبی خود را با آهنگ میخوانند، بس که الاغند،
در حالیکه وقتی آدم با خدا حرف میزند ، اجازه ندارد شاد باشد !
خدا خیلی ترسناک است و هیچکس جز ایرانی ها نمیداند این را !

ما قطب جهان اسلامیم در حالی که خارج در جهان اسلام هیچ چیز نیست !
ما میدان آزادی داریم ولی خارجی ها فقط مجسمه آزادی دارند !!!
و هر بچه ای میداند که اصلا مجسمه یعنی هیچ کاره ! پس ما آزادی داریم ولی خارجی ها ندارند !

آن ها خواننده هایی دارند که همش اعتراض میکنند بس که بی ادبند ،
در حالی که خواننده های ما میخوانند همه چی آرومه بس که هنرمندهای مودبی هستند !

آن ها بس که به بزرگترشان احترام نمیگذارند ، هیچ وقت آل پاچینو و جرج کلونی و آنجلینا جولی را ،
نمی فرستند دست بوس اسقف و پاپ تا بلکه عبرت بگیرند و کار بد نکنند در فیلم ها !

ما در ایران تعداد صندلی های دانشگاه هایمان از متقاضی ها بیشتر است بس که علم داریم !
فیلم های ما در ایران هیچ وقت پایان غمگین ندارد بس که ما شادیم ،
ولی خارجی ها همه افسرده هستند و همه اش در فیلم ها در حال خون ریزی و کارهای بد بد !
در حالی که همه میدانند لذت هر فیلمی به عروسی انتهای آن است !

آن ها بس که سوسول هستند هر 4 سال یک نفر میشود همه کاره مملکتشان ،
ولی ما همیشه گفته ایم که حرف مرد یکی است و هیچ کس عوض نمیشود !

ما در ایران خانواده خود را خیلی دوست داریم و هر وقت کاره ای شدیم ،
تمام فک و فامیل خود را میکنیم مدیر !
اما آن ها بس که بنیان خانواده قوی ندارند ، این کارها را بلد نیستند !

ما از این انشاء نتیجه میگیریم که خارج جای بدی است !
خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند !

۲۰ شهریور ۱۳۹۰



پَیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم . من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا
سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم
پیرزن قبول کرد
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
...
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام.

۱۷ شهریور ۱۳۹۰

حكومت جمهوري شاهنشاهى !!!


**رفيق مان عباس آقا - كه ما عباس چرچيل صداش مي كنيم - آمده بود سراغ مان كه : آقاى گيله مرد ! ما اين روزها به كشف جديدى نايل شده ايم !
گفتيم : مبارك است انشا الله ! حالا كه اينقدر به خدا نزديكى ؛ نميشود سفارش ما را هم بكنى ؟؟

عباس آقا كمى هارت و پورت راه انداخت و شروع كرد به شمر خواني كردن كه : آقاى گيله مرد ! جنابعالى خيال ميكنى ما نوكر داروغه ايم كه هر كارى از ما بر بيايد ؟؟
گفتيم : آخر عباس آقا جان ؛ اين روز ها هر كى در مونده شد با ما برادر خونده شد ! از قديم هم گفته اند وقتى ننه نيست با زن بابا بايد ساخت ! حالا بفرما ببينيم چه كشفى كرده ايد ؟؟

عباس آقا ؛ بادى به بروت انداخت و عينهو آبجى قدقدو ؛ شروع كرد به غر غر كردن و گفت : قبل از اينكه كشف بزرگ مان را به اطلاع جنابعالى برسانيم ؛ يكى دو تا سئوال از شما داشتيم .
گفتيم : عباس آقا جان ! جنابعالى هم كه ماشا الله هزار ماشا الله عينهو گداي موسوى را ميمانى ! هم بايد پول تان داد هم دست تان را بوسيد ! والله ما اين روزها آنچنان گرفتار ننه قمر ها و دده سياه ها و عمه گرگه ها و ابو پشمك هاي از وزن سنگين از عقل سبك هستيم كه گهگاهى اسم خودمان هم يادمان ميرود ! اما مگر ميشود به پرسش هاي آدمى مثل حضرتعالى جواب نداد كه هم سياستمداريد ؛ هم اديب ايد ؛ هم مفسريد ؛ هم كاشف ايد ؛ و هم اهل بخيه ؟؟ حالا ميشود بفرماييد سئوال تان چيست ؟؟

عباس آقا در آمد كه : ميشود بما بفرمايي توي دنيا چند نوع حكومت وجود دارد ؟؟
گفتيم : عباس آقا جان ؛ پدر آمرزيده !!ما را ترساندى . ما خيال كرديم ميخواهى از ما سئوالات فقهى بفرمايى كه بلا نسبت مثل خر در گل وا بمانيم ؛ اين سئوالى كه جنابعالى ميفرمايى ؛ هر بچه مكتبي مكتب نديده اى هم جوابش را ميداند چه برسد به ما كه نا سلامتى كدخداي دهى هستيم و همين تازگى ها هم در انتخابات محلی مان ازیک لندهور عوضى شكست خورده ايم !
ببين عباس آقا جان ! ما كه بيطارى را روي خر كولى ياد نگرفته ايم ! تا آنجايى كه عقل مان قد ميدهد ؛ ما حكومت جمهورى داريم ؛ حكومت شاهنشاهى داريم ؛ حكومت مشروطه سلطنتى داريم ؛ حكومت شاهنشيخى داريم ! حكومت فقاهتى داريم ؛ حكومت ولايتى داريم ؛ حكومت سفاهتى داريم ؛ حكومت كودتايى داريم ؛ حكومت خلقى داريم ؛ حكومت شبه كودتايى داريم ؛ حكومت ملوك الطوايفى داريم . همين هاست ديگر عباس آقا جان !

عباس آقا نيشخند فيلسوف مآبانه اى زد و گفت : آقاي گيله مرد ! بيخود نيست كه ميگويند بلبلى كه خوراكش زرد آلو عنك باشد بهتر از اينها نمي خواند ! آنطور كه معلوم مان ميشود انگار جنابعالى وقايع و حوادث و اتفاقات دنيا را خوب دنبال نمي كنيد چه اگر غير از اين بود حكومت " جمهوري شاهنشاهى " را كه ما تازگي ها كشف كرده ايم از قلم نمى انداختيد . مى انداختيد ؟؟

گفتيم : جنابعالى خيلى خوشبو تشريف داريد دم باد هم نشسته ايد ؟! ماشا الله هزار ماشاءالله دندان صدو بيست سالگي تان هم در آمده . " حكومت جمهوري شاهنشاهى " ديگر چه ملغمه اى است عباس آقا جان ؟؟!! ما اگر نخورده ايم نان گندم ديده ايم دست مردم !!

عباس آقا در آمد كه : مگر نشنيده اي كه ميگويند جايي كه گوشت نباشد چغندر پهلوان است ؟؟

گفتيم : شنيديم عباس آقا ! شنيديم . خب منظور ؟؟

دو باره بادى به بروت انداخت و گفت : سوريه و آذربايجان و کره شمالی يادت مى آيد ؟؟ در سوريه آقاى حافظ اسد ؛ سى چهل سال بريد و دوخت و كشت و كند و سوخت . حالا آقا زاده اش بنام " رييس جمهور " مى برد و ميدوزد و ميسوزد و مي كشد و ميخورد و مي تازاند ! در آذر بايجان هم همينطور .! در کره شمالی هم همینطور . باز خدا را صد هزار مرتبه شکر که خلایق لیبی و مصرو تونس و یمن زده اند زرت آقای حسنی مبارک و آقای قذافی و آقای بن علی را قمصور کرده اند و گرنه آقا زاده های شان دیر یا زود بر مسند قدرت می نشستند و چنان بلایی سر خلایق میآوردند که باید می گفتیم صد رحمت به کفن دزد اولی !!
خب ؛ اين را ميگويند حكومت جمهوري شاهنشاهى ديگر.......!!
گفتیم : عباس آقا جان ! قربان شکل ماه تان بروم . با این حساب حکومت جمهوری نکبتی اسلامی هم در زمره حکومت های جمهوری شاهنشاهی است ؟
عباس آقا در آمد که : نه آقا جان ! حساب حکومت اسلامی جداست . این حکومت ؛ جمهوری شاهنشیخی است .

برگی از تاريخ ......


در کتاب " سفرنامه ونيزيان " از قول جوزفا باربارو ؛ چنين آمده است :


.......جهانشاه قره قوينلو ؛ يک بار اصفهان را تصرف کرد و مردم را به فرمانبرداری خواند . چون دوباره مردم شوريدند ؛ لشکری به اصفهان فرستاد و فرمان داد که شهر را غارت کنند و بسوزانند و هر يک از سپاهيان , در بازگشت ؛ سر بريده ای همراه بياورند !!
و لشکريان اين فرمان را اجرا کردند ؛ چنانکه از کسانی که در آن لشکر کشی شرکت کرده بودند شنيدم که هر کس نتوانسته بود سر مردی را ببرد ؛ سر زنی را بريده و موهايش را تراشيده بود تا فرمان شاه را اطاعت کرده باشد !!!
و آن لشکر ؛ به امر شاه ؛ همه شهر را ويران کردند ....

نقل از : سفرنامه ونيزيان . ترجمه دکتر اميری . صفحه 81

******

سر ....و خربوزه


پس از مرگ شاه تهماسب صفوی ؛ به سبب بی کفايتی سلطان محمد خدا بنده ؛ ترکمان ها دست تعدی به سوی مردم دراز کردند . از آنجمله در کاشان ؛ در يکی از پيکار های محلی ؛ سيصد تن از مردم کاشان ؛ غافلگير شده به چنگ ترکمان ها افتادند .
ترکمان ها همه اسيران را گردن زدند ؛ سر های بريده را بر کنگره های قلعه جلالی آويختند . پس از سه روز به مردم شهر گفتند اگر سر های کشته شدگان را می خواهيد ؛ بايد برای هر يک سر ؛ سه عدد خربوزه سياه پوست به قلعه بياوريد و سر را بگيريد !!
آنها اموال مردم را هر چه در ظاهر بود غارت کردند و آنچه را هم که پنهان کرده بودند با شکنجه و عذاب از نقب ها و دخمه ها بيرون آوردند . دست آخر نيز ؛ خانه ها و کاروانسرا ها را خراب کرده از بيخ و بن ويران نمودند ....

نقل از کتاب : نقاوه الآثار


حافظ چه خوب گفته است :
از اين سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که عطر گلی مانده است و بوی ياسمنی ....

درآداب زن گرفتن .....


آقای ملا باقر مجلسی ؛ يا بقول ملايان علامه مجلسی !!در کتاب حليه المتقين ؛ در آداب زن گرفتن می نويسد :

....بدان که : زن به منزله قلاده ای است که در گردن می افکنی !!پس ببين که چگونه قلاده ای برای خود ميگيری .
زنی پيدا کن که مانند تو باشد و شايسته آن باشد که فرزند از او بهم رسانی . و برای مال و جمال زن مگير که از هر دو محروم شوی .
زنی طلب کن که باکره و خوشبو و گندمگون و فراخ چشم و ميانه بالا و سياه چشم باشد و گردنش خوشبو و قوزک پايش پر گوشت باشد .

ملا باقر مجلسی همچنين می نويسد :
لازم است بر زن اطاعت شوهر کند و نا فرمانی از او نکند . بی رخصت او از خانه بيرون نرود . خود را برای شوهر خوشبو و زينت کند و هر بامداد و شام خود را بر او عرضه کند !!!
و اما حق زن بر مرد آنست که :
او را سير کنی و بدنش را بپوشانی و اگر بدی کند بر او ببخشی و عفو کنی ؛ و هر سه روز يکمرتبه گوشت برای او بياوری !! و رنگ و حنا و سرمه هر ششماه يکبار برای او بياوری .و خانه اش را خالی مگذار . با او احسان کن زيرا که زن اسير مرد است !!!و در کار با آنها مشورت مکن که رای ايشان ضعيف است . و ايشان را پيوسته در پرده دار و بيرون مفرست و تا توانی چنان کن که بغير از تو مردی را نشناسد و نبيند !!!و ايشان را از استماع ساز و نوا ؛و شنيدن خوانندگی و غنا ؛ و بيرون رفتن از خانه ؛ و آمد و شد با بيگانه ؛ و رفتن به حمام ها و مساجد و عروسی ها منع کن .
چرخ رشتن را تعليم او کن و او را بيکار مگذار که شيطان او را به فکرهای باطل می اندازد و ميل به سير و تفرج و خود آرايی و خود نمايی ميکند .
هر چه گويد او را اطاعت نکن . و از برای سير به حمام ها و عروسی ها و عزاها و عيد ها او را اذن مده که هر که طاعت زن خود کند ؛ خدا او را سرنگون در جهنم اندازد !!!!!!
سعدی عليه الرحمه ميفرمايد :
چو زن راه بازار گيرد ؛ بزن !!!
و گرنه ؛ تو در خانه بنشين چو زن
ز بيگانگان چشم زن دور باد
چو بيرون شد از خانه ؛ در گور باد !!!!

دنياى آدم بزرگا ....و دنياى آدم كوچيكا ...
.........براى بهار ...و ريحان ...


يه آقا كوچولويى ، يه نامه اى براى خدا نوشته و گفته :
-- خدا جون ، ممنونم كه يه داداش كوچولو به من دادى ، اما اونچه كه من خواسته بودم ، يه توله سگ بود نه يه داداش كوچولو !!


ميدونى بهار ؟ ميدونى ريحان ؟ ميدونى چه آرزويى دارم ؟
آرزو دارم كه كاشكى آدما ، هميشه بچه ميموندن ..!!
اگه آدما بزرگ نميشدن ، چه دنياى خوب و با صفايى ميداشتيم ...


ميدونى بهار ؟ ميدونى ريحان ؟ من گاهى وقتا مثل بچه ها ميشم ! ، دوز و كلك بلد نيستم ، هى سرم كلاه ميره ، هى ديگرون منو ملامت ميكنن : " بچه نشو آقا !!.. مگه بچه اى آقا ؟؟... " . ولى من اين بچگى رو دوست دارم ، دنياى بى آلايش و پاكيه ..نه دروغ توشه ، نه دوز و كلك ...

ميدونى بهار ؟ ميدونى ريحان ؟ من يه جور صداقت محض در شما ها مى بينم ، يه جور بى ريايى ،... خوبه كه همينطور بچه بمونين .! پاك و با صفا ....و بدور از همه ى پليدى ها و پلشتى ها ...
من هم يه بچه م ، اگر چه پنجاه سالمه ! اما دلم ميخواد هيچوقت بزرگ نشم ، من از پلشتى دنياى آدماى بزرگ بدم مياد ، دوستام به من ميگن كه من آدم شيشه اى ام !، زود ميشكنم ،....راس ميگن والله ، من يه آبگينه م ، اگه يه سنگريزه به من بخوره ، جيرينگى ميشكنم ، ميشكنم و پخش و پلا ميشم ! .

ميدونى بهار ؟ ميدونى ريحان ؟ من از دنياى آدماى بزرگ سر در نميارم . دنياشون برام ناشناخته ست .
من يه دخترى دارم كه امسال ميره سال دوم دانشگاه ، ميخواد حقوق بخونه ،اسمش " آلما " ست . اونقدر ساده و مهربون و با صفاست كه من گاهى آرزو ميكنم كاشكى مثل او بودم . عينهو آب زلال چشمه سارهاى رامسره ، ..دروغ بلد نيست ، عاشق بچه هاست ، عاشق حيووناست ، اصلا عاشق همه ى كائناته ...
من ، سالها پيش ، خيلى بى شيله پيله و پاك بودم ، اما از بس ملامتم كردن ، از بس سرم كلاه گذاشتن ، از بس چوب تو آستينم كردن .....، حالا فكر ميكنم كه خودم هم يه حقه بازم ..!!

ميدونى بهار ؟ ميدونى ريحان ؟ من يه گيله مردم ، بيست ساله كه آواره ى كشور ها و قاره هام ، اما هنوز هم يه گيله مرد ساده م ، يه گيله مردى كه ميخواد بچه بمونه ، نميخواد بزرگ بشه .. نميخواد بره تو دنياى آدم بزرگا ...
چطوره تو همين دنياى آدم كوچيكا بمونم ؟؟ ها؟؟

۸ شهریور ۱۳۹۰

اسلام استوایی.......
رمضان مالزیایی های مسلمان با جشن آمد و به روزه داری گذشت و با عید فطر و نماز و آتش بازی شبانه به خیر و سلامت رفت. نه کسی را به جرم روزه خواری گرفتند و نه دریا نا امن شد و شنا حرام. نه رستوران ها بسته بودند و نه حتی کاباره ها از رونق افتاد و نه آن طور که در ایران ما رسم است، قیمت سالاد الویه ی روزه خواران بالا رفت و نایاب شد. مسلمانان شهر را چراغانی کرده بودند. در این یک ماهه سعی کردند تا قدری از سود بکاهند. از رخت و لباس تا تره بار و گوشت و میوه کمی ارزان شد تا لااقل این برکت معنوی قدری به مادیات نیز برسد.
شهرداری کوالامپور بنابر سنت هر ساله اجازه داد تا دستفروشان خیمه برپا کنند و چند خیابان را قُرق کنند و هر چه می خواهند بی مالیات و اجاره مغازه بیاورند و بفروشند. حتی شرکت کوکا کولا بطری ها را در بسته بندی جدید و با تبریک "رمضان الکریم" عرضه کرد و چند سِنتی ارزانتر.
فانوسهای جشن رمضان در مراکز خرید روشن بود و ساعات غروب، ترافیکِ افطار. مالایی های مسلمان نیم ساعتی قبل از افطار در رستوران می نشستند و منتظر رفتن آفتاب. غروب و اذان که می شد دستها به دعا بالا می بردند و بعد چای و خرما و گشودن روزه. همان وقت ها و هنوز افطار نشده، میز کنار دست، دیگرانی هم نشسته بودند، چه مسلمانان ایرانی و چه مالایی های چینی و هندی که سفارش می دادند و می خوردند و می آشامیدند و روزه داران منتظر وقت اذان. با این حال، نگاه ها سنگین نمی شد و اسلام به خطر نمی افتاد.
پنجاه سال از استقلال مالزی می گذرد و از دهه هشتاد میلادی کشور تک محصولی که تنها کا ئوچو تولید می کرد، پای در توسعه گذاشت و با دست توانای "ماهاتیر محمد" زنگِ فقر رفت و رنگِ ثروت و آرامش آمد و حالا صادرات مالزی از واردات بیشتر و این همه رونق اقتصادی و آسمانخراش و جهانگرد ثمره اش. توسعه و پیشرفت همچنان ادامه دارد و دیگران که آمدند عمارت نویی ساختند و قبلی ها را ویران نکردند.
در همین روزهای رمضانی می شد تبلیغات شهری را دید که هم اشاره ای به جشن مسلمانان دارد و هم روز استقلال مالزی که مصادف شده با عید فطر. تصاویری از همه نخست وزیران پیشین و کارهایی که کرده اند.
نه، مانند ما نیستند که از روسای جمهور پیشین یکی رسما ضد انقلاب خوانده شد و دو دیگر خائن و یک نخست وزیر هم زندانی است. دوران قبل از انقلاب که هیچ، همه چیز طاغوت بود و سیاهی.
بازگردیم به جنگل های بارانی. اسلام چهارصد سال پیش به مالزی رسید و دینِ از آب گذشته خاورمیانه که به لبخند و انصافِ تجار مسلمان تبلیغ می شد، آن کدورت و جنگ و خونریزی را هم به آب شسته بود. در تاریخ مالزی با اینکه هِندُوان قبل از اسلام آوردن بیشترینه مالایی ها اینجا بوده اند، جنگ بزرگ و کُشتار کِشداری گزارش نشده است. از همین است که امروز ادیان بودا و هندو و مسیحیت کنار اسلام و در این چهار دیواری سبز آرام نشسته اند. تصورش هم برای ماسخت است که اذان صبح بشنویم و بعد زنگ معبد هِندُوان را. نماز صبح مالایی ها خیلی وقت ها به عطر عودِ معبد معطر است.
در کوالالامپور مسلمان نشین، معابد هم دوش مساجدند و مجسمه خدایان هندی ها و بودای چینی ها چشم در چشم مناره ها وصلیب کلیسا دارند، نه به جنگ که صلح. بهتر است به یاد نیاوریم که سلطان محمود اگر اینجا بود چه می کرد و چه می شد. بهتر است این را هم به یاد نیاوریم که در ایران، هنوز مجالِ مسجدی برای اهل سنت در تهران نیست.
این اکثریت نبودن مسلمانان در جنگل های بارانی، گویا نعمتی بوده است. چهل درصد از جمعیت بیست میلیونی مالزی غیر مسلمانها هستند و حاصل اینکه تقویم مالزی از جشنی به جشنی می رود. دولت مالزی تمامی جشن ها و مراسم هندوان و بودایی ها و مسیحیان را به رسیمت شناخته است.
شگفت اینکه آزادی مذاهب که رسما تبلیغ هم محسوب می شود، آن طور که علمای حوزه می گویند اسلام را بر باد نداده و مسلمانی محکم و استوار در میان مالایی ها ریشه دار است.
زنان و دختران مالایی مسلمان، حجاب دارند و بد حجابی ندارند. چه لزومی هست، وقتی می توانند مقنعه را به کناری بگذارند تا فرق سر عقب بکشند. ساتن های رنگارنگ و سرتاسری بر تن بانوان محجبه مالایی، نشانه ای معنادار است از آزادی و انتخاب. گویا با همین حجاب، روابط دختران و پسران و دست در دست هم داشتن، ایرادی ندارد. شاید هم دین برای آدمهاست و نه آدمیان برای دین.
واژه های اسلامی و از دست رفته ما ایرانی ها هنوز میان مسلمانان مالزی انبوهی از معنا دارد. راننده اگر که پول خرد ندارد همان کلمه بر باد رفته ما ایرانی ها را می گوید: حلال؟ یعنی باقی اش حلال است.
از آن طرفاگر ما تسبیح به دست می چرخانیم، راننده تاکسی مسلمان فکر می کند که ذکر می گوییم. چه می داند ما به بازی تسبیحی بر دست داریم.
مالایی های مسلمان هنوز خط قرمزهای مذهب را زیر پا نگذاشته اند، به شک های افسرده ما که نه در تفکر که ریشه در استبداد دینی دارد، مبتلا نیستند. همان سادگی دینداری را دارند. اسیر هزار فرقه اسلام هم نشده اند و عملگرایی دینی، خدا و پیامبر را محترم باقی گذاشته است. دینداری صادقانه که نیازهای روحی شان را می سازد و هویتی می دهد و زندگی خراب کن نیست و تا سیاست و بگیرو و ببند، امتدادی ندارد.
البته هستند علاقمندان به بنیادگرایی دینی و مفتی های متعصب که بخواهند این بلایا را بر سر مردم بیاورند و مثلا اینجا به گونه ای محدود پلیس دینی هم کار و باری دارد و گاهی محتسب بازی می کند. دادگاههای شرعی هم براه است، اما نه در قانون اساسی مجوزی دارند و نه پارلمان روی خوشی نشان می دهد. مسلمانان مالزی خوب می دانند که آبگینه ی آرامش و رونق به سنگ این تعصبات خواهد شکست.
با گذرنامه ایرانی دیگر آبرویی برای ما نمانده است و چند جایی بیشتر نیست که ایرانیان می توانند بروند و بمانند. بیش از صد هزار ایرانی در مالزی مقیم هستند و شمار گردشگران ایرانی که هر روزه به کوالالامپور می آیند تا دمی نفسی بگیرند و حسرتی از پیشرفت دیگران بخورند، رو به فزونی است.
ایرانیان موجودات جالبی برای مالایی ها به حساب می آیند، مسلمان هستند و شباهتی به مسلمانان ندارند. شنیده ام که یک هموطن ایرانی ما از همان فرودگاه با چمدان و بار و بُنه یک ضرب به دیسکو رفته بود تا یک لحظه از شب را ازدست ندهد.
مالایی ها چه می دانند که این حرص ایرانیان به شب و شراب و جستن جایی در پی زنان، نشانه عفونت معنویت است و مقصر حکومت ریاکاران که اخلاق را سوزانده و دین را خاکستر نشین کرده و گرنه، آیین تقوی ما نیز دانیم / اما چه حاصل از بخت گمراه.
مالایی ها چه می دانند که زنان ایرانی که این چنین آرایش می کنند و در فتانگی، مانکن های اروپایی را از تک و تا می اندازند، گریختگان از بند اجبارِ سیاه حجاب و پامال شدگانِ هویت انسانی اند که حالا در این آفتابِ استوایی ساده دلانه می خواهند تا بدرخشند.
مالایی های مسلمان ما رادرک نمی کنند. مرزها و اقیانوسها نمی گذارد دردها و رنجها همگانی شود. درد ایرانی اینجا زیر بارانِ تعجب و سئوال، ندیده می ماند.
اسلام استوایی ربطی به بیماری دینی ما ندارد. ایرانیان زمینی برای آزادی نداشته اند و یکباره رسیده اند به جنگل های بارانی، نه ما می توانیم این اسلام استوایی را درک کنیم و نه آنها توانش را دارند تا شطحیات رفتاری ما را بسنجند. اما بعضی چیزها هست که به روحیه ایرانی تلنگری می زند، در اسلام استوایی همه مذاهب محترم هستند و می توان مسلمان بود و حاکم به دیگران آزاری نرساند و مسجد را کنار میخانه ای ساخت.
درست کنار یک مجتمع اسلامی در منطقه مسلمان نشین اَمپنگِ کولالامپور یک بارِ چینی به مناسبت ماه رمضان فهرستی از غذاهای افطار را بر در ورودی زده است. توهینی به مسلمانان نیست. صاحبش تنها می خواست سهمی در جشن رمضان مسلمانان داشته باشد. شاید خیلی از ایرانی ها آشتی با مذهب را از همین میخانه شروع کنند.