دنبال کننده ها

۲۹ بهمن ۱۳۸۹

دست بوسان شهبانو .......

نامه ای از شاعر عزیزهمولایتی ام رضا مقصدی
حسن جان
درود بر تو
درصفحه ات عکسی هست از آخوند های لاهیجان که بد نیست نام آنها را بدانی:
دو آخوند نخستین از سمت چپ برادران" بکا "است ( حرف ب ضمه دارد). آنکه دست فرح را می بوسد حاجی متضرع است که از بزرگ عمامه داران لاهیجان بود و نفر آغازین که دم در ایستاده است اسمش نظام شکن است
(عجب اسمی) .که دایی شاعر ارجمند وانسانگرای ما محمد امینی(م.راما)
ست که از اعضای ستاره ی سرخ بود که درسال 50 در تبریز دستگیر وپس از 7سال در سال 57 از زندان آزاد می شود ودر سال 64 برای نجات یکی از دوستانش در دریا غرق شد با آنکه در فن شنا
چندان ماهر نبود اما همان روحیه ی انسان دوستی وحمایت از دیگران
او را به مرگ می سپارد واستان گیلان از یک شاعر برجسته ی انسان دوست
محروم می ماند.نظام شکن باعث شد نام محمد عزیز رازنده کنم .نمیدانم او را می شناسی یانه؟ در سال 50 از زندان شعری از او به دستم رسید که بعد ها بر زبانها نشست.در این سال باخسرو گلسرخی ارتباطی تنگاتنگ داشتم وبرای جنگ های ادبی /سیاسی ی آن زمان
مقاله وشعر فراهم می کردیم. این شعر را به همراه یکی از شعر های خودم به خسرو سپردم تا آن ها را به جنگ صدا در شیراز بسپارد.
جنگ که در آمد این شعر بر سر زبان ها افتاد.دلیلش این بود که بارها از رادیو بغداد خوانده شده بود. سطرهایی از آن را برایت می نویسم.
یادش وخاطره اش گرامی باد.

بچه ها
کاغذی بردارید
بنویسید کبوتر زیباست.
بنویسید کلاغ
بی نهایت زشت است.
بنویسید که دارا خوب است
بنویسید که آذر خوب است
بنویسید که دارا فردا
قهرمان خواهد شد.
بنویسید که آذر فردا
قهرمان می زاید
.................
.................
تا شب جمعه ی آینده
مشق تان این باشد:
با با دندان دارد
اما
نان ندارد بخورد.

این هم گوشه یی از شعر مشهور گیلکی اش:

خزه از ای سر دیوار حیاط
شنه تا او سر دیوار حیاط

گل شیپوری ، خو شیپوره بزه
کوت کوتو عطر بدا
کی بوشو
کی بو ما؟
کی خوته
کی ایسا؟

26 روزه دیگه
تخم مرغون شیکه نن
جو.جه مرغون در، انن

می ماری
چاهه لب ،ناله کونه:
یا ابوالفضل رشید!

بانک رهنی
خو دوته دسه بنا می پیره سر
قرض ،امه خونه ایسا
هرچه کونیم نشنه.

خزه از ای سره دیواره حیاط
بو شو تا اوسره دیواره حیاط

خزه خسه نبنه.

تی فربون
رضا

۲۸ بهمن ۱۳۸۹

کوه ؛ موش زایید


با دیدن فیلم مجلس شورای اسلامی و هرولهء اوباش بر کرسی های نمایندگی مردم
ایران که برسر و کله خود می کوفتند وعربده کشان اعدام این وآن راخواستار بودند دو رباعی زیرنوشته شد
:
این مجلس اسلام که جوش آورده ست
کوهی ست که زاییده و موش آورده ست
روباه و سگ و دراز گوش آورده ست
در ظل خدا وطن فروش آورده ست
.
اجماع خر ازمجمع ملاخوشتر
سگدانی ازین صحنهء غوغا خوشتر
بیغولهء دد بهتر ازین لانهء جهل
اسطبل ازین مجلس اعلا خوشتر
م.سحر

۲۶ بهمن ۱۳۸۹


كافر ...!
داشتم يكي از اسناد تاريخى دوره ي صفويه را باز خوانى مى كردم ، نوشته بود : وقتى كه آنتونى شرلى به ايران آمد ، قصدش اين بود كه باب معاملات بازركاني بين ايران و اروپا را بگشايد ، و چون قصدش را با چند تن از دولتمردان و بازرگانان ايراني در ميان نهاد ، او را به حضور شاه بردند .
شاه از او پرسيد به چه قصدى به ايران آمده است ؟
آنتونى شرلي گفت : به قصد معامله و گشايش باب روابط بازرگانى بين ايران و اروپا
شاه از او پرسيد : چه مذهبى دارى ؟
جواب داد : كاتوليك هستم
همينكه شاه فهميد آنتونى شرلى مسيحى است ، فورا دستور داد او را از كاخ شاهى بيرون انداختند . بعدش هم امر فرمود همه ي كاشى ها و آجرهاى محوطه قصر شاهى را كه آنتونى شرلى پايش را روى آ نها گذاشته بود در آوردند و كاشي ها و آجرهاى تازه گذاشتند !!
در مورد پادشاهان صفوى آنقدر مطالب حيرت انگيز توى متون تاريخى هست كه آدميزاد گاهى از خودش مى پرسد چه جانورانى بر ايران حكومت مي كرده اند ..!! يا شايد بهتر است با تاسف بگويم چه جانورانى بر ايران حكومت مى كرده اند و مى كنند !
نوشته اند كه : روزى سربازى به شاه عباس نامه اي نوشت و ضمن شرح فداكارى هاى خود در جنگ هاى متعدد ،از شاه خواست كه دستور بفرمايند حقوق او را چند شاهى اضافه كنند .
شاه سرباز را به حضور خواست و فرمان داد آنقدر شلاقش زدند كه زير شلاق مرد ! بعد دستور داد آ ن آدميزادى را كه نامه ي اين سرباز را نوشته بود به حضورش بياورند و به بهانه ي اينكه خطش بد بوده است دستور داد دست هاي آ ن مرد بيچاره را بريدند !!


۲۳ بهمن ۱۳۸۹


نمایش عمومی کروات و پاپیون ممنوع است. مانکن‌ها باید بدون سر باشند و برجستگی‌های بدنشان معلوم نباشد...



*بخش‌نامه به میوه‌فروشی‌ها*

· نمایش عمومی هویج و بادمجان ممنوع است

· آویختن موز در مقابل مغازه ممنوع است و روی لیموهای درشت و آبدارحتما باید با پارچه ضخیم و گشاد پوشانده شود

· خیار تنها با ارائه‌ی سند ازدواج و پس از استعلام فروخته شود

· خیره شدن به هلو ممنوع است

· در پایان برنامه 5 ساله دوم میوه فروشی ها باید زنانه و مردانه شوند. خیار، بادمجان،موز و تمام درازی های دیگر فقط به آقایان فروخته خواهد شد .کیوی نیز استثنا فقط به آقایان عرضه خواهد شد. لیمو، طالبی، هلو(لعنت اله) و دیگر گردالی­ها فقط به بانوان فروخته می­شود

· مبارزه با کاشت، برداشت و توزیع مخفیانه خیار چنبر(نعوذ باله) به عهده ستاد مبارزه با مواد مخدر است

*بخش‌نامه به دوچرخه‌سازی‌ها*

· باد کردن لاستیک با تلمبه ممنوع است .

· باد کردن توپ با دهان توسط زنان از اهم جرایم محسوب می شود

*بخش‌نامه به راه آهن*

· ورود و خروج قطار به تونل ممنوع است

· تبصره: در صورت لزوم، قطار فقط تا انتهای واگن اول به تونل وارد شود .آنهم فقط یکبار در صورت تکرار لکوموتیو ران به 60 ضربه شلاق محکوم می شود



*بخش‌نامه به فرودگاه‌ها*

· در لحظه‌ی شروع پرواز نباید نوک هواپیما بلند شود



*بخش‌نامه لوله کشی*

· استفاده از اتصالات نری و مادگی در کنار هم ممنوع است، حتی الامکان فقط از اتصالات نری استفاده شود، در صورت لزوم به استفاده از اتصالات مادگی، پوشاندن اتصال با دولایه قیر و گونی الزامی است.

· استفاده از اتصال پستانک و اتصالات ممه ای در هیچ صورت مجاز نبوده و با متخلفین برخورد جدی خواهد شد.

· در حمام و دستشویی ها، بجای شیر مخلوط، از دو شیر مجزا با فاصله حداقل 30 سانت از هم استفاده گردد.

· در کلیه عملیات تاسیساتی از آچار شلاقی بجای آچار فرانسه استفاده شود.

*بخش‌نامه به دامداری ها*

· نگه داری دام های نر و ماده در یک تویله ممنوع است.

· دوشیدن گاو ها فقط باید توسط کارگران زن صورت پذیرد.

· هیچ ماده گاوی حق شیر دادن به گوساله های بالای 17 ماه را ندارد.

· خرید، فروش، تولید و نگهداری قاطر تخلف محسوب و با متخلفین برخورد خواهد شد، در صورت تولد قاطر، تحویل قاطر به همراه اسب و خر متخلف به مقامات ذیربط الزامی است.

*تبصره برای زنــدان‌ها*

· تجا‌و‌ز به زن و مرد بلامانع است



___________________________________

۲۱ بهمن ۱۳۸۹




پیش از شما
به سان شما
بی شمارها
با تار عنکبوت
نوشتند روی باد؛ کاین دولت خجسته ی جاوید زنده باد

محمد رضا شفیعی کدکنی

۲۰ بهمن ۱۳۸۹

صفحه اصلی | سیاسی | گهی پشت زین و گهی زین به پشت! نا گفته هایی از دوران رضا شاه

گهی پشت زین و گهی زین به پشت!

توسط
Decrease font Enlarge font
گهی پشت زین و گهی زین به پشت! نا گفته هایی از دوران رضا شاه
*- روزی رضا شاه پهلوی در راه سعد آباد پیر مرد پیاده ای را دید و سوار اتومبیل خودش کرد و به مقصدش که تجریش بود رساند .
وقتیکه پیر مرد از اتومبیل پیاده شد؛ رضا شاه صد تومان هم به او انعام داد .
پیر مرد به رضا شاه گفت: قربانت بشوم. من صد تومان شما را نمی خواهم. فقط امر بفرمایید تنها فرزندم را که به خدمت نظام برده اند معاف کنند که بدون کمک او چرخ زندگی مان لنگ مانده است.
رضا شاه گفت: پدر جان ! این صد تومان را ببر به آن فلان فلان شده ها رشوه بده حتما پسرت را معاف میکنند! ( 1)

+++++++++++

در زمان رضا شاه؛ یکنفر یهودی سیصد تومان گم کرده بود. یک آقایی آن پول را پیدا کرد و چون آدم مومن معتقدی بود پول را به شهربانی داد تا اگر صاحبش پیدا شد به او بدهند.

یهودی به شهربانی رفت و چون نمی خواست انعامی به پاسبان ها بدهد مدعی شد که پانصد تومان گم کرده است .
ماجرا به گوش رضا شاه رسید . دستور داد هر دو نفر را به حضورش ببرند .
از یهودی پرسید : تو چه گم کرده ای ؟
گفت : پانصد تومان
از مرد مسلمان پرسید : تو چه پیدا کرده ای ؟
گفت : سیصد تومان
رضا شاه به مرد مسلمان گفت : آن سیصد تومانی که پیدا کرده ای مال خودت
بعد رو به مرد یهودی کرد و گفت : هر وقت پانصد تومانت پیدا شد برو بگیر !! (2)
+++++++++++
*-در اسفند ماه 1305 ؛ بهنگام سلطنت رضا شاه پهلوی ؛ مهدیقلی خان مخبر السلطنه هدایت ؛ طرح ایجاد راه آهن سرتاسری ایران را تسلیم مجلس شورای ملی کرد .
خود او در خاطراتش می نویسد : مصدق با این طرح مخالف بود و میگفت بجای راه آهن باید کارخانه قند سازی دایر کرد
مخبر السلطنه در یاد داشت های خود از نامه ای یاد میکند که یکی از دوستانش برایش نوشته بود . نامه چنین است :
...امروز که در جراید فرمایشات عالی را راجع به راه آهن که در مجلس فرمودید خواندم بسی خرسند گردیدم و قطعه ای را که در این خصوص گفته ام به عرض میرسانم :
در فرنگ از بی خری محتاج راه آهن اند
ما که خر داریم کی محتاج راه آهن ایم ؟
دشمنان راه آهن دوستداران خرند
دوستداران خر و با راه آهن دشمن ایم
راه آهن ریشه خر بر کند از مملکت
هر خواهد راه آهن ؛ ریشه اش را بر کنیم
تا جناب اشتر و عالیمقام خر بود
کی روا باشد که ما از راه آهن دم زنیم ؟ (3)
+++++++++++++++
*-....در سال 1311کمپانی نفت خبر داد که سهم دولت ایران از نفت در سال 1310 دویست هزار لیره شده است در صورتیکه هفتصد - هشتصد هزار تا یک میلیون بود .
تیمور تاش به لندن رفت که با رییس نفت صحبت کند . نتیجه به دست نیامد .
در مراجعت ؛ چند روزی در مسکو معطل شد . معروف شد کیف کاغذ او مفقود شده است . اسمی هم از پاکروان برده شد .
پس از مراجعت تیمور تاش ؛ " کدمن " رییس کل نفت به تهران میآید . تیمور تاش از او مهمانی میکند . ..
شاه ؛ دوسیه ( پرونده ) نفت را خواسته است .ظاهرا چند روز هم گذشته .
شب ششم آذر ؛ تیمورتاش دوسیه را به هیئت آورد . شاه تشریف آوردند و متغیرانه فرمودند : دوسیه نفت چه شد ؟
گفته شد حاضر است .
زمستان است . بخاری میسوزد . دوسیه را بر داشتند انداختند توی بخاری و فرمودند : نمی روید تا امتیاز نفت را لغو کنید .
تشریف بردند . نشستیم و امتیاز را لغو کردیم ...(4)
+++++++++++++++++
*- کار تیمور تاش ( وزیر دربار رضا شاه ) به محاکمه کشید . تا تیمور تاش بود چرخ دولت و مجلس به آرامی می چرخید . در تمام دوره ها از خراسان وکیل میشد . به وزارت فوائد عامه و عدلیه رسید . برای وزارت دربار این دوره ساخته شده بود .
شاید شاه از بازیگران در دوره تغییرات اساسی نگران است و از بعضی رو گردان .
خوش نداشت کسی زیاد رشد کند . حتی اگر حکام قبول عامه می یافتند به ولایات سر کشی میکردند . اوضاع را مطالعه فرموده و مدعی را به تهران میآوردند . ...
در این دوره از وکلایی چند سلب مصونیت شد : جواد امامی . اسمعیل عراقی . اعتصام زاده . و رضا رفیع .
کسی اسم شاه را میآورد یقه اش را می چسبیدند که منظورت چه بود ؟ و گاهی هر محمل که می خواستند به آن می بستند . و راه دخلی برای مامورین بود .
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن ؛ جز به راز
کار بجایی کشیده که شاه طالب ایمان به خودش است و کلمه خدا شاه میهن شاهد مدعا ....
بالجمله ؛ تیمور تاش در محکمه به اخذ 1712 لیره از حاجی امین و باز دویست هزار ریال محکوم شد .سه سال حبس و محرومیت از حقوق اجتماعی .
روزی شاه به حبس میروند .مختصر وسایل آسایش و نظافت که برای تیمور تاش مهیا بود امر میکنند بیرون بریزند .
باری ؛ آفتاب حیات او بهر وسیله روز 9 مهر 1312 خاموش شد . کسان او را خبر کردند . جنازه را بدون هر تشریفاتی به امامزاده عبدالله برده بخاک سپردند . خدایش بیامرزد . (5)
++++++++++++++
زمانیکه رضا شاه پهلوی را در هنگامه جنگ جهانی دوم به جزیره موریس به تبعید فرستادند " ...کشتی نسبتا محقر بود . پس از چهار روز دور نمای بمبئی نمایان شد . همراهان شاه لباس عوض کرده به شوقی پر و بال میگشایند که از قفس کشتی خلاص خواهند شد .
بر خلاف انتظار ؛ کشتی چرخی زده ؛ دور تر از بندر لنگر می اندازد . دل ها بشور می افتد ....قایقی از بندر عده ای سرباز به کشتی میآورد با بنه و خوار و بار. سه نفر انگلیسی وارد کشتی میشوند و نزد شاه میآیند . مردی بنام " اسکرین " به رضا شاه میگوید : نایب السلطنه هند دستور مهمانداری جنابعالی را به من داده است .باید پنج روز در این کشتی بمانید تا کشتی اقیانوس پیما برسد و شما را به جزیره موریس ببرد .
رضا شاه میگوید : مگر من زندانی ام ؟ بمن گفتند در خارج هر کجا بخواهم می توانم بروم . اقلا بگذارید این پنج روز را در خشکی سر کنم .
جواب در خواست شاه این بود که : " تلگراف میکنم "

شمس پهلوی در خاطراتش می نویسد که : در مقابل جبر جز صبر چاره نبود . نام جزیره موریس را در رمان " پل ویرژینی " خوانده بودم . صحنه های حزن انگیز آن داستان را بخاطر داشتم . اما نمیدانستم سر نوشت روزی ما را بدان جزیره میبرد . اجازه خواستیم همینقدر به شهر برویم تدارکی برای زندگی روی آن جزیره ببینیم . اجازه ندادند.....مستخدمین ما اسم جزیره موریس را که شنیدند و روزگار ما را دیدند اجازه بازگشت خواستند . اجازه ندادند . اعلیحضرت ما را به برد باری نصیحت میفرمودند .....(6)
برگرفته از : خاطرات و خطرات - مهدیقلی خان هدایت مخبر السلطنه - صفحات435-395-397- -377-415 -

۱۸ بهمن ۱۳۸۹

مملکت امام زمانی اینجاست !!


یه بابای شیر پاک خورده‌ای یه مقدار زمین رو برای ساخت شهرک مسکونی پرسنلی، می‌فروشه به ارتش، همزمان همون زمین رو هم می‌فروشه به سپاه! بعد هم توی این گیر و دار روی سند زمین وام هم می‌گیره و دست آخر سند رو تقدیم می‌کنه به حوزه علمیه به عنوان وقف !! جهت ساخت حوزه علمیه برای طلبه‌ها و خودش در می‌ره! تازه کشف شده که این زمین مال منابع طبیعی هست و خلاصه به زبون ساده خر تو خر شده اساسی!

یه زمینه و کلی مدعی و یه فروشنده متواری که یه کلاه گشاد گذاشته سر این نهاد‌ها و در رفته، حالا سپاه برای اینکه زمین رو بتونه صاحب بشه! سریع برداشته چند تا پاسدار پیاده کرده توی اون زمین و دورش سیم خاردار کشیده و تابلو زده منطقه نظامی! از اون طرف برادرهای نیروی زمینی ارتش هم بیکار ننشستن! سریع سرباز فرستادن و دارن خاکریز درست می‌کنن! هر شب هم بین دو طرف سپاهی و ارتشی درگیریه سر اینکه زمین بیشتری تصاحب کنن، کار به جایی رسیده که بینشون تیراندازی هم شد و یک کانکس سپاه منهدم شده و یک لودر ارتش هم توسط سپاهی‌ها به غنیمت گرفته شد و درگیری با حضور فرماندهان پایان گرفت! آخوندهای حوزه‌ علمیه هم توی این اوضاع قاراشمیش برداشتن بیل مکانیکی بردن اونجا که پی ساختمان رو بکنن ! که با ارتش و سپاه درگیر شدن … منابع طبیعی هم که به جای خود! الان سه روز هست که شاهد این درگیری از نزدیک هستیم و کار خوابیده و منطقه شده شبیه فلسطین و همه رو بروی هم صف آرایی کردن و ما هم می‌خندیم به این جریان و ماجرا و رحمتی هم می‌فرستیم به اون طرف فروشنده که همه رو به جون هم انداخت و چند میلیارد تومن بالا کشید و رفت… توی همچین مملکتی زندگی می‌کنیم! که قانون بوقه!

۱۷ بهمن ۱۳۸۹

کفاره شراب خوری های بی حساب....

اوحد الدین انوری - شاعر بزرگ ایرانی - پسر رییس میهنه بود و پدرش مال و ضیاع فراوان داشت .
چون پدرش بمرد انوری جمله اموال و املاک پدر بفروخت ...و با جمعی از اهل عیش و طرب ؛ بساط سماع و شراب بگسترد و دست اسراف به مال پدر بگشاد و آنهمه اموال را به باد فنا در داد و اسراف و تبذیر را بجایی رسانید که روز ها در مجلس عیش و نوش شمع مومی بر افروختی و خرمن دارایی خود به شومی تلف کاری بسوختی .
عاقبت کارش به جایی رسید که در زمستان جامه نداشت و تا آفتاب بلند نشدی قدم از کلبه خود بیرون نگذاشتی ...( جوامع الحکایات -عوفی)

و این شعر از اوست :
هر بلایی کز آسمان آید
گر چه بر دیگری قضا باشد
بر زمین نا رسیده می پرسد :
خانه انوری کجا باشد ؟

۱۴ بهمن ۱۳۸۹

صفحه اصلی | اجتماعی | ای کمونیست جای شما اینجا نیست!

ای کمونیست جای شما اینجا نیست!

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font
ای کمونیست جای شما اینجا نیست!

نگاهی به رویداد های مصر؛ مرا به سالهای دور و دير برد و خاطره ای را در ذهن و ضميرم زنده کرد . سالهايی که همه مان تب انقلاب گرفته بوديم و ميخواستيم زير عبای امام مان ؛ سقف را بشکافيم و طرحی نو در افکنيم و جهان تازه ای را رقم بزنيم .

در آن سال؛ من که پس از اقامتی چند ماهه در اروپا؛ به ايران بر گشته بودم؛ با هفت هشت تا دختر و پسر جوان همسن و سال خودم؛ به تبريز رفتم تا در آنجا يک نمايشگاه کتاب و نوار و نشريات مارکسيستی راه بيندازم.

رفتيم تبريز و نگارخانه تبريز را که متعلق به فرهنگ و هنر آذربايجان شرقی بود اشغال کرديم! - البته اشغال انقلابی !! - و يک نمايشگاه کتاب و نوار و نشريه و روزنامه راه انداختيم . اما هنوز به روز دوم نرسيده بوديم که حدود صد - صد و پنجاه نفر چماق بدست از راه رسيدند و با شعار " ای کمونيست ؛ جای شما اينجا نيست " چنان دماری از نمايشگاه مان در آوردند که اگر خودمان از در پشتی فرار نکرده بوديم تکه بزرگه مان گوش مان بود !


کتابها و نشريات و نوار هايمان را توی خيابان ريختند و آتش زدند و با شعار " ای کمونيست جای شما اينجا نيست " از چهار راه منصور تا چهار راه شهناز راه پيمايی کردند .

ما هم - که آنروز ها جوان بوديم و شر و شوری در سر داشتيم و از اينجور تهديد ها و چماق کشی ها نمی ترسيديم - ؛ رفتيم به عنوان اعتراض ؛ دفتر روزنامه کيهان را اشغال کرديم و آنجا تحصن کرديم !

يادم ميآيد بيچاره حميد ملا زاده ؛ سر پرست آنروز کيهان در تبريز ؛ چه وحشتی برش داشته بود و چه خواهش و تمنايی از ما ميکرد که دست از سرش برداريم و برويم جای ديگر بساط شامورتی بازی مان را راه بيندازيم ؛ اما ؛ ما انقلابيون آنروز ؛ اين حرفها که سرمان نمی شد . همانجا در دفتر کيهان مانديم و بيانيه ای هم انتشار داديم و در سطح شهر توزيع کرديم و چماقداری را به اصطلاح محکوم کرديم .

روز بعد ؛ چماقداران به سراغ مان به روزنامه کيهان آمدند ؛ اين بار دويست سيصد نفری بودند و همان شعار " ای کمونيست جای شما اينجا نيست " را ميدادند .

خيابانها بسته شد و راه بند آمد و آقايان چماقداران هم هر لحظه ممکن بود به دفتر کيهان حمله بکنند و آنجا را به آتش بکشند .
ناچار؛ آقای رحمت الله مقدم مراغه ای؛ که آنوقت ها استاندار آذربايجان شرقی بود ؛ فرستاد دنبال ما و رفتيم ديدن ايشان .

آقای استاندار گفت : حرف حساب تان چيست ؟؟

ما گفتيم : آقا ! اين چه وضعی است ؟ ما انقلاب کرديم که ديگر از اينجور زور گويی ها نباشد ؛ شما چرا جلوی اين چماقدار ها را نمی گيريد ؟؟( خيال ميکرديم استاندار لابد کاره ای هست )
آقای مقدم مراغه ای در آمد که : شما خيلی جوان هستيد و تجربه نداريد و اگر نصيحت مرا گوش ميکنيد تا کار بيخ پيدا نکرده و تا بلايی به سرتان نياورده اند ؛ بساط تان را جمع کنيد و برويد تهران ؛ از خير نمايشگاه هم بگذريد ؛ من هم بهيچوجه نمی توانم امنيت شما را تامين کنم . همين چماقداران بزودی سراغ خود من هم خواهند آمد !!
خلاصه ؛ از خير نمايشگاه گذشتيم و به تهران بر گشتيم .

اما قبل از اينکه به تهران بر گرديم ؛ من همين بچه هايی را که از تهران با من به تبريز آمده بودند و همه شان هم خودشان را کمونيست و فدايی خلق ميدانستند ؛ برداشتم و بردم مهمانسرای جهانگردی تبريز تا ناهاری بخوريم .

رفتيم ناهاری خورديم و بر گشتيم به ماشين مان . رفقا وقتی سوار ماشين شدند ؛ من متوجه شدم که هی قاشق و چنگال است که از آستين لباس شان و پاچه شلوار و جوراب شان بيرون ميآيد !! دختر ها هم هر کدام شان دو سه تا کاسه و بشقاب چينی را از مهمانسرا دزديده بودند و گذاشته بودند زير لباس شان و آورده بودند توی ماشين !!

من با ديدن ظرف و ظروف و قاشق چنگالها ؛ نزديک بود هم از ترس و هم از خجالت سکته قلبی بکنم .آخر من سالها در راديوی تبريز کار کرده بودم و در همان شهر هم دانشگاه رفته بودم و با خيلی از بچه های مهمانسرا ی جهانگردی رفيق بودم و خيلی ها هم مرا می شناختند .

گفتم : شما برای چه اين ظرف و ظروف را دزديديد ؟؟

گفتند : ندزديديم آقا ! ندزديديم !! مصادره انقلابی کرديم!

و نميدانيد من چه جانی کندم تا توانستم ظرفها و قاشق چنگالها را دو باره به مهمانسرا بر گردانم و گريبان خودم را از چنگ اين آقايان و خانو م ها ی انقلابی خلاص کنم .

وقتی بر گشتيم تهران ؛ ديديم که سازمان ما رفته است زير عبای آقای کيانوری و شرکا ء.

من که از هر چه انقلاب و منقلاب و امام و بچه امام و چريک و توده ای و مصادره های انقلابی عقم گرفته بود ؛ چمدان کوچکم را بستم و سوار هواپيما شدم و رفتم انگلستان .

در فرودگاه لندن ؛ يقه ام را گرفتند که : کجا ؟؟

گفتم : می خواهم بروم اسکاتلند.

پرسيدند : اسکاتلند چيکار داری ؟؟

گفتم : دوستی دارم که در آنجا استاد دانشگاه است ؛ می خواهم بروم آنجا بلکه بتوانم در دانشگاهش درسی بخوانم .

مرا بردند به اداره ديگری . آنجا هم يک آقای انگليسی ؛ به زبان شيرين فارسی از ما سين - جيم کرد .

بعدش دوباره دست مان را گرفتند و بردند به محلی که بگمانم همان ساواک شان بود .آنجا هم دو تا آقا آمدند و يکی دو ساعتی با ما کلنجار رفتند و همينکه از زبانم در رفت که من در ايران دور و بر سازمان چريکهای فدايی ميگشته ام ؛ دستبندم زدند و فرستادندم زندان .

در زندان بود که ديدم حدود هزار نفر از اهالی ايران و عراق و افغانستان و پاکستان و يمن و سريلانکا و مصر و مراکش و ترک و تاجيک و تاتار ؛ در انتظار کرامت دولت فخيمه ! شب را به روز و روز را به شب ميرسانند .

من که آبم هيچوقت با هيچ خانی و کدخدايی و خدايی و نا خدايی به يک جوی نرفته است و نميرود و نخواهد رفت ؛ فردا صبحش ؛ يقه اداره مهاجرت را گرفتم و گفتم : آقا جان ! ما از خير ماندن در انگلستان گذشتيم :

از طلا گشتن پشيمان گشته ايم
مرحمت فرموده ما را مس کنيد .
ميشود ما را بر گردانيد به مملکت خودمان ؟؟
آنها هم ما را سوار هواپيمای بعدی کردند و دوباره پرت مان کردند به تهران . يعنی مال بد بيخ ريش صاحبش !!و من آمدم تهران و در آن دود و غبار گم شدم .اما چه گم شدنی ؟؟
و چه مصيبت ها که نکشيدم ؛ و همواره آن شعر زيبای ملک الشعرای بهار ورد زبانم بود که :

تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
جرمی است مرا قوی که در اين ملک
مردم دگرند و من دگر سانم
از کيد مخنثان نيم ايمن
زيرا که مخنثی نميدانم
گفتم که مگر به نيروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز ؛ چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه ؛ نتوانم
ای آزادی ؛ خجسته آزادی !
از وصل تو روی بر نگردانم

ار

۱۲ بهمن ۱۳۸۹

سعدی ....و مجد همگر .....

مجد همگر ؛ شاعری که همزمان با سعدی میزیست چندان در عرصه ادبیات ایران شناخته شده نیست .
سعدی ؛ مجد همگر ؛ و امامی هروی ؛ شاعرانی هستند که همعصر بودند .
میگویند : برخی از معاصران مجد همگر عقیده او را در باره شعر سعدی و شعر امامی هروی پرسیدند . مجد همگر گفت :
در شیوه شاعری به اجماع امم
هرگز من و سعدی به امامی نرسیم !

سعدی که این شعر را شنیده و آزرده خاطر شده بود در پاسخ او گفته است :
همگر که به عمر خود نکرده است نماز
آری ؛ چه عجب گر به امامی نرسد !!