دنبال کننده ها

۱۴ بهمن ۱۳۸۹

صفحه اصلی | اجتماعی | ای کمونیست جای شما اینجا نیست!

ای کمونیست جای شما اینجا نیست!

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font
ای کمونیست جای شما اینجا نیست!

نگاهی به رویداد های مصر؛ مرا به سالهای دور و دير برد و خاطره ای را در ذهن و ضميرم زنده کرد . سالهايی که همه مان تب انقلاب گرفته بوديم و ميخواستيم زير عبای امام مان ؛ سقف را بشکافيم و طرحی نو در افکنيم و جهان تازه ای را رقم بزنيم .

در آن سال؛ من که پس از اقامتی چند ماهه در اروپا؛ به ايران بر گشته بودم؛ با هفت هشت تا دختر و پسر جوان همسن و سال خودم؛ به تبريز رفتم تا در آنجا يک نمايشگاه کتاب و نوار و نشريات مارکسيستی راه بيندازم.

رفتيم تبريز و نگارخانه تبريز را که متعلق به فرهنگ و هنر آذربايجان شرقی بود اشغال کرديم! - البته اشغال انقلابی !! - و يک نمايشگاه کتاب و نوار و نشريه و روزنامه راه انداختيم . اما هنوز به روز دوم نرسيده بوديم که حدود صد - صد و پنجاه نفر چماق بدست از راه رسيدند و با شعار " ای کمونيست ؛ جای شما اينجا نيست " چنان دماری از نمايشگاه مان در آوردند که اگر خودمان از در پشتی فرار نکرده بوديم تکه بزرگه مان گوش مان بود !


کتابها و نشريات و نوار هايمان را توی خيابان ريختند و آتش زدند و با شعار " ای کمونيست جای شما اينجا نيست " از چهار راه منصور تا چهار راه شهناز راه پيمايی کردند .

ما هم - که آنروز ها جوان بوديم و شر و شوری در سر داشتيم و از اينجور تهديد ها و چماق کشی ها نمی ترسيديم - ؛ رفتيم به عنوان اعتراض ؛ دفتر روزنامه کيهان را اشغال کرديم و آنجا تحصن کرديم !

يادم ميآيد بيچاره حميد ملا زاده ؛ سر پرست آنروز کيهان در تبريز ؛ چه وحشتی برش داشته بود و چه خواهش و تمنايی از ما ميکرد که دست از سرش برداريم و برويم جای ديگر بساط شامورتی بازی مان را راه بيندازيم ؛ اما ؛ ما انقلابيون آنروز ؛ اين حرفها که سرمان نمی شد . همانجا در دفتر کيهان مانديم و بيانيه ای هم انتشار داديم و در سطح شهر توزيع کرديم و چماقداری را به اصطلاح محکوم کرديم .

روز بعد ؛ چماقداران به سراغ مان به روزنامه کيهان آمدند ؛ اين بار دويست سيصد نفری بودند و همان شعار " ای کمونيست جای شما اينجا نيست " را ميدادند .

خيابانها بسته شد و راه بند آمد و آقايان چماقداران هم هر لحظه ممکن بود به دفتر کيهان حمله بکنند و آنجا را به آتش بکشند .
ناچار؛ آقای رحمت الله مقدم مراغه ای؛ که آنوقت ها استاندار آذربايجان شرقی بود ؛ فرستاد دنبال ما و رفتيم ديدن ايشان .

آقای استاندار گفت : حرف حساب تان چيست ؟؟

ما گفتيم : آقا ! اين چه وضعی است ؟ ما انقلاب کرديم که ديگر از اينجور زور گويی ها نباشد ؛ شما چرا جلوی اين چماقدار ها را نمی گيريد ؟؟( خيال ميکرديم استاندار لابد کاره ای هست )
آقای مقدم مراغه ای در آمد که : شما خيلی جوان هستيد و تجربه نداريد و اگر نصيحت مرا گوش ميکنيد تا کار بيخ پيدا نکرده و تا بلايی به سرتان نياورده اند ؛ بساط تان را جمع کنيد و برويد تهران ؛ از خير نمايشگاه هم بگذريد ؛ من هم بهيچوجه نمی توانم امنيت شما را تامين کنم . همين چماقداران بزودی سراغ خود من هم خواهند آمد !!
خلاصه ؛ از خير نمايشگاه گذشتيم و به تهران بر گشتيم .

اما قبل از اينکه به تهران بر گرديم ؛ من همين بچه هايی را که از تهران با من به تبريز آمده بودند و همه شان هم خودشان را کمونيست و فدايی خلق ميدانستند ؛ برداشتم و بردم مهمانسرای جهانگردی تبريز تا ناهاری بخوريم .

رفتيم ناهاری خورديم و بر گشتيم به ماشين مان . رفقا وقتی سوار ماشين شدند ؛ من متوجه شدم که هی قاشق و چنگال است که از آستين لباس شان و پاچه شلوار و جوراب شان بيرون ميآيد !! دختر ها هم هر کدام شان دو سه تا کاسه و بشقاب چينی را از مهمانسرا دزديده بودند و گذاشته بودند زير لباس شان و آورده بودند توی ماشين !!

من با ديدن ظرف و ظروف و قاشق چنگالها ؛ نزديک بود هم از ترس و هم از خجالت سکته قلبی بکنم .آخر من سالها در راديوی تبريز کار کرده بودم و در همان شهر هم دانشگاه رفته بودم و با خيلی از بچه های مهمانسرا ی جهانگردی رفيق بودم و خيلی ها هم مرا می شناختند .

گفتم : شما برای چه اين ظرف و ظروف را دزديديد ؟؟

گفتند : ندزديديم آقا ! ندزديديم !! مصادره انقلابی کرديم!

و نميدانيد من چه جانی کندم تا توانستم ظرفها و قاشق چنگالها را دو باره به مهمانسرا بر گردانم و گريبان خودم را از چنگ اين آقايان و خانو م ها ی انقلابی خلاص کنم .

وقتی بر گشتيم تهران ؛ ديديم که سازمان ما رفته است زير عبای آقای کيانوری و شرکا ء.

من که از هر چه انقلاب و منقلاب و امام و بچه امام و چريک و توده ای و مصادره های انقلابی عقم گرفته بود ؛ چمدان کوچکم را بستم و سوار هواپيما شدم و رفتم انگلستان .

در فرودگاه لندن ؛ يقه ام را گرفتند که : کجا ؟؟

گفتم : می خواهم بروم اسکاتلند.

پرسيدند : اسکاتلند چيکار داری ؟؟

گفتم : دوستی دارم که در آنجا استاد دانشگاه است ؛ می خواهم بروم آنجا بلکه بتوانم در دانشگاهش درسی بخوانم .

مرا بردند به اداره ديگری . آنجا هم يک آقای انگليسی ؛ به زبان شيرين فارسی از ما سين - جيم کرد .

بعدش دوباره دست مان را گرفتند و بردند به محلی که بگمانم همان ساواک شان بود .آنجا هم دو تا آقا آمدند و يکی دو ساعتی با ما کلنجار رفتند و همينکه از زبانم در رفت که من در ايران دور و بر سازمان چريکهای فدايی ميگشته ام ؛ دستبندم زدند و فرستادندم زندان .

در زندان بود که ديدم حدود هزار نفر از اهالی ايران و عراق و افغانستان و پاکستان و يمن و سريلانکا و مصر و مراکش و ترک و تاجيک و تاتار ؛ در انتظار کرامت دولت فخيمه ! شب را به روز و روز را به شب ميرسانند .

من که آبم هيچوقت با هيچ خانی و کدخدايی و خدايی و نا خدايی به يک جوی نرفته است و نميرود و نخواهد رفت ؛ فردا صبحش ؛ يقه اداره مهاجرت را گرفتم و گفتم : آقا جان ! ما از خير ماندن در انگلستان گذشتيم :

از طلا گشتن پشيمان گشته ايم
مرحمت فرموده ما را مس کنيد .
ميشود ما را بر گردانيد به مملکت خودمان ؟؟
آنها هم ما را سوار هواپيمای بعدی کردند و دوباره پرت مان کردند به تهران . يعنی مال بد بيخ ريش صاحبش !!و من آمدم تهران و در آن دود و غبار گم شدم .اما چه گم شدنی ؟؟
و چه مصيبت ها که نکشيدم ؛ و همواره آن شعر زيبای ملک الشعرای بهار ورد زبانم بود که :

تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
جرمی است مرا قوی که در اين ملک
مردم دگرند و من دگر سانم
از کيد مخنثان نيم ايمن
زيرا که مخنثی نميدانم
گفتم که مگر به نيروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز ؛ چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه ؛ نتوانم
ای آزادی ؛ خجسته آزادی !
از وصل تو روی بر نگردانم

ار

۱۲ بهمن ۱۳۸۹

سعدی ....و مجد همگر .....

مجد همگر ؛ شاعری که همزمان با سعدی میزیست چندان در عرصه ادبیات ایران شناخته شده نیست .
سعدی ؛ مجد همگر ؛ و امامی هروی ؛ شاعرانی هستند که همعصر بودند .
میگویند : برخی از معاصران مجد همگر عقیده او را در باره شعر سعدی و شعر امامی هروی پرسیدند . مجد همگر گفت :
در شیوه شاعری به اجماع امم
هرگز من و سعدی به امامی نرسیم !

سعدی که این شعر را شنیده و آزرده خاطر شده بود در پاسخ او گفته است :
همگر که به عمر خود نکرده است نماز
آری ؛ چه عجب گر به امامی نرسد !!

۱۱ بهمن ۱۳۸۹

زبان پارسی از دیر باز تا امروز ...

از نظر زبان شناسی ؛ زبان های ایرانی به سه گروه تقسیم میشوند .
1-زبان های ایران باستان
2-زبان های ایرانی میانه
3- زبان های ایرانی جدید

مرحله زبان باستانی از آغاز تاریخ ایران شروع میشود و با انقراض سلسله هخامنشی پایان می پذیرد .
فارسی باستان زبانی است که در کتیبه های شاهان هخامنشی بکار رفته که در تخت جمشید و نقش رستم و پاسارگاد و شوش و همدان و بیستون و الوند و ....بدست آمده و بیشتر از داریوش بزرگ است .
اما زبانی که آنرا " اوستایی " می خوانیم و به گروه زبان های باستانی ایران تعلق دارد زبانی است که در کتاب اوستا بکار رفته است

مرحله زبان های ایرانی میانه از سه قرن پیش از میلاد مسیح آغاز میشود و تا قرن نهم میلادی دوام میکند .
در این مرحله زبان های متعددی که آثاری ادبی از آنها بجا مانده به لفظ عام " پهلوی " خوانده میشود .
زبان های پهلوی شامل شعبه های مختلفی است که عبارتند از :
1- پهلوی اشکانی
2-پهلوی ساسانی
3-پهلوی کتابی ( که شامل نوشته های زرتشتیان ایران و هند است )
4- نوشته های کشف شده در تورفان که بیشتر آنها مربوط به آیین مانی است

۹ بهمن ۱۳۸۹

این شراب به مفت هم نمی ارزد!!

صادق هدایت میگفت :
- بعد از اینکه ما ریش و سبیل در آوردیم و به اصطلاح برای خودمان آدمی شدیم ؛ کم کم شروع کردیم به اینکه دمی به خمره بزنیم و چون من مشروب های خوب را خیلی دوست میداشتم همیشه مقداری مشروب اصیل توی کمدم پیدا میشد .
پدرم موضوع را فهمیده بود . تا می دید که ما شراب خوبی گیر آورده ایم وگذاشته ایم که سر فرصت یک لیوان بخوریم ؛ می آمد شراب را می برد یا بطری را نصفه میکرد و روی کاغذ می نوشت : " پسر ؛ شراب ات را خوردم . شراب خوبی نبود . آنطور که میگفتی دو تومان گران خریده ای . دو قران بیشتر نمی ارزد ."
و دو قران روی کاغذ میگذاشت و میرفت و ما در حسرت شراب می سوختیم .
مدت ها این کار ادامه داشت تا اینکه یک روز خبر شدم برای پدر یک بطر کنیاک هنس Hennessy اعلاء اورده اند .
همینکه غافل شد رفتم سر کمدش ؛ بطری را بر داشتم و جایش کاغذی گذاشتم و نوشتم :
" پدر ؛ کنیاک ات را خوردم ؛بسیار مزخرف بود ؛ حیف پول که آدم پای این کنیاک بدهد . چون واقعا به هیچ نمی ارزید پولی برایت نگذاشتم "

نقل از کتاب : هفتاد سخن - استاد پرویز ناتل خانلری

۵ بهمن ۱۳۸۹

دکتر صیغه ای !!

۴ بهمن ۱۳۸۹

ارسالی از فرشید


موسی قربانی نماینده معمم مجلس شورای اسلامی در همایش: ازدواج موقت، تحکیم یا تزلزل خانواده، درباره مزایا و امتیازات صیغه این مثال را بیان کرد:

چندی پیش برای جراحی همسرم توسط پزشک معالج مرد، با پزشک تماس گرفتم و پس از معرفی خودم از او خواستم تا صیغه عقد یکساعته بین دکتر و نوه شیرخواره‌ام خوانده شود تا دکتر به همسرم محرم شود…

منبع : روزنامه ملت ما، ۶ آذر ۸۹
دوستان توجه داشته باشید که این برادر قانون گذار این کشور هستند و در حال حاضر هم مشغول بررسی برنامه پنجم توسعه کشور!!!!!!!! می باشند وپس از آن هم به فکر تهیه طرحی برای مدیریت جهان خواهند بود
حالا! اول خودتون رو کنترل کنید، بعد چند بار بلند بگید کیه؟! کیییییه؟! کیییییییییییییییه!؟ (جهت اطلاع دوستان خارج از کشور : این یکی از تکیه کلام های سریال جدید مهران مدیریه و در بلاد فرنگ کاربرد نداره، شما اونجا هر چی دلتون خواست بگید)
بعدش برید به جون احمدی نژاد دعا کنید چون فعلا” در سازمان ملل از این حرفا نزده

۳۰ دی ۱۳۸۹


صفحه اصلی | سیاسی | این چوبه دار را به یادگار نگهدارید، من آخرین نفر نیستم

این چوبه دار را به یادگار نگهدارید، من آخرین نفر نیستم

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font
این چوبه دار را به یادگار نگهدارید، من آخرین نفر نیستم
سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست
--------------
*از دیر باز تاریخ تا امروز؛ گویی سرنوشت میهن ما و مردم ما را با خون و دار و سنگسار و تازیانه و بیداد رقم زده اندو گویی همه اوراق تاریخ ما بر خط خون جاری است .
از مزدکی کشان انوشیروان عادل ! تا قرمطی کشان سلطان محمود غزنوی . از کله منار ساختن های نادر؛ تا بابی کشان ناصر الدین شاه . از چپ کشی های آقای آریامهر؛ تا نسل کشی های امام امت؛ ملت ما راه دراز پر سنگلاخ خونینی را پیموده است و چنین بنظر میرسد که دار و سنگسار و تازیانه و بیداد؛ بخشی جدا یی نا پذیر از هستی قوم ایرانی است .
در تاریخ طبرستان آمده است که سردار تازی یزید بن مهلب در گرگان سوگند خورد که با خون " عجم " آسیاب بگرداند .
گویند بسیاری از جوانان و دلیران و مرزبانان را بکشت؛ چون خون روان نمیشد آب در جوی کردند و آسیاب گردانیدند وگندم آرد کردند و امیر عرب از آن آرد نان بخورد تا سوگند خود وفا کرده باشد .
برگی از دفتر تاریخ را ورق میزنیم تا بدانیم در این فلات خونبار بر میهن ما چه رفته است :
پس از اینکه سلطان صاحبقران ناصر الدین شاه قاجار در هفدهم ذیقعده 1313 قمری در حرم شاه عبدالعظیم به ضرب گلوله میرزا رضا کرمانی از پای در آمد؛ میرزا رضا را دستگیر کرده و به شهر آوردند و در انتهای نارنجستان بزرگ در اتاق کوچکی به بند کشیدند .
کلنل کازاکوفسکی فرمانده قزاقان ویژه ناصر الدین شاه؛ در باره دار زدن میرزا رضا کرمانی چنین می نویسد :
" شب 31 ژوییه؛ در میدان مشق؛ داری بر پا کردند. هیچیک از ساکنان تهران حاضر نبود چوبه دار را تحویل نماید. بالاخره یکی پیدا شد و در مقابل 25 تومان تیر لازم را تحویل داد .
دار را می خواستند ساعت شش بعد از ظهر 30 ژوییه نصب نمایند ولی از دست مزاحمت جماعت ولگردان " ! " که عده زیادی جمع شده بودند؛ مجبور شدند تمام لوازم اعدام را به سرباز خانه مجاور فوج پنجم شقاقی ببرند که قاتل هم در آنجا نگهداری میشد .
نیمه شب؛ از نو به نصب دار پرداختند و سحرگاه قاتل را بیرون آوردند. لشکریان چهار ضلعی بزرگی تشکیل داده بودند و چوبه دار در وسط قرار گرفته بود .
قاتل ؛ سراسر شب را به دعا و نماز گذراند . کلیه شایعاتی که در ابتدا دشمنان بابیه سعی داشتند انتشار دهند که قاتل بابی است بکلی عاری از حقیقت است . این مرد پاک ترین و با ایمان ترین مسلمان شیعه است . تمام تقاضا های کوچک قاتل را در شب قبل از اعدام انجام دادند ولی وقتی که تقاضا کرد قرآنی به وی داده شود تا آخرین بار قرائت نماید ؛ این تقاضایش را رد کردند . هر آینه قرآن بدست میگرفت دیگر نمی توانستند آنرا از دست وی بگیرند و دستش را ببندند
قاتل را با زیر شلواری بدون پیراهن دست بسته بیرون آوردند . او می خواست خود را شجاع و خونسرد وانمود کند ولی چون چشمش به دار افتاد ظاهرا روحیه اش سست شد. باز هم آن اندازه قوت قلب داشت که بگوید: مردم! بدانید که من بابی نیستم و مسلمان خالص هستم ....و شروع کرد به خواندن شهادتین و سپس گفت :
- این چوبه دار را به یادگار نگهدارید. من آخرین نفر نیستم .
وقتیکه قاتل را بالا کشیدند لشکریان حاضر طبل زنان از جلوی چوبه دار و سر دار کل رژه رفتند. طبل ها پوست شات شل و صدای شان خفه و لرزان بود. در تمام مدت اجرای مراسم اعدام؛ کوبیدن طبل همچنان ادامه داشت ..."
این واقعه درست ده سال قبل از طلوع انقلاب مشروطه روی داد و انقلاب مشروطه بساط خودکامگی خاندان قاجار را بر چید تا متاسفانه بساط خود کامگی خاندان دیگری را بگستراند .
برای اینکه بدانید سلطان صاحبقران و اعلیحضرت قدر قدرت تا چه اندازه از حال و روزگار مردم با خبر بوده است خاطره ای از دکتر محمد خان شیخ ( احیاء الملک ) را نقل میکنم تا بدانید گهگاه تنها نفیر گلوله است که قدرتمداران خفته را از خواب بیدار میکند .
دکتر محمد خان شیخ می نویسد : " قرار بود شاه به عبدالعظیم برود. من از راه میان بر به شاه عبدالعظیم رفتم و زود تر از مرکب شاه رسیدم چرا که شاه دو جا در بین راه پیاده میشد و قلیان صرف میکرد. وارد صحن حضرت عبد العظیم شدم. جمعیت مرد و زن موج میزد و راه عبور و مرور نبود . به زحمت وارد صحن شدم و به حجره آخر صحن دست راست رسیدم ...جماعتی سید و آخوند یزدی میان آن حجره نشسته و مشغول لعن به حضرت صدیقه کبری علیها سلام بودند .متوحش شده سبب را پرسیدم .
گفتند: هشت ماه است از ظلم شاهزاده جلال الدوله ( پسر ظل السلطان ) حاکم یزد؛ اینجا آمده متحصن هستیم و هر چه تظلم میکنیم کسی به داد ما نمی رسد. امروز مصمم شده ایم به جده خودمان لعنت کنیم تا اگر روح او و ارواح سایر مقدسات میتوانند کاری بکنند و اگر نمی توانند ما را راحت کنند تا دیگر به آنها توجه نکنیم .
من از خوف اینکه مبادا صدای این اشخاص را مردم خارج از حرم بشنوند و برای کشتن آنها بریزند و مرا هم جزء آنها بکشند خواستم از اتاق خارج شوم که دیدم ناصر الدین شاه میان موج جمعیت بطرف حرم میرود .
در باره ترور ناصر الدین شاه ؛ معیر الممالک چنین می نویسد :
" ...چون شاه قدم در صحن نهاد ؛ صدر اعظم پیش رفته عرض کرد : چیزی به ظهر نمانده ؛ خوب است اعلیحضرت ناهار را در یکی از باغ های مصفا صرف فرموده بعد از ظهر که هجوم خلق کمتر میشود به زیارت مشرف شوند .
شاه گفت : خیر ! باید نماز ظهر را در حرم بگزارم .آنگاه به درون حرم رفته به زیارت پرداخت ...در این وقت رضای دیو سیرت با ظاهری آرام و مستمند ؛ عریضه بر کف ؛ مردم را شکافته به جانب شاه آمد وهمینکه تنگ تنگ وی رسید پاشنه طپانچه ای را که زیر نامه شوم پنهان کرده بود کشید . صدای تیر در حرم طنین انداز شد و گلوله بر قلب شاه نشست .بیچاره دست بر زخم دل نهاده و سراسیمه سوی آرامگاه زن محبوب اش جیران شتافت ولی چند گام به آن مانده پایش از رفتار بماند و آهی ضعیف بر آورده و بر زمین غلتید ....
اما واکنش جان نثاران و بله قربان گویان ناصر الدین شاه پس از شلیک تیر واقعا تماشایی بود .
کلنل کاساکوفسکی در خاطرات خود می نویسد :
پیشخدمت ها که شاهد و ناظر افتادن شاه بودند بلافاصله پا به فرار گذاشته و شاه را روی دست صدر اعظم و برادر او و دو سه نفر اعیان وفادار بجای گذاشتند ...
ارسال به Post on Facebook Twitter Balatarin

۲۸ دی ۱۳۸۹

مژده اي دل که مسيحا نفسي ميآيد!

عبد الرّحمن بن أبی عبد اللَّه به امام صادق علیه السّلام عرض كرد: من در شكم خود بادى را احساس می كنم؛ تا جایى كه بنظرم مى آید آن باد خارج شده است. آن حضرت فرمود: وضو بر تو واجب نیست تا زمانى كه صداى آن را بشنوى، یا بوى آن را حس كنى. سپس اضافه فرمود: همانا شیطان در میان نشیمنگاه شخص می نشیند و بادى رها می كند تا او را بشكّ اندازد. من لا یحضره الفقیه، شیخ صدوق، مترجم: على اكبر غفارى‏، ‏ نشر صدوق، چ: اول‏،1367 ش‏. ج‏1 ،برگ92
(با پوزش فراوان از مراجعان عزيز، حيفم آمد نقلش نکنم.)

۲۶ دی ۱۳۸۹


by shapour on 1/16/11




با سلام .

من صنعت كاري هستم كه سالهاست در خدمت اين مرز و بوم مشغول به كارم و با ساخت انواع آفتابه به چرخش چرخ صنعت اين كشور كمك م كنم. آقاي احمدي نژاد از شما به عنوان يك رييس جمهور ( كه حتما تا به حال مشتري يكي از آفتابه هاي من بوده ايد ) تقاضا مي كنم كه به صنعت آفتابه سازي اين كشور كمك كنيد چون آفتابه سازان هم اكنون نيازمند ياري سبز شما هستند. من وقتي در جواني خواستم مشغول به كاري شوم پدرم نصيحتم كرد و گفت ' پسرم نون تو آفتابه است! مسلمونا سه برابر حجم مغزشون می رینند و به اين وسيله نياز دارن،‌ از همه مهمتر چيني ها چون از آفتابه استفاده نمي كنن و نمي سازنش، تو هم بدون هيچ ريسكي مي توني به اين كار مشغول بشي ' من هم پس از اين نصيحت پدرم مشغول به خدمت جامعه مسلمين شدم. از همه مهمتر اينكه با توجه به شعار دولت مبني بر نوآوري و شكوفايي ملي ، شركت ياران آفتابه ما هم براي ايجاد نوآوري، به دست نيروهاي بومي اقدام به ساخت آفتابه هايي به رنگ سبز فسفري كرده و نیز براي نيل به شكوفايي ملي از اين پس بر روي آفتابه هاي خود شكوفه هايي حك كرديم كه در وسط آن نوشته شده بود ' ملي ' تا بدين وسيله ما هم به نوبه خود در نوآوري و شكوفايي ملي سهمي داشته باشيم.
اما چند وقتيست كه اين صنعت مظلوم تحت شعاع واردات بي رويه كالاهاي مشابه خود از كشور چين ( اين چشم بربري هاي كمونيست لاييك از خدا بي خبر ) قرار گرفته بطوريكه هم داراي قيمت پايين و هم دارای امكانات بيشتر مي باشند.براي مثال به تبليغات زير كه مربوط به شركت چيني است توجه فرماييد :



آفتابه ژينگ فو، يار هميشگي و محرم اسرار شما در تنهايي
1- قابليت اتصال به كامپيوتر با كابل USB
2- نصب آسان بر روي ويندوز ايكس پي و ويستا ( پلاگ اند پلي )
3- پخش آهنگهاي دلخواه در هنگام خلا
4- حافظه داخلي 128و256 مگابايتي
5- قفل كودك
6- داراي نمايشگر رنگي همراه با هشدارهاي صوتي و تصويري زير:
* فكر نكن زور بزن ( هوشمند )
* آفتابه خاليه
* آب داغه نسوزي ! ( سنسور دما )
* تو ميتوني، بيشتر زور بزن ( مخصوص بيماران يبوستي )
* و…..
در طرحها و رنگهاي مختلف فقط 500 تومان!


در آخر من از طرف صنف آفتابه سازان از شما خواهش ميكنم كه با بستن ماليات مضاعف بر شركت هاي فلاش تانك سازي و جلوگيري از ورود اقلام مشابه آفتابه چيني ما را در اين امر مهم ياري فرماييد.

در ضمن يادآور مي شود كه شركت ياران آفتابه هيچ گونه شعبه ديگري ندارد و با شعار ' ريدن از شما ، بقيه اش با ما ' آمادگي عقد قرار داد با كليه ارگانهاي دولتي مي باشد.

۲۲ دی ۱۳۸۹

مردم چه میگویند ؟؟!!




می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
مُردم.
برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند


منبع ؟ نمیدانم . از طریق ایمیل دریافت شد







۱۸ دی ۱۳۸۹


بعد از 65 سال هنوز هم در بر همان پاشنه میچرخد - نگاهی به حاجی آقا اثر صادق هدایت


در كتاب حاجي‌آقا نوشته صادق هدايت (1945)، حاجي به كوچك‌ترين فرزندش درباره نحوه كسب موفقيت در ايران نصيحت مي‌كند: توي دنيا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپيده؛ اگر نمي‌خواهي جزو چاپيده‌ها باشي، سعي كن كه ديگران را بچاپي !!! سواد زيادي لازم نيست، آدم را ديوانه مي‌كنه و از زندگي عقب مي‌اندازه! فقط سر درس حساب و سياق دقت بكن! چهار عمل اصلي را كه ياد گرفتي، كافي است، تا بتواني حساب پول را نگه‌داري و كلاه سرت نره، فهميدي؟ حساب مهمه! بايد كاسبي ياد بگيري، با مردم طرف بشي، از من مي‌شنوي برو بند كفش تو سيني بگذار و بفروش، خيلي بهتره تا بري كتاب جامع عباسي را ياد بگيري! سعي كن پررو باشي، نگذار فراموش بشي، تا مي‌تواني عرض اندام بكن، حق خودت را بگير! از فحش و تحقير و رده نترس! حرف توي هوا پخش مي‌شه، هر وقت از اين در بيرونت انداختند، از در ديگر با لبخند وارد بشو، فهميدي؟ پررو، وقيح و بي‌سواد؛ چون گاهي هم بايد تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!… نان را به نرخ روز بايد خورد! سعي كن با مقامات عاليه مربوط بشي، با هركس و هر عقيده‌اي موافق باشي، تا بهتر قاپشان را بدزدي!…. كتاب و درس و اينها دو پول نمي‌ارزه! خيال كن تو سر گردنه داري زندگي مي‌كني! اگر غفلت كردي تو را مي‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجي، چند كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه!