دنبال کننده ها

۳۰ دی ۱۳۸۹


صفحه اصلی | سیاسی | این چوبه دار را به یادگار نگهدارید، من آخرین نفر نیستم

این چوبه دار را به یادگار نگهدارید، من آخرین نفر نیستم

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font
این چوبه دار را به یادگار نگهدارید، من آخرین نفر نیستم
سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست
--------------
*از دیر باز تاریخ تا امروز؛ گویی سرنوشت میهن ما و مردم ما را با خون و دار و سنگسار و تازیانه و بیداد رقم زده اندو گویی همه اوراق تاریخ ما بر خط خون جاری است .
از مزدکی کشان انوشیروان عادل ! تا قرمطی کشان سلطان محمود غزنوی . از کله منار ساختن های نادر؛ تا بابی کشان ناصر الدین شاه . از چپ کشی های آقای آریامهر؛ تا نسل کشی های امام امت؛ ملت ما راه دراز پر سنگلاخ خونینی را پیموده است و چنین بنظر میرسد که دار و سنگسار و تازیانه و بیداد؛ بخشی جدا یی نا پذیر از هستی قوم ایرانی است .
در تاریخ طبرستان آمده است که سردار تازی یزید بن مهلب در گرگان سوگند خورد که با خون " عجم " آسیاب بگرداند .
گویند بسیاری از جوانان و دلیران و مرزبانان را بکشت؛ چون خون روان نمیشد آب در جوی کردند و آسیاب گردانیدند وگندم آرد کردند و امیر عرب از آن آرد نان بخورد تا سوگند خود وفا کرده باشد .
برگی از دفتر تاریخ را ورق میزنیم تا بدانیم در این فلات خونبار بر میهن ما چه رفته است :
پس از اینکه سلطان صاحبقران ناصر الدین شاه قاجار در هفدهم ذیقعده 1313 قمری در حرم شاه عبدالعظیم به ضرب گلوله میرزا رضا کرمانی از پای در آمد؛ میرزا رضا را دستگیر کرده و به شهر آوردند و در انتهای نارنجستان بزرگ در اتاق کوچکی به بند کشیدند .
کلنل کازاکوفسکی فرمانده قزاقان ویژه ناصر الدین شاه؛ در باره دار زدن میرزا رضا کرمانی چنین می نویسد :
" شب 31 ژوییه؛ در میدان مشق؛ داری بر پا کردند. هیچیک از ساکنان تهران حاضر نبود چوبه دار را تحویل نماید. بالاخره یکی پیدا شد و در مقابل 25 تومان تیر لازم را تحویل داد .
دار را می خواستند ساعت شش بعد از ظهر 30 ژوییه نصب نمایند ولی از دست مزاحمت جماعت ولگردان " ! " که عده زیادی جمع شده بودند؛ مجبور شدند تمام لوازم اعدام را به سرباز خانه مجاور فوج پنجم شقاقی ببرند که قاتل هم در آنجا نگهداری میشد .
نیمه شب؛ از نو به نصب دار پرداختند و سحرگاه قاتل را بیرون آوردند. لشکریان چهار ضلعی بزرگی تشکیل داده بودند و چوبه دار در وسط قرار گرفته بود .
قاتل ؛ سراسر شب را به دعا و نماز گذراند . کلیه شایعاتی که در ابتدا دشمنان بابیه سعی داشتند انتشار دهند که قاتل بابی است بکلی عاری از حقیقت است . این مرد پاک ترین و با ایمان ترین مسلمان شیعه است . تمام تقاضا های کوچک قاتل را در شب قبل از اعدام انجام دادند ولی وقتی که تقاضا کرد قرآنی به وی داده شود تا آخرین بار قرائت نماید ؛ این تقاضایش را رد کردند . هر آینه قرآن بدست میگرفت دیگر نمی توانستند آنرا از دست وی بگیرند و دستش را ببندند
قاتل را با زیر شلواری بدون پیراهن دست بسته بیرون آوردند . او می خواست خود را شجاع و خونسرد وانمود کند ولی چون چشمش به دار افتاد ظاهرا روحیه اش سست شد. باز هم آن اندازه قوت قلب داشت که بگوید: مردم! بدانید که من بابی نیستم و مسلمان خالص هستم ....و شروع کرد به خواندن شهادتین و سپس گفت :
- این چوبه دار را به یادگار نگهدارید. من آخرین نفر نیستم .
وقتیکه قاتل را بالا کشیدند لشکریان حاضر طبل زنان از جلوی چوبه دار و سر دار کل رژه رفتند. طبل ها پوست شات شل و صدای شان خفه و لرزان بود. در تمام مدت اجرای مراسم اعدام؛ کوبیدن طبل همچنان ادامه داشت ..."
این واقعه درست ده سال قبل از طلوع انقلاب مشروطه روی داد و انقلاب مشروطه بساط خودکامگی خاندان قاجار را بر چید تا متاسفانه بساط خود کامگی خاندان دیگری را بگستراند .
برای اینکه بدانید سلطان صاحبقران و اعلیحضرت قدر قدرت تا چه اندازه از حال و روزگار مردم با خبر بوده است خاطره ای از دکتر محمد خان شیخ ( احیاء الملک ) را نقل میکنم تا بدانید گهگاه تنها نفیر گلوله است که قدرتمداران خفته را از خواب بیدار میکند .
دکتر محمد خان شیخ می نویسد : " قرار بود شاه به عبدالعظیم برود. من از راه میان بر به شاه عبدالعظیم رفتم و زود تر از مرکب شاه رسیدم چرا که شاه دو جا در بین راه پیاده میشد و قلیان صرف میکرد. وارد صحن حضرت عبد العظیم شدم. جمعیت مرد و زن موج میزد و راه عبور و مرور نبود . به زحمت وارد صحن شدم و به حجره آخر صحن دست راست رسیدم ...جماعتی سید و آخوند یزدی میان آن حجره نشسته و مشغول لعن به حضرت صدیقه کبری علیها سلام بودند .متوحش شده سبب را پرسیدم .
گفتند: هشت ماه است از ظلم شاهزاده جلال الدوله ( پسر ظل السلطان ) حاکم یزد؛ اینجا آمده متحصن هستیم و هر چه تظلم میکنیم کسی به داد ما نمی رسد. امروز مصمم شده ایم به جده خودمان لعنت کنیم تا اگر روح او و ارواح سایر مقدسات میتوانند کاری بکنند و اگر نمی توانند ما را راحت کنند تا دیگر به آنها توجه نکنیم .
من از خوف اینکه مبادا صدای این اشخاص را مردم خارج از حرم بشنوند و برای کشتن آنها بریزند و مرا هم جزء آنها بکشند خواستم از اتاق خارج شوم که دیدم ناصر الدین شاه میان موج جمعیت بطرف حرم میرود .
در باره ترور ناصر الدین شاه ؛ معیر الممالک چنین می نویسد :
" ...چون شاه قدم در صحن نهاد ؛ صدر اعظم پیش رفته عرض کرد : چیزی به ظهر نمانده ؛ خوب است اعلیحضرت ناهار را در یکی از باغ های مصفا صرف فرموده بعد از ظهر که هجوم خلق کمتر میشود به زیارت مشرف شوند .
شاه گفت : خیر ! باید نماز ظهر را در حرم بگزارم .آنگاه به درون حرم رفته به زیارت پرداخت ...در این وقت رضای دیو سیرت با ظاهری آرام و مستمند ؛ عریضه بر کف ؛ مردم را شکافته به جانب شاه آمد وهمینکه تنگ تنگ وی رسید پاشنه طپانچه ای را که زیر نامه شوم پنهان کرده بود کشید . صدای تیر در حرم طنین انداز شد و گلوله بر قلب شاه نشست .بیچاره دست بر زخم دل نهاده و سراسیمه سوی آرامگاه زن محبوب اش جیران شتافت ولی چند گام به آن مانده پایش از رفتار بماند و آهی ضعیف بر آورده و بر زمین غلتید ....
اما واکنش جان نثاران و بله قربان گویان ناصر الدین شاه پس از شلیک تیر واقعا تماشایی بود .
کلنل کاساکوفسکی در خاطرات خود می نویسد :
پیشخدمت ها که شاهد و ناظر افتادن شاه بودند بلافاصله پا به فرار گذاشته و شاه را روی دست صدر اعظم و برادر او و دو سه نفر اعیان وفادار بجای گذاشتند ...
ارسال به Post on Facebook Twitter Balatarin

۲۸ دی ۱۳۸۹

مژده اي دل که مسيحا نفسي ميآيد!

عبد الرّحمن بن أبی عبد اللَّه به امام صادق علیه السّلام عرض كرد: من در شكم خود بادى را احساس می كنم؛ تا جایى كه بنظرم مى آید آن باد خارج شده است. آن حضرت فرمود: وضو بر تو واجب نیست تا زمانى كه صداى آن را بشنوى، یا بوى آن را حس كنى. سپس اضافه فرمود: همانا شیطان در میان نشیمنگاه شخص می نشیند و بادى رها می كند تا او را بشكّ اندازد. من لا یحضره الفقیه، شیخ صدوق، مترجم: على اكبر غفارى‏، ‏ نشر صدوق، چ: اول‏،1367 ش‏. ج‏1 ،برگ92
(با پوزش فراوان از مراجعان عزيز، حيفم آمد نقلش نکنم.)

۲۶ دی ۱۳۸۹


by shapour on 1/16/11




با سلام .

من صنعت كاري هستم كه سالهاست در خدمت اين مرز و بوم مشغول به كارم و با ساخت انواع آفتابه به چرخش چرخ صنعت اين كشور كمك م كنم. آقاي احمدي نژاد از شما به عنوان يك رييس جمهور ( كه حتما تا به حال مشتري يكي از آفتابه هاي من بوده ايد ) تقاضا مي كنم كه به صنعت آفتابه سازي اين كشور كمك كنيد چون آفتابه سازان هم اكنون نيازمند ياري سبز شما هستند. من وقتي در جواني خواستم مشغول به كاري شوم پدرم نصيحتم كرد و گفت ' پسرم نون تو آفتابه است! مسلمونا سه برابر حجم مغزشون می رینند و به اين وسيله نياز دارن،‌ از همه مهمتر چيني ها چون از آفتابه استفاده نمي كنن و نمي سازنش، تو هم بدون هيچ ريسكي مي توني به اين كار مشغول بشي ' من هم پس از اين نصيحت پدرم مشغول به خدمت جامعه مسلمين شدم. از همه مهمتر اينكه با توجه به شعار دولت مبني بر نوآوري و شكوفايي ملي ، شركت ياران آفتابه ما هم براي ايجاد نوآوري، به دست نيروهاي بومي اقدام به ساخت آفتابه هايي به رنگ سبز فسفري كرده و نیز براي نيل به شكوفايي ملي از اين پس بر روي آفتابه هاي خود شكوفه هايي حك كرديم كه در وسط آن نوشته شده بود ' ملي ' تا بدين وسيله ما هم به نوبه خود در نوآوري و شكوفايي ملي سهمي داشته باشيم.
اما چند وقتيست كه اين صنعت مظلوم تحت شعاع واردات بي رويه كالاهاي مشابه خود از كشور چين ( اين چشم بربري هاي كمونيست لاييك از خدا بي خبر ) قرار گرفته بطوريكه هم داراي قيمت پايين و هم دارای امكانات بيشتر مي باشند.براي مثال به تبليغات زير كه مربوط به شركت چيني است توجه فرماييد :



آفتابه ژينگ فو، يار هميشگي و محرم اسرار شما در تنهايي
1- قابليت اتصال به كامپيوتر با كابل USB
2- نصب آسان بر روي ويندوز ايكس پي و ويستا ( پلاگ اند پلي )
3- پخش آهنگهاي دلخواه در هنگام خلا
4- حافظه داخلي 128و256 مگابايتي
5- قفل كودك
6- داراي نمايشگر رنگي همراه با هشدارهاي صوتي و تصويري زير:
* فكر نكن زور بزن ( هوشمند )
* آفتابه خاليه
* آب داغه نسوزي ! ( سنسور دما )
* تو ميتوني، بيشتر زور بزن ( مخصوص بيماران يبوستي )
* و…..
در طرحها و رنگهاي مختلف فقط 500 تومان!


در آخر من از طرف صنف آفتابه سازان از شما خواهش ميكنم كه با بستن ماليات مضاعف بر شركت هاي فلاش تانك سازي و جلوگيري از ورود اقلام مشابه آفتابه چيني ما را در اين امر مهم ياري فرماييد.

در ضمن يادآور مي شود كه شركت ياران آفتابه هيچ گونه شعبه ديگري ندارد و با شعار ' ريدن از شما ، بقيه اش با ما ' آمادگي عقد قرار داد با كليه ارگانهاي دولتي مي باشد.

۲۲ دی ۱۳۸۹

مردم چه میگویند ؟؟!!




می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
مُردم.
برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند


منبع ؟ نمیدانم . از طریق ایمیل دریافت شد







۱۸ دی ۱۳۸۹


بعد از 65 سال هنوز هم در بر همان پاشنه میچرخد - نگاهی به حاجی آقا اثر صادق هدایت


در كتاب حاجي‌آقا نوشته صادق هدايت (1945)، حاجي به كوچك‌ترين فرزندش درباره نحوه كسب موفقيت در ايران نصيحت مي‌كند: توي دنيا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپيده؛ اگر نمي‌خواهي جزو چاپيده‌ها باشي، سعي كن كه ديگران را بچاپي !!! سواد زيادي لازم نيست، آدم را ديوانه مي‌كنه و از زندگي عقب مي‌اندازه! فقط سر درس حساب و سياق دقت بكن! چهار عمل اصلي را كه ياد گرفتي، كافي است، تا بتواني حساب پول را نگه‌داري و كلاه سرت نره، فهميدي؟ حساب مهمه! بايد كاسبي ياد بگيري، با مردم طرف بشي، از من مي‌شنوي برو بند كفش تو سيني بگذار و بفروش، خيلي بهتره تا بري كتاب جامع عباسي را ياد بگيري! سعي كن پررو باشي، نگذار فراموش بشي، تا مي‌تواني عرض اندام بكن، حق خودت را بگير! از فحش و تحقير و رده نترس! حرف توي هوا پخش مي‌شه، هر وقت از اين در بيرونت انداختند، از در ديگر با لبخند وارد بشو، فهميدي؟ پررو، وقيح و بي‌سواد؛ چون گاهي هم بايد تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!… نان را به نرخ روز بايد خورد! سعي كن با مقامات عاليه مربوط بشي، با هركس و هر عقيده‌اي موافق باشي، تا بهتر قاپشان را بدزدي!…. كتاب و درس و اينها دو پول نمي‌ارزه! خيال كن تو سر گردنه داري زندگي مي‌كني! اگر غفلت كردي تو را مي‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجي، چند كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه!

۱۵ دی ۱۳۸۹


صفحه اصلی | سیاسی | زنده باد این، مرده باد آن

زنده باد این، مرده باد آن



توسط
زنده باد این، مرده باد آن

از : گویا نیوز

my gooya

------------

...در ایران رسم شده است هرگاه بخواهند کسی را مغلوب و از میدان بیرون کنند نسبت او را به " بابیه " میدهند . مثلا امروز وقتی که مجلس قوتی داشته باشد ؛ اگر کسی بخواهد حرفی بزند که مخالف میل طرف باشد فورا میگویند بابی ها دشمن مجلس میباشند و نمی خواهند در ایران مجلس باشد.و اگر یک وقتی خدای ناکرده سلطان و یا علما با مجلس بد شوند و آثار مغلوبیت در مجلس فراهم باشد ؛ آنوقت میگویند این مجلس را بابی ها بر پا کرده اند ! چنانچه در امر مدارس و مکاتب دیدیم . در اول تاسیس مدارس میگفتند این مدارس را بابی ها تاسیس و تشکیل میدهند . بعد از آنکه جناب حجت الاسلام آقای آقا میرزا سید محمد طباطبایی مدرسه اسلام را تاسیس نمود و عمومیت پیدا کرد ؛ هر کس از مدرسه بد میگفت او را بابی میدانستند . این است حال ما اهالی ایران که به اینطور مدعی را از میدان بیرون میکنیم ...

نقل از : تاریخ بیداری ایرانیان -ناظم الاسلام کرمانی- نوشته شده در زمان انقلاب مشروطیت .

--------------------------------------------------------------------
*ما ملت شگفت انگیزی هستیم . ملت زنده باد و مرده بادیم . ملتی هستیم که بیش از صد سال است که " این مباد ؛ آن باد " میگوییم . و تا امروز نه تنها به جایی نرسیده ایم ؛ بلکه روز به روز فلکزده تر و بیچاره تر و فرومایه تر و ظلم پذیرتر شده ایم .

این آقایانی که امروز پای علم و بیرق آقای ولی فقیه سینه میزنند و از هیچ جنایت و خباثت و رذالت و نا مردمی فرو گزار نمی کنند از کره مریخ که نیامده اند ؟ همین حرام لقمه هایی که طناب دار را بر گردن فرزندان مان می اندازند و بعد هم با خاطری آسوده چلوکباب سلطانی شان را با میل و اشتها میخورند و بخاطر کم و زیاد بودن سماق اش برای همدیگر شاخ و شانه میکشند ؛ مگر از فلسطین و سوریه و لبنان و ساحل عاج آمده اند ؟ اینها پسر عمو ها و پسر خاله ها و پسر دایی های من و شما هستند که در همسایگی ما ؛ همراه و همپای ما ؛ قد کشیده اند . با ما به مدرسه و دانشگاه آمده اند . و همراه ما " این مباد ؛ آن باد " گفته اند و حالا برای سفره ای رنگین تر و آپارتمانی در سلطنت آباد ؛ طناب دار را بر گردن برادران و خواهران خود می اندازند و دشنه اسلام را بی هیچ تردیدی در قلب عزیزان مان فرو میکنند .

ما ملتی هستیم که با وزش هر بادی کمر خم میکنیم ؛ و هر روز به رنگی در میآییم و زانو بر زمین میزنیم تا هر نابکاری بر گرده ما سوار شود و خون ما و فرزندان ما را شادمانه بنوشد . تاریخ خونبار ما از این حکایت ها بسیار دارد .

ما همان ملتی هستیم که بابک خرم دین را دست بسته تحویل خلیفه عباسی دادیم تا دست و پایش را ببرد و جنازه اش را بر دار کشد .ما همان ملتی هستیم که همواره نور اندیشان خود را کشته ایم و آنگاه بر جنازه آنان گریسته ایم .ما از همان قوم و قبیله ای هستیم که صبح مصدقی بوده ایم و فریاد میزده ایم : یا مرگ یا مصدق اما هنوز آفتاب غروب نکرده بود که نعره میزدیم : زنده باد شاه ! مرگ بر مصدق !ما همان ملتی هستیم که هزار هزار و میلیون میلیون ؛ در چهارم آبان و 28 مرداد و ششم بهمن و سوم اسفند ؛ به خیابان ها میریختیم و پیکره شاهنشاه آریامهرمان را گلباران میکردیم .و ما همان ملتی هستیم که پس از مرگ غریبانه همان شاه - در سرزمینی دور و مهجور - چراغهای اتومبیل مان را روشن کردیم و به خیابان ها آمدیم و بوق زدیم و نعره بر آوردیم و رقصیدیم و خندیدیم و شادی ها کردیم . تاریخ میهن ما از این حکایت ها بسیار دارد .

وقتیکه قرار داد 1919 توسط وثوق الدوله به امضا رسید و ایران رسما به تحت الحمایگی بریتانیای کبیر در آمد ؛ در آذربایجان و جنوب و شمال ایران جنبش هایی در مخالفت با این قرارداد شرم آور شکل گرفت یکی از این جنبش ها در تبریز به رهبری شیخ محمد خیابانی بود که مثل همه جنبش های آزادیخواهانه میهن مان بسرعت سرکوب شد . احمد کسروی در این باره می نویسد : ...پس از وثوق الدوله ؛ مشیر الدوله " سر وزیر " گردید . خیابانی به او خوش گمان بود و از او جز نیکی در باره خود امید نمیداشت .خیابانی این میخواست که آذربایجان در دست او باشد که جدا سرانه فرمان راند و سپس که نیرومند گردید بسر تهران رفته آنجا را هم " اصلاح " کند .ولی چون نمی توانست آن را به زبان آورد به تهران میگفت باید " آزادی ستان " را به رسمیت بشناسید .دولت آگهی میداد که برای آذربایجان والی فرستاده خواهد شد . خیابانی پاسخ میداد : به والی نیازی نیست . شما پول برای ما بفرستید . سر انجام چنین نهاده شد که مخبر السلطنه را بنام والی گری به آذربایجان فرستند ..خیابانی به این نیز خرسندی نمیداد . این بود که به پیشواز و پذیرایی نپرداخت ...در 28 ذیحجه ؛ مخبر السلطنه به قزاقخانه رفت . روز بعد دسته های قزاق از قزاقخانه در آمده رو به شهر آوردند . پیروان خیابانی اندک ایستادگی نشان دادند و به اندک جنگی بر خاستند ...خیابانی شب را بخانه خود رفته بی باک و آسوده خوابیده بود ...بامدادان هنگامی بر خاست که قزاقان به شهر در آمده بودند و چون بیم گرفتاری میرفت به خانه یکی از همسایگان رفته در آنجا نهان گردید . قزاقان به نهانگاه او پی برده ؛ چند تن به سرش رفته و او را با چند تیر کشته ؛ جنازه اش را بروی نردبانی انداخته بیرون آوردند ...

من به ماهیت قیام خیابانی کاری ندارم . تاریخ در این باره قضاوت خواهد کرد .اما سخن من در باره واکنش مردمی است که که ماهها همراه خیابانی " زنده باد این ... مرده باد آن " گفته بودند. مابقی داستان را از زبان کسروی در کتاب تاریخ هیجده ساله آذربایجان بشنویم . کسروی می نویسد : خیابانی را می باید کشته آن نمایش ها و آن کف زدن ها و "زنده باد" گفتن های دروغی مردم دانست .یک پستی فراموش ناشدنی که در داستان خیابانی از این دسته مردم نمایان گردید آن بود که : همانگونه که در پای گفته های خیابانی کف زده بودند ؛ در گردا گرد جنازه او نیز کف زدند و دژ رفتاری بسیار از خود نشان دادند ...
آری ؛ ما چنین مردمی هستیم.

۱۳ دی ۱۳۸۹

1۳۸۹

امام خالق «خاوران» بود
یک یادآوری به مناسبت تجلیل بی دریغ آقای کروبی از آیت اله خمینی


اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
دوشنبه ۱٣ دی ۱٣٨۹ - ٣ ژانويه ۲۰۱۱


آقایان کروبی و موسوی، و خانم زهرا رهنورد زیر تیغ حکومت کودتا هستند. حکومت علیرغم آن که شب و روز تکرار می کند «جریان فتنه» شکست خورده، اما شب و روز خواب همین «جریان فتنه» را می بیند و برای شکست آن می کوشد. برخی گزارش ها حاکی است کودتاچیان عزمشان را جزم کرده اند موسوی و کروبی را دستگیر کنند.
دفاع از موسوی و کروبی در برابر حکومت کودتا دفاع از جنبش مردم است و همه ی نیروهایی که این جنبش را در یک ساله و نیمه گذشته به رسمیت شناخته اند، معترض به تمام فشارهایی هستند که علیه این دو از سوی مقامات حکومت اسلامی وارد می آید.

دفاع از موسوی و کروبی در برابر کودتاگران، موافقت با آن چه می گویند نیست. طیف گسترده ای از نیروهای اپوزیسیون با ارزیابی های غیرواقعی آقایان از جمله از نقش آیت الله خمینی و ارزیابی از دهه ی اول حکومت اسلامی مخالف هستند. حتی این پیشنهاد که فعلا این موضوعات مسکوت بماند، مورد توجه قرار نگرفته و آقایان موسوی و کروبی در هر فرصت با دفاع از آن چه آقای خمینی انجام داده است، نه تنها گفته های امروز خود را به زیر سوال برده اند، بلکه خنجری را درست در قلب هزاران هزار مبارز و آزادی خواهی که در «دهه ی طلایی» از استبداد خونین آقای خمینی زیان دیدند، فرو می کنند. سیاست فقط منطق نیست، احساس هم هست. نمی توان با احساس نسلی زخم خورده و قربانی داده بازی کرد و به خشن ترین وجهی این احساسات پاک را زیر پا گذاشت و از آن نسل انتظار داشت که در برابر این پایمال شدن احساس و بالاتر از آن حقیقت، ساکت بنشیند. ظاهرا آقای کروبی قصد ندارد، از این توهم پراکنی نسبت به آیت اله خمینی و پایمال کردن احساسات یک نسل و خاک پاشیدن بر چهره ی حقیقت دست بردارد. وی در نامه ای که اخیرا در پاسخ به تهمت های جریان کودتا نوشته به بی سابقه ترین ستایش ها از آقای خمینی دست زده است. آن چه او درباره ی آقای خمینی گفته است، تحریف واقعیات است. در سه مورد یادآوری های زیر را لازم می دانیم:

آقای کروبی گفته است: «اگر ایشان زنده بودند در مقابل برخوردهای ناصواب دانشگاهیان و حکم های ناعادلانه زندان و محرومیت و تعلیق از تحصیل برای دانشجویان و اساتید و در یک کلام زیر گیوتین گذاشتن نهاد علم و دانش چه می کرد؟»
ما شهادت می دهیم: آقای خمینی وقتی زنده بود، «انقلاب فرهنگی» را به راه انداخت. دانشگاه را تعطیل کرد. چندین دانشجو را که به دفاع از استقلال و آزادی ساحت دانشگاه برآمده بودند، کشت. هزاران دانشجو را از دانشگاه اخراج کرد، به زندان افکند و مجبور به تبعید ساخت، صدها استاد کارآزموده را از حضور در دانشگاه ممنوع و محروم ساخت و سیاه ترین دوران حیات دانشگاه را در تاریخ کشور ما بر آن تحمیل کرد و علم و دانش را «زیر گیوتین» گذاشت.

آقای کروبی گفته است: «از یاد نبرده ایم بعد از اشغال سفارت آمریکا، اولین اقدام امام دستور آزادی زنان حاضر در سفارت اشغال شده آمریکا بود. اگر امام زنده بود آیا در مقابل حرمت شکنی زنان در جامعه اسلامی و زندانی کردن مادران و کتک زدن وحشیانه زنان و دختران در خیابان و بریدن احکام سنگین برای آنها سکوت می کرد؟»
ما شهادت می دهیم، زمانی که آقای خمینی زنده بود، هر روز دهه ی سیاه شصت و دوران طلایی آقایان، با سلب آزادی و شکنجه و اعدام زنان ایرانی همراه بود. در دوران آقای خمینی و به دستور او به زور حجاب بر سر زنان کردند، آن ها را از مشاغل اجتماعی به کنج خانه ها راندند، به امید و آرزوی آنان خیانت کردند. هر کس را مقاومت کرد به زندان انداختند. در زندان ها دسته دسته به زنان و دختران جوان تجاوز کردند، آن ها را اعدام کردند و روز بعد با یک شاخه نبات به درب خانه هایشان رفتند...
بسیاری از زندانیان سیاسی زن در دهه ی شصت در این مورد شهادت داده اند.

آقای کروبی گفته است: «در تصورم نمی گنجد اوج خشونتی که بتواند در نظام اسلامی در عرض چند روز حداقل ۴ جوان را زیر شکنجه به مرگ بکشاند؛ اگر امام زنده بود آیا لکه ننگی به نام کهریزک بر پیشانی نظام می نشست؟»
ما شهادت می دهیم که امام خالق «خاوران» و ده ها گورستان بی نام و نشان در شهرستان ها بود. در دوران او، در عرض چند روز، نه چهار جوان که صدها زندانی سیاسی اسیر و بی گناه را به جوخه های اعدام سپردند، آن ها را دست بسته از زندان ها به بالای چوبه های دار فرستادند و در گورهای جمعی دفن کردند و گورهایشان را از خانواده ها و مردم پنهان کردند و هنوز هم که هنوز هست، فرزندان و شاگردان امام حاضر نیستند مهر سکوت دربرابر این جنایت از لب بردارند و توضیح دهند بزرگترین کشتار جمعی زندانیان سیاسی در ایران چرا و به چه دلیل و چگونه در زمان آقای خمینی اتفاق افتاد؟

آن چه امروز آقای خامنه ای و پیروانش و جریان کودتایی از کشت و کشتار و سرکوب مردم و نقض حقوق اساسی آن ها می کنند، همه در دوران امام خمینی پایه گذاری شد. تا این حقیقت پذیرفته نشود، تا مردم هنوز با خیال «جمهوری اسلامی با قرائت رحمانی» فریب داده شوند، هیچ گشایشی در افق جنبش آزادی خواهانه در ایران پدید نمی آید.
نمی توان با سجده ی یک دیکتاتور، به مبارزه با دیکتاتور دیگری برخواست.

۱۲ دی ۱۳۸۹

ناکسان کفش مرا دزدیدند ......بعد از این گیوه به پا خواهم کرد





کچلا جمع بشین تا برویم پیش خدا یا به ما زلف بده یا بزنه گردن ما !!

۱۱ دی ۱۳۸۹

صفحه اصلی | فرهنگی | کتاب نخوانید آقا !!

کتاب نخوانید آقا !!

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font
کتاب نخوانید آقا !!

نقل از : خبرنامه گویا

www.gooya.com

**مهدی اخوان ثالث میگوید: نویسنده و شاعر ایرانی؛ موجود فلکزده بد بختی است که با قرض و قوله گرفتن از دوست و آشنا و شمر و یزید و ابو سفیان ؛ کتابی در چند صد نسخه چاپ میکند و آنرا مجانی به دوستانش میدهد تا ورقی بزنند و نخوانده روی طاقچه بگذارند تا همراه کتاب های دیگر خاک بخورد!

دوست معمار من ایرج هاشمی زاده - که بقول خودش هرگاه ریگی به کفش اش می افتد ؛ معماری را رها میکند و دست به قلم میبرد و کتاب هایی همچون " طراحان و طنز اندیشان ایران " را بچاپ میزند - آمار جالبی از سرانه مطالعه هر ایرانی منتشر کرده است که هر آدمیزاد اهل کتاب را مات و مبهوت بر جا میگذارد . او با استناد به آمار و ارقام منتشر شده توسط دم و دستگاههای دولتی حکومت اسلامی می نویسد که : سرانه مطالعه هر ایرانی از یک دقیقه در سال به ده دقیقه افزایش یافته است ! یعنی به زبان ساده تر ؛ جماعت ایرانی در 365 روز فقط ده دقیقه کتاب می خوانند ؛ و اگر کتاب هایی چون توضیح المسائل امام خمینی و ترهات و یاوه گویی های سایر ارباب محاسن دراز و همچنین مصیبت نامه ها و مرگنامه ها و زنجموره های آیات عظام و علمای اعلام ! و مکلاهای ابتر را کنار بگذاریم به این نتیجه شرم آور میرسیم که هر ایرانی سالی فقط یک دقیقه کتاب می خواند .بنا به نوشته معمار اهل قلم مان ؛ در سال 1992 در مملکت اسلامی مان برای هر صد هزار نفر تنها هشت جلد کتاب چاپ شده است که با یک حساب سر انگشتی به این نتیجه محیر العقول میرسیم که به هر ایرانی 55 صدم یک صفحه رسیده است !!

" ما به کتاب خواندن عادت نکرده ایم . خواندن یک عادت است شبیه نفس کشیدن . بهمین جهت است که همواره در خفقان دست و پا میزنیم و شگفت آنکه می پنداریم که زنده ایم و نفس می کشیم ..." این را من نمی گویم . این را اهل قلمی میگوید که در تمامی عمر خود با کتاب و قلم و نوشتن و خواندن سرو کار داشته است .این را دکتر صدر الدین الهی میگوید که اکنون دیگر پیر دیر روزنامه نگاری ماست .

در همین امریکا ؛ چند وقت پیش ؛ من به خانه دوست هموطنی به مهمانی دعوت شده بودم . قرار بود دو سه روزی هم به اجبار در آنجا بمانیم . نمیدانم چه بر سرم آمده بود که یادم رفت کتابی ؛ مجله ای ؛ چیزی با خودم بر دارم . رفتیم مهمانی . شهرکی بود حوالی جنوب کالیفرنیا . با حال و هوایی روستایی . صاحبخانه مان اینترنت هم نداشت .لاجرم کامپیوترمان به درد کاری نمی خورد . به عیال گفتم : کتابی ؛ مجله ای ؛ چیزی با خودت آورده ای ؟ گفت : نوچ !

نشستیم به نشخوار خاطرات . یکی دو ساعتی که گذشت دیدم چیزی مثل خوره به جانم افتاده است . حال و حوصله برنامه های بشکن و بالا بنداز تلویزیون را هم نداشتم . رفتم دور و بر خانه گشتی زدم بلکه کتابی ؛ مجله ای ؛ چیزی پیدا کنم .اما بقدرتی خدا انگاری صاحبخانه مان اساسا میانه ای با کتاب نداشت .از صاحبخانه کاغذ و قلمی خواستم تا شاید چیزکی بنویسم . آقای صاحبخانه رفت و نیم ساعتی پیدایش نشد . بعد از نیم ساعت به سراغم آمد و با شرمندگی بسیار با خود خودکاری شکسته و صفحه زرد رنگی آورد که گویا از دفتر تلفن شان کنده بود ! چاره ای نداشتم جز اینکه خودم را با دفتر تلفن شان سرگرم کنم . خدا را صد هزار مرتبه شکر دفتر تلفن شان پر و پیمان بود و میشد روز ها و شاید هفته ها نشست و اسم ها را خواند و داستان ها بافت !( چه خوب است که حکومت عدل اسلامی آقایان به خیل روزنامه نگاران و نویسندگانی که در سلول های انفرادی و بویناک می پوسند دستکم دفتر تلفنی بدهد تا طفلکی ها بنشینند و برای خودشان داستان ببافند ! )

یاد یک خاطره ای افتادم که بد نیست برایتان باز گو کنم .: حدود سی سال پیش ؛ به زندان امام خمینی گرفتار آمده بودم . نمیدانستم به چه جرمی . ما هرگز نه سر پیاز بوده ایم نه ته پیاز . لابد بخاطر سبیل کلفت مان که آن روز ها هم سیاه بود و هم استالینی و هم باب روز ! در شیراز بودم . دو تا موتور سوار آمدند روبروی خانه مان و جلوی مرا که داشتم از اتومبیلم پیاده میشدم گرفتند و گفتند : -برادر ! اسم شما آقای لقمانی است ؟ گفتیم : نه آقا ! حسن بن نوروز علی هستم . شما چیکاره هستید که دارید اسم و رسم مان را می پرسید ؟؟پیکان سفید رنگی از راه رسید و چند تا ژ- ث بدست پریدند پایین و یقه ام را چسبیدند که : مادر قحبه ! اگر گه زیادی بخوری زبانت را از دهانت در میآوریم .! و ما تا آمدیم به خودمان بجنبیم و بگوییم شما دنبال آقای لقمانی میگردید چرا یقه ما را گرفته اید ؟ پرت مان کردند توی پیکان و یکی شان پوتین اش را گذاشت پشت گردن مان و رفتیم هلفدونی ! اینکه کجا بود و چرا ما را به آنجا برده بودند ؟ هنوز هم نمیدانم . دو سه روزی در یک اتاقک فکسنی بویناک حبس مان کردند . قبل از اینکه سین - جیمی از ما بکنند ؛ آمدند سبیل مان را از ته تراشیدند و خلاص ! ما که دست مان به جایی بند نبود . اگر همانجا مغزمان را هم متلاشی میکردند کسی نبود که به داد مان برسد . دو سه روز غذای مان یک تکه نان خشکیده و یک لیوان چای ماسیده بود . معده مان هم چنان دردی میکرد که همان نان بیات و چای هفت جوش هفت ساله را نمی توانستیم قورت بدهیم . در آن تنهایی و بی همزبانی آمیخته با وحشت و هراس ؛ چشمم به تکه کاغذی افتاد که روی شیشه شکسته پنجره اتاق نصب شده بود . این پاره کاغذ را صد بار و دویست بار و سیصد بار و سی هزار بار خواندم و هنوز هم که هنوز است پس از سی سال کلمه به کلمه آنرا بخاطر دارم . این کاغذ پاره ؛ در آن تنهایی و بی کسی ؛ کار شاهنامه و دیوان حافظ و لغت نامه دهخدا را برای من انجام داد و رابطه ذهنی ام را با دنیای خارج حفظ کرد . یعنی مرا وا داشت که به نوعی تمرکز ذهنی دست پیدا کنم .

باید بگویم که متاسفانه ما هرگز به کتاب خواندن عادت نداشته ایم . من سی سالی در ایران کار و زندگی کرده ام و به اقتضای مشغله ام با هواپیما و ترن و اتوبوس و باری و گاری به شمال و جنوب و شرق و غرب ایران سفر کرده ام اما بقدرتی خدا هرگز ندیده ام که همسفرانم ؛ کتابی ؛ روزنامه ای ؛ مجله ای ؛ کاغذ پاره ای ؛ چیزی همراه شان باشد .

دوست هنر مند نازنین ام بیژن اسدی پور معتقد است که کتاب را عده ای آدم بیکار برای عده ای پر کار و گرفتار تدارک می بینند . اینها چون گرفتارند کتاب را نمی بینند و نمی خوانند . در نتیجه همه چیز بی مصرف میشود . در این میان زمامداران امور به کمک می آیند و کل کتاب یا نویسنده آنرا محو و نابود میکنند که خسارت به آیندگان منتقل نشود که نکند خدای نکرده نوه نتیجه های صاحبان کتاب از کار بیهوده نیاکان خود شرمسار شوند .!!

یک داستان دیگری برایتان بگوییم و برویم پی بد بختی هامان : من توی خانه ام در حوالی سانفرانسیسکو دو سه هزار جلد کتاب دارم . طی سالها یک کتابخانه حسابی پر و پیمان تدارک دیده ام . از شاهنامه و دیوان حافظ و کتاب کوچه شاملو بگیر تا بحار الانوار مجلسی و معاد دستغیب و توضیح المسائل امام خمینی توی کتابخانه ام پیدا میشود . یکی دو سال پیش ؛ یک آقای مهندسی آمده بود دیدن ما . رفتیم از فرودگاه سانفرانسیسکو برشان داشتیم و آوردیمش خانه مان . وقتی به خانه مان آمد و چشمش به کتابخانه مان افتاد میدانید چه گفت ؟ پرسید : همه این کتاب ها را خوانده ای ؟ گفتیم : بله گفت : پس چطور تا حالا دیوانه نشده ای ؟؟!!بعدش در آمد که : آئو ....حسن جان ! حیف نبود که پول بی زبانت را دادی اینهمه کتاب خریدی ؟ با این پول می توانستی یک آپارتمان بخری برار جان !و من دلم می خواست که سنگین ترین کتابم را بر دارم و توی ملاج مبارکش بکوبم .

آناتول فرانس میگوید : هرگر به کسی کتاب قرض ندهید . حتی به آنها که اطمینان دارید . زیرا در کتابخانه من تنها کتاب هایی موجود است که از دیگران گرفته ام . ما ایرانی ها این گفته آناتول فرانس را به ابلهانه ترین شکلش تغییر داده ایم : هرگز کتاب نخوانید !!چرا که کتاب خواندن کار آدم های بیکار و سبک سر است و آدم های مهم و جدی با افتخار میگویند : " من وقت ندارم روزنامه بخوانم چه برسد به کتاب ! "

دکتر جلال متینی ؛ نویسنده ؛ پژوهشگر و رییس پیشین دانشگاه فردوسی میگوید : " در مدارس ایران ؛ شاگردان موظف نبودند غیر از کتاب های درسی کتاب های دیگری بخوانند و گزارش کار خود را به معلم بدهند تا به کتاب خواندن عادت کنند . بدین جهت شاگردان پس از پایان هر سال تحصیلی و قبول شدن در امتحانات ؛ در سه ماه تابستان به ندرت بسراغ کتاب میرفتند . من وقتی در دانشگاه فردوسی مشهد تدریس میکردم به دانشجویان میگفتم بد نیست در تابستان دو سه کتاب به دست بگیرید و سر شب قدم زنان به خیابان پهلوی - یقینا حالا خیابان امام خمینی - بروید . هر یک از دوستان و آشنایان که شما را با کتاب ببیند بلا فاصله خواهد پرسید : تجدیدی داری ؟؟!! چون شاگرد مدرسه اگر تجدیدی نداشته باشد در تابستان نباید با کتاب سر و کار داشته باشد !

فاجعه کتاب گریزی ما ایرانیان ؛ درد دیروز و امروز نیست . دردی است که در تار و پود وجودمان ریشه دوانده و یکی از اساسی ترین عوامل پریشانی فرهنگی ماست .کتابخوانی باید به عنوان یک " عادت فرهنگی " در سیستم آموزش و پرورش ما نهادینه شود و مادام که استبداد و سانسور و اختناق سایه شوم خود را بر شیوه های آموزشی و فرهنگی ما گسترانیده است این شوریدگی و پریشانی را پایانی نخواهد بود .