دنبال کننده ها

۲۱ آذر ۱۳۸۹

به دور ترین جایی که می توانی بگریز ...!!

ویل دو رانت میگوید : " سر زمینی که آدمی جوانی خود را در آن گذرانده است ؛ مانند خود ایام جوانی زیباست ؛ اما بشرط آنکه انسان ناچار نباشد دو باره در آن سر زمین زندگی کند . "

من در لاهیجان زاده شده ام . در دبیرستان ایرانشهرش درس خوانده ام . در کوچه پسکوچه های سنگفرش همیشه خیس اش شبگردی کرده و مجنون وار عاشقانه ترین شعر ها و غزل ها را خوانده ام . اما سی و چند سالی است که لاهیجان را ندیده ام .
گهگاه ؛ دلم برای کوچه هایش . برای شیطان کوه اش . برای استخرش . برای آرامگاه شیخ زاهد ش - که زیبا ترین نارنجستان های دنیا را داشت -. برای بقعه چهار پادشاه اش . برای محله امیر شهیدش . برای کوی شعر بافان اش . برای قدم زدن های عصر گاهی در کوچه باغهایش . برای دبیرستان ایرانشهر با حسن سبیل معروفش . برای باغات چای و برنجکاری های عطر انگیزش . برای قهوه خانه ای که خوشمزه ترین لوبیا چیتی دنیا را داشت .برای باقلا قاتوق و میرزا قاسمی و ترش تره و اشپل ماهی و سیر ترشی و زیتون پرورده اش تنگ میشود .اما چه کنم که جرات بازگشت به سر زمین مادری ام را ندارم .

راستی ؛ مادرم در کدام خاک غنوده است ؟ پدرم در کدامین خاک سر به بالین نیستی نهاده است ؟
آه .....بقول شمس : چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم .

یک زاهد فلورانسی همعصر ماکیاول - فرانچسکو گیسیاردینی - میگوید :
" هیچ قاعده مفیدی برای زندگی کردن در زیر بار استبداد وجود ندارد ؛ به استثنای یک قاعده که در زمان شیوع بیماری طاعون نیز صادق است : به دور ترین جایی که می توانی بگریز ...!!

من دلم گاه و بیگاه برای زادگاهم تنگ میشود . برای آب و خاک و جنگل و دریا و سنگ و کوه و آدمیانش .اما چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم .
آیا ویل دو رانت راست میگوید ؟؟ نمیدانم
من ناچارم با سخنان ویل دورانت خودم را تسلی دهم . چه کار دیگری از من ساخته است ؟

آری ؛ چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم ...

کالیفرنیا - دوازده دسامبر2010

۱۸ آذر ۱۳۸۹

خود را باش....

چون " خود " را به دست آوردی
خوش می رو !
اگر کسی دیگر را یابی
دست به گردن او در آور
و اگر کسی دیگر را نیابی
دست به گردن خویش در آور ...!!


ابا یزید به حج چون رفتی ؛ مولع ( حریص ) بودی به تنها رفتن .
نخواستی که با کسی یار شود .

روزی شخصی را دید که پیش ؛ پیش او می رفت
در او نظر کرد
در سبک رفتن او ؛ ذوقی او را حاصل میشد !

با خود متردد شد که :
- عجب ! با او همراه شوم ؟
شیوه تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است ؟؟-

باز میگفت که :
- با حق باشم رفیق !

باز میدیدم که ذوق همراهی آن شخص می چربید بر ذوق رفتن به خلوت .
در میان مناظره ماتده بودم که : کدام اختیار کنم ؟

آن شخص رو را پس کرد و گفت :
- نخست تحقیق کن که منت قبول میکنم به همراهی ؟؟!!

او در این عجب فرو رفت با خود که :
- از ضمیر من ؛ چون حکایت کرد ؟ -

آن شخص گام تیز کرد .

از مقالات شمس تبریزی

۱۶ آذر ۱۳۸۹

طنز
تنها پناهگاه کوته آستینان ......


**در میان نامه های خصوصی مرحوم دهخدا ؛ نامه ای است از معاضد السلطنه پیر نیا ؛ که ضمن آن با اشاره به دشمنی محمد علیشاه با آزادیخواهان ؛ می نویسد :
-شاه تکلیف کرد که مشروطه میدهم به چند شرط :
یکی آنکه روز نامه ها آزاد نباشد .
دیگر اینکه انجمن ها ابدا نباشد .
سوم اینکه مجلس شورای ملی نباشد .

و دیدیم که محمد علیشاه از سلطنت خلع و در آوارگی و غربت در گذشت ؛ اما بدون حضور او و بدون توپ و تانک لیاخوف و شاپشال روسی ؛ روزنامه های آزاد و انتخابات آزاد و مجالس آزاد به افسانه ها پیوست .

میگویند : روزی ملا نصر الدین ؛ داد و هوار راه انداخته بود که : ای خلایق ! به دادم برسید ! دزد آمده است و لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و فرش و پرده و روپوش و زیر پوش و حوله و دار و ندارم را برده است !
مردم به خانه اش میروند و می بینند که تنها لنگی از ملا به سرقت رفته است . میگویند : ملا جان ! تو که میگویی همه دار و ندارت را برده اند ؛ در حالیکه فقط لنگ حمامی به سرقت رفته است .
ملا هوارش در آمد که : ای خلایق ! همان لنگ کهنه ؛ کار لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و پرده و فرش و روپوش و حوله ام را انجام میداد .!!

وقتی در جامعه ای انتخابات آزاد وجود نداشته باشد .
وقتی انجمن های آزاد به افسانه ها پیوسته باشد .
وقتی قلم ها در بند و اهل قلم در گورستان و زندان و تبعید و غربتستان باشند .
مردم تنها یک پناهگاه دارند : و ان پناه بردن است به طنز

و عجبی نیست اگر در این سی سالی که گذشت به اندازه سی قرن جوک و لطیفه خلق شده باشد .
یعنی می خواهم بگویم " طنز " کار روزنامه های آزاد و انجمن های آزاد و مجالس آزاد را به تنهایی انجام میدهد .و چه خوب هم انجام میدهد .

۱۵ آذر ۱۳۸۹

حکایت یک آدم سر به هوا ...!!!

یکی از کارمندان فروشگاهم ؛ اتومبیل وانت ام را بر میدارد و میرود مزرعه تا میوه بیاورد .
من هم میخواهم بروم کاسکو مقداری خرت و پرت خریداری کنم . بناچار اتومبیل پسرم _ الوین _ را میگیرم و میروم کاسکو .
وقتی از خرید بر میگردم ؛ می بینم ماشینم سر جایش نیست .
بخودم میگویم : یعنی ماشین ام را دزدیده اند ؟ آنهم روز روشن ؟ آنهم توی این شلوغی ؟؟

توی پارکینگ درندشت کاسکو صد ها اتومبیل پارک شده اند . صد ها نفر هم بخاطر نزدیک بودن کریسمس سرگرم رفت و آمد و خریدند .
میروم سمت راست پارکینگ .همه جا را وارسی میکنم . اما انگاری ماشینم دود شده است و رفته است هوا .
می آیم سمت چپ . از بالا به پایین میروم . از پایین به بالا میروم . سمت راستم را نگاه میکنم . سمت چپم را وارسی میکنم .اما ماشینم نیست که نیست !

یواش یواش ترسم میگیرد . میگویم : کی حالا حال و حوصله آژان و آژان کشی را دارد ؟
دو باره از بالا به پایین و از پایین به بالا را گز میکنم ؛ اما از ماشینم خبری نیست که نیست .
می خواهم به پلیس تلفن بزنم و بگویم که ماشینم را دزدیده اند .بار و بندیلم را کشان کشان بطرف ساختمان کاسکو میآورم . دیگر دارد کفرم بالا میآید . تلفن دستی ام را بر میدارم و می خواهم شماره پلیس را بگیرم که چشمم به ماشین پسرم می افتد . همان جایی که پارک کرده بودم به من چشمک میزند .
نفس راحتی میکشم و میگویم : گور پدر سر به هوایی !! من با ماشین پسرم به کاسکو آمده بودم اما داشتم دنبال وانت ام می گشتم !!
حالا نمیدانم گناه را به گردن سر به هوایی خودم بگذارم یا پیری ؟؟ شما چه فکر میکنید ؟؟

۱۴ آذر ۱۳۸۹

سر..... و ... زر


در کتاب " روضه الصفا " می خوانيم که :
در دوره خلافت عبد الملک مروان ؛ مردی بنام عمرو بن سعيد ؛ با وی از در مخالفت در آمد و عليه وی قيام کرد .
بدستور مروان ؛ او را دستگير و سرش را از تن جدا کردند .
مردم به اعتراض بر آمدند و شور و غوغا بر خاست .
عبدالملک پرسيد : اين چه غوغا و فرياد است ؟؟
گفتند : يحيی بن سعيد با جمعی از متابعان ؛ بر در قصر ايستاده اند ؛ عمرو را ميطلبند .
عبدالملک گفت : از بام کوشک ( قصر) سر عمرو را در ميان اهل غوغا بينداز ؛ و ده هزار درهم هم بر سر ايشان بپاش ....
به موجب فرموده عمل کردند . مردم چون " زر " و " سر " ديدند ؛ بعد از برچيدن زر ؛ سر خود گرفتند ...-- يعنی به خانه های خود باز گشتند .-

حالا از شما خواهش ميکنم به اين پرسش پاسخ دهيد :
آيا مردم زمانه ما ؛ فرقی با مردم زمانه عبدالملک مروان کرده اند ؟ و يا اينکه با ديدن " زر " سر خود ميگيرند و به خانه های خويش باز ميگردند ؟؟


۹ آذر ۱۳۸۹

کفن جیب دار .....!!!

از خدا که پنهان نیست ؛ از شما چه پنهان ما هر چه به کله مبارک خودمان فشار آوردیم آخر الامر نفهمیدیم که " کفن جیب دار " به چه دردی می خورد . یعنی دور از جان شما فردا پس فردا ما ریق رحمت را سر کشیدیم و راهی آن دنیا شدیم می توانیم توی جیب کفن مان نخود کشمش بریزیم و با خودمان به آن دنیا ببریم ؟؟

ختنه کشیش .....

..... وقتی ترک ها موفق شدند یونانی ها را بعد از جنگ بین الملل از ترکیه بیرون کنند ؛ آنان که باقی ماندند بشرط پذیرش اسلام زنده ماندند . اما تعصب مسلمان کردن آنها تا آنجا پیش رفت که کشیش هشتاد ساله را هم ختنه کردند ! تا میخ اسلام استوار تر فرو رود .!

عکس العمل این کار هاست که من و ایرج افشار در شهرک نزدیک متئورای یونان ؛ مسجدی را دیدیم که درش قفل بود . و هر کس از آنجا عبور کرده بود سنگی بر آن انداخته بود . و هیچ مسلمانی جرات نداشت برای نماز اطراف آن قدم بگذارد . ما هم با احتیاط عبور کردیم ......

سنگ هفت قلم - دکتر ابراهیم باستانی پاریزی

۷ آذر ۱۳۸۹

یه روز یه ترکه .....

یه روز یه تركه....

اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان

خیلی شجاع بود، خیلی نترس

یكه و تنها از پس ارتش حكومت مركزی براومد

جونش رو گذاشت كف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد

فداكاری كرد، برای‌ایران، برای من و تو

برای‌این كه ما یه روزی تو‌این مملكت آزاد زندگی كنیم

یه روز یه رشتیه ....

اسمش میرزا كوچك خان بود، میرزا كوچك خان جنگلی

برای مهار كردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش كرد

برای‌این كه كسی تو‌این مملكت ادعای خدایی نكنه

اون قدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش كرد

یه روز یه لره بود

اسمش كریم خان زند بود...

*

یه روز ما همه با هم بودیم

فارس و كرد وترك و رشتی و لر و اصفهانی و عرب

تا‌این كه یه عده رمز دوستی ما رو كشف كردند

و قفل دوستی ما رو شكستند

حالا دیگه ما برای هم جوك می‌سازیم

به همدیگه می‌خندیم

و‌این جوری شادیم

و خیال می‌كنیم كه خیلی خوش می‌گذره!

نقل از : آینده نیوز




سنگ و آبگینه ....

بنیاد ظلم در جهان اندک بود . هر کس آمد چیزی بدان افزود تا بدین غایت رسید ...." سعدی "
تدبیر نیست جز سپر انداختن ؛ که خصم
سنگی به دست دارد و ما آبگینه ای ....