دنبال کننده ها

۷ آذر ۱۳۸۹

یه روز یه ترکه .....

یه روز یه تركه....

اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان

خیلی شجاع بود، خیلی نترس

یكه و تنها از پس ارتش حكومت مركزی براومد

جونش رو گذاشت كف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد

فداكاری كرد، برای‌ایران، برای من و تو

برای‌این كه ما یه روزی تو‌این مملكت آزاد زندگی كنیم

یه روز یه رشتیه ....

اسمش میرزا كوچك خان بود، میرزا كوچك خان جنگلی

برای مهار كردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش كرد

برای‌این كه كسی تو‌این مملكت ادعای خدایی نكنه

اون قدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش كرد

یه روز یه لره بود

اسمش كریم خان زند بود...

*

یه روز ما همه با هم بودیم

فارس و كرد وترك و رشتی و لر و اصفهانی و عرب

تا‌این كه یه عده رمز دوستی ما رو كشف كردند

و قفل دوستی ما رو شكستند

حالا دیگه ما برای هم جوك می‌سازیم

به همدیگه می‌خندیم

و‌این جوری شادیم

و خیال می‌كنیم كه خیلی خوش می‌گذره!

نقل از : آینده نیوز




سنگ و آبگینه ....

بنیاد ظلم در جهان اندک بود . هر کس آمد چیزی بدان افزود تا بدین غایت رسید ...." سعدی "
تدبیر نیست جز سپر انداختن ؛ که خصم
سنگی به دست دارد و ما آبگینه ای ....

۶ آذر ۱۳۸۹

خط سوم ....

آن خطاط سه گونه خط نوشتی
- یکی او خواندی لاغیر
- یکی را هم او خواندی هم غیر
- آن خط سوم منم که سخن گویم
- نه من دانم ؛ نه غیر من !

***
اشتری با مورچه ای همراه شد . به آب رسیدند . مورچه ؛ پای باز کشید . اشتر گفت :
- چه شد ؟
گفت : آب است .
اشتر پای در نهاد . گفت :
- بیا ! سهل است ! آب تا به زانوست !
مورچه گفت : تو را تا به زانوست ؛ مرا از سر گذشته است .

***

گفت بواب ( دربان ) که :
- تو کیستی ؟
گفتم :
- این مشکل است ؛ تا بیندیشم ...
بعد از آن میگویم که :
- پیش از این روزگار ؛ مردی بوده است بزرگ ؛ نام او " آدم " . من از فرزندان اویم ....

****
دنیا گنج است و مار است .
قومی با گنج بازی میکنند . قومی با مار
آنکه با مار بازی کند ؛ بر زخم او ؛ دل بباید داد !

از مقالات شمس تبریزی

۴ آذر ۱۳۸۹

بنگاه شوهر یابی ...!!!!!

رفته بودیم کوه . دور و بر های شیراز . حکایت سی سال پیش است . من بودم و پنج - شش تا دختر دم بخت از قوم و خویش ها .
رسیدیم به دامنه کوهی که دخترکی ده - دوازده ساله ؛ گله گوسفندی را می چرانید .
تشنه مان شده بود . به دخترک نزدیک شدیم و گفتیم : دختر جان ! این نزدیکی ها ؛ چشمه آبی ؛ رود خانه ای ؛ جویباری ؛ چیزی نیست ؟؟

دخترک ته دره را نشان مان داد و گفت : بروید آنجا . خانه مان آنجاست . مادرم بشما آب خواهد داد .
رفتیم پایین دره ؛ پای کومه ای تو سری خورده و دود زده و گلی . دخترک هم همپای ما آمد پای کومه . زنی پای تنور نشسته بود و عرق ریزان نان می پخت .
سلامی کردیم و گفتیم : مادر جان ! میشود کوزه ای آب به ما بدهید ؟

زن روستایی از جایش بلند شد و رفت برای مان یک کوزه دوغ آورد . دوغ را با ولع و لذت نوشیدیم . من دست توی جیبم کردم و چند تا اسکناس در آوردم و خواستم پول دوغ را بدهم .
زن روستایی خودش را عقب کشید و گفت : چه پولی آقا ؟ شما مهمان ما هستید .

پای تنور نشستیم و گپ زدیم . از همه چیز . از گرانی . از جنگ . از خوار و بار کوپنی ....

زن روستایی رو بمن کرد و با لحن التماس آمیزی گفت :
آقا ! می توانم یک خواهشی از شما بکنم ؟
گفتم : بفرمایید مادر جان !
دخترک ده - دوازده ساله اش را نشانم داد و گفت : میشود شوهری برایش پیدا کنید ؟؟!!
من هم پنج - شش تا از دختر های دم بختی را که همراهم بودند نشانش دادم و گفتم : مادر جان ! من مادر مرده اگر عرضه اینجور کار ها را داشتم اول برای اینها شوهر پیدا میکردم ..

۳ آذر ۱۳۸۹

۲۰۱۰

کراوات پیشنهادی برنامه «پارازیت» برای مسئولان جمهوری اسلامی


در پی اختراع و ثبت «کراوات اسلامی» به شکل تیغه شمشیر ذوالفقار در ایران، برنامهپارازیت صدای امریکا استفاده از کراوات زیر را به عنوان نمادی از مهر و عدالت اسلامی به مسئولان جمهوری اسلامی توصیه کرد:



۲ آذر ۱۳۸۹


خان عمو......


خان عمو مان ؛ چهار تا زن داشت !!
اسمش بود مشتی آقايی .
هيچوقت نفهميدم اسم واقعی اش چيست ؛ نميدانم چرا بهش مشتی آقايی ميگفتند . بخاطر مشتی بودنش بود يا بخاطر مشهد رفتنش ؟ نميدانم .

خان عمو ؛ قيافه اش بيشتر به روس ها شباهت داشت . چشمان آبی . قد بلند . پوست سرخ و سفيد ؛ بازوان ستبر ؛ و صدايی که رنگ و بوی فرماندهی داشت .

خان عمو مان ؛ چهار تا زن داشت . بگمانم سی چهل تا هم بچه داشت . من اسم بسياری از بچه هايش را نمی دانستم و خيلی هاشان را هم نمی شناختم . فقط يکی شان همکلاسی ام بود که انگار سيبی بود که از وسط نصف کرده باشند . رونوشت برابر اصل مشتی آقايی بود . اسمش بود عليرضا .
هر وقت توی مدرسه ؛ يکی انگولک مان ميکرد ؛يا از يکی بدمان ميآمد ؛ به عليرضا می گفتيم ؛
فردايش ؛ عليرضا ؛ بهانه ای گير مياورد و دک و پوز يارو را خونين مالين ميکرد .

مشتی آقايی ؛ توی لاهيجان ؛ باغات چای و مزارع برنجکاری داشت . وضع مالی اش روبراه بود ؛ توی هر مزرعه ای خانه ای ساخته بود و به يکی از زنهايش داده بود .

خان عمو ؛ آدم عجيب و غريبی بود . با هيچکسی رفت و آمد نميکرد . اهل رفيق بازی و اينحرفها نبود . به مسجد و ميخانه هم نميرفت .
تابستانها ميامد توی محله و روی تالار خانه اش می نشست و مثل اعليحضرت همايونی فرمانروايی ميکرد .پيراهن رکابی سفيدی بتن ميکرد و به دو سه تا متکا تکيه ميداد و با صدای بلند امر و نهی ميکرد . آنقدر بچه دور و برش بود که ديگر حال و حوصله ما را نداشت .شايد هم اسم ما را نميدانست . بگمانم اسم بچه های خودش را هم نمی دانست . گاهی که ما را توی کوچه ميديد ؛ دستی به سر و گوش مان ميکشيد و راهش را می کشيد و ميرفت .
خان عمو ؛ با بابای ما هم ميانه خوشی نداشت ؛ رابطه شان انگار شکر اب بود چونکه يادم نميآيد که هيچوقت بخانه مان قدم گذاشته باشد .


خان عمو چهار تا زن داشت . زن اول خان عمو براستی يک فرشته بود . چشمان آبی و مو های طلايی داشت ؛ اما آنقدر از دست خان عمويم عذاب کشيده بود که روی صورتش هزار تا چين و چروک بود . در چهل سالگی هفتاد ساله بنظر ميرسيد .

هر وقت که از دست خان عمو بجان ميآمد ؛ چادرش را سرش ميکرد و ميآمد خانه ما . سه چهار روزی خانه ما ميماند بعد دوباره راهش را ميکشيد و ميرفت . خيلی کم حرف و مهربان بود . شايد بخاطر همين مهربانی اش بود که خان عمو سه تا “هوو “ سرش آورده بود !!هميشه يک مشت هله هوله و شکلات و آب نبات قندی توی چارقدش پيچيده بود و آنها را بما ميداد . يک فرشته واقعی بود . اسمش يادم نمانده است ؛ اما ما صداش ميکرديم مامان اسدالله .
مامان اسدالله از يک خانواده ريشه دار و اصيل گيلان بود .اما نميدانم چطور شده بود از خانه خان عموی مان سر در آورده بود . بگمانم گول بازوان ستبر و چشمان آبی و صورت سرخ و سفيد خان عمو را خورده بود .


يک روز ؛ يک آقايی از تهران آمده بود خانه خان عموی مان . اسمش بود داش اسمال . از آن داش مشدی های بزن بهادر تهران بود . طوری حرف ميزد که ما تا آنروز نشنيده بوديم .
داش اسمال ؛ برادر مامان اسدالله بود .
يک شب ؛ پای سفره شام ؛ زن عموی مان – مامان اسدالله – داشت از سفرش به قم تعريف ميکرد از اينکه رفته است زيارت حضرت معصومه و يک شکم سير گريه کرده است !
بعدش برايمان تعريف کرد که آيت الله بروجردی را ديده است که چه آدم بزرگی بوده است .
داش اسمال در آمد که : خيلی بزرگ بود ؟؟
مامان اسدالله با سادگی گفت : آره داداش ؛ واقعا بزرگ بود .
داش اسمال گفت : يعنی از شتر بزرگتر بود ؟؟
همه ؛ لب هاشان را گاز گرفتند اما من نميدانم چرا از اين حرف داش اسمال خيلی خوشم آمد .

يکسال تابستان ؛ قرار شد من و برادرم برويم توی يکی از مزارع خان عمو و يکی دو هفته ای آنجا بمانيم .تازه مدرسه ها تعطيل شده بودند .
مزرعه خان عمو ؛ حوالی سياهکل بود . محله ای بنام تجن کوکه .
من و داداشم کفش و کلاه کرديم و رفتيم تجن کوکه . بگمانم آنوقت ها دوازده سيزده سال مان بود . تازه شاش مان کف کرده بود .
خان عمو ؛ يک دو چرخه به من و يک دوچرخه هم به برادرم داد تا هر قدر دل مان ميخواهد دوچرخه سواری کنيم .
من و برادرم ؛ به عشق همين دوچرخه ؛ دو سه هفته در تجن کوکه مانديم و از کله سحر تا بوق شام دو چرخه سواری ميکرديم .

يک روز ؛ حين دو چرخه سواری ؛ توی يکی از کوچه پسکوچه های ده ؛ با دختری روبرو شديم که چشمان بسيار زيبايی داشت . زير پايش ترمز کرديم و شروع کرديم به حرف زدن . برادرم را نميدانم اما خودم همانجا عاشقش شدم . !!دخترک شايد سن اش دو برابر سن ما بود .

از فردا صبح ؛ از کله سحر توی کوچه ها بالا و پايين ميرفتم به اميد آنکه دخترک پيدايش بشود . اما انگاری دخترک آب شده بود و توی زمين فرو رفته بود !

تابستان سال بعد ؛ وقتيکه به تجن کوکه رفتيم ؛ ديديم همان دخترک با خان عموی مان ازدواج کرده است و شده است زن عموی ما !!!
اگر بدانيد چقدر غصه خوردم . اگر بدانيد چقدر از خان عمو بدم آمد .

فردايش ؛ به بهانه دل درد ؛ خان عمو را وادار کردم که مرا سوار ماشين بکند و به خانه مان بفرستد .از آن زمان ديگر هر گز به تجن کوکه بر نگشتم و هر گز هم خان عمو را نديدم .


کاليفرنيا -تابستان 2006


۱ آذر ۱۳۸۹

جوابیه امام خمینی به پیام میرحسین موسوی: مهندس عزیزم لطفن دست از سر کچلم بردار!

۰۱ آذر ۱۳۸۹ داریوش آریایی

image روح الله در لحظه ورود به برزخ

به گزارش خبرنگار خودنویس [...] مستقر در برزخ (حدفاصل این دنیا و ان دنیا ) حضرت امام خمینی رحمت‌الله ضمن تشکر از بازپخش سخنان حکیمانه ایشان در سال ۵۹ توسط میر حسین موسوی به مناسبت روز دانشجو ۱۶ آذر ۱۳۸۹ به صورت اختصاصی به خودنویس [...] بیان داشت: « دوران طلایی ده ساله ما هم‌چین دوران با شکوه و طلایی نبود... یه گهی بودیم مثل همین آسید علی ...

متن کامل جوابیه حضرت امام خمینی به پیام میرحسین موسوی به مناسبت روز دانشجو ازخودنویس [...]

بسم رب الجبار المکار الخناس الخدعه گر

لاکن این نخست وزیر ما چه دران دوران که هیئت کابینه را ردیف می‌کرد برای دست بوسی ما و چه در دوران ولی فقیه فعلی که نمی‌تواند هیئت کابینه تشکیل دهد و به دست بوسی ولی فقیه مطلقه فعلی ببرد، بسیار به بنده ارادت و اخلاص داشتند و دارند. تعجب من اینجاست که بنده بیست و یک سال است که در برزخ گیر کرده‌ام و هر روز باید تقاص خدعه ها و دورغها و کشتارهای ده ساله‌ام را پس بدهم و هر روز پرونده تازه‌ای برعلیه من مطرح می‌شود و بدجوری گرفتار شده‌ام. بنده ضمن تشکر از نخست وزیر عزیزم که هر از چندی بنده و سخنان عالمانه بنده را با خط قرمز در بیانیه‌هایش منعکس می‌کند و دوران طلایی وبا شکوه که با هم داشتیم را به رخ جوانان امروزی که درک مناسبی از ان دوران با شکوه طلایی ده ساله نداشته می‌کشند لاکن باید نکته ای را گوشزد کنم :

به جان نداشته خودم که هر روز حاضرم زودتر محو و نابود شود و این قدر مصیبت متحمل نشوم دوران طلایی ما هم چین دوران باشکوه وطلایی نبود ما هم یه گهی. بودیم مثل همین آسید علی خامنه‌ای، می‌زدیم - خفه می‌کردیم - می‌کشتیم - دروغ می‌گفتیم - جنگجو بودیم - خدعه می‌کردیم -هشت سال ملت را با جنگ بدبخت کردیم - ده‌ها هزار نفر را کشتیم - میلیون‌ها نفر را تبعید کردیم - صدها هزارنفر را به زندان انداختیم - دست بریدیم - سنگسار کردیم - دانشگاه تعطیل کردیم - قلم شکستیم - لاکن خلاصه اینکه اسلام رحمانی و غیر رحمانی را به نحو احسن پیاده کردیم، که اگر از طالبان عزیز مستقر در افغانشتان بیشتر اسلام را اجرا نکرده باشیم کمتر اجرا نکرده‌ایم ....

در اینجا امام خمینی ( قدس سره شریف ) با لحن مخصوص خودشان گفتند: لاکن مهندس عزیزم لطفن دست از سر کچلم بردار!

به گزارش خبرنگار خودنویس [...] حضرت امام خمینی رحمت الله در دخمه‌ای قرار گرفته است که شبیه قبرهای خاوران است و بروی پیشانی ایشان واژه خاوران داغ شده است و هر روز از گور بیرون کشیده می‌شود و به کشته‌های ده سال زمامداریش حساب پس می‌دهد. صدها هزار شهید جنگ هشت ساله و کشته‌های اوایل انقلاب شکوهمند اسلامی و کشته‌های خاوران در نوبت هستند تا امام خمینی را از گورش بیرون بکشند و حقشان را پس بگیرند و اینطور که فرشتگان می‌گفتند امام خمینی را هر روز تا برپایی قیامت از قبر بیرون می‌کشند تا قیامت و هر روز همین بساطه.

۲۵ آبان ۱۳۸۹

آغاز و پایان ....


"ای خزان های خزنده، در عروق سبز باغ!
کاين چنين سرسبزی ما پايکوبان شماست
از تبارِ ديگريم و از بهارِ ديگريم
می شويم آغاز از آنجايی که پايانِ شماست"

استاد : شفیعی کدکنی

نماز را روی پشت بام بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید !!

سهراب سپهری


کوچک که بودم پدرم بيمار شد. و تا پايان زندگي بيمار ماند.پدرم تلگرافچي بود.در طراحي دست داشت.خوش خط بود.تار مي نواخت. او مرا به نقاشي عادت داد. الفباي تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه اي خيلي چيزها مي شد ياد گرفت.

من قالي بافي را ياد گرفتم و چند قاليچه ي کوچک از روي نقشه هاي خود بافتم . چه عشقي به بنايي داشتم. ديوار را خوب مي چيدم. طاق ضربي را درست مي زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حيف،دنبال معماري نرفتم.

در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه هاي يک خانه نقشه هاي شيطاني مي کشيديم.
روز دهم مه 1940 موتور سيکلت عموي بزرگم را دزديديم، و مدتي سواري کرديم. دزدي ميوه را خيلي زود ياد گرفتيم.از ديوار باغ مردم بالا مي رفتيم و انجير و انار مي دزديديم.چه کيفي داشت! شب ها در دشت صفي آباد به سينه مي خزيديم تا به جاليز خيار و خربزه نزديک شويم. تاريکي و اضطراب را ميان مشت هاي خود مي فشرديم. تمرين خوبي بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابي آشنا مي شود.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچي بودند. همراه آنها به شکار مي رفتم.
بزرگتر که شدم عموي کوچکم تيراندازي را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا مي کشيد و هواي صبح را ميان فکرهايم مي نشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعت را بي پرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوري براي تماشا داشتم!
اگر يک روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهکار بودم. هواي تاريک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها مي خواندند، من هم مي خواندم. در دبستان ما را براي نماز به مسجد مي بردند.
روزي در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديکتر باشيد!"
مذهب شوخي سنگيني بود که محيط با من کرد. و من سال ها مذهبي ماندم ، بي آن که خدايي داشته باشم!
از کتاب هنوز در سفرم ....
سهراب سپهري