دنبال کننده ها

۱۹ خرداد ۱۳۸۹

لواط ملا درمسجد
http://holycrime.com/CrimeDoc60.asp

این آقای حجت الاسلام و المسلمین در خانه خدا مشغول لواط است . حالا آقای خدا کجا تشریف داشتند که اجازه دادند در خانه اش چنین بی ناموسی هایی صورت بگیرد داستان دیگری است .

این آقای حجت الاسلام و المسلمین برای اینکه زانوی مبارک شان هنگام لواط خدای نکرده صدمه ای نبیند عمامه مبارک شان را پیامبر گونه در آورده اند و زیر زانوی خودشان گذاشته اند تا این عمل انقلابی - اسلامی شان را راحت تر انجام دهند .

بعید نیست فردا پس فردا این آقای حجت الاسلام و المسلمین ؛ وزیری ؛ وکیلی ؛ استانداری ؛ نماینده مجلسی بشود و به مقام عظمای آیت اللهی هم ارتقا پیدا کند .

این ویدیو را ببینیدو بر بیچارگی ملت ما بگریید .!

۱۸ خرداد ۱۳۸۹

دوای درد سر ....

..... شخصی به حضرت صادق (ع)عرض کرد : مدتی است مبتلا به تب هستم .
حضرت صادق فرمود : بند گریبان باز کن . سر در گریبان کرده و پس از گفتن اذان و اقامه هفت مرتبه سوره حمد را بخوان و بدم ؛ شفا می یابی !
همین کار را کرد و شفا یافت . ( نقل از کتاب : لئالی الاخبار . صفحه 351)


.... وقتی مامون برای روم حرکت کرد ؛ سر درد عجیبی گرفت .طبیب هایی که همراهش بودند معالجات شان موثر واقع نشد . نزد قیصر روم فرستاد که آیا علاجی نزد شما یافت می شود ؟؟
قیصر کلاهی برایش فرستاد
مامون ترسید شاید سمی مخصوص داخل کلاه کرده باشند که با تماس با پوست سر ؛ او را بکشد . کلاه را بر سر آورنده اش گذاشت . دید طوری نشد . بعد برای امتحان بر سر یکنفر که مبتلا به سر درد بود گذاشت . فورا سر دردش خوب شد . پس از آنکه مطمئن گردید بر سر خودش گذاشت . فورا سر دردش بر طرف گردید !!حیران شد که درون کلاه چه هست که این خاصیت را دارد . امر کرد آنرا شکافتند . در وسطش رقعه ای یافتند که بر آن نوشته بود : " بسم الله الرحمن الرحیم . و کم نعمه لله فی کل عرق ساکن حمعسق لا یصدعون عنها و لا ینزفون و بکلام الرحمن یخمد النیران و لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم .." آنگاه دانست اثر از بسم الله است ...
نقل از کتاب : سرای دیگر - عبدالحسین دستغیب - صفحه 241 )
- اونجای پدر آدم دروغگو !!

۱۷ خرداد ۱۳۸۹

مرگ از خوشحالی ؟؟

این بنده خدا پس از شنیدن خبر مرگ جانسوز ! آن مردک هیچ باور ایران سوز آدمخوار جمارانی ریق رحمت را سر کشیده و به عالم باقی ! شتافته است . یعنی به همان هیچستانی که ابلهان به آن باور دارند .
حالا ما نمیدانیم این آقای سمیع الله اکبری فرزند آقای شیر دل با شنیدن خبر مرگ خمینی از شادی سکته کرده است یا از غم . اگر شما خبری دارید ما را بی خبر نگذارید .

۱۶ خرداد ۱۳۸۹

پسر عمه کنفوسیوس : هیچ احمقی رهبری یک ملت اخته را بعهده نمی گیرد ...!!!

از وبلاگ : نسوان مطلقه معلقه

سال اول راهنمایی بودیم. یک معلم ریاضی داشتیم که ته کلاس می نشست و بافتنی می بافت. هر ازگاهی یک نفر را می فرستاد پای تخته و دو تا فحش بار مان می کرد که شلوغ نکنیم. یک روز که توی حیاط نشسته بودم بچه ها اومدن سراغم که بریم دفتر مدرسه و اعتراض کنیم. از من خواستند که به نمایندگی از همه صحبت کنم. کلی هم هندونه گذاشتن زیر بغلم که من چون شاگرد اولم و خوب حرف می زنم بهترین گزینه ی رهبری هستم و آنها هم پشت مرا خالی نخواهند کرد. القصه رفتیم دفترو اعتراض کردیم و گذشت.

هفته ی بعد خانوم قویمی با اخم و تخم و توپ پر وارد کلاس شد و چند تا فحش چارواداری بارمان کرد و تهدید کرد که پرونده هایمان را می دهد زیر بغلمان و ال و بل می کند بعد از اینکه حسابیگرد و خاک کرد دستهایش را به کمر زد و پرسید حالا کی به نحوه ی تدریس ایشان اعتراض دارد؟ من هم که در ردیف اول نشسته بودم و بقیه ی کلاس را نمی دیدم بلافاصله بلند شدم و دستم را بالا بردم. خانوم قویمی جلو آمد و در حالیکه از نفسش بوی سیر و سیگار توی صورتم می خورد پوزخندی زد و گفت : تو؟ تو که ریاضی ات بیست شده. اعتراض داری ؟

گفتم من به نمایندگی از همه صحبت می کنم و از نحوه ی تدریس او راضی نیستیم.

با نگاهی که هنوز هم برابر چشمم است گفت همه ؟ کدام همه ؟ اینجا کسی جز تو اعتراضی ندارد! اگر کسی اعتراض دارد دستش را بالا ببرد..

یک لحظه برگشتم و به بقیه ی کلاس نگاه کردم. صحنه ای که دیدم را تا آخر عمرم فراموش نمی کنم. حتی یک نفر هم دستش را بالا نبرده بود. همه ی دوستان من، همه ی آن یار های دبستانی من سرشان را زیر ترکه ی بیداد و ستم خم کرده بودند و با گوشه ی ناخن هایشان بازی می کردند. سکوت عجیبی بر کلاس سایه انداخته بود.باورم نمی شد که به همین سادگی در برابر دو تا تهدید بی اساس جا خالی کرده باشند . اما حقیقت داشت. هیچ کس دستش را بالا نبرده بود.سرم را پایین انداختم و سرجایم نشستم. بعد از آن هرگز نماینده ی هیچ جمعی نشدم. بقول پسر عمه ی کنفوسیوس :هیچ احمقی رهبری یک ملت اخته را به عهده نمی گیرد مگر آنکه خاین باشد.

نقل از وبلاگ : نسوان مطلقه معلقه


۱۰ خرداد ۱۳۸۹

حاجی اکبر .....

از : علی راد بوی

یک ساعتی بود که در انبار زیرزمین با کارتن های سنگین ناخنگیر، چاقو، صابون، شامپو و....کلنجار می رفتم.پایین یا بالا، در هر حال به نحوی باید خود را مشغول کار می‌کردم تا آدم زیادی جلوه نکنم و عذرم خواسته نشود. حالا آمده ام بالا و بعد از تمیز کردن شیشه‌ی ویترین ها، به پر کردن ردیف های خالی قفسه ها، از اجناس مختلف مشغولم. چشم و دستم بکار و گوشهایم، گفتگو ها و همهمه‌ی اطراف را دنبال می کند۰
بازار جریان هر روزه‌ی خود را تکرار میکند. گفتگو ها در انبوهی از تعارفات غرق است و هر جمله‌ای به سوگندی ختم
می شود. تسابیح با حرکت مداوم لبها می‌گردند تا بار ثواب را در ترازوی آخرت سنگین تر کنند. واژه‌هایی چون حاجی آقا،
۰ماشاالله، انشاالله،التماس دعا، قابلی ندارد، ترجیح یند هر گفتگویی است
صدا های دیگری نیز از دور و نزدیک این سمفونی غریب را همراهی میکند
آب لیمووووو، شربت لیموووو، جیگرتو صفا بده توی این گرماااااااااشربت لیموووووو
باغت آباد انگوری، شیکر چیه؟ عسل دارم
اسلام و علیکم، حاج‌آقا ناخنگیر دارید؟
شوخی‌ات گرفته؟ ناخنگیر کجا بود توی بازار! حالا چقدر می خواهی؟
هر چقدر دارید۰
حالا بعد از ظهر سری بزن، شاید رسید، قیمت بالاست ها۰
با خودم می گویم خدای من ، این همه ناخنگیر توی انبار است، پس چرا نمی‌فروشند؟
من چهارده ساله‌ی شهرستانی که می‌بایست جور پدر پیر و ورشکسته‌ام را بدوش بکشم، به روابط و مناسبات هزارلای بازار آشنا نیستم. باید سال‌ها دوام بیاورم و بمانم تا از چم و خم ایما و اشاره ها، کنایه و رمز‌گویی ها سر دربیاورم. باید یاد بگیرم که وقتی اسم‌ام را که علی است، *مهدی صدا می‌کنند کاری را که ظاهرا می‌خواهند انجام دهم، نباید انجام دهم۰
مهدی، پسر بودو بگو واسه ی حاج‌آقا چایی بیارن۰
حاج آقایی که خرید عمده‌ای نکرده سزاوار چای نیست. باید بروم و دقایقی یعد بر‌گردم و به دروغ بگویم: الآن می آ‌ورند حاج‌آقا
ولی حاجی اکبرمشتری عمده‌خراست۰
پسر بودو بیا محموله‌ی حاج‌آقا را همراهش ببر۰

یسته سنگین است، به هر زحمتی بود بلند‌اش می‌کنم . حاجی اکبر از پیش و من بدنبال. ازفراز مناره های بلند مسجد شاه صدای الله‌اکبربگوش می‌رسیدو من بزیر سنگینی بار خم و راست می‌شدم. مسافت زیادی را از میان انبوه جمعییت، افتان و خیزان راه باز می کردم و چشم از حاجی بر‌نمی‌داشتم، که سر انجام حاجی کنار مغازه‌ای توقف کرد و از من خواست که بسته را زمین بگذارم. گذاشتم . بگمان اینکه . می‌خواهد خرید دیگری بکندمنتظر ایستادم حاجی با نگاه منت‌‌ باری بر من، دست به جیب کرد وبا یک سکه‌ی دو ریالی در دست، گفت: بیا، بیا این هم غلامانه‌ات۰
به یک باره قلب معصوم و کوچکم دچار تشنج شد و اشکم سرازیر. پول را نگرفتم و برگشتم اشک‌ریزان خود را به مسجد‌شاه رساندم و یک دل سیر بخاطر اینکه غلام بودم و نمی‌دانستم گریه کردم۰
از فراز مناره های بلند مسجد شاه صدای الله اکبر بگوش می‌رسید و من داشتم از تمامی اکبر های جهان متنفر می شدم۰

-------------------
این داستان در مجله‌ی آرش شماره‌ی ۱۰۴ بچاپ رسیده است۰

۸ خرداد ۱۳۸۹


قصیده برای انسان ماه بهمن
تو نمیدانی غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجه ی یک شکست نمی نالد
چه کوهی ست !
تو نمیدانی نگاه بی مژه ی محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره میشود
چه دریایی ست !
تو نمیدانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی ست !
تو نمیدانی زنده گی چیست، فتح چیست
تو نمی دانی ارانی کیست
و نمیدانی هنگامی که
گور او را از پوست خاک و استخوان آجر انباشتی
و لبانت به لب خند آرامش شکفت
و گلوی ات به انفجار خنده یی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشت زنده گی او را
از استخوان های پیکرش جدا کرده ای
چه گونه او طبل سرخ زنده گی اش را به نوا درآورد
در نبض زیرآب
در قلب آبادان
و حماسه ی توفانی شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیه ی خون
با کلمه ی انسان ،
با کلمه ی انسان کلمه ی حرکت کلمه ی شتاب
با مارش فردا
که راه می رود
می افتد برمی خیزد
برمی خیزد برمی خیزد می افتد
برمی خیزد برمی خیزد
و به سرعت انفجار خون در نبض
گام بر می دارد
و راه میرود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان ....انسان ها .....
و که می دود چون خون، شتابان
در رگ تاریخ، در رگ ویت نام ، در رگ آبادان
انسان انسان انسان انسان ....انسان ها .....
و به مانند سیلابه که از سد،
سر ریز میکند در مصراع عظیم تاریخ اش
از دیوار هزاران قافیه:
قافیه ی دزدانه
قافیه ی در ظلمت
قافیه ی پنهانی
قافیه ی جنایات
قافیه ی زندان در برابر انسان
و قافیه یی که گذاشت آدولف رضا خان
به دنبال هر مصرع که پایان گرفت به "نون" :
قافیه ی لزج
قافیه ی خون!
و سیلاب پر طبل
از دیوار هزاران قافیه ی خونین گذاشت:
خون، انسان،خون، انسان،
انسان،خون، انسان...
و از هر انسان سیلابه یی از خون
و از هر قطره ی هر سیلابه هزار انسان:
انسان بی مرگ
انسان ماه بهمن
انسان پولیتسر
انسان ژاک دو کور
انسان چین
انسان انسانیت
انسان هر قلب
که در ان قلب، هر خون
که در ان خون ، هر قطره
انسان هر قطره
که از ان قطره، هر تپش
که از ان تپش ، هر زنده گی
یک انسانیت مطلق است.
و شعر زنده گی ی هر انسان
که در قافیه ی سرخ یک خون بپذیرد پایان
مسیح چهار میخ ابدیت یک تاریخ است
و انسان هایی که پا در زنجیر
به آهنگ طبل خون شان میسرایند تاریخ شان را
حواریون جهان گیر یک دین اند.
و استفراغ هر خون از دهان هر اعدام
رضای خود رویی را می خوشکا ند
بر خر زهره ی دروازه ی یک بهشت.
و قطره قطره ی هر خون این انسان که در برابر من ایستاده است
سیلی است
که پلی را از پس شتابنده گان تاریخ
خراب میکند
و سوراخ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه یی ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن میگذرند
رو به برج زمرد فردا.
و معبر هر گلوله بر هر گوشت
دهان سگی ست که عاج گران بهای پادشاهی را
در انوالید ی می جود.
و لقمه ی دهان جنازه ی هر بی چیز پادشاه
رضا خان!
شرف یک پادشاه بی همه چیز است.
و ان کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و ان کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و ان کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی ، رضا خان
نام اش نیست انسان.
نه، نام اش انسان نیست، انسان نیست
من نمی دانم چیست
به جز یک سلطان!
***
اما بهار سر سبزی با خون ارانی
و استخوان ننگی در دهان سگ انوالید!
***
و شعر زنده گی ی او با قافیه ی خون اش
و زنده گی ی شعر من
با خون قافیه اش.
و چه بسیار
که دفتر شعر زنده گی شان را
با کفن سرخ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کشتند برده گی زنده گی شان را
تا آقایی ی تاریخ شان زاده شود.
با ساز یک مرگ، با گیتار یک لورکا
شعر زنده گی شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زنده گی شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسه سرخ شعرشان
که در ان
پادشاه هان خلق
با شیهه ی حماقت یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و ان ها که انسان ها را با بند ترازوی عدالت شان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند .
جدا نبود شعرشان از زنده گی ی شان
و قافیه های دیگر نداشت
جز انسان.
و هنگامی که زنده گی ی آنان را باز گرفتند
حماسه ی شعرشان توفانی تر آغاز شد
در قافیه ی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شاعری با قافیه ی خون
با کلمه ی انسان
با مارش فردا
شعری که راه می رود، می افتد، بر می خیزد، می شتابد
و به سرعت انفجار یک نبض در یک لحظه ی زیست
راه می رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و می کوبد چون خون
در قلب تاریخ، در قلب آبادان
انسان، انسان،انسان، انسان...انسان ها...
***
و دور از کاروان بی انتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگ انوالید تو میمیرد
با استخوان ننگ تو در دهانش...
استخوان ننگ
استخوان حرص
استخوان یک قبا بر تن سه قبا در مجری
استخوان یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوان یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوان بی تاریخی .
بهمن ۱۳۲۹
================================================================================================================================================
گوهری دیگر از شاملوی کبیر.
بی اغراق ، یکی از برجسته ترین اثار انترناسیونالیستی ادبیات معاصر ایران ، و همچنین نمایانگر تاکید و تسلسل وی در پرداختن به " بی تاریخی " جامعه ی ایرانی. تاکید و تسلسلی از " قصیده برای انسان ماه بهمن" ( ۶۰ سال پیش) تا " مدایح بی صله" در دهه ۶۰, تا ....
ودران واحد، برای ما در اواخر دهه۸۰، توشه ای برای گذار از " انسان ماه بهمن " به " انسان های اردیبهشت ماه".

۳ خرداد ۱۳۸۹

آی قربان آن آب دهن ات .......!!


آقا ! ما دیروز از بس که کار کرده بودیم کم مانده بود دور از جان شما بی ادبی نشود ؛ جان مان از ما تحت مان بیرون بیاید!
آمدیم رفتیم نشستیم پای درخت انجیر و دور از چشم عیال سیگاری چلاندیم و دو سه تا پک جانانه زدیم و نفسی تازه کردیم و آمدیم بقول این کون نشور های ینگه دنیایی نشستیم توی آفیس مان !!

آفیس مان فی الواقع عینهو کتابخانه را میماند . از در و دیوارش کتاب بالا میرود . نصف شان را خوانده ایم . نصف شان را نیمه خوانده رها کرده ایم . نصف شان فارسی است . مابقی شان انگریزی است .
هر وقت حوصله مان پاک سر میرود ؛ یا دور از جان شما دیگر از زور حمالی نفس مان بالا نمی آید میآییم توی آفیس مان می نشینیم و کتابی بر میداریم و چند برگی را می خوانیم .

امروز آمدیم نشستیم کتابی ور داشتیم و ورقی زدیم و یکی دو صفحه ای را خواندیم و دیدیم خدای من ! ما اگر فردا پس فردا کپه مرگ مان را بگذاریم و توی آن دنیا با " حور العین " محشور بشویم چه خاکی باید به سرمان کنیم ؟
کتابی را که به چنگ مان افتاده بود یکی از دهها کتابی است که مرحوم مغفور حضرت آ شیخ عبدالحسین دستغیب شیرازی نوشته است . اسمش هم هست " سرای دیگر "
وقتی ما یکی دو صفحه از این کتاب را خواندیم آنچنان دهن مان آب افتاد و به ملچ و ملوچ افتادیم که بخودمان گفتیم : آیا آدمیزاد بجای اینهمه خر حمالی بی حاصل توی این دنیای هشلهفی که سگ صاحبش را نمی شناسد ؛ بهتر نیست هر چه زودتر ریق رحمت را سر بکشد و به جهان باقی بشتابد تا دستکم یکی از این حوریان مامانی نصیب اش بشود ؟؟

حالا برای اینکه شما هم دهن تان آب بیفتد و خودتان را به آب و آتش بزنید بلکه هر چه زودتر به وصال چنین پری پیکرانی نائل بشوید قسمت کوتاهی از این کتاب مستطاب را برایتان باز گو میکنم :

آشیخ عبدالحسین دستغیب در صفحه 109 کتاب " سرای دیگر " در صفات حوران بهشتی چنین میفرمایند :

" ...بعضی از مفسرین فرموده اند حور از ماده حیرت است و وجه تسمیه اش این است که جمالی که خداوند در او قرار داده است سبب حیرت عقل میباشد بطوریکه در این عالم کسی طاقت دیدن آن جمال را ندارد . در این زمینه روایاتی رسیده . در بعضی اینطور تعبیر میفرماید : اگر حوری در این عالم بیاید نورش بر نور آفتاب چیره میشود همانطوریکه نور آفتاب بر نور ماهتاب چیره میشود و محو میگردد !!
در بعضی دیگر اینطور تعبیر میفرماید که : اگر حوری در این عالم بیاید همه اهل عالم هلاک میشوند و در روایت دیگر میفرماید : اگر قطره ای از آب دهان حور به دریاهای شور ریخته شود همه شیرین میگرد د!!
اگر لباسی از لباس های حور را در این عالم بیاورند همه مردمان بیهوش میگردند و اگر خود حور بیاید همه میمیرند ( سرای دیگر - انتشارات صبا - صفحه 109 )

آقا ! خدا بسر شاهد است ما تا الان خدا را هزار مرتبه شکر مرض قند نگرفته ایم . اما اگر فردا در بهشت برین یک قطره از این آب دهان مبارک حورالعین توی حلق بی صاحب مانده مان بیفتد چه خاکی باید بسر کنیم ؟ اصلا آقا اگر نوری که از حور العین ساطع میشود چشم وامانده مان را کور کرد باید کاسه گدایی به دست بگیریم و توی بهشت گدایی بکنیم ؟؟

آقا ! چطور است اصلا ما از خیر حور و مور و غلمان بگذریم و برویم توی همان جهنم خودمان و با یزید و معاویه و ابوسفیان و همه کون نشور های عالم همپیاله و همکاسه بشویم تا دستکم این چشمان بابا قوری گرفته مان را از کوری نجات بدهیم ؟؟ ها ؟؟
راستی خودمانیم ها ! بنظر شما این آیت الله دستغیب مختصری مغز خر تناول نفرموده بودند ؟؟

۱ خرداد ۱۳۸۹

دل شیر میخواهد ....

یکی بما میگفت : میدونی آقا ! ما فرزندان نسلی هستیم که صنعت شان ساختن سقا خانه
سیاحت شان رفتن به زیارت ائمه اطهار
طبابت شان دخیل بستن
راه حل مشکلات شان نذر کردن و سفره انداختن
مراسم ملی شان زنجیر زدن و قمه زدن
تفریح و سر گرمی شان به روضه خوانی رفتن
و از همه مهمتر فرهنگ شان فرهنگ شهادت بود و هست
دل شیر میخواهد که خلاف جریان آب شنا کنی.....

ما که با فرمایشات رفیق مان موافقیم . شما را چه عرض کنم ؟؟

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

عمو سام و چک هفت سنتی ....!

آقای عمو سام دیشب یک چک پر و پیمان برای مان فرستاد .
وقتی رسیدیم خانه دیدیم در میان انواع و اقسام صورتحساب ها یک چک خوش بر و روی اداره مالیات دارد بما چشمک میزند . به خیال اینکه لابد پول و پله ای گیرمان آمده است با عجله نامه را باز کردیم و دیدیم به به ! حکومت عدل الهی ینگه دنیایی یک چک هفت سنتی برای مان پست کرده است .
اول خیال کردیم هفت هزار دلار است و تازه داشت خوش خوشان مان میشد که دیدیم نه بابا ! این آقای عمو سام را از این کرم ها نیست و اگر هم باشد ما را از این شانس ها نیست. خلاصه اینکه چندین بار چک کذایی را بالا و پایین کردیم و جلوی چراغ گرفتیم و دیدیم همان هفت سنت لعنتی است .
با خودمان گفتیم : یعنی اگر این آقای عمو سام این هفت سنت بدهی اش را به ما پرداخت نمیکرد آسمان به زمین میآمد ؟؟ یعنی ما میرفتیم بخاطر هفت سنت طلب مان پای آقای عمو سام را به درخت نعناع می بستیم ؟ یعنی میرفتیم آژان و آژان کشی راه می انداختیم که مثلا آقای عمو سام هفت سنت پول طیب و طاهر مان را بالا کشیده است ؟

درد سرتان ندهیم . آمدیم چک هفت سنتی مان را پاره کردیم و انداختیم توی سطل آشغال . اما خدا بسر شاهد است دیدیم روی پاکت اش یک تمبر 44 سنتی چسبانده اند ! یعنی لا کردار ها 44 سنت پول تمبر داده اند که خدا نکرده چک هفت سنتی آقای گیله مرد گم و گور نشود .
ما که از هفت سنت مان گذشتیم اما بیچاره مالیات دهندگان امریکایی 44 سنت برای هیچ و پوچ سلفیده اند .
تازه می فهمیم چرا امریکا بدهکار ترین کشور دنیا شده است !

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

h1

سنده فقط یک تکه سنده است

19/05/2010
قاتل شاپور بختیار

سنده فقط یک تکه سنده است

س- ن- د- ه: سنده

سنده فقط یک تکه سنده است

یکی دو حلقه ی گل که چیزی نیست

سنده را در هزار و یک حلقه ی گل هم که غرق کنی

باز فقط یک تکه سنده است.

سنده را حتی اگر روی چشم رهبرتان بنشانید

باز همان یک تکه سنده است.

رهبرتان که کیر ِ سگ ِ قشنگ ِ همسایه ی ما هم نیست

سنده را حتی اگر ور ِ دست ِ خدای قهّارتان بنشانید

همان است که گفتم

همان «باز فقط یک تکه سنده است»

و هیچ سنده ای

چه در بارگاه شما جاکش ها

چه در بارگاه خدای قحبه تان

هیچ وقت

عطر گل نمی گیرد.

اکبر سر دوزامی