دنبال کننده ها

۸ خرداد ۱۳۸۹


قصیده برای انسان ماه بهمن
تو نمیدانی غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجه ی یک شکست نمی نالد
چه کوهی ست !
تو نمیدانی نگاه بی مژه ی محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره میشود
چه دریایی ست !
تو نمیدانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی ست !
تو نمیدانی زنده گی چیست، فتح چیست
تو نمی دانی ارانی کیست
و نمیدانی هنگامی که
گور او را از پوست خاک و استخوان آجر انباشتی
و لبانت به لب خند آرامش شکفت
و گلوی ات به انفجار خنده یی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشت زنده گی او را
از استخوان های پیکرش جدا کرده ای
چه گونه او طبل سرخ زنده گی اش را به نوا درآورد
در نبض زیرآب
در قلب آبادان
و حماسه ی توفانی شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیه ی خون
با کلمه ی انسان ،
با کلمه ی انسان کلمه ی حرکت کلمه ی شتاب
با مارش فردا
که راه می رود
می افتد برمی خیزد
برمی خیزد برمی خیزد می افتد
برمی خیزد برمی خیزد
و به سرعت انفجار خون در نبض
گام بر می دارد
و راه میرود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان ....انسان ها .....
و که می دود چون خون، شتابان
در رگ تاریخ، در رگ ویت نام ، در رگ آبادان
انسان انسان انسان انسان ....انسان ها .....
و به مانند سیلابه که از سد،
سر ریز میکند در مصراع عظیم تاریخ اش
از دیوار هزاران قافیه:
قافیه ی دزدانه
قافیه ی در ظلمت
قافیه ی پنهانی
قافیه ی جنایات
قافیه ی زندان در برابر انسان
و قافیه یی که گذاشت آدولف رضا خان
به دنبال هر مصرع که پایان گرفت به "نون" :
قافیه ی لزج
قافیه ی خون!
و سیلاب پر طبل
از دیوار هزاران قافیه ی خونین گذاشت:
خون، انسان،خون، انسان،
انسان،خون، انسان...
و از هر انسان سیلابه یی از خون
و از هر قطره ی هر سیلابه هزار انسان:
انسان بی مرگ
انسان ماه بهمن
انسان پولیتسر
انسان ژاک دو کور
انسان چین
انسان انسانیت
انسان هر قلب
که در ان قلب، هر خون
که در ان خون ، هر قطره
انسان هر قطره
که از ان قطره، هر تپش
که از ان تپش ، هر زنده گی
یک انسانیت مطلق است.
و شعر زنده گی ی هر انسان
که در قافیه ی سرخ یک خون بپذیرد پایان
مسیح چهار میخ ابدیت یک تاریخ است
و انسان هایی که پا در زنجیر
به آهنگ طبل خون شان میسرایند تاریخ شان را
حواریون جهان گیر یک دین اند.
و استفراغ هر خون از دهان هر اعدام
رضای خود رویی را می خوشکا ند
بر خر زهره ی دروازه ی یک بهشت.
و قطره قطره ی هر خون این انسان که در برابر من ایستاده است
سیلی است
که پلی را از پس شتابنده گان تاریخ
خراب میکند
و سوراخ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه یی ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن میگذرند
رو به برج زمرد فردا.
و معبر هر گلوله بر هر گوشت
دهان سگی ست که عاج گران بهای پادشاهی را
در انوالید ی می جود.
و لقمه ی دهان جنازه ی هر بی چیز پادشاه
رضا خان!
شرف یک پادشاه بی همه چیز است.
و ان کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و ان کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و ان کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی ، رضا خان
نام اش نیست انسان.
نه، نام اش انسان نیست، انسان نیست
من نمی دانم چیست
به جز یک سلطان!
***
اما بهار سر سبزی با خون ارانی
و استخوان ننگی در دهان سگ انوالید!
***
و شعر زنده گی ی او با قافیه ی خون اش
و زنده گی ی شعر من
با خون قافیه اش.
و چه بسیار
که دفتر شعر زنده گی شان را
با کفن سرخ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کشتند برده گی زنده گی شان را
تا آقایی ی تاریخ شان زاده شود.
با ساز یک مرگ، با گیتار یک لورکا
شعر زنده گی شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زنده گی شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسه سرخ شعرشان
که در ان
پادشاه هان خلق
با شیهه ی حماقت یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و ان ها که انسان ها را با بند ترازوی عدالت شان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند .
جدا نبود شعرشان از زنده گی ی شان
و قافیه های دیگر نداشت
جز انسان.
و هنگامی که زنده گی ی آنان را باز گرفتند
حماسه ی شعرشان توفانی تر آغاز شد
در قافیه ی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شاعری با قافیه ی خون
با کلمه ی انسان
با مارش فردا
شعری که راه می رود، می افتد، بر می خیزد، می شتابد
و به سرعت انفجار یک نبض در یک لحظه ی زیست
راه می رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و می کوبد چون خون
در قلب تاریخ، در قلب آبادان
انسان، انسان،انسان، انسان...انسان ها...
***
و دور از کاروان بی انتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگ انوالید تو میمیرد
با استخوان ننگ تو در دهانش...
استخوان ننگ
استخوان حرص
استخوان یک قبا بر تن سه قبا در مجری
استخوان یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوان یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوان بی تاریخی .
بهمن ۱۳۲۹
================================================================================================================================================
گوهری دیگر از شاملوی کبیر.
بی اغراق ، یکی از برجسته ترین اثار انترناسیونالیستی ادبیات معاصر ایران ، و همچنین نمایانگر تاکید و تسلسل وی در پرداختن به " بی تاریخی " جامعه ی ایرانی. تاکید و تسلسلی از " قصیده برای انسان ماه بهمن" ( ۶۰ سال پیش) تا " مدایح بی صله" در دهه ۶۰, تا ....
ودران واحد، برای ما در اواخر دهه۸۰، توشه ای برای گذار از " انسان ماه بهمن " به " انسان های اردیبهشت ماه".

۳ خرداد ۱۳۸۹

آی قربان آن آب دهن ات .......!!


آقا ! ما دیروز از بس که کار کرده بودیم کم مانده بود دور از جان شما بی ادبی نشود ؛ جان مان از ما تحت مان بیرون بیاید!
آمدیم رفتیم نشستیم پای درخت انجیر و دور از چشم عیال سیگاری چلاندیم و دو سه تا پک جانانه زدیم و نفسی تازه کردیم و آمدیم بقول این کون نشور های ینگه دنیایی نشستیم توی آفیس مان !!

آفیس مان فی الواقع عینهو کتابخانه را میماند . از در و دیوارش کتاب بالا میرود . نصف شان را خوانده ایم . نصف شان را نیمه خوانده رها کرده ایم . نصف شان فارسی است . مابقی شان انگریزی است .
هر وقت حوصله مان پاک سر میرود ؛ یا دور از جان شما دیگر از زور حمالی نفس مان بالا نمی آید میآییم توی آفیس مان می نشینیم و کتابی بر میداریم و چند برگی را می خوانیم .

امروز آمدیم نشستیم کتابی ور داشتیم و ورقی زدیم و یکی دو صفحه ای را خواندیم و دیدیم خدای من ! ما اگر فردا پس فردا کپه مرگ مان را بگذاریم و توی آن دنیا با " حور العین " محشور بشویم چه خاکی باید به سرمان کنیم ؟
کتابی را که به چنگ مان افتاده بود یکی از دهها کتابی است که مرحوم مغفور حضرت آ شیخ عبدالحسین دستغیب شیرازی نوشته است . اسمش هم هست " سرای دیگر "
وقتی ما یکی دو صفحه از این کتاب را خواندیم آنچنان دهن مان آب افتاد و به ملچ و ملوچ افتادیم که بخودمان گفتیم : آیا آدمیزاد بجای اینهمه خر حمالی بی حاصل توی این دنیای هشلهفی که سگ صاحبش را نمی شناسد ؛ بهتر نیست هر چه زودتر ریق رحمت را سر بکشد و به جهان باقی بشتابد تا دستکم یکی از این حوریان مامانی نصیب اش بشود ؟؟

حالا برای اینکه شما هم دهن تان آب بیفتد و خودتان را به آب و آتش بزنید بلکه هر چه زودتر به وصال چنین پری پیکرانی نائل بشوید قسمت کوتاهی از این کتاب مستطاب را برایتان باز گو میکنم :

آشیخ عبدالحسین دستغیب در صفحه 109 کتاب " سرای دیگر " در صفات حوران بهشتی چنین میفرمایند :

" ...بعضی از مفسرین فرموده اند حور از ماده حیرت است و وجه تسمیه اش این است که جمالی که خداوند در او قرار داده است سبب حیرت عقل میباشد بطوریکه در این عالم کسی طاقت دیدن آن جمال را ندارد . در این زمینه روایاتی رسیده . در بعضی اینطور تعبیر میفرماید : اگر حوری در این عالم بیاید نورش بر نور آفتاب چیره میشود همانطوریکه نور آفتاب بر نور ماهتاب چیره میشود و محو میگردد !!
در بعضی دیگر اینطور تعبیر میفرماید که : اگر حوری در این عالم بیاید همه اهل عالم هلاک میشوند و در روایت دیگر میفرماید : اگر قطره ای از آب دهان حور به دریاهای شور ریخته شود همه شیرین میگرد د!!
اگر لباسی از لباس های حور را در این عالم بیاورند همه مردمان بیهوش میگردند و اگر خود حور بیاید همه میمیرند ( سرای دیگر - انتشارات صبا - صفحه 109 )

آقا ! خدا بسر شاهد است ما تا الان خدا را هزار مرتبه شکر مرض قند نگرفته ایم . اما اگر فردا در بهشت برین یک قطره از این آب دهان مبارک حورالعین توی حلق بی صاحب مانده مان بیفتد چه خاکی باید بسر کنیم ؟ اصلا آقا اگر نوری که از حور العین ساطع میشود چشم وامانده مان را کور کرد باید کاسه گدایی به دست بگیریم و توی بهشت گدایی بکنیم ؟؟

آقا ! چطور است اصلا ما از خیر حور و مور و غلمان بگذریم و برویم توی همان جهنم خودمان و با یزید و معاویه و ابوسفیان و همه کون نشور های عالم همپیاله و همکاسه بشویم تا دستکم این چشمان بابا قوری گرفته مان را از کوری نجات بدهیم ؟؟ ها ؟؟
راستی خودمانیم ها ! بنظر شما این آیت الله دستغیب مختصری مغز خر تناول نفرموده بودند ؟؟

۱ خرداد ۱۳۸۹

دل شیر میخواهد ....

یکی بما میگفت : میدونی آقا ! ما فرزندان نسلی هستیم که صنعت شان ساختن سقا خانه
سیاحت شان رفتن به زیارت ائمه اطهار
طبابت شان دخیل بستن
راه حل مشکلات شان نذر کردن و سفره انداختن
مراسم ملی شان زنجیر زدن و قمه زدن
تفریح و سر گرمی شان به روضه خوانی رفتن
و از همه مهمتر فرهنگ شان فرهنگ شهادت بود و هست
دل شیر میخواهد که خلاف جریان آب شنا کنی.....

ما که با فرمایشات رفیق مان موافقیم . شما را چه عرض کنم ؟؟

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

عمو سام و چک هفت سنتی ....!

آقای عمو سام دیشب یک چک پر و پیمان برای مان فرستاد .
وقتی رسیدیم خانه دیدیم در میان انواع و اقسام صورتحساب ها یک چک خوش بر و روی اداره مالیات دارد بما چشمک میزند . به خیال اینکه لابد پول و پله ای گیرمان آمده است با عجله نامه را باز کردیم و دیدیم به به ! حکومت عدل الهی ینگه دنیایی یک چک هفت سنتی برای مان پست کرده است .
اول خیال کردیم هفت هزار دلار است و تازه داشت خوش خوشان مان میشد که دیدیم نه بابا ! این آقای عمو سام را از این کرم ها نیست و اگر هم باشد ما را از این شانس ها نیست. خلاصه اینکه چندین بار چک کذایی را بالا و پایین کردیم و جلوی چراغ گرفتیم و دیدیم همان هفت سنت لعنتی است .
با خودمان گفتیم : یعنی اگر این آقای عمو سام این هفت سنت بدهی اش را به ما پرداخت نمیکرد آسمان به زمین میآمد ؟؟ یعنی ما میرفتیم بخاطر هفت سنت طلب مان پای آقای عمو سام را به درخت نعناع می بستیم ؟ یعنی میرفتیم آژان و آژان کشی راه می انداختیم که مثلا آقای عمو سام هفت سنت پول طیب و طاهر مان را بالا کشیده است ؟

درد سرتان ندهیم . آمدیم چک هفت سنتی مان را پاره کردیم و انداختیم توی سطل آشغال . اما خدا بسر شاهد است دیدیم روی پاکت اش یک تمبر 44 سنتی چسبانده اند ! یعنی لا کردار ها 44 سنت پول تمبر داده اند که خدا نکرده چک هفت سنتی آقای گیله مرد گم و گور نشود .
ما که از هفت سنت مان گذشتیم اما بیچاره مالیات دهندگان امریکایی 44 سنت برای هیچ و پوچ سلفیده اند .
تازه می فهمیم چرا امریکا بدهکار ترین کشور دنیا شده است !

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

h1

سنده فقط یک تکه سنده است

19/05/2010
قاتل شاپور بختیار

سنده فقط یک تکه سنده است

س- ن- د- ه: سنده

سنده فقط یک تکه سنده است

یکی دو حلقه ی گل که چیزی نیست

سنده را در هزار و یک حلقه ی گل هم که غرق کنی

باز فقط یک تکه سنده است.

سنده را حتی اگر روی چشم رهبرتان بنشانید

باز همان یک تکه سنده است.

رهبرتان که کیر ِ سگ ِ قشنگ ِ همسایه ی ما هم نیست

سنده را حتی اگر ور ِ دست ِ خدای قهّارتان بنشانید

همان است که گفتم

همان «باز فقط یک تکه سنده است»

و هیچ سنده ای

چه در بارگاه شما جاکش ها

چه در بارگاه خدای قحبه تان

هیچ وقت

عطر گل نمی گیرد.

اکبر سر دوزامی

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

ولی جنگل نمیمیره .....

خبر اومد زمستون داره میره
سکوت از شهر تیره پر میگیره
نیگا کن ! پای آزادی این خاک
داره قشنگ ترین گلها میمیره

خبر اومد که مردم تو خیابون
تموم عاشقا جمعند تو میدون
خبر اومد ندا غلتیده در خون
نذاره جون بده آزادی آسون

خبر اومد که سینه ش سرخه خرداد
تموم شهر پر از آتیش و فریاد
خبر اومد که خون شد قلب سهراب
ترانه رو سوزونده دست بیداد

ببار ای آسمون بر این شب تار
که عاشقها رو میبندن به رگبار
جواب حق ما سرب و گلوله ست
ولی جنگل نمیمیره ؛ تبر دار !

: مزدشت "

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

عمامه .....!!

سی و یک سال پیش ؛ در همان روز های نخست پیروزی انقلاب ؛ یک روز گذارم به دانشگاه تبریز افتاده بود .
در دانشکده ادبیات نمایشگاهی بود از نشریات زمان انقلاب مشروطیت . در میان این نشریات چشمم به کاریکاتوری افتاد از روزنامه ملا نصرالدین .
در این کاریکاتور با خطوطی ساده و ابتدایی ؛ چگونگی پیدایش کسوف ( یا خورشید گرفتگی ) به تصویر کشیده شده بود ؛ اما بجای آنکه " کره ماه " حد فاصل خورشید و زمین قرار گرفته باشد ؛ یک " عمامه " جانشین آن شده بود .
من با دیدن این کاریکاتور با خود گفتم : یعنی با این انقلابی که ما کرده ایم شاهد اینگونه کسوفی خواهیم بود ؟ و طولی نکشید که نه تنها پاسخ پرسش ام را یافتم بلکه به این باور رسیدم که مادام که ملت ما بر بام اوهام و خرافات نشسته است این کسوف ها را پایانی نخواهد بود

جلیل محمد قلی زاده بنیانگذار روزنامه ارزشمند " ملا نصر الدین " صد و چند سال پیش وضعیت امروز ما را پیش بینی کرده بود . او در این روزنامه ( بسال 1908 میلادی ) چنین نوشته است :
" .... اگر با این نیروی مخرب جامعه و تاریخ کهن ( یعنی دستار بندان ) تسویه حساب نشود ؛ خواه انقلاب مشروطه بشود یا نشود ؛ این میکرب ها میمانند و من می ترسم در آینده نزدیکی چشم باز کنید و ببینید " هشتصد ملا یکجا خلق شده " . ملا همه امور مملکت را بدست گرفته ؛ همه ثروت شما را بر باد داده ؛ و شما را به امان خدا سپرده و افسارتان را به بیگانگان رها کرده ....( روزنامه ملا نصرالدین . شماره 25 - سال 1908 میلادی )

جلیل محمد قلی زاده با آشنایی با روان توده های مذهبی و اشراف به مطامع گسترده دستار بندان ؛ از نقش تاریخی آنان در اندیشه کشی آگاهان زمانه با خبر بود . میدانست که طی قرون گذشته ؛ خیل اندیشمندان و متفکران به حکم تکفیر ملایان سر دار رفته اند . او میدانست که با مباشرت همین باصطلاح پیشوایان ؛ رواج خرافه و اوهام به چنان درجه ای رسیده که ذهنیت جامعه از معنویت دین تهی شده و خرافه جای مذهب را گرفته است .
مشاهده این پلیدی های فرهنگی و تداوم عادت های ننگین اجتماعی ؛ ایمان و اعتقاد او را در بیداری جامعه خوابزده راسخ تر کرد و گفت و نوشت که بانیان و حامیان عقب ماندگی جامعه ملایان اند و بس .

اما : ما اگر تاریخ انقلاب مشروطه را به درستی خوانده بودیم .
ما اگر دستکم با اندیشه های شیخ فضل الله نوری آشنا بودیم
ما اگر هدف غایی اهل عمائم - یعنی اندیشه کشی و خرد ستیزی در لباس تقوی و خدا پرستی - را درک کرده بودیم
ما اگر ....
آیا هرگز به دعوت ابلیسی همچون خمینی پاسخ مثبت میدادیم ؟؟

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

چکونه میتوان پولدار شد ....


سه راه براي پولدار شدن وجود دارد
يا بابات برات پول در بياره
يا باباي مردم رو براي پول دربياري
يا بابات دربياد تا پول در بياري

هیچکدوم نشد، از بی‌پولی‌بابات درمیاد!!!!

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

زاغان

محمدرضا شفیعی کدکنی


"آنک شبِ شبانۀ تاريخ پر گشود
آنجا نگاه کن
انبوهِ بيکرانۀ اندوه!
اوه!..."


"...زاغان به رویِ دهکده، زاغان به روی شهر
زاغان به رویِ مزرعه، زاغان به رویِ باغ
زاغان به رویِ پنجره، زاغان به رویِ ماه
زاغان به روی آينه ها،
آه!...
از تیره و تبار همان زاغ
کش راند از سفینه خود نوح
اندوه بیکرانه و انبوه.

...زاغان به روی برف
زاغان به روی حرف
زاغان به روی موسقی و شعر
زاغان به روی راه..."

:
"...زاغان به روی هر چه تو بينی
از نور تا نگاه


۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۸۹
شعر تازه ی سیمین بهبهانی
جای حضور فریاد است



هرچند دخمه را بسیار خاموش و کور می بینم
در انتهای دالانش یک نقطه ی نور می بینم


هرچند پیش رو دیوار بسته ست راه بر دیدار
در جای جای ویرانش راه عبور می بینم


هرچند شب دراز آهنگ نالین زمین و بالین سنگ
در انتظار روزی خوش دل را صبور می بینم


تن کم توان و سر پردرد پایم ضعیف و دستم سرد
در سینه لیک غوغایی از عشق و شور می بینم


گر غول در شگفت از من پاس گذر گرفت از من
با چشم دل عزیزان را از راه دور می بینم


من کاج آهنین ریشه هرگز مبادم اندیشه
برخاک خود اگر موجی از مار و مور می بینم


طوفان چو در من آویزد ناکام و خسته بگریزد
از من هراس و پروایی در این شرور می بینم


هر جا خلافی افتاده است جای حضور فریاد است
من رمز کامیابی را در این حضور می بینم


هشتاد و اند من، با من گوید خروش بس کن زن
گویم خموش بودن را تنها به گور می بینم

12 فروردین 1389