دنبال کننده ها

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

عمامه .....!!

سی و یک سال پیش ؛ در همان روز های نخست پیروزی انقلاب ؛ یک روز گذارم به دانشگاه تبریز افتاده بود .
در دانشکده ادبیات نمایشگاهی بود از نشریات زمان انقلاب مشروطیت . در میان این نشریات چشمم به کاریکاتوری افتاد از روزنامه ملا نصرالدین .
در این کاریکاتور با خطوطی ساده و ابتدایی ؛ چگونگی پیدایش کسوف ( یا خورشید گرفتگی ) به تصویر کشیده شده بود ؛ اما بجای آنکه " کره ماه " حد فاصل خورشید و زمین قرار گرفته باشد ؛ یک " عمامه " جانشین آن شده بود .
من با دیدن این کاریکاتور با خود گفتم : یعنی با این انقلابی که ما کرده ایم شاهد اینگونه کسوفی خواهیم بود ؟ و طولی نکشید که نه تنها پاسخ پرسش ام را یافتم بلکه به این باور رسیدم که مادام که ملت ما بر بام اوهام و خرافات نشسته است این کسوف ها را پایانی نخواهد بود

جلیل محمد قلی زاده بنیانگذار روزنامه ارزشمند " ملا نصر الدین " صد و چند سال پیش وضعیت امروز ما را پیش بینی کرده بود . او در این روزنامه ( بسال 1908 میلادی ) چنین نوشته است :
" .... اگر با این نیروی مخرب جامعه و تاریخ کهن ( یعنی دستار بندان ) تسویه حساب نشود ؛ خواه انقلاب مشروطه بشود یا نشود ؛ این میکرب ها میمانند و من می ترسم در آینده نزدیکی چشم باز کنید و ببینید " هشتصد ملا یکجا خلق شده " . ملا همه امور مملکت را بدست گرفته ؛ همه ثروت شما را بر باد داده ؛ و شما را به امان خدا سپرده و افسارتان را به بیگانگان رها کرده ....( روزنامه ملا نصرالدین . شماره 25 - سال 1908 میلادی )

جلیل محمد قلی زاده با آشنایی با روان توده های مذهبی و اشراف به مطامع گسترده دستار بندان ؛ از نقش تاریخی آنان در اندیشه کشی آگاهان زمانه با خبر بود . میدانست که طی قرون گذشته ؛ خیل اندیشمندان و متفکران به حکم تکفیر ملایان سر دار رفته اند . او میدانست که با مباشرت همین باصطلاح پیشوایان ؛ رواج خرافه و اوهام به چنان درجه ای رسیده که ذهنیت جامعه از معنویت دین تهی شده و خرافه جای مذهب را گرفته است .
مشاهده این پلیدی های فرهنگی و تداوم عادت های ننگین اجتماعی ؛ ایمان و اعتقاد او را در بیداری جامعه خوابزده راسخ تر کرد و گفت و نوشت که بانیان و حامیان عقب ماندگی جامعه ملایان اند و بس .

اما : ما اگر تاریخ انقلاب مشروطه را به درستی خوانده بودیم .
ما اگر دستکم با اندیشه های شیخ فضل الله نوری آشنا بودیم
ما اگر هدف غایی اهل عمائم - یعنی اندیشه کشی و خرد ستیزی در لباس تقوی و خدا پرستی - را درک کرده بودیم
ما اگر ....
آیا هرگز به دعوت ابلیسی همچون خمینی پاسخ مثبت میدادیم ؟؟

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

چکونه میتوان پولدار شد ....


سه راه براي پولدار شدن وجود دارد
يا بابات برات پول در بياره
يا باباي مردم رو براي پول دربياري
يا بابات دربياد تا پول در بياري

هیچکدوم نشد، از بی‌پولی‌بابات درمیاد!!!!

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

زاغان

محمدرضا شفیعی کدکنی


"آنک شبِ شبانۀ تاريخ پر گشود
آنجا نگاه کن
انبوهِ بيکرانۀ اندوه!
اوه!..."


"...زاغان به رویِ دهکده، زاغان به روی شهر
زاغان به رویِ مزرعه، زاغان به رویِ باغ
زاغان به رویِ پنجره، زاغان به رویِ ماه
زاغان به روی آينه ها،
آه!...
از تیره و تبار همان زاغ
کش راند از سفینه خود نوح
اندوه بیکرانه و انبوه.

...زاغان به روی برف
زاغان به روی حرف
زاغان به روی موسقی و شعر
زاغان به روی راه..."

:
"...زاغان به روی هر چه تو بينی
از نور تا نگاه


۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۸۹
شعر تازه ی سیمین بهبهانی
جای حضور فریاد است



هرچند دخمه را بسیار خاموش و کور می بینم
در انتهای دالانش یک نقطه ی نور می بینم


هرچند پیش رو دیوار بسته ست راه بر دیدار
در جای جای ویرانش راه عبور می بینم


هرچند شب دراز آهنگ نالین زمین و بالین سنگ
در انتظار روزی خوش دل را صبور می بینم


تن کم توان و سر پردرد پایم ضعیف و دستم سرد
در سینه لیک غوغایی از عشق و شور می بینم


گر غول در شگفت از من پاس گذر گرفت از من
با چشم دل عزیزان را از راه دور می بینم


من کاج آهنین ریشه هرگز مبادم اندیشه
برخاک خود اگر موجی از مار و مور می بینم


طوفان چو در من آویزد ناکام و خسته بگریزد
از من هراس و پروایی در این شرور می بینم


هر جا خلافی افتاده است جای حضور فریاد است
من رمز کامیابی را در این حضور می بینم


هشتاد و اند من، با من گوید خروش بس کن زن
گویم خموش بودن را تنها به گور می بینم

12 فروردین 1389

اندوهگین .....


---

دكتر عباس منظرپور
"آقا نور"
اولين روضه خوان دوره‌ ای تهران
صاحب ملك سفارتخانه های آلمان و انگليس

سلسله يادداشت هائی كه می خوانيد از دو كتاب خاطرات دكترعباس منظرپور از جنوبی ترين بخش ها و خيابان های تهران برگرفته شده است كه در تهران انتشار يافته است. انديشه آقانور كه در اين يادداشت می خوانيد، همان است كه آيت الله خزعلی همچنان به آن پايبند است و هر چند وقت يكبار از قول يك بچه 4-5 ساله خبر از امام زمان می گيرد و به آن استناد می كند!



اولين روضه خوانی كه روضه " دوره ای” را در تهران مرسوم كرد "آقانور" بود. پيری او را به ياد می آورم. قدی كوتاه، كمی چاق، محاسنی خيلی بلند و مثل برف سفيد داشت. عمامه اش مشكی و لباس معمولی روحانی به تن می كرد. مردم می گفتند نور از"آقا" می تراود.

هيچكس نام واقعی او را نمی دانست. مردم خيلی به او اعتقاد داشتند. تا پيش از "آقانور" روضه ها معمولا يا در ايام عزاداری و يا به مناسبت "نذر" وامثال آن خوانده می شد و اين "آقانور" بود كه "روضه" را تابع نظم و قانون كرد. خيلی "مجلس" داشت و به همين مناسبت روضه هايش بسيار كوتاه (تقريبا 2 تا 5 دقيقه) بود. مردم به همين هم راضی بودند و صرف حضور"آقانور" را در خانه خود، باعث سلامتی و خوش بختی می دانستند. به محض اين كه روی صندلی (به جای منبر) می نشست يك استكان چای يا "قنداق" به دستش می دادند و استكان را دهان می برد و لب خود را با آن آشنا می كرد و گاهی چند قطره ای از آن را می نوشيد و بقيه را پس می داد. همسايه ها و بيمارداران هر يك مقداری از چای يا قنداق "آقا" را برای سلامتی بيمار خود همراه می بردند.

آقا نور با "الاغ" حركت می كرد و هميشه يك نفر دنبالش بود. همراه او را "پامنبری” می ناميدند. چون به غير از اين كه از الاغ "آقا" نگهداری می كرد، بعضی اوقات در داخل مجلس "پای منبر" آقا" هم می ايستاد و بعضی مرثيه ها را دو صدائی با هم می خواندند. همين "پامنبر" خوان ها بودند كه پس از چندی خود "روضه خوان" می شدند و يكی از آن ها همسايه ديوار به ديوار ما بود كه 7- 6 سالی هم از من بزرگ تر بود. الاغ "آقا" خيلی خوب خورده و پرورده و در ضمن نا آرام و "چموش" بود. علت ناراضتی حيوان هم اين بود كه كسانی موهای بدن حيوان را می كندند و داخل مخمل سبز می گذاشتند و پس از دوختن، آنرا برای "رفع چشم زخم" به گردن اطفالشان می آويختند و چون حيوان از كندن موهای بدنش ناراحت بود، كسانی و بخصوص بچه هايی را كه به او نزديك می شدند "گاز" می گرفت! يكی از اين بچه ها خواهر كوچك من بود كه خيلی هم بچه ناآرامی بود. الاغ شكم او را به دندان گرفته بود و با صدای فرياد بچه به كوچه دويديم و با زحمت او را از دندان حيوان نجات داديم و هنوز پس از حدود 60 سال، جای دندان الاغ روی پوست شكم او پيداست!

باری، كار "آقانور" خيلی "سكه" بود. غير از خانه های شهری، باغ و ساختمانی در "زرگنده" داشت كه به آلمان ها اجاره داده بود.( پيش از جنگ بين الملل دوم). آن موقع آلمان ها خيلی در ايران بودند و در زمينه صنعت و تجارت بسيار فعال بودند و معلوم است در كارهای سياسی و تبليغاتی به همچنين. روز دوازدهم هر ماه "قمری” منزل ما روضه بود و "آقا نور" هم دعوت داشت. يك بار در اوائل سال 1320 آقا نور پيش از شروع روضه مطلبی به اين مضمون گفت:

اين "هيتلر" كه در آلمان پيدا شده "هيت لر" است. از "لرستان" رفته و سيد هم هست. نايب امام زمان است و ماموريت دار همه دنيا را فتح كند و به "حضرت" تحويل بدهد.

البته، اينها مطلبی بود كه "آقانور" می گفت و هيچكس در صحت آن شك نداشت. مدتی گذشت و "متفقين" ايران را اشغال كردند و آلمان ها از كشور اخراج گشتند و ساختمان رزگنده "آقانور" به انگليس ها اجاره داده شد و مدت كمی پس از اشغال ايران، روزی را به ياد می آورم كه "آقانور" همانطور كه در خيابان ها و كوچه ها سوار بر الاغ به مجالس خود می رفت ( و معلوم است در مجالس نيز) با صدای بلند اعلام می كرد كه : شب جمعه آينده، زلزله شديدی در تهران بوقوع می پيوندد و فقط كسانی كه به امام زاده ها و اماكن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود.

معلوم است كه آن شب، تهران به كلی تخليه شد. ما هم با خانواده و با "گاری” به شاه عبدالعظيم رفتيم و علت آن بود كه "ماشين دودی” به قدری شلوغ شده بود كه مادرم ترسيد ما زير دست و پا له شويم. با اين حال بعضی از اشخاص كه نتوانستند از شهر خارج شوند و به امام زاده ها بروند در وسط خيابان ها خوابيدند.

آن شب زلزله نيامد ولی ماه بعد كه "آقا نور" برای روضه به خانه ما آمد بدون اين كه كسی علت نيامدن زلزله را بپرسد خودش گفت: حضرت به خواب كسی آمده و پيغام داده كه چون معلوم شد مردم خيلی مومن و با عقيده هستند، دستور دادم زلزله نيايد. البته اين را هم همه باور كردند. فقط پدرم كه "درويش" هم بود می گفت: انگليسی ها می خواستند ميزان نادانی ما را امتحان كنند كه با اين ترتيب به مقصود خود رسيدند!

هيچكس حرف پدرم را باور نكرد و پای دشمنی "تاريخ" درويش ها با روحانيون گذاشتند. وقتی آقا نور مرد، در حقيقت تهران عزادار و تعطيل شد!



۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

حرف های نازک تر از گل .....



* نادر نادر پور در پاریس زندگی میکرد . شبی در کافه ای مرد سیاه پوستی از نادر پور یک " نخ " سیگار میخواهد . نادر پور در عالم مستی لوطی گری اش گل میکند و میخواهد پاکت سیگارش را به او ببخشد . اما مرد سیاه پوست فقط یک دانه سیگارمیخواهد . از نادر پور اصرار و از طرف انکار . تا اینکه مرد سیاه پوست از دست نادر پور ذله میشود و با مشت میخواباند زیر چانه نادر پور .
نادر پور را که بیهوش شده بود می برند بیمارستان . از بد حادثه دکتر بیمارستان هم سیاه پوست بوده است . نادر پور وقتی بهوش میآید خیال میکند همان سیاه پوست است و دوباره غش میکند ..!

** مراعات همسر ...

همسر حمید مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود : حمید بیماری قلبی دارد . لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید .
خود حمید مصدق هم میآمد بیرون سیگار میکشید و میگفت : به احترام لاله خانم است ...!

** اف-اف

در تهران قبر ها را چند طبقه میسازند .
احمد رضا احمدی به شهرداری پیشنهاد داد برای قبر ها " اف- اف " هم بگذارند تا صاحب مرده قبلا مرده اش را صدا کند و اشتباهی برای مرده دیگری فاتحه نخواند ...!

*** امام موسی صدر ...

خبرنگاری از جمالزاده پرسید : نظرتان در باره صدر الدین الهی چیست ؟
جمالزاده جواب داد : من با امام موسی صدر آشنایی داشتم . و یک ساعت در باره امام موسی صدر صحبت میکرد ...!

****چرا نمیمیرم ؟

دکتر محمد عاصمی میگفت : رفته بودم سویس دیدن محمد علی جمالزاده . گفتند : یک هفته است که در بیمارستان است و در اغما ست .
رفتم بیمارستان . پرستار ها گفتند : یک هفته ای است که بیهوش است .
گفتم : ایشان بیش از پنجاه سال رفیق گرمابه و گلستان من بوده است ؛ میشود خواهش کنم بگذارید به دیدنش بروم ؟ آنها هم اجازه دادند . رفتم اتاق جمالزاده . دیدم بیهوش روی تخت افتاده است . نشستم کنار تخت او و به یاد خاطرات تلخ و شیرین سالها افتادم . یکباره جمالزاده چشم هایش را باز کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : ممد تویی ؟ من چرا نمی میرم ؟! بعدش هم چشمش را گذاشت روی هم و دیگر هم تا دم مرگ باز نکرد .
جمالزاده هنگام مرگ 107 سال داشت .

** الواتی ...

حسن توفیق خیلی مواظب سلامتی اش بود . دوستانش میگفتند : حسن دیشب رفته الواتی دو تا چایی پر رنگ خورده !!

*** میرسونمت ...

یک شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید : چرا اینقدر عجله داری ؟
شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم .
پرویز شاپور گفت : من میرسونمت .
شاملو پرسید : مگه ماشین داری ؟
شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم ..!

** یه پان یه پان

محمد علی سپانلو میگفت : یک روز رفته بودم دیدن شاملو . زنگ در را که زدم شاملو پرسید کیه ؟
گفتم : سپانلو
گفت : پله ها لق شده . لطفا سه بار یه پان یه پان بیا بالا !

** شاعر بی پول ...

یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم .
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند .
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد .
اخوان گفت این پول چیه ؟ تو که پول نداشتی .
نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا این خودکار هم توی پالتوت بود ....

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

زیارت آش شوربا !marllboro

سلام برحسین.سلام بر برادر حسین.سلام بر خواهر حسین.سلام بر داداش حسین.سلام بر زن حسین.سلام بر هفت جد و آباء حسین.سلام بر دوستان حسین.سلام بر همسایگان حسین.سلام بر بقال سر کوچه حسین.آنکه هر روز برای حسین شیر کنار می گذاشت.سلام بر برادر بدنساز حسین که یک تنه تمام لشکر یزید را حریف بود.سلام بر مادر بزرگ تنی خواهر زاده ی حسین همانا وقتی بچه بود برای او قصه می گفت.سلام بر فک و فامیل های حسین که او را در جنگ با یزید تنها نگذاشتند.جان مادر و پدر و داداش و عمه و خاله و دایی و هفت پشتم به فدایت حسین که تو بزرگترین شهیدی.و اما لعنت بر دشمنان حسین.لعنت بر یزید که یک قصاب بود.او به گوسفندان آب نمی داد و آنها را قصابی می کرد.لعنت بر شمر پر جوش و خروش.او که ری را به تصاحب در آورد و در آنجا برای خود زن گرفت.و لعنت بر فک و فامیل های حسین نه آنها که در بالا گفته شد بلکه آنها که حسین را در جنگ با یزید تنها گذاشتند.لعنت بر بقالی که برای حسین شیر نگه نداشت و آنها را بی نوبت فروخت.لعنت بر کسی که سر حسین را در تنور گذاشت و وقتی زنش این صحنه را دید آن را از تنور در آورد.لعنت بر دشمنان حسین. و این را یک میلیارد دفعه می خوانیم:خدایا بر هفت جد و آباد کسی که با حسین دشمن است لعنت بفرست و یزید را لعنت بزرگ کن.و شمر را.و فک و فامیل ابو سفیان را.و معاویه را ومرجان دختر همان قصاب را.پس بر روی سجده می رویم و یک میلیون بار می گوییم : خدایا بر حسین سلام بفرست و بر پدر و مادر او دوستان و آشنایان حسین و هر کسی که زیارت تاسوعا می خواند و بر بقال سر کوچه حسین که برای او علاوه بر شیر کیک هم نگه داشت و شیر را بی نوبت نفروخت و همسایه حسین.سلام بر زنهای حسین که بچه های زیادی داشتند.سلام بر خیمه های حسین همانا جنسشان خوب نبود و آتش گرفت و لعنت بر تیرهای پنجاه شعبه که بسیار شعبه داشتند و سلام بر شمشیر پدر حسین که فقط دو شعبه داشت.و سلام بر اسب حسین که سفید بود ولی به سوی دشمن رفت و یک تنه با آنها جنگید و اکثر دشمنان حسین را کشت و همانا اسب نیود خر بود! و آنگاه رو به قبله می شویم و می گوییم: خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی راهت ادامه دارد.

نقل از وبلاگ " خاک نوشت "

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

چه کسی امام را کشت ....؟

چه کسی امام را کشت ؟

باز جو ها میروند و میآیند :
چه کسی امام را کشت ؟

سرباز ها پوتین خود را بر گردن من میفشارند
چه کسی امام را کشت ؟
چه کسی درویش را خنجر زد ؟
- و عبایش را درید ؟
- و تعویذ را
و تسبیح زینتی را پاره کرد ؟

آقایان :
کشیدن ناخن هایم برای کشف حقیقت بی فایده است
حقیقت
در آن جسد خود گویاست .

چه کسی امام را کشت ؟
سربازان تا دندان مسلح وارد میشوند
سر بازان تا دندان مسلح خارج میشوند
گزارش ها ؛ ضبط صوت ها ؛ عکاس ها

آقایان :
شهادت من به چه کار میآید ؟
گر سخن بگویم یا خاموش بمانم
گزارش شما قبلا نوشته شده
تقاضای بخشش دیگر چه فایده ای دارد ؟
شما؛ بی اعتنا به همکاری یا مقاومت من
مرا کتک خواهید زد
از زمانی که شما بر این سرزمین حکم میرانید
اندیشه ام را به بند کشیده اید

بر خلاف باور تان
من نه دست راستی ام نه کمونیست
من در دمشق زاده شده ام
شهری که یقین دارم از وجود آن بی خبرید
چرا که شما
تشنگی خود را در آب های زلال آن فرو ننشانده اید
و شوریدگی عشق آنرا نمی شناسید

در هیچ گلخانه ای
آقایان
گل سرخی همچون گل های سرخ دمشق نخواهید یافت .
در هیچ جواهر فروشی ای
مرواریدی بی همتا
در هیچ شهری
چشم های غمگین شهر مرا نخواهید یافت .

من عنصری خائن نیستم آقایان محترم !
- آنطور که خبر چین هایتان گزارش داده اند -

هر گز نه دانه ی گندمی دزدیده ام
نه مورچه ای کشته ام
نه به زندان افتاده ام

آقایان محترم ! در محله ام همه مرا می شناسند
خرد سالان و سالمندان . کبوتران و درختان
من برای همه پیامبران خدا شناخته شده ام

روری پنج بار نماز میگذارم
هر گز خطبه جمعه ای را از قلم نینداخته ام
و برای یک ربع قرن رکوع و سجود رفته ام
- و قیام و قعود کرده ام -
و در همه چیز از حضرت امام تقلید کرده ام

او میگوید : " خداوندا ! اسراییل را معدوم کن "
من میگویم " خداوندا ! اسراییل را معدوم کن "
او میگوید " خداوندا ! این ملت را آواره کن "
من میگویم " خداوندا ! این ملت را آواره کن "
او میگوید " خداوندا ! نسل شان را نابود بفرما "
من میگویم " خداوندا ! نسل شان را نابود بفرما "
او میگوید " خداوندا !بر کشتزار هایشان سیل جاری کن "
من میگویم " خداوندا ! بر کشتزار هایشان سیل جاری کن "
و چنین است فرجام من آقایان محترم .

من بمدت بیست سال
در یک آغل زیسته ام
همچون گوسفندی بخواب رفته ام
همانگونه نماز بر آورده ام
مانند گوسفندی علوفه خورده ام
مانند دانه تسبیح امام چرخیده ام
احکام او را طوطی وار تکرار کرده ام
بی آنکه با مغز خود بیندیشم
بدون سر
بدون پا ....
از محاسن او سرما خورده ام
و از استخوان های او سل گرفته ام

بیست سال تمام
همچون گونی کاهی
خمیده بر سجاده ای سرخ گذرانده ام
هر جمعه با خطبه های آتشین تازیانه خورده ام
سخنان بلیغ . استعاره
و اشعار نفیس را فرو بلعیده ام

برای بیست سال تمام آقایان
من در آسیابی زیسته ام که تنها باد می سایید

آقایان !
با آن خنجری که می بینید
با آن بود که من به سینه و گردن او ضربه زدم
مغز موریانه خورده اش را چاقو زدم
او را
بنام خود - و بنام یک میلیون گوسفند تکرار گو - به قتل رساندم

آقایان !
میدانم که مجازاتم مرگ است
اما من با کشتن او
سوسک هایی را که در تاریکی آواز می خوانند
و آنهایی را که در گذرگاه رویا ها دروغ می بافند
و آن متحجری را که هزار سال است
کلمات بیهوده بکار می برد کشتم
من دریوزگان دکه اسلام
و تمامی حشرات بوستانش را کشتم .

از : نزار قبانی