دنبال کننده ها

۲۴ فروردین ۱۳۸۹

زمانه بی همزبانی ها ....

سالها پیش ؛ هنگامی که سر دبیری روزنامه خاوران را بعهده داشتم با انسان فرزانه ای آشنا شدم که یاد و خاطره اش هیچگاه از ذهن و ضمیر من پاک نخواهد شد .
این انسان وارسته پروفسور رضا آراسته بود که سالهای سال بی هیچ هیاهویی در دانشگا ههای امریکا به تدریس تاریخ و فرهنگ و ادب ایران اشتغال داشت و اکنون پانزده سالی میشود که چشم از جهان فرو بسته است .

پروفسور آراسته ؛ از چهره های برجسته ادب ؛ تاریخ ؛ و فلسفه ،متاسفانه در جامعه ایرانی خیلی کم شناخته شده است .
این استاد فاضل وارسته را باید از نخستین چهره های ایرانی دانست که در شناساندن مولانا جلال الدین محمد بلخی به جهان غرب نقش اساسی و تاثیر گذار داشته است
همکاری مستمر و دراز مدت ایشان با محقق نامدار اریک فرام در تبیین اندیشه های مولانا سبب شد تا پژوهشگران و فلاسفه غربی با رمز و راز ها و پیچیدگی های فلسفی تفکر این اندیشمند و متفکر ایرانی عمیقا آشنا شوند

پروفسور رضا آراسته گهگاه تب و تاب های درونی خویش را به زبان شعر بیان میکرد که اکنون دفتر کوچکی از اشعار او به انگلیسی در دست است .

من در مراسم خاکسپاری او با فرزندش داریوش آشنا شدم اما زمانه بی همزبانی ها و گرفتار شدن در چنبر روز مرگی ها مرا در غبار زمانه گم کرد و ندانستم بر او چه رفته است .

با گرامیداشت یاد و خاطره آن استاد عزیز - که علاوه بر فضایل علمی ؛ تجلی عینی مهر و انساندوستی و آدمیت بود- چند شعر ایشان را برای شما باز گو میکنم . این شعر ها البته به انگلیسی است و من آنرا به فارسی بر گردانده ام .

امریکا

روی سکه نوشته است :
به خدایی که ما به او ایمان داریم
بر روی صورت انسان اما ؛ نوشته است :
به سکه ای که ما به آن ایمان داریم
چه انسانی ؟!
چه سکه ای ؟!

دیروز ؛ خدا انسان را آفرید
امروز ؛ هر انسانی میگوید :
سکه ای بمن بده ! خدا با تو خواهد بود !
چه دگرگونی شگرفی
چه انسانی ......!!

فردا ؛ که این سکه بی بها میشود
نه خدایی است
نه سکه ای
و نه انسانی !!


DOG CHAINS

In every walk in every park

I meet men and women chained to dogs.

Though the human holds the leash,

The dog leads the way.

The aged feel lonely.

In bygone days they turned to God

But now they turn to dog-

The same word, reversed!

قلاده سگ

در هر پارک که قدم میزنم
مردانی را می بینم
زنانی را می بینم
که انگار به سگ های شان زنجیر شده اند .
انسان ؛ قلاده به دست دارد
و سگ
در راهی که میخواهد پیش میرود .
زمانه بی همزبانی هاست
در گذشته ها
انسان به خدا پناه می برد
اما ؛ اکنون ؛
به سگ ها روی آورده است
THE SAME WORD
REVERSED!!

۱۴ فروردین ۱۳۸۹

سیزده بدر .... و مادر بزرگ....

بگمانم چهار سال پیش بود . من و عیال از سانفرانسیسکو راه افتاده بودیم رفته بودیم لس آنجلس بلکه دو سه روزی استخوان سبک بکنیم .

جای تان خالی ؛ یک روز صبح پا شدیم رفتیم کله پاچه خوری !!شاید بیست - سی سال بود کله پاچه نخورده بودیم .
رفتیم توی یک مغازه کله پاچه فروشی ؛ کنار حوض نشستیم و گفتیم گور پدر کلسترول ! یک عالمه کله پاچه خوردیم و بعدش راه افتادیم رفتیم خرید .

فردایش سیزده بدر بود . عیال گفت : چطور است فردا برویم سیزده بدر ؟؟
گفتیم عیال جان ! چه سیزده بدری ؟ ما که چیزی با خودمان نیاورده ایم .برویم سیزده بدر که چه ؟؟
عیال در آمد که : ای بابا ! برویم تماشای مردم !

ما هم روز بعدش کفش و کلاه کردیم و پرسان پرسان رفتیم به پارک درندشتی که قرار بود ایرانی ها در آنجا سیزده بدر شان را بر گزار بکنند .
وقتیکه رسیدیم آنجا دیدیم خدای من ! تا چشم کار میکند خلایق اینجا و آنجا نشسته اند و دارند میخورند و می نوشند و می رقصند . من در تمامی عمرم اینهمه ایرانی را یکجا ندیده بودم . شاید شصت - هفتاد هزار نفر بودند .
هر گوشه ای بساطی بود . چنان بساطی که من حتی نمونه اش را در ایران هم ندیده بودم .

رفتیم یکی دو ساعتی گشتی زدیم و دیدنی ها را دیدیم و آمدیم پای سایه درختی نشستیم تا نفسی تازه کنیم .
کنار ما ؛ یک خانواده ده - پانزده نفری بساط شان را پهن کرده بودند و چای و قلیان و هندوانه و تخم آفتاب گردان و انواع و اقسام شیرینی جات رو براه !

عیال مان که به سبک و سیاق جماعت شیرازی ؛ زود آشنا و زود جوش و رفیق باز است سر صحبت را با یکی از خانم ها باز کرد و آنها تا فهمیدند ما از سانفرانسیسکو آمده ایم و بار و بندیلی با خودمان نیاورده ایم ما را به زور کشاندند روی سفره خودشان و هی آجیل و میوه و هندوانه و شکلات و خوردنی جات بود که بما تعارف میکردند و بخورد ما میدادند .

خلاصه اینکه یواش یواش با هم دمخور شدیم و آنها از کار و بارمان پرسیدند و ما هم از کسب و کارشان پرسیدیم و شدیم رفیق جان جانی !! انگار صد سال است که همدیگر را می شناسیم و روی سفره هم بزرگ شده ایم .

خانم شصت - هفتاد ساله ای که بعد ها فهمیدیم مادر بزرگ خانواده است گوشه ای نشسته بود و مثل همه مادر بزرگ ها امر و نهی میکرد .
عیال مان رو کرد به یکی از خانم ها و گفت : خوش به حال تان که مادر بزرگ تان با شماست .
همگی شروع کردند به خندیدن . گفتیم : چرا می خندید ؟
گفتند : آخر نمیدانید مادر بزرگ چه دسته گل هایی به آب میدهد و چه بلاهایی سرمان میآورد !!
گفتیم : چه بلایی ؟

گفتند : یکی از پسر های مادر بزرگ در یکی از شهر های ایالت اورگان صاحب یک پمپ بنزین است . مادر بزرگ هم از مجموعه لغات انگلیسی فقط سه تا کلمه را بلد است :
MY SON - GAS STATION - SHELL
گاهگداری که مادر بزرگ می خواهد به اورگان به دیدن پسرش برود ما او را ور میداریم می بریم به آژانسی که نزدیکی های خانه مان است برایش بلیت میخریم و روانه اش میکنیم برود اورگان.

چند وقت پیش ؛ مادر بزرگ از دست مان عصبانی میشود . حالا چرا ؟ نمیدانیم . روزی که همه مان رفته بودیم سر کار مان مادر بزرگ پا میشود میرود به همان آزانس و به زبان بی زبانی حالی شان میکند که می خواهد برود اورگان !
آنها هم بلیطی برایش تهیه میکنند و یک تاکسی هم صدا میکنند و راهی فرودگاهش میکنند .

مادر بزرگ سوار هواپیما میشود و میرود اورگان . وقتی به آنجا میرسد می بیند ای داد و بیداد ؛ نه شماره تلفن پسرش را آورده نه نشانی اش را !...
چه کار بکند ؟ چه کار نکند ؟ میرود سراغ پلیس فرودگاه و میگوید :
MY SON - GAS STATION - SHELL

پلیس فرودگاه حالی اش میشود که مادر بزرگ توی این شهر درتدشت دنبال پسرش میگردد . ناچار به همه پمپ بنزین های شهر زنگ میزنند و با هزار بد بختی پس از سه چهار ساعت آقا زاده ایشان را پیدا میکنند و دست مادر بزرگ را توی دستش میگذارند و تو بخیر و ما به سلامت !

اما بشنوید اینور قضیه را . اینها می آیند خانه می بینند مادر بزرگ نیست .هر چه منتظر میمانند و هر چه به این در و آن در میزنند می بینند جا تر است و بچه نیست . تازه می خواهند دست به دامان پلیس بشوند که می بینند از اورگان زنگ زده اند و میگویند مادر بزرگ آنجاست !!

جای تان خالی کلی خندیدیم و یکی از شاد ترین و زیبا ترین سیزده بدر های عمرمان را گذراندیم .


صاحب

۹ فروردین ۱۳۸۹

خروس آ تقی رفته به منزل ...!!!

جای تان خالی ؛ امسال عید ؛ ما " بزرگ خاندان ! " شده بودیم . یعنی اینکه گویا بخاطرموی سپید مان همه فک و فامیل ریسه شده بودند و آمده بودند خانه مان عید دیدنی .!

ما به سبک و سیاق مرسوم ؛ زولبیا بامیه مان را نوش جان کردیم و تخمه ها مان را شکستیم و عیدی ها را دادیم و جای تان خالی مختصری هم از آن زهر ماری ها خوردیم که گفته اند :
ساقیا ؛ امروز می نوشیم ؛ فردا را که دید ؟؟
بعدش هم آمدیم نشستیم بلکه دو کلام گل بگوییم و گل بشنویم !
چشم تان روز بد نبیند . دیدیم عده ای دور یک میز جمع شده اند و ضمن اینکه دارند زولبیا بامیه شان را می لمبانند افتاده اند به بحث های سیاسی !
ما توی دل مان گفتیم : خدا بخیر بکند . حالاست که جنگ مغلوبه بشود و آقایان زنده و مرده همدیگر را یکی بکنند و جای آبادان برای آباء و اجداد هم باقی نگذارند . انشاءالله که در این شب عیدی رفقا دست به یقه نشوند و شب عید مان را خراب نکنند و دست مان را هم توی حنا نگذارند !!

خدا را صد هزار مرتبه شکر دعای مان مستجاب شد و اگر چه دو سه تا از رفقا نزدیک بود جوش بیاورند و بزنند کاسه کوزه مان را خراب بکنند ؛ اما خدا خدایی کرد و بحث های سیاسی رفقا به یقه درانی و فحش و فحش کاری نکشید .

ما که یک گوشه ای نشسته بودیم و از ترس لالمونی گرفته بودیم ولام تا کام حرفی و سخنی نمی گفتیم متوجه شدیم که خیلی از رفقا در بحث و جدل های شان ؛ بجای استدلال های علمی چپ و راست از شعر حافظ و سعدی و فردوسی و ناصر خسرو و نمیدانیم اثیر الدین اخسیکتی استفاده میکنند و برای آنکه میخ شان را خوب بکوبند بیتی از فلان شاعر را می خوانند و لابد به استناد این گفته معروف حضرت ارسطو که " شعر ؛ صادق تر از تاریخ است " قال قضیه را میکنند و بحث را خاتمه یافته تلقی میفرمایند .

از شما چه پنهان ما خودمان اگر چه نه شاعریم ؛ نه سر پیازیم ؛ نه ته پیازیم ؛ اما هم از شعر خوش مان میآید و هم گهگاه در پرت و پلاهایی که می نویسیم از چاشنی شعر استفاده میکنیم و بیتی ؛ مصرعی ؛ رباعی ای ؛ چیزی را بکار می بریم بلکه نوشته هامان رنگ و بویی بگیرد و قابل خواندن بشود . اما اینکه بیاییم در بحث های جدی سیاسی مان از شعر حافظ و مولانا و سعدی و نظامی و ناصر خسرو مدد بگیریم بگمان مان چیزی جز خنده قبا سوختگی نصیب مان نمی کند .

حالا که صحبت از شعر و این حرفهاست این را هم برایتان بگوییم که استاد زنده یادمان مجتبی مینوی میفرمودند که : اگر ما به تعداد شاعران مان " گاو "میداشتیم می توانستیم شیر و ماست و پنیر و گوشت دنیا را بدهیم !!

اگر چه از قدیم ندیم ها گفته اند که : آخر شاعری اول گدایی است ! و شعر طنزی هم داریم که میگوید :
شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تن جان میدهند از گشنگی
با این وصف ؛ بقدرتی خدا ؛ از هفتاد میلیون نفوسی که در ایران داریم - منهای یک میلیون واعظ و روضه خوان و مرثیه خوان و مداح و نوحه پرداز و مصیبت نامه نویس - پنجاه شصت میلیون شاعر داریم که به زبان شعر سخن میگویند ؛ به زبان شعر بحث سیاسی میکنند . به زبان شعر ناسزا میدهند . و اگر چه نمی توانند میان شتر صالح و خر دجال فرقی بگذارند ؛ اما باد به بروت می اندازند و سینه شان را جلو میدهند و چنان شعر های بند تنبانی میسازند و میخوانند که صد رحمت به شعر آن خدا بیامرز که میفرمود :
خروس آ تقی رفته به هیزم
که از بوی دلاویز تو مستم
چه خوش گفته است سعدی در زلیخا
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها !!
آ سید عباس هم با من کمک کرد
که طبعش در غزل سازی است هموار !!

باری ؛ درد سرتان ندهیم .امسال عید مان به میمنت و مبارکی به خیر و خوشی گذشت و اگر عمرمان وفا کرد دو باره برای تان خواهیم نوشت و فی الواقع زیره به کرمان ؛ خرما به بصره ؛ لعل به بدخشان ؛ آبگینه به حلب ؛ قطره به عمان ؛ فلفل به هندوستان ؛ گوهر به کان ؛ شکر به خوزستان ؛ دیبا به روم ؛ حکمت به یونان ؛ نافه به ختا ؛ چغندر به هرات ؛ و سرمه به سپاهان خواهیم برد .

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه ؟ حدیث ما بود دراز .

۲ فروردین ۱۳۸۹

گرامیداشت نوروز و بهار ....

نمیدانم کجایی است
. ترک است ؟ تاجیک است ؟ پارسی است ؟ افغان است ؟ نمیدانم به کدام خاک و به کدامین مرز جغرافیایی تعلق دارد .
هر چه هست زیباست . نوعی زیبایی معصومانه و کودکانه .
هر که هست و در هر جا که زندگی میکند به پیشواز نوروز و بهار رفته است ......
دیدار بنفشه زار را باور کن
بیداری جویبار را باور کن
بر شانه شادمان گلبرگ و درخت
گستردگی بهار را باور کن


از: رضا مقصدی

۲۴ اسفند ۱۳۸۸

بهاران خجسته باد .....

آغاز سال نو به وقت کالیفرنیا : شنبه بیستم مارچ - ساعت ده و سی و دو دقیقه و سیزده ثانیه بامداد
فرا رسیدن نوروز و بهار بر همه شما عزیزان مبارک باد .
آرزو کنیم که سال جدید ؛ سال صلح . سال آزادی . سال ارج گذاشتن به حرمت انسان . سال یگانگی و راستی . سال پیروزی خرد بر جهل . سال شکوفایی غنچه های مهر . سال پیشتازی حق . سال مرگ دروغ . سال عدل و داد . سال نابودی بیداد . و سال آزادی میهن و مردم ما از چنگال اهریمن و اهریمنان باشد .
بهار و بهاران خجسته باد .....

حالا منباب خالی نبودن عریضه و بعنوان هدیه نوروزی ؛ دو تا از طنز نوشته های قدیمی ام را تقدیم حضورتان میکنم تا در آستانه بهار و نوروز غنچه های لبخند بر لبان شما شکوفا شود :

آقای جو کشاورز امریکایی ....
-------------------------
آقای جو - کشاورز امریکایی -چنان به پیسی افتاده بود که تصمیم گرفت توی مزرعه اش ؛ در حاشیه جاده ؛ یک مغازه فسقلی بسازد و پرتقال و هلو و سیب و گلابی و زرد آلو و یک مشت هله هوله دیگر بفروشد و بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان با شاش موش آسیاب بگرداند .!
عیال آقای جو - خانم مارگریت - که از حصیر بودن و ممد نصیر بودن آقای جو کفرش بالا آمده بود ؛ برای اینکه بیش از اینها بنده آه کش و به به گوی حضرت باریتعالی نباشد ؛ تصمیم میگیرد آستین هایش را بالا بزند و همه هنر آشپزی اش را بکار بگیرد و یک مشت کلوچه و شیرینی خانگی درست بکند و در مغازه فسقلی اش بفروشد بلکه خدا خدایی بکند و یک روز هم که شده باشد آب به جوی آقا شفیع برود و از این بی کفنی زنده بودن بیرون بیاید .

فردا صبحش آقای جو - کشاورز امریکایی -کله سحر ؛ مغازه اش را آب و جارو کرد و یک تابلوی حسابی با خط خوش جلوی پیشخوان مغازه اش نصب کرد که : کلوچه خانگی ؛ پنجاه سنت !
اولین مشتری آقای جو یک آقای پنجاه و چند ساله بود که داشت نرمک نرمک برای خودش در حاشیه جاده دوندگی میکرد .
این آقای محترم آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد ؛ دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه کلوچه ای - چیزی بردارد دوان دوان راهش را کشید و رفت .
فردایش دوباره سر و کله همین آقای دونده پیدا شد . آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد . دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه کلوچه ای - چیزی بردارد ؛ دوان دوان راهش را کشید و رفت !

پس فردا و پسین فردا و پس پسین فردا ؛ همین آقای دونده هر روز آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد . دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه کلوچه ای - چیزی بردارد دوان دوان راهش را کشید و رفت !

یکی دو ماهی گذشت . یک روز این آقای محترم آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد ؛ دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه چیزی بردارد راهش را کشید که برود . آقای جو از مغازه اش آمد بیرون و شروع کرد همپای او دویدن !
آن آقای محترم وقتیکه دید آقای جو دارد همپایش میدود در آمد که : هان !! لابد میخواهی بدانی چرا من هر روز پنجاه سنت روی پیشخوان مغازه ات میگذارم و میروم ؟؟!!
آقای جو گفت : نه آقا ! نه ! من فقط میخواستم به عرض مبارک تان برسانم که از امروز قیمت کلوچه هامان یک دلار شده است !!!

آقای حجت الاسلام و بیماری آرتورز ....
آقای حسین آقا شنگول و مست و خراب توی ایستگاه متروی تهران روی نیمکت نشسته بود و برای خودش روزنامه میخواند .
یک آقای حجت الاسلامی از راه رسید و آمد کنار حسین آقا روی نیمکت نشست .
حسین آقا آهسته سرش را بلند کرد و سلامی به آقا گفت و پرسید :
- ببخشید حاج آقا ! شما میدونین چه کسانی به بیماری " آرتورز " مبتلا میشن ؟؟!!
آقای حجت الاسلام بادی توی غبغب انداخت و سری جنباند و گفت :
- آدم های لا ابالی . آدم های پست . آدم های بنگی . آدم های حرام زاده . . آدم های بی ایمان . آدم های وافوری . آدم هایی که دین ندارند . آدم هایی که مایه ننگ دیگران اند ...
حسین آقا سری به نشانه تایید تکان داد و دوباره سرش را کرد توی روزنامه اش.

آقای حجت الاسلام چند لحظه ای رفت تو فکر و بعدش با خودش گفت : عجب حرفی زدم ها ؟؟!! نکند دل این مرد بیچاره را شکسته باشم ؟!
بنا بر این رو به حسین آقا کرد و گفت : برادر ! من منظور بدی نداشتم ها !!امیدوارم از من دل چرکین نشده باشین ! حالا میشود بمن بگویید چند وقت است که شما به بیماری آرتورز مبتلا هستین ؟؟
حسین آقا لبخندی زد و گفت :
- من به این بیماری مبتلا نیستم حاج آقا ! اینجا توی روزنامه خواندم که امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب به بیماری " آرتور "ز مبتلا هستن !!!


۲۱ اسفند ۱۳۸۸

این یارو پالانش کج شده ...!!



شادروان ملک المتکلمین که یکی از پیشگامان و شهدای انقلاب مشروطیت است ؛ برای آنکه فساد دستگاه روحانیت را به جهانیان نشان بدهد و بیداد گری ملایان و همدستان حکومتی آنها را به تصویر بکشد ؛ در سال 1318 قمری حقایقی را تحت عنوان " رویای صادقه " نوشته و منتشر کرده است .

او می نویسد : خواب دیدم صحرای محشر بر پا شده . آقای شیخ محمد تقی ( معروف به آقا نجفی ) را با همان بدن عنصری ؛ در حالیکه بر خر سفیدی سوار است و جمعی آخوند و اوباش دور او را گرفته اند و صلوات میفرستند ؛ وارد صحرای محشر کردند .

آقا نجفی با بهت و حیرت به اطراف نگاه میکند و از آخوندی که افسار خرش را گرفته سئوال میکند چه خبر است ؟
ناگاه از جانب حضرت باریتعالی خطابی میرسد که : ای شیخ محمد تقی ! ما تو را در دنیا به مقام جانشینی پیغمبر بر گزیدیم و احکام خود را به دست تو سپردیم و سعادت بندگان خود را در کف تو نهادیم .
ما تو را از ثروت ؛ قدرت ؛ ریاست ؛ نفوذ کلام ؛ عمر طولانی و دیگر مواهب زندگی بر خور دار کردیم ؛ چرا از وظیفه ای که پروردگار تو برای تو معین کرده بود منحرف شدی ؟؟
چرا از احکام الهی سر پیچی کردی و از طریق حقیقت و راستی منحرف شدی ؟
چرا حق و عدالت را زیر پا گذاشتی و به ظلم و بیداد گری پرداختی ؟؟
چرا از گفته پیغمبر خود دوری جسته و تحصیل علم و دانش را مخالف اسلام خواندی و پیروان فضیلت و پرهیز گاری را تکفیر کردی و باب علم و دانش را بر روی مسلمانان بستی و مردم را به بی خردی و زیستن در ظلمت جهل و نادانی تشویق کردی ؟؟
چرا ظلم به خلق خدا را پیشه خود قرار دادی و جباران و بیداد گران را تشویق و تقویت کردی ؟؟
چرا کسانی را که برای تحصیل معرفت با مشقت بسیار به ممالک مترقی و متمدن مسافرت کردند و با اندوخته ای از علم و دانش به وطن خود باز گشتند ؛ کافر و بی دین اعلام کردی ؟؟
چرا عده ای از مفسدین را بنام " طلاب علوم دینیه " گرد خود جمع کردی و به دستیاری آنها به غارت و یغمای بندگان خدا پرداختی ؟؟
چرا برای بردن ملک سید مار بینی ؛ او را تکفیر کردی و خون آن سید پیر مرد بیگناه را ریختی و از خدا و خلق شرم نکردی ؟؟
چرا دو برادر تاجر بد بخت را که طلب حقه خود را از تو میخواستند کافر و مشرک خواندی و آن بیچارگان را با آن وضع فجیع به کشتن دادی ؟؟

چرا مامور وصول مالیات را که بنا بر وظیفه ای که داشت مالیات دیوانی را از تو مطالبه میکرد تکفیر کردی و حکم به بی دینی او دادی و ان مرد مظلوم بیچاره را کشتی و خانواده ای را بی سرپرست کردی ؟؟
مطابق کدام انصاف و عدالت صدها دختر باکره ده - دوازده ساله را برای شهوترانی خود صیغه کردی و پس از چندی کامرانی ؛ آن بد بخت ها را رها کردی و در نتیجه صد ها گدا و فاحشه بوجود آوردی ؟؟
بر طبق کدام دین و شریعت ؛ مدارس جدید را خانه شیطان ؛ و موسسین آنرا کافر و بی ایمان اعلام کردی و بچه هایی را که برای تربیت به مدرسه میرفتند نا پاک و زشت سرشت خواندی و اولیای آنها را تهدید کردی و ریختن خون آنان را مباح دانستی ؟؟

آقا نجفی که از گفته های خالق خود متعجب شده بود در حالیکه انگشتانش را در میان ریش انبوه و حنا بسته خود فرو کرده بود رو به اطرافیانش کرد و گفت :
سر خر را به طرف دنیا بر گردانید .این یارو ( یعنی خدا ) پالانش کج شده و بی دین و لا مذهب است و همان حرفهایی را میگوید که بعضی زنادقه در دنیا میگویند !!!

شادروان ملک المتکلمین آنگاه برای آنکه دو رویی و ریا کاری ملایان را آشکار کند می نویسد :
ای مردم ایران ! به خدایی که جان من و شما در کف قدرت اوست ؛ اگر روزی امام زمان - که همین علما و روحانیون خود را نایب او میدانند و هر روز برای ظهور او " العجل " میگویند - ظهور فرمایند و کاری بر خلاف منافع و هوای نفس همین آیات عظام بکنند ؛ فورا تکفیرش خواهند کرد و خونش را خواهند ریخت ....

این بود قسمت هایی از کتاب " رویای صادقه " که در سال 1318 قمری نوشته شده بود اما ما ایرانی ها چون اهل کتاب نیستیم لاجرم این کتاب را نخواندیم و نا دانسته به زیر علم و بیرق خمینی رفتیم و به قعر چنان جهنمی سر نگون شدیم که بیرون آمدن از آن مستلزم فدا شدن نسل هاست .

در مورد همین آقا نجفی بگویم که : او یکی از ثروتمند ترین ملا های آن روزگار بود و ثروت او به کرور ها تومان میرسید .
میگویند : چندین سال مالیات دیوانی را نپرداخته بود .میرزا اسدالله خان رییس دارایی وقت - که در آن زمان وزیر مالیه اش میگفتند -
روزی آقا نجفی را برای تسویه حساب مالیاتی به خانه خود دعوت کرد .
آقا نجفی با جمعی از طلاب به منزل او رفتند . وزیر تا در خانه از آنان استقبال کرد و دست آقا را بوسید و با اکرام و احترام هر چه
تمام تر در صدر تالار نشانید
پیشخدمت چای و شیرینی خدمت آقا آورد .ولی آقا از خوردن خود داری کرد و با بی شرمی گفت :
-مردم بعضی صحبت ها در اطراف عقیده دینی وزیر میکنند !!لاجرم رعایت حدود شرع به من اجازه نمیدهد که چیزی بخورم !!
معنای این حرف آن بود که وزیر متهم به بی دینی یا بابیگری است .
حرف این ملای مکار که ممکن بود به قیمت جان وزیر بیچاره تمام بشود همچون صاعقه ای بر سرش فرود آمد و ناچار برای رهایی از این مهلکه مخوف با تنی لرزان و رنگ پریده ؛ کاغذ و قلم خواست و سطری به این مضمون نوشت و تقدیم حضور آقا کرد که :
" حضرت آیت الله ......از این تاریخ کلیه بدهی مالیاتی املاک و مستغلات خود را پرداخته اند و دیگر از این بابت حسابی با دیوان اعلی ندارند ..."

آقا نجفی پس از خواندن این یاد داشت خنده شیرینی فرمودند و دست بطرف شیرینی دراز کردند و و گفتند :
- من جناب وزیر را از هر مسلمانی مسلمان تر میدانم ! و روی آقای وزیر را که تا چند لحظه پیش نجس بود بوسیدند و با کامیابی به خانه شان مراجعت فرمودند ..!

ملای دیگر عصر ناصری ؛ حاجی ملا علی کنی بود که از زمین داران و فئودال های بزرگ آن عصر بشمار میرفت .
حاجی ملا علی کنی در جریان قحطی هایی که از سال 1277ببعد در ایران اتفاق افتاد ؛ سود کلانی برد .
در تواریخ دوره ناصری می خوانیم :
قسمتی از غله شهر را املاک حاجی ملا علی کنی و معیر الممالک نظام الدوله تامین میکرد . آنها در گرانفروشی از یکدیگر پیشی میگرفتند تا بهای گندم به خرواری پنجاه تومان آنروز رسید .
بقول میرزا حسین خان ؛ اگر وجود نظام الدوله و ملا علی کنی نبود ؛ هرگز گندم در تهران از پانزده تومان و هیجده تومان بالاتر نمیرفت . بقول او : هر وقت شتر های زنبورک خانه بار آوردند ؛ اگر گندم خرواری پانزده تومان بود نظام الدوله گفت کمتر از بیست تومان نمیدهم ؛ ما هم مجبورا خریدیم ؛ فورا حاجی ملا علی شنید و گفت : نرخ در 25 تومان است .
به این ترتیب قیمت گندم به خرواری پنجاه تومان رسید ....

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

روزنامه نگاری ایرانی ....و ودکای روسی ...!!



**این رفیق مان علیرضا خان - که سالهای سال کتابفروشی توکا را در سن حوزه می چرخانید - و دست آخر با یک عالمه قرض و قوله عطای کتابفروشی را به لقایش بخشید و بقول معروف " جان گرو جامه گرو " در غبار زمانه گم شد ؛ حالا در لس آنجلس یک مجله طنز راه انداخته است بنام " عسل "

علیرضا خان ؛ دو شماره از طنز نامه " عسل " را برایم پست کرده است و مثل ملا نصر الدین خدا بیامرز که جوالدوز به تخم مبارکش فرو میکرد و هوارش بلند بود که " وای به دادم برسید " ایشان هم هوارشان در آمده است که ای خلایق ایرانی ! شما چرا برای کله پاچه و کنیاک فرانسوی و ویسکی جانی والکر تان پول خرج میکنید اما همینکه می خواهید چهار قران برای مجله ای یا کتابی بسلفید انگاری پول را به جان تان بسته اند و جاضر نیستید صنار سه شاهی به فلان روزنامه کمک کنید ؟؟!!

یاد دوست از دست رفته مان دکتر محمد عاصمی افتادم . دکتر عاصمی پس از کودتای 28 مرداد و آن افتضاحی که توده ای ها بار آورده بودند بار و بندیلش را بسته بود و رفته بود آلمان و سالهای سال مجله " کاوه " را در آنجا منتشر میکرد و با وجودی که از توده ای ها هزار جور تهمت و ناسزا شنیده بود و می شنید ؛ باز هم نوشته ها و فضل فروشی های آنها را در مجله اش چاپ میکرد .

یک روز بهش گفتم : ممد جان ! تو دیگر چرا ؟؟
در جوابم گفت : میدانی حسن جان !توده ای بودن عینهو مثل این است که آدم به بیماری سیفلیس مبتلا شده باشد ! این بیماری لاکردار ممکن است یکسال ؛ دو سال ؛ سه سال ؛ دست از سرت بر دارد اما می بینی یکهو عود میکند و روزگارت را سیاه میکند ! بعدش غش غش می خندید و میگفت : روزنامه نگاری هم دستکمی از ابتلای به بیماری سیفلیس ندارد . آدم گاهی اوقات از هر چه نوشتن و روزنامه و مجله عقش میگیرد اما بالاخره یک روز این بیماری دو باره عود میکند و پدر صاحب بچه را در میآورد .
حالا حکایت این رفیق مان علیرضا خان است .

میگویند خدا بیامرز ملا نصر الدین صد دینار میگرفت سگ اخته میکرد یک عباسی میداد میرفت حمام ! ما هم بیست و چند سال پیش ؛ که تازه به امریکا آمده بودیم سیفلیس روز نامه نگاری مان عود کرد و مثل ملا نصر الدین خدا بیامرز رفتیم سه چهار تا بی کله تر و بی عقل تر از خودمان را پیدا کردیم و یک روز نامه راه انداختیم بنام خاوران .
صبح کله سحر پا میشدیم و میرفتیم دنبال کار گل . شب که میشد خسته و مانده از سانفرانسیسکو میآمدیم سن حوزه و می نشستیم توی دفتر خاوران و تا دم دمای صبح جوالدوز به تخم چشمان مان میزدیم و خاوران را با خون جگر منتشر میکردیم و مجانی میدادیم دست مردم . وقتی روزنامه دست خلایق میرسید کلی به به و چه چه تحویل مان میدادند و هندوانه زیر بغل مان میگذاشتند و هزار تا نامه فدایت شوم برای مان می نوشتند ؛ اما بقدرتی خدا یکی شان نمی پرسید که هزینه چاپ آنرا از کجا میآورید و یکی شان حاضر نبود دو دلار کف دست مان بگذارد و بگوید عمو جان خرت به چند ؟؟!!
پنج سال تمام دویدیم و جان کندیم و برای خودمان و هفت پشت مان هزار تا دشمن تراشیدیم و دست آخر جان مان به به لب مان رسید و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و رفتیم پی بد بختی ها مان .
وقتی روزنامه تعطیل شد تازه جماعت ایرانی از خواب بیدار شدند و هوار شان در آمد که : ای آقا !! چرا به ما نگفتی کمک تان کنیم؟
حالا حکایت رفیق مان علیرضا خان است .

میگویند : حرف حرف میآورد باران برف . یادش به خیر ؛ ما در جوانی هامان چند سالی در رادیو رشت کار میکردیم . خبر نگار بودیم . در رشت یک حاج آقایی بود بنام حاج اسفندیار سر تیپ پور که یک روزنامه چهار ورقی منتشر میکرد . اسمش بود روزنامه رویین . از آن روز نامه هایی بود که صفحه اولش همیشه خدا تمثال اعیحضرت همایونی و علیاحضرت شهبانو و خاندان جلیل ! سلطنت بود و مابقی صفحاتش یا آگهی حصر وراثت و ثبت شرکت ها و نمیدانم آگهی مناقصه و مزایده و اینجور زهر ماری ها یا هذیاناتی در باره رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ !!

این آقای حاج آقا که فهمیده بود ما هم به سیفلیس روزنامه نگاری مبتلا هستیم یک روز آمده بود سراغ مان که : فلانی ! بیا روزنامه ما را سر دبیری کن و هفته ای هم صد تومان بگیر .
آن روز ها صد تومان کلی پول بود . ما خودمان حقوق مان در رادیو چهار صد و چهل تومان بود . ما هم بهوای صنار سه شاهی آستین های مان را بالا زدیم و شدیم سر دبیر روزنامه رویین . در طول هفته خبر ها و مقاله ها را میفرستادیم و خودمان هم عصر پنجشنبه میرفتیم چاپخانه و کار تیتر زدن و صفحه بندی و تصحیح نمونه های چاپی را انجام میدادیم .

یک روز حاجی اسفندیار تلفن زد و گفت : فلانی ! یک تیتر درشت بزن که : در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟؟ زیرش هم بنویس مشروح گزارش هفته آینده .
پرسیدیم : حاج آقا ! مگر در برق منطقه ای شمال چه خبر است ؟
گفت : نمیدانی حسن جان ! نمیدانی ! نمیدانی این پدر سوخته ها چه رشوه هایی میگیرند .
ما را می بینی ؟ خر شدیم و یک تیتر درست حسابی زدیم که : در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟ .زیرش هم نوشتیم : مشروح گزارش هفته آینده .

هفته آینده وقتی برای سر و سامان دادن کار ها به چاپخانه رفتیم دیدیم حاج آقای ما هم آمده است .
گفتیم : خب ؛ حاج آقا !گزارش رشوه خواری های برق منطقه ای را بده چاپش کنیم .
نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه بما انداخت و گفت : فراموشش کن حسن جان !!
گفتیم : چی چی را فراموش کنیم حاج آقا ! ما هفته پیش یک تیتر گل و گنده زده ایم که در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟ حالا جواب مردم را چه بدهیم ؟؟
حاج آقا خنده ای کرد و دستی به پشت مان زد و گفت : فراموش کن جوان !!
و سالهای سال گذشت تا جوانکی که ما باشیم حالی مان بشود که بابا ! حاجی آقا سهمش را گرفته است و حالا مهر خاموشی به لب زده است .!

یک داستان دیگری برای تان بگوییم برویم پی کارمان .
یک روز حاج آقا از تهران آمد و با خودش کلیشه ای را آورد و گفت : حسن جان ! این کلیشه را صفحه آخر روزنامه چاپ کن .( آنروزها مثل امروز نبود که تکنولوژی کار ها را آسان کرده باشد . ؛ عکس ها را اول باید کلیشه میکردند بعد چاپ )
ما دیدیم کلیشه ای است تبلیغاتی در باره ودکای اسمیرنوف !
گفتیم : حاج آقا ! بنظر شما چاپ این کلیشه برای مان درد سر درست نمی کند ؟
گفت : چه درد سری ؟
گفتیم : شما حاج آقا هستید ! همه صدا تان میکنند حاج اسفندیار سر تیپ پور ! اگر ما بخواهیم توی روزنامه مان تبلیغ ودکای اسمیرنوف بکنیم این بازاری های کله پوک و این روضه خوانها فردا هزار جور بامبول بازی راه نمی اندازند و فریاد وا اسلاما شان تا آسمان هفتم نخواهد رفت ؟؟
آقای حاجی آقا سری جنبانیدند و تاملی کردند و فرمودند : راست میگویی ! روزنامه را چاپ کن . اما فقط توی ده شماره اش این کلیشه را بگذار !
ما هم روزنامه را بدون آن کلیشه چاپ کردیم . اما فقط ده شماره اش را با کلیشه ودکای اسمیرنوف بچاپ رساندیم . آقای حاج آقا این ده شماره را گذاشت توی پاکت و فرستاد برای همان شرکتی که گویا کار توزیع ودکای اسمیرنوف را در ایران بعهده داشت و بابت همین ده شماره ؛ دو هزار تومان تیغ شان زد !
آنجا بود که ما فهمیدیم روزنامه نگاری در مملکت گل و بلبل یعنی چه ؟؟

حالا همه این داستانها را گفتیم که چه بشود ؟ که به رفیق مان علیرضا خان بگوییم : ول معطلی رفیق !!

بقول مسعود سعد سلمان :
نصیحتی پدرانه ز من نکو بشنو
مگرد گرد هنر هیچ ؛ که آفتی است هنر .


۱۱ اسفند ۱۳۸۸

ایران چه سر زمین غریبی است .....





ایران ؛ چه سر زمین غریبی است
ایران ؛ این سر زمین عجایب

از دهانه کوههای آتشفشان خسته و خاموشش
جز لخته های خون
جز دست و پا و پیکر صد پاره
چیزی نمی جهد بیرون

ایران ؛ چه سر زمین غریبی است
و انچه در مزارع سر سبزش سبز میشود
استخوان جمجمه انسان است
که سر انجام
در انفجار بهت چشم های به در مانده
گل میدهد
گل های تیره رنگی
که شکل مردمک چشمان را دارد .

ایران چه سر زمین غریبی است
از چشمه سار های فراوانش
که قاعدتا باید
آبی به روشنی اشک چشم کودک گریانی
فواره وار
بیرون جهیده و به دنیا صفا دهد
خون می جهد به سرخی آتش
و تا عرش آسمان
پرتاب میشود .

ایران چه سر زمین غریبی است
ایران ؛ این سر زمین قدیمی
چه سنت تلخی دارد
از زمانه بیداد خسرو سفاک
تا دوره تسلط تاریکی
تا دوره هجوم لشکر آدمخواران
انسان ریز و درشتش را
در دشت و کوه و دمن
گاهی به سر ؛ و زمانی از پا
در خاک کرده اند

آه ...ای سر زمین عجایب !
آیا زمان آن نرسیده است
که انبوه لاله های فراوانت در خاک
یک بار ؛ گل دهد ؟؟
آیا زمان آن نرسیده است ؟؟

" بهروز امین "