دنبال کننده ها

۳ بهمن ۱۳۸۸

رشوه بدهید تا رستگار شوید ......!!

رشوه بدهید تا رستگار شوید ...!!


داشتم مجله تایم را ورق میزدم .آمار و ارقامی دیدم که کله ام سوت کشید . به این ارقام نگاه کنید :

** سازمان ملل میگوید : مردم افغانستان در سال 2009 مبلغی معادل دو و نیم میلیارد دلار به سیاستمداران ؛ قاضی ها ؛ و پلیس آن کشور رشوه داده اند . دو و نیم میلیارد دلار !!
کاشکی سازمان ملل آماری هم منتشر میکرد که ببینیم مردم فلکزده ایران در این یکسال چند میلیارد دلار به حاکمان شرع ؛ آقا زاده ها ؛ سرداران اسلام ؛ آژان دلهره ها ؛ و آیات عظام رشوه داده اند .

________

** چهل و هفت در صد از مسلمانان امریکایی میگویند که آنها اول مسلمان هستند بعد امریکایی . بیست و دو در صد هم میگویند آنها نخست امریکایی اند بعد مسلمان .

- راستی ؛ چند درصد مردم ایران ؛ نخست ایرانی اند بعد مسلمان ؟؟

-----------

یک مرکز مطالعاتی وابسته به شرکت بیمه kaiser اعلام کرده است که در امریکا ؛ کودکان و نوجوانان این کشور روزانه هفت ساعت و نیم یا به تماشای تلویزیون و شنیدن موسیقی مشغول اند و یا اینکه با کامپیوتر ؛ تلفن همراه ؛ و بازی های کامپیوتری خود را سرگرم میکنند .

حالا این آقا زادگان امریکایی کی درس می خوانند حضرت باریتعالی میداند .

----------

جمهوری خلق چین در سال 2009 معادل یک تریلیون و دویست میلیارد دلار از تولیدات خود را به سرتاسر جهان صادر کرده است .( این را میگویند کشور کمونیستی سرمایه داری !!)

خدا بسر شاهد است از این یک تریلیون و دویست میلیارد دلار صادرات چینی ؛ حتی یکی شان هم به لعنت سگ نمی ارزد . حالا چرا مردم دنیا این بنجل های بند تنبانی را میخرند خداوند عالم میداند .

---------

آقای warren Beatty هنر پیشه خوش بر و روی امریکایی در طول زندگی خود با دوازده هزار و هفتصد و هفتاد و پنج علیا مخدره زیبا رو به رختخواب رفته است .( مگر این آقای محترم کار دیگری غیر از این کارهای بی ناموسی نداشته ؟؟)
مجله تایم میگوید این آمار را از کتابی گرفته است که بتازگی در باره زندگی آقای وارن بتی منتشر شده است .

- خدا یک جو شانس بدهد ! این آقای وارن بتی همه این بی ناموسی ها را زمانی کرده است که هنوز آن اکسیر معجزه آسا - یعنی وایاگرا -کشف نشده بود ! لابد ایشان آن پند شیخ یک لاقبای سخندان شیرازی را آویزه گوش داشته اند که :
مردیت بیازمای وانگه زن کن !

----------

در اسراییل یک مرد مردستان بنام آقای Goel Ratzon توسط پلیس دستگیر و راهی هلفدونی شده است .
جرم آقا ؟؟
جرم آقای Ratzon این است که هفده همسر و 89 فرزند دارد !
ایشان به خبرنگاران گفته است : من یک مرد کامل هستم ! من همه آن صفاتی را دارا هستم که خانم ها طالب آن اند !
معجزه وایاگرا را می بینید ؟؟

--------
در فرانسه قرار است قانونی وضع شود تا زینب کماندو های مسلمان نتوانند با لباس هایی که از نوک سر تا انگشتان پای شان را پوشانده است در انظار عمومی ظاهر بشوند .
یکی از این رقیه خاتون های مقیم فرانسه که بقدرتی خدا قیافه اش عینهو کدوی جعفر آباد را میماند گفته است که : مثل این است که بما بگویند لخت مادر زاد به خیابان بیایید !

یکی نیست به این بی بی زبیده بگوید : همشیره ! تو اگر لخت مادر زاد بیرون بیایی نه تنها کسی محل سگ بهت نمیگذارد بلکه ممکن است خلایق زهره ترک هم بشوند .

_______

برای خواندن اصل خبر ها به آخرین شماره مجله تایم مراجعه بفرمایید .TIME-VOL 175-NO 4

۲ بهمن ۱۳۸۸

بعضی ها اینجوری معامله میکنند ....


Morris (the father) says to his son:

"I want you to marry a girl of my choice".

The son says: "I will choose my own bride".

Morris says: "But the girl is Bill Gates' daughter".

The son answers: "Well, in that case, yes ok".

Morris then approaches Bill Gates and says:

"I have a husband for your daughter".

Bill Gates answers: "But my daughter is too young to get married"!

Morris says: "But this young man is a vice-president of the World Bank".

Bill Gates answers: "Ah, in that case, yes ok".

Finally Morris goes to see the president of the World Bank.

Morris says: "I have a young man to be recommended as a vice-president".

The president answers: "But I already have more vice-presidents than I
need".

Morris says: "But this young man is Bill Gates' son-in-law".

The President answers: "Ah, in that case, yes ok".



۱ بهمن ۱۳۸۸

افشای وصیت‌نامه اشتراكی اساتید!

»گافنیوز«

اتحادیه اساتید دانشگاه های ایران خبر از تهیه و تنظیم پیش‌نویس وصیت‌نامه مشترك میان تمامی اساتید عضو این اتحادیه داد.

سخنگوی اتحادیه اساتید دانشگاه های ایران به خبرنگار ما اعلام كرد در پی تصاحب استاد شهید علی‌محمدی پس از درگذشت وی توسط مخالفان آن مرحوم، این اتحادیه پیش نویس وصیت‌نامه مشتركی را آماده كرده است.

دكتر مسعود علی‌محمدی یكی از اساتید برجسته فیزیك دانشگاهی ایران و حامی میرحسین موسوی بود كه پس از به شهادت رسیدن توسط بمب، از سوی دولت و رسانه‌های حكومتی به عنوان یكی از حامیان دولت به سرقت رفت.

به گفته سخنگوی این اتحادیه پس از این اقدام كه با خشونت نیز همراه بود و از شدت تابلو بودن منجر به آن شد كه برای نخستین بار در طول تاریخ بشریت انجمن اسلامی و بسیج دانشجویی یك دانشكده بر علیه مرده‌دزدی و اهانت به شركت‌كنندگان در مراسم بیانیه مشترك صادر كنند؛ آن دسته از اساتید دانشگاه‌های ایران كه به طرفداری از دولت و شخص احمدی‌نژاد به هیچ وجه افتخار نمی‌كنند، مصمم شدند تا با تنظیم وصیت‌نامه‌های مشترك از دزدیده شدن و مصادره شدن خودشان پس از مرگ جلوگیری كنند.

بنابراین گزارش، وصیت‌نامه های مذكور تك برگی بوده و فقط چند جای خالی برای تعیین مشخصات دارند كه پیش نویس آنها به شرح زیر است و پس از تایید توسط هیات امنای اتحادیه اساتید مذكور (اگر تا آن موقع شربت شهادت را در حلقومشان خالی نكنند) به طور رسمی منتشر خواهدشد و در دسترس عموم قرار خواهند گرفت:

به نام خدا

وصیت‌نامه

بدین‌وسیله اینجانب ............... استاد رشته فیزیك/شیمی/زیست شناسی/.../........... در دانشكده علوم/ فنی/ اقتصاد/.../............. كه در تاریخ ............ با انفجار بمب/شلیك گلوله/ سقوط داربست/ خفت شدن طناب دار/ شیرجه در اسید سولفوریك/.../................. شربت شیرین شهادت را نوشیدم اعلام می دارم كه:

1- اینجانب به هیچ وجه دانشمند هسته‌ای نبوده و نیستم.
2- بنده به تمام مقدسات قسم می‌خورم كه طرفدار آقای احمدی‌نژاد نبودم.
3- اینجانب خبرگزاری‌های دولتی و بخصوص كفاربوس (كیهان.فارس.ایرنا.رجانیوز.بیست و سی) را به تمام مقدسات قسم می‌دهم كه از بنده "دانشمند متعهد" نسازند چون اگر آنها بگویند ماست سفید است، برخی از مردم مطمئن می شوند ماست سیاه است.
4- من هیچ نسبتی با آقای جواد لاریجانی، آقای حداد عادل، آقای دانشجو و امثال اینها ندارم و خواهش می‌كنم برای شركت در تشییع جناره من به خودشان و سایرین زحمت ندهند.
5- این حقیر به تمام برادران نظامی و انتظامی اعم از لباس شخصی و لباس رسمی چه شوكر و گاز فلفل داشته باشند و چه نداشته باشند، التماس می‌كنم از شركت در تشییع جنازه اینجانب خودداری نموده و كار گریه انداختن مشایعت كنندگان را به مداحان و روضه‌خوانان بسپارند.

امیدوارم با درنظر گرفتن موارد فوق از لرزیدن پیكر اینجانب در تابوت و گور جلوگیری به عمل آید، البته اگر چیزی از پیكر اینجانب باقی مانده باشد.


امضا و اثر بیست انگشت دست و پای صاحب وصیت‌نامه
امضای شاهد اول امضای شاهد دوم

۲۵ دی ۱۳۸۸

نماز صبح یک رکعت ! بدون وضو ..!!

یکی از این بندگان ببوی حضرت باریتعالی ؛ آمده بود در یکی از این شهرهای کویری مسجدی ساخته بود به این خیال که لابد امت اسلام برای خواندن نماز به آنجا خواهند رفت و فاتحه ای هم نثار جد و آبای ایشان خواهند کرد . اما یک ماه گذشت و دو ماه گذشت و سه ماه گذشت و هیچ تنابنده ای پایش را توی مسجد آقا نگذاشت .

این بنده خدا ؛ ناچار شد به سبک و سیاق کاسبکاران ینگه دنیایی - که معمولا وقتی میخواهند بنجل های بند تنبانی شان را آب بکنند یک کلک آبدوغ خیاری سوار میکنند و میگویند " یکی بخرید دو تا ببرید " تابلویی به این مضمون بنویسد و روی دیوار مسجدش نصب بکند که :
نماز صبح یک رکعت ! بدون وضو !!
حالا حکایت رهبر معظم انقلاب است

این آقای رهبر معظم ( یا بقول بچه ها رهبر معذب ) که انگاری خداوند عالم روی شان را با آب مرده شوی خانه شسته است ؛ وقتی دو زاری شان افتاد که کم مانده است خلایق زرت ایشان را قمصور بفرمایند ؛ یابو ورشان داشت و با کبر و ناز و حاجب و دربان و ننه قمر ها و دده سیاه ها و بادنجان دور قاب چین ها و چاقو کشان شان ؛ یک پا چارق و یک پا گیوه پریدند وسط میدان و پس از شمر خوانی کردن های صد تا یک غاز متداوله ؛ یک عالمه برای ملت مان شاخ و شانه کشیدند که هر کس مقابل شان سینه سپر بکند و حرفی از آزادی و عدالت و نمیدانم حقوق بشر بزند ؛ جوابش را با داغ و درفش و کهریزک و اوین و تبعید و دار خواهند داد . بعد وقتی فهمیدند خلایق هم شام کوفه و هم صبح کربلا را دیده اند و برای توپ و تشر های ایشان تره هم خرد نمی کنند ؛ مثل سگ پا سوخته یک بساط معرکه گیری فقیهانه راه انداختند و هی تیر انداختند و کمان پنهان کردند و دست آخر پای امریکا و انگلستان و اسراییل و روس و پروس را بمیان کشیدند بلکه ملت بخاطر در بلا بودن از بیم بلا دو باره با پای خودشان به سلاخ خانه بروند و از باران به ناودان بگریزند و کاه بدهند و کلاه بدهند و یک غاز و نیم هم بالا بدهند !

حالا هم که به میمنت و مبارکی ؛ هم ریسمان پاره شده ؛ هم دوک شکسته ؛ هم خیک دریده ؛ و هم خر افتاده ؛ آقای رهبر معظم چون می بینند آب شان به کرت آخر است و حکومت شان دارد چانه آخری را می اندازد ؛ آمده اند هم با گرگ دنبه می خورند و هم با چوپان گریه میکنند و آخرین تیر ترکش شان را هم پرتاب کرده اند و لابد می خواهند با کون گنجشک تخم غاز بکنند ؛ غافل از آنکه آن قبری که رویش گریه میکنند مرده تویش نیست ....

یکی نیست به این آقای رهبر معظم بگوید : آخر ای بنده خدا ! نه آب توی شیر کن ؛ نه نماز شبگیر کن .
بقول شیرازی ها : عامو ! نشاشیدی شب دراز است !
یا بقول مولانا :
ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش ....

۲۲ دی ۱۳۸۸

یارب دعای خسته دلان مستجاب کن ...!!

یک بنده خدایی رفته بود به یک روستا . دید آقا معلم روستا بچه های مدرسه را ریسه کرده است و میبردشان به صحرا .
پرسید : کجا تشریف می برید ؟؟
گفت : میرویم صحرا تا دعای باران بخوانیم .
پرسید : توی این هوای داغ این بچه های بیچاره را چرا می برید ؟ بهتر نبود پدر مادر های شان را می بردید ؟؟
آقا معلم گفت : چون بچه ها هنوز گناهی نکرده اند دعای شان در بارگاه حضرت باریتعالی مستجاب تر است !
مرد سری جنبانید و گفت : اگر دعای کودکان مستجاب شدی ؛ هیچ معلمی روی کره زمین زنده نماندی !!

حالا حکایت ماست :
ماه پیش ؛ رفته بودیم شب شعر . نشستیم و چای دیشلمه ای نوشیدیم و زولبیا بامیه ای لمباندیم و به شعر های شاعران گوش دادیم و کلی مستفیض شدیم .

در این شب شعر ؛ دوست شاعرم مسعود سپند در آمد که : آقای دکتر محمد عاصمی مدیر مجله کاوه به سرطان مبتلا شده و در بیمارستان است . خلایق سری به تاسف جنباندند و برای سلامتی آن ببوی مازندرانی دعا کردند !

فردایش ؛ صبح که از خواب پا شدیم ؛ اولین خبری که به گوش مان رسید این بود که : دکتر محمد عاصمی در گذشت .
ما را می بینی ؟ به خودمان گفتیم : حالا که دعای مان به این سرعت - آنهم اینطوری - مستجاب میشود ؛ بهتر نیست یه خورده دعا به جان رهبر معظم انقلاب ( یا بقول بچه ها رهبر معذب انقلاب ) بفرماییم بلکه حضرت باریتعالی با الطاف بیکران خودش سایه منحوس ایشان و سایر عمله جور را از سر ملت مان کم بفرماید ؟؟

بنا بر این همه با هم دست به دعا برمیداریم و میگوییم : پروردگارا ! از عمر ما بر دار و به عمر رهبر معظم انقلاب بیفزا !!
آمین یا رب العالمین !!

۲۰ دی ۱۳۸۸

روایت رنج انسانی......




کشتار ارامنه به روایت محمد علی جمالزاده ...


محمد علی جمالزاده که در سال ۱۹۱۵ از برلین به ایران سفر کرده بود ، پس از يک اقامت شانزده ماهه در ایران ؛ دوباره راهی آلمان می شود و بر سرراه خود با کاروان آوارگان ارمنی برخورد می کند.

جمال زاده، اول آوريل ۱۹16 از بغداد حرکت کرد و روز ۱۸ ماه مه همان سال به برلين رسيد. روزهای مسافرت جمال زاده درست برابر است با تاريخ روزهايی که منابع ارمنی از آن به عنوان ايام کشتار هم ميهنا ن و هم کيشان و هم نژادان خود به دست نيرو های عثمانی ياد میکنند.

آنچه می خوانید بخش هایی از روایت جمالزاده از این سفر است که از کتاب " سرگذشت و کار جمالزاده " نقل میشود .


کاروان مرده های متحرک

بعد از ظهری بود به جايی رسيديم که ژاندارم ها به يک کاروان از اين مرده های متحرک در حدود چهار صد نفری قدری مهلت استراحت داده بودند. مرد و زن هر چه کهنه و کاغذ پاره پيدا کرده بودند با نخ و قاطمه و طناب به جای کفش به پا های خود بسته بودند، بطوريکه هر پايی مانند يک طفل قنداقی به نظر می آمد.

مرد و زن مشغول کاوش خاک و شن صحرا بودند تا مگر ريشه خار و علفی به دست آورده سد جوع نمايند.

زنی به من نزديک شد و دو دختر هيجده نوزده ساله خود را نشان داد که موی سر آن ها را برای اينکه جلب نظر مردان هوسباز را نکند تراشيده بودند و به زبان فرانسه گفت: "اين ها دخترهای منند و دارند از گرسنگی تلف می شوند، بيا محض خاطر خدا اين دو دانه الماس را از من بخر و چيزی به ما بده که بخوريم و از گرسنگی نميريم."

خجالت کشيدم و چون آذوقه خود ما هم سخت ته کشيده بود آنچه توانستم دادم و گفتم الماس هايتان مال خودتان.

مرد مسنی نزديک شد و با فرانسه بسيار عالی گفت: "من در دانشگاه استانبول معلم رياضيات بودم و حالا پسر ده ساله ام اين جا زير چشمم از گرسنگی می ميرد. ترا به خدا بگو اين جنگ [جنگ جهانی اول] کی به آخر می رسد؟"

جوابی نداشتم به او بدهم ولی دردل می دانستم که با اين مردم گرگ صفت که اسم خود را اولاد آدم و اشرف مخلوقات گذاشته اند، هرگز جنگ پايان نخواهد يافت. لقمه نانی به او دادم. دو قسمت کرد يک قسمت را در بغلش پنهان کرد و قسمت ديگر را با ولع شديدی شروع به خوردن نهاد.

گفت: "تعجب می کنی که اين نان را خودم می خورم و به بچه ام نميدهم ولی خوب می دانم که بچه ام مردنی است و همين يکی دو ساعت ديگر و بلکه زودتر خواهد مرد و در اين صورت فايده ای ندارد که اين نان را به او بدهم و بهتر است برايم خودم نگاه بدارم."

همان روز وقتی به نزديکی آبادی مختصری رسيديم همانجا پياده شديم. آذوقه ما تقريبا تمام شده بود و هر کجا ممکن بود باز هر چه به دست می آورديم می خريديم. آن شب جايی منزل کرده بوديم که باز گروهی از ارامنه را مثل گوسفند در صحرا ول کرده بودند. ما نيز توانستيم از عرب های ساکن آبادی گوسفندی بخريم. همانجا سر بريدند و آتش روشن کرديم که کباب حاضر کنيم.

همينکه شکمبه گوسفند را خالی کردند مايعی نيم سفت و سبز رنگ که بخاری از آن بلند می شد، بر زمين ريخت. بلافاصله جمعی از ارمنی ها از زن و مرد خود را به روی آن انداخته با ولع عجيبی به خوردن آن مشغول شدند.

با چنين مناظری روز به روز به آهستگی جلو می رفتيم. کم کم مزاج خود ما نيز ضعف يافته حالت خوشی نداشتيم و بخصوص از امتلاء معده در زحمت بوديم بطوريکه هر کدام از ما روزی چند بار مجبور می شد در کنار جاده برای تسکين معده پياده شود. قرار گذاشته بوديم هر وقت کسی پياده شد و پس تپه ای رفت ديگران توقف کنند تا او برگردد و سوار شود.


روزی نزديکی های غروب بود که من پياده شدم و در پس تپه ای از خاک به کناری رفتم. هنوز ننشسته بودم که چشمم به جمجمه ای افتاد که از تن جدا شده و آن جا افتاده بود. هنوز اندکی گوشت و پوست بر آن باقی بود و موهای سرخ رنگی داشت. فهميدم ارمنی است و سخت ناراحت شدم. از جا برخاستم و با حالی خراب به جانب دوستان و همسفران به راه افتادم ولی وقتی به محل موعود رسيدم ديدم رفته اند و دور شده اند و احدی در آن جا نيست. هم تعجب کردم و هم متوحش شدم و نمی فهميدم چه پيش آمده که مرا گذاشته و رفته اند!

جای چرخ ها در روی شن راه به خوبی ديده می شد. فهميدم که بايد در دنبال آن ها افتاد و به جلو رفت و الا جسد من نيز مانند آن همه جسد ارامنه نقش آن صحرای عربستان خواهد شد.

با آن ضعف و ناتوانی تا توانستم به جلو رفتم. خوشبختانه هنگام غروب آفتاب بود و ياران نيم فرسنگی بالاتر پياده شده بودند. از ديدن من تعجب کردند و در جواب اعتراض و پرخاش من يکصدا گفتند تقصير حاجی است که گفت خوب می داند که حال تو خراب تر از آنست که بتوانی به اين مسافرت ادامه بدهی و بهتر است ترا همانجا به خدا بسپاريم.

فحش زيادی به حاجی خدا نشناس دادم و گفتم اين جزای من است که چون گفتی با پدرم دوست بوده ای و جانت در خطر است ترا با خود آوردم. ديگران هم به او تاختند و چون به شهر حلب نزديک شده بوديم گفتند ديگر حاضر نيستيم با اين شخص همسفر باشيم و چمدانش را از درشکه پايين انداختند و گفتند حالا ما ترا به خدا می سپاريم.

از قضا چمدانش باز شد و ديديم ايشان يک کيسه برنج دست نخورده با خود دارند که با آنهمه زحمتی که ما از بی آذوقگی داشتيم بروز نداده است. در هر صورت حاجی را آن جا رها ساختيم و راه افتاديم.

چند ماه از آن تاريخ گذشته بود که سر [و کله حاجی در برلن پيدا شد. آمد و با زبان بازی غريبی عذر خواهی کرد. ولی طولی نکشيد که شنيديم پليس مخفی آلمان مچ حاجی آقا را گير آورده و معلوم شده است که ايشان برای يکی از مملکت های دشمن آلمان جاسوسی می کرده اند. او را دوباره به خاک ترکيه بردند و از قراری که بعد ها شنيديم در همانجا تير بارانش کرده بودند.

بايد دانست که در همان زمان اهالی مملکت سويس تعدادی از کودکان ارمنی را به وسيله مؤسسه صليب سرخ از خاک ترکيه به سويس آوردند و بعضی از آن را رسما فرزند خود دانستند و آن ها را تربيت دادند و امروز هنوز در شهر ژنو عده ای از آن ها باقی هستند که عموما دارای مقاماتی شده اند از قبيل دکتر عربيان پزشک معروف کودکان و چند تن طبيب و جراح و مهندس و معمار معروف شهر که همه از همان ارامنه ای هستند که سويسی ها آن ها را از مرگ حتمی نجات داده و تربيت و بزرگ کرده اند.

بسیجی.....


کاریکاتوری از نیویورک تایمز --هشتم ژانویه 2010