دنبال کننده ها

۲۹ آبان ۱۳۸۸

یک لپ تاپ هسته ای گم شده است ....!!!



در ایران ؛ یک لپ تاپ هسته ای که حاوی مطالب بسیار سری در باره ناسیسات اتمی کشور مان بوده ؛ گم شده است و همه ملایان - از امام جمعه سولقان بگیر تا رهبر معظم انقلاب - سر و سینه زنان دنبالش میگردند .

خبر گزاری " جهان نیوز " که این خبر را منتشر کرده ؛ با دستپاچگی اعلام کرده است که این لپ تاپ هسته ای که به یکی از دانشمندان اتمی اسلامی تعلق داشته ؛ توسط " عوامل سرویس های جاسوسی بیگانه " ربوده شده است ! اما نگفته است این " بیگانگان " از چه قماشی بوده اند .
گفته میشود این دانشمند اتمی فعلا دست به دامان امامزاده عبدالله و شاه عبدالعظیم و امامزاده بی غیرت و سر کتاب نویسان و فالگیران و رمالان و دعا نویسان میدان توپخانه شده و کلی هم نذر و نیاز کرده است بلکه این لپ تاپ اتمی قبل از اینکه بدست عوامل استکبار جهانی بیفتد پیدا بشود و اطلاعات ذخیره شده در آن بدست ناکسان و نا محرمان نیفتد .
همچنین گفته میشود این دانشمند اسلامی ؛ دو تا گوسفند نذر بارگاه کبریایی حضرت معصومه کرده است و یک نامه فدایت شوم هم به نشانی " آقا امام زمان " در چاه چمکران انداخته است و عهد و پیمان بسته است بمحض پیدا شدن این لپ تاپ اتمی ؛ گوسفند ها را سر بریده و با گوشت آنها یک " باربی کیوی اسلامی " برای مستضعفان و مستاصلان براه بیندازد .

خبر نگار ما که بر خلاف خبر نگار جهان نیوز ؛ دماغش را توی هر سوراخ سنبه ای فرو میکند و با عوامل صهیونیزم جهانی هم سر و سری دارد ؛ گزارش داده است که یکی از " عوامل سرویس های جاسوسی بیگانه " با او تماس گرفته و گفته است ما این لپ تاپ اتمی را دزدیده ایم ؛ اما هر چه کند و کاو میکنیم بجای اسرار اتمی؛ چیزی جز یک مشت مهملات در باب آداب خلا رفتن و روش های همخوابگی با گاو و گوسفند و فیل و عمه جان ! در آن پیدا نکرده ایم .

خبر نگار ما میگوید : این عوامل سرویس های جاسوسی بیگانه بقدری از قافله عقب اند که نمیدانند دانشمندان اسلامی ما همه اسرار اتمی را بصورت توضیح المسائل می نویسند تا نا محرمان از آنها سر در نیاورند .
شما توضیح المسائل امام خمینی را نگاه کنید ؛ خیال میکنید آنهمه اطلاعات ناب و ذیقیمتی که در باره جماع و لواط و نمیدانم خاله جان و عمه جان و بز و بزغاله در آن امده است همینطور سرسری است و عمق و معنای دیگری ندارد ؟؟واقعا که کور خوانده اید داداش !! همه آنها اطلاعات سری اتمی است . باور نمی فرمایید ؟ بر دارید ورقش بزنید تا حالی تان بشود !!

۲۸ آبان ۱۳۸۸

جمهوری سکوت .....

از :ژان پل سارتر

"ما هيچ وقت به اندازه دوران اشغال توسط آلمان‌ها آزاد نبوده‌ايم. ما همه حقوقمان و اولاً حق بيان را ازدست داده بوديم. هر روز، رو دررو، به ما توهين می‌شد و بايد سكوت می‌كرديم؛ ما را دسته دسته تبعيد می‌كردند، به نام كارگر، يهودی و زندانی سياسی؛ هر جايی، روِی ديوارها، در روزنامه‌ها و بر رو‌ی پرده سينما، آن تصوير بی‌روح و دل به هم‌زنی را می‌ديديم كه جباران می‌خواستند از خودمان به خوردمان بدهند و، به خاطر همه اين‌ها، ما آزاد بوديم."

از آن جایی كه به نظر می‌رسید زهر نازی در ذهن ما رخنه كرده است، هر اندیشه صحیحی یك پیروزی به شمار می‌آمد؛ از آن جایی كه یك پلیس تمام عیار در پی آن بود كه ساكتمان نگه دارد، هر سخنی اعلام دوباره اصولمان محسوب می‌شد؛ از آن جایی كه ما را به دام انداخته بودند، هر حركت ما ارزش یك تعهد را می‌یافت. اوضاع و احوال غالباً دهشتناك مبارزه ما‌، نهایتاً این امكان را برایمان فراهم می‌آورد كه، بدون نقاب و بدون حجاب، آن وضعیت بی‌قرار كننده و تحمل ناپذیری را زندگی كنیم كه شرایط انسانی می‌خوانندش.
تبعید، اسارت و علی‌الخصوص مرگ (كه از مواجهه با آن در دوران‌های خوش‌تر شانه خالی می‌كنیم) دغدغه دائمی ما می‌شد. می‌آموختیم كه این‌ها نه اتفاقات قابل اجتنابند و نه حتی تهدیدات همیشگی و ظاهری: این‌ها سهم ما، سرنوشت ما و اساسا واقعیت ما به مثابه انسان است؛ هر لحظه از زندگی‌مان تعبیر كامل این عبارت پیش پا افتاده بود: "انسان فانی است" و هر تصمیمی كه هریك از ما برای خود می‌گرفت تصمیمی معتبر به حساب می‌آمد چرا كه رو در روی مرگ گرفته می‌شد، چرا كه هر بار می‌توانست به صورت "مرگ بهتر است تا..." بیان شود.

چه‌گوارا، سارتر و سیمون دوبوار
من در این جا روی سخنم آن دسته سرآمد از ما نیست كه در نهضت مقاومت بودند، بلكه همه آن فرانسویانی است كه در هر ساعت شبانه روز در این چهار سال گفتند نه! اما سبعیت دشمن هریك از ما را به منتهی الیه این طیف سوق داد و از خودمان سؤالاتی را پرسیدیم كه كسی از خود در زمان صلح نمی‌پرسد؛ هریك از آن‌هایی بین ما كه از جزئیات مقاومت اطلاع داشتند - و كدام فرانسوی دست كم یك بار در این موقعیت قرار نگرفته بود؟ - با اضطراب از خود می‌پرسیدند: "آیا اگر شكنجه شوم، تاب می‌آورم؟"
به این ترتیب پایه‌ای‌ترین پرسش آزادی مطرح می‌شد و ما مشرف به ژ‍رفترین معرفتی بودیم كه انسان می‌تواند از خودش داشته باشد. چرا كه راز انسان عقده اودیپ یا عقده حقارت نیست، بلكه حد آزادی خویش است، توانایی وی در مقاومت در مقابل مصیبت و مرگ است. شرایط كوشش كسانی كه درگیر فعالیت‌های زیرزمینی بودند برایشان تجربه جدیدی فراهم آورد؛ آن‌ها مانند سربازان در روز روشن نمی‌جنگیدند. آن‌ها تنها به دام می‌افتادند و در تنهایی در بند می‌شدند.
بی‌یار و یاور و بی‌دوست و رفیق مقاومت می‌كردند، تنها و برهنه پیش روی جلادانی قرار می‌گرفتند كه صورتشان تراشیده بود، خوب خورده و خوب پوشیده بودند و بر جسم بی‌نوای آن‌ها می‌خندیدند، شكنجه‌گرانی كه وجدان بی مشكل و قدرت اجتماعی‌شان ایشان را محق جلوه می‌داد. تنها، بدون دستی محبت‌آمیز یا كلامی تشویق كننده. به هر حال، در بن تنهایی‌شان، داشتند از دیگران حمایت می‌كردند، همه دیگران، همه رفقای آن‌ها در نهضت مقاومت. یك كلمه كافی بود كه ده‌ها و صدها دستگیری دیگر رخ دهد. مسئولیت تمام عیار در تنهایی تمام عیار - آیا این همان تعریف آزادی ما نیست؟
این محرومیت، این تنهایی، این مخاطره عظیم برای همه یكسان بود. برای رهبران و افراد آن‌ها؛ مجازات برای كسانی كه پیغام‌ها را می‌رساندند، بی‌آن كه بدانند محتوای آن‌ها چیست و برای كسانی كه كل نهضت مقاومت را فرماندهی می‌كردند یكسان بود؛ اسارت، تبعید و مرگ. هیچ ارتشی در جهان وجود ندارد كه خطر برای فرمانده كل آن با یك سرجوخه چنین یكسان باشد و برای همین نهضت مقاومت یك جمهوری راستین بود؛ سرباز و فرمانده در معرض همان خطر، همان طردشدگی، همان مسئولیت تمام عیار و همان آزادی مطلق درون این نظام بودند.
به این ترتیب، در خون و تیرگی قوی‌ترین جمهوری‌ها بنا شد. هر یك از شهروندان این جمهوری می‌دانست كه مدیون همه دیگر است و فقط می‌تواند بر خودش تكیه كند؛ هر كدام از آن‌ها در تنهایی‌اش به نقش تاریخی خود واقف بود. هر یك از آن‌ها، در مقابله با جباران، پای قراردادی آزادانه و غیرقابل فسخ با خود ایستاده بود‌ و با انتخاب آزادانه خود، آزادی را برای همه انتخاب می‌كرد. این جمهوری بدون نهادها، بدون ارتش و بدون پلیس چیزی بود كه هر فرانسوی می‌بایست در هر لحظه به دست می‌آورد و بر آن علیه نازیسم شهادت می‌داد. كسی در وظیفه‌اش در نماند.
ما امروز در آستانه جمهوری دیگری هستیم: باشد كه این جمهوری كه در روشنی روز برپا می‌شود فضایل تلخ آن جمهوری شب و سكوت را حفظ كند.
ژان پل سارتر - 1944

۲۴ آبان ۱۳۸۸

الف- نون نامه ......

دیری است در خور کفنی احمدی نژاد !!

من بعنوان انسانی که در ایران زاده شده ام ؛ از اینکه آقای الف - نون رییس جمهور ؛ و آقای خ.ر رهبر میهن من است ؛ هم از خودم و هم از نسل های بعدی شرمنده ام و اساسا در شان خود نمیدانم کلامی یا نکته ای در باره این دو جنایتکارتاریخ بنویسم ؛ اما دریغم میآید که شما این شعر را نخوانید و از لذت سرشار نشوید .

بی آبرو و لاف زنی ؛ احمدی نژاد
منفور مردم وطنی ؛ احمدی نژاد
ای نام مستعار تو " تیر خلاص زن "
در ذات خویش گور کنی ؛ احمدی نژاد
گر اصل مرشد تو به تمساح میرسد
تو خود ز نسل کرگدنی ؛ احمدی نژاد
گر رهبر تو تالی حجاج یوسف است
تو نیز ابلهی خفنی ؛ احمدی نژاد
در بیت گاو بازی آن رهبر علیل
ورزای مست بی رسنی ؛ احمدی نژاد
آسیمه سار و خیره بهر سوی میدوی
هی میکشی و می شکنی ؛ احمدی نژاد
از جاهلان سفله فراز آوریده ای
بر گرد خویش انجمنی ؛ احمدی نژاد
در شهر ؛ جمله را به شراکت گرفته ای
هر جا که بود قلتشنی ؛ احمدی نژاد
انبوهه ی رذالت و انبانه ی فساد
کابوس شوم مرد و زنی ؛ احمدی نژاد
از مکر و از رذیلت تو خلق در شگفت
تو باتلاقی از لجنی ؛ احمدی نژاد
نوع بشر بیاد ندارد بسان تو
لیچار گوی بد دهنی ؛ احمدی نژاد
صورت مپرس ؛ غبطه بوزینگان هند
سیرت مگو ؛ که اهرمنی ؛ احمدی نژاد
با هاله ی عظیم بلاهت به گرد خویش
هر سوی برق می فکنی ؛ احمدی نژاد
برگ هزار شعبده داری در آستین
هم " شومنی " و هم شمنی ؛ احمدی نژاد
پوشانده ای به هیکل منحوس خویشتن
از خون خلق پیرهنی ؛ احمدی نژاد
وقتی که صحبت از خس و خاشاک میکنی
در کار وصف خویشتنی ؛ احمدی نژاد
بگذار تا به گوش تو خوانم دوباره باز
یاسینی ای شغال دنی ؛ احمدی نژاد
کشتار بی دریغ ؛ ترا چاره ساز نیست
ماییم و بارور چمنی ؛ احمدی نژاد
هر لحظه در طراوت این دشت می دمد
" سهراب " وار نارونی ؛ احمدی نژاد
در خاک سرخ خون " ندا "جلوه میکند
نسرین و یاس و نسترنی ؛ احمدی نژاد
این شعر بازتاب صدای " ترانه " هاست
یعنی ترانه ای وطنی ؛ احمدی نژاد
آه ای نماد واره اسلام راستین
دیری است در خور کفنی ؛ احمدی نژاد
بس دور نيست ساعت سعدی که دست خلق
آویزدت به بابزنی ؛ احمدی نژاد ....

"جهان آزاد "

* معانی برخی واژه ها :
ورزا = گاو نر
خفن = بی نظیر و شگفت انگیز
بابزن = سیخ

۲۳ آبان ۱۳۸۸

یاد داشت های آقای مجهول الحال ....."3"

آقای اسماعیلی ....

آقای اسماعیلی یکی دو سالی است به رحمت خدا رفته است . خدا رحمتش کند . آدم بسیار خوب مهربان بی آزاری بود .
آقای اسماعیلی شش سال پیش ؛ در امریکا ؛ از کنسولگری جمهوری نکبتی اسلامی در واشنگتن ؛ تقاضا کرده بود برایش کارت ملی صادر کنند .
به آقای اسماعیلی گفته بودند که باید اصل شناسنامه و چهار قطعه عکس و سند ازدواج و اصل گذرنامه و چهار نسخه رونوشت شناسنامه و نمیدانم کارت سهمیه برنج و روغن و نفت و پیاز و نخود لوبیا یش را به کنسولگری بفرستد تا آنها این مدارک را به تهران بفرستند و کارت ملی شان در تهران صادر بشود و برای شان پست بشود .

حالا شش سالی از آن قضایا گذشته است و دو سالی است که آقای اسماعیلی زیر خاک خوابیده است و از رنجهای زمان و زمانه و ابنای زمانه آسوده است ! اما تازگی ها از طرف کنسولگری جمهوری نکبتی اسلامی یک نامه بالا بلند برای آقای اسماعیلی مرحوم آمده است به این مضمون که : آقای فلان بن فلان ! چون مدارک شما ناقص بوده است مقامات محترم اسلامی نمی توانند کارت ملی شما را صادر بفرمایند !
خوب شد که بیچاره آقای اسماعیلی به رحمت خدا رفت و از رنج زمانه آسود ؛ اگر نه معلوم نبود اگر زنده مانده بود برای گرفتن آن کارت نکبتی چند سال دیگر میبایست صبر کند .

امام زمان

امریکا در کره ماه دنبال آب میگردد و تازگی ها هم آنرا پیدا کرده است
ما در چاه جمکران دنبال امام زمان میگردیم و صد میلیون سال دیگر هم آنرا پیدا نمی کنیم .
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا ؟؟!!

فردوسی و محمد

فردوسی میفرماید :

ز دلها همه کینه بیرون کنید
به مهر اندرون کشور افزون کنید
ز خون ریختن دست باید کشید
سر بیگناهان نباید برید
همه ز آشتی کام مردم رواست
که نابود باد آنکه او جنگ خواست ...

حالا ببیند محمد تازی پیامبر مسلمانان چه میفرماید .
....مشرکان را هر جا یافتید بکشید . آنان را دستگیر کنید و به محاصره در آورید و در هر کمینگاهی به کمین آنان بنشینید . پس اگر توبه کردند و نماز خواندند و زکات دادند ؛ راه بر ایشان گشاده گردانید ؛ زیرا خداوند آمرزنده و مهربان است "سوره توبه - آیه 5 "

حقتعالی نهی فرمود از :
نهی فرمود از بسیار سخن گفتن بهنگام جماع !! زیرا که فرزند لال بدنیا خواهد آمد !
* نهی فرمود از دشنام دادن به خروس ! زیرا از برای نماز بیدار میکند
*نهی فرمود که زن برای غیر شوهر خود زینت کند . پس اگر بکند بر خدا لازم است که او را در آتش جهنم بسوزاند .
* و نهی فرمود که زن نزد غیر شوهر و نا محرمان خود زیاده از پنج کلمه ضروری سخن بگوید
*و نهی فرمود از آنکه کسی زن خود را به حمام فرستد !!!

نقل از کتاب : حلیه المتقین - نوشته عالم ربانی ملا باقر مجلسی


۲۱ آبان ۱۳۸۸

با بوییدن یک گل همه گناهان تان بخشوده میشود !!

گنه گر میکنی ؛ باری کبیره ...

آخی ! راحت شدیم بخدا ! پس از عمری ؛ یک بار سنگین از روی دوش مان بر داشته شد . انگاری دوباره از مادر زاده شده ایم !
ما یک عمر است که انواع و اقسام گناهان کبیره و صغیره و نیمه کبیره و نیمه صغیره و هزار و یک جور منکرات مرتکب شده ایم . دیگر از انواع لهو و لعب و ملاهی ؛ گناهی نبود که نکرده باشیم .
یک عمر است که هر وقت دل مان میگیرد؛ یا هر وقت هوا ابری میشود ؛ یکی دو جام شراب می نوشیم و حافظ وار زمزمه میکنیم :
می خور ؛ که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت .

یک عمر است که نه نماز خوانده ایم ؛ نه روزه گرفته ایم ؛ نه به جهاد کفار رفته ایم ؛ نه خمس و زکات داده ایم ؛ نه به زیارت خانه خدا مشرف شده ایم ؛ و نه اینکه دو کلام از آيات بینه کلام الله مجید را یاد گرفته ایم .
حالا همه اینها بکنار ؛ اصلا آقا ! ما از روز ازل ؛ با هر چه پیغمبر و امام و شیخ و مفتی و ملا و فقیه و روضه خوان و آیت الله - چه از نوع عظمایش و چه از قماش غیر عظمایش - دشمن خونی بوده ایم و فحش و فضیحتی نبود که نثار شان نکرده باشیم .
اما حالا که یکپای مان لب گور است و نه پای گریز و نه دست ستیزی داریم ؛ شبانه روز مثل خایه حلاج میلرزیم که : خدایا ! این چه غلطی بود که ما کردیم ؟ این چه پخی بود که ما خوردیم .؟؟ حالا نمی شود از گناهان ما بگذری و بجای اسفل السافلین ؛ ما را به بهشت برین بفرستی تا آنجا با انبیاء و اولیا ء و حوران و غلمانان محشور بشویم ؟؟ حالا غلمانان هم نشد نشد ؛ اما مگر میشود درخت طوبی و جوی های شیر و عسل و حوران بهشتی مثل هلو را رها کرد و رفت توی جهنم با استالین و مائو وشمر و ابوسفیان و امام خمینی همنشین شد ؟؟

همینطور ما داشتیم ترسان و لرزان با خودمان کلنجار میرفتیم و در فکر آن بودیم چند هزار دلاری به یکی از این علمای اعلام بسلفیم بلکه بتواند قطعه کوچکی از بهشت را توی قباله مان بگذارد که چشم مان به حدیثی از حضرت صادق علیه السلام ! در کتاب مستطاب " حلیه المتقین " افتاد که دیدیم ای بابا ! یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم ؛ و بیخود و بیجهت ؛ اینهمه سال ؛ از ترس جهنم و اژدهای هفت سر و مار غاشیه و نمیدانیم زقوم و جهیم ؛ ترسیده و لرزیده ایم !!

مرحوم مغفور علامه مجلسی در کتاب مستطاب " حلیه المتقین " چنین میفرمایند :
" در حدیث صحیح از حضرت امام جعفر صادق ؛ و در حدیث معتبر از حضرت رسول منقول است که هر گاه گلی بشما بدهند ؛ ببویید و بر دیدگان خود بگذارید که آن از بهشت آمده است . "

لابد خواهید پرسید : خب ؛ بشما چه ؟؟ گل های بهشتی چه ربطی به گناهان کبیره و صغیره جنابعالی دارد ؟؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
علامه مجلسی میفرمایند : " مالک جهنی روایت کرده است که : گلی به حضرت امام جعفر صادق دادم . گرفتند و بوییدند و بر هر دو دیده گذاشتند و فرمودند : هر کس گلی را بگیرد و بر دیده بگذارد و بگوید اللهم صل علی محمد و آل محمد ؛ هنوز گل را بر زمین نگذاشته باشد همه گناهانش آمرزیده شود !!"

می بینید آقا ! می بینید ما بیخود و بی جهت ؛ اینهمه سال ؛ همینطور الکی ؛ از ترس عقوبات قبر و عقبات قیامت و گیر و دار محشر و مار غاشیه و روز صد هزار سال و کنده نیمسوزی که بلا نسبت بلا نسبت ؛ توی ما تحت آدم فرو میکنند ؛ بخودمان ترسیده و لرزیده ایم و زندگی را بر خودمان حرام کرده ایم ؟؟!!

وقتی بنا به فرموده عالم ربانی ! مرحوم ملا محمد باقر مجلسی ؛ با بوییدن یک گل ؛ همه گناهان کبیره و صغیره آدمیزاد در چشم بهم زدنی بخشوده میشود ؛ آدم مگر مرض دارد که همه خوشی های دنیا را بخودش حرام بکند وبرود نماز بخواند و روزه بگیرد و در ماتم امام حسن و امام حسین و زین العابدین بیمار قمه بزند و گل روی فرقش بمالد و اگر دستش برسد برود برج های دو قلوی نیویورک را بر سر کفار خراب بکند و لب هم به آن زهر ماری ها نزند ؟؟ آخر هیچ آدم عاقلی همچو کاری میکند ؟؟
پس بی جهت نیست که پیران جهاندیده و سرد و گرم چشیده روزگار از قدیم ندیم ها گفته اند :
گنه گر میکنی ؛ باری کبیره !!

۱۹ آبان ۱۳۸۸

بوسیدنم از آشپزی ام بهتر است ...!!!

اين دختر خانم خوش خنده و خوش بر و رو ؛ در شهرک ساحلی HAWI در کرانه اقیانوس آرام ؛ رستورانی را می چرخانید و چنان خوشگل و خوشرفتار بود که ناهار آنروز مان یکی از بهترین و خوشمزه ترین غذاهایی بود که در سفرمان به هاوایی خوردیم .
سالاد هایی را که همراه با ماهی تازه بخوردمان داد هرگز از یادمان نخواهد رفت . من چند تا عکس از او گرفتم و بهش قول دادم که یکی از عکس هایش را روی سایت ام بگذارم .نامش را هم پرسیدم اما چون هوش و حواس مان دیگر کار نمی کند یادمان رفت .
روی پیراهنی که پوشیده نوشته است : بوسیدنم از آشپزی ام بهتر است . از شما چه پنهان آشپزی اش معرکه بود ؛ بوسیدنش را تجربه نکردیم !

۱۸ آبان ۱۳۸۸

هاوايی ...بهشت اينجهانی ...." 4"

پنجشنبه پنجم نوامبر

آخرين روزی است که در هاوايی هستيم . آسمان نيمه ابری است وانگار می خواهد ببارد . درجه حرارت 75 درجه فارنهایت .
انگار اين چند روز مرخصی مان به سرعت برق و باد گذشته است .
رفتيم در رستوران ساحلی صبحانه مفصلی خورديم و بعدش رفتیم کنار استخر و آفتاب گرفتیم . عیال دلی از عزا در آورد و یکی دو ساعتی شنا کرد . ما پیری را بهانه کردیم و تن به آب ندادیم . فی الواقع تنبلی نه پیری .
حوالی ظهر ؛ عيالات برای خريد ما را تنها گذاشتند . من و هانری نشستیم به آبجو خوری . در سایه سار درخت شگفت انگیزی در یکی از هتل های کرانه اقیانوس .
و عصرش یکی دو ساعتی خواب .
و شب ؛ شامی و گشت و گذاری در خیابانها و خواب .

جمعه ششم نوامبر

میگویند هر آغازی را پایانی است . و هر سفری را نیز .
اکنون در فرودگاه هونولولو هستیم . و نیم ساعت دیگر پرواز بسوی کالیفرنیا .

در هواپیما ؛ کتاب " کارنامه سه ساله " آل احمد را بتمامی خوانديم و دستگیرمان شد که این آقای نویسنده نسل ما ؛ چه نگرش عقب افتاده ای نسبت به مسائل ایران و جهان داشته است و چگونه نسل ما را به ژرفای سیاهی ها کشانده است . من قلمش را دوست دارم اما نگاهش را نه . نگاهش ارتجاعی و عقب مانده است . بوی نا میدهد . اما قلمش شیرین است و بسیار هم شیرین است .

و اینک فرودگاه ساکرامنتو . و فرزندانم آلما و الوین به پیشواز ما امده اند .
آیا عمری و مجالی خواهد بود که بار دیگر ؛ سالی یا سالیانی دیگر ؛ به هاوایی بر گردیم و در زیبایی های طبیعت غرق و غرقه شویم ؟؟ نميدانم .
هر چه بود چند روزی را فارغ از روز مره گی های ملال آور گذراندیم که خودش غنیمتی است .



۱۷ آبان ۱۳۸۸

هاوايی ...بهشت اينجهانی ...."3"

سه شنبه سوم نوامبر

باران میبارد . گهگاه یکریز میبارد و گهگاه خورشید از پس ابری لبخندی میزند و دوباره باران است که می بارد .
در رستوران هتل مان - که به سبک و سیاق ژاپنی تزیین شده صبحانه ای می خوریم و راه می افتیم . دوباره به جزیره پیمایی . و میرانیم تا شمالی ترین نقطه جزیره .
و حوالی غروب به تماشای رقص بومیان هاوایی میرویم . نامش LUAO در محلی بنام paradise cove. در میان باغی و کنار اقیانوس . و در فضای باز . زیر آسمانی که انگار میخواهد ببارد . و دو ساعتی به تماشای رقص حیرت انگیز رقصندگان هاوایی می پردازیم .
و همانجا شامی و شرابی .

چهار شنبه چهارم نوامبر

دو تا کتاب آورده ایم که در ساعات فراغت بخوانیم ! اما کو فراغت ؟؟فرصت سر خاراندن نداریم . از صبح تا شام ؛ مثل مرحوم مغفور آقای کریستف کلمب در جستجوی کشف تازه ها . و چه کشف هایی هم . !
چند روزی است که نه روزنامه ای خوانده ایم نه نگاهی به وغ وغ صاحاب های رنگ وارنگ انداخته ایم .
غرق و غرقه در زیبایی های طبیعتیم .و خبری از سر و دستار نه !!
دریا آنچنان آرام است که انگار به خوابی خوش فرو رفته . و آسمان صاف و آبی .و گهگاه لکه های ابری در اینجا و آنجا .

راه می افتیم . به جزیره پیمایی ! و بجایی میرسیم که میوه های محلی میفروشند . نامش Kualoa Garden .
می ایستیم . خریدی میکنیم . بعدش مینی بوس ابوطیاره ای سوارمان میکند و میبردمان داخل جنگل . و جوانی بومی برایمان از درخت ها و گیاهان و میوه های عجائب و غرائب سخن میگوید و میوه هایی را به خوردمان میدهد که تا امروز نه دیده ایم و نه خورده ایم . بعدش سوار قایق میشویم و در دریاچه ای که در کمر کش کوه است و آنسوی ديگرش اقیانوس ؛ به جستجوی جزیره سحر آمیز ! گشت و گذاری میکنیم و دوباره به جنگل بر میگردیم . ( بوميان هاوايی را معمولا polynesian مینامند ؛ همچنين کار برد ترکیب دیگری مانند pacific Islander در مورد بوميان رایج است .)

راهنمای مان با ساییدن دو قطعه چوب ؛ آتشی روشن ميکند و جوان بومی ديگری برایمان رقص آتش اجرا میکند
گشت و گذارمان در این باغ بهشت یکی دو ساعتی بطول می انجامد . نفری بیست دلار می سلفیم و راه می افتیم .
اینجا بی گمان یکی از هیجان انگیز ترین بخش های سفرمان بود .

دو باره در جاده جنگلی کوهستانی هستیم . اینسویش اقیانوس ؛ و انسویش جنگل های سبز اندر سبز .
و در یکی از رستوران های سنتی بین راهی می ایستیم و جای تان خالی یک شکم سير میگو و ماهی می خوریم . انگاری در رامسر ؛ در حاشیه خزر ؛ پای درخت نارنجی در نارنجستانی نشسته ایم و کولی ماهی و قزل آلا می خوریم . بهمان تازگی و بهمان خوشمزگی .

امروز به هتل جديدمان نقل مکان کرده ایم .نامش Halekulani
اتاق مان در طبقه پانزدهم . و چشم اندازمان تمامی اقیانوس .ظاهرا هتل پنج ستاره است اما آنقدر شیک و زیباست که ما به میل خودمان سه ستاره اضافی هم به ایشان می بخشیم و هشت ستاره اش میکنیم !!
قبل از آنکه به اتاق مان برويم ؛ از ما با شامپانی پذیرایی میکنند . بعدش میرویم در یک کوکتل پارتی که به افتخار همه مهمانان راه انداخته اند شرکت می کنیم و دمی به خمره میزنیم . نم نمک باران میبارد .
شب ؛ عیال و مینا به خرید میروند و من و هانری در تراس هتل مان می نشینیم و شب و دریا را تماشا می کنیم و خاطرات دیر و دور را نشخوار می کنیم .

هاوايی ؛ بهشت اينجهانی ..."2"

دوشنبه دوم نوامبر

در waikiki هستيم . گرمای هوا حدود هفتاد درجه فارنهايت . دريا آرام . آسمان آبی و بدون ابر . و بايد صبحانه ای بخوريم و راه بيفتيم برای ماجرا جويی ها ...

و راه افتاديم . از waikiki به بندر معروف پرل هاربر . و طبيعت چنان زيبا که کلام از توصيف آن عاجز . و در حاشيه اقيانوس رانديم و رانديم . تا رسيديم به بندر پرل هاربر .
و اين همان بندر معروفی است که بهنگام جنگ جهانی دوم مورد حمله هوايی ژاپنی ها قرار گرفت و دهها ناو جنگی امريکايی به قعر اقيانوس فرو رفتند .

سی و چند دلاری ميگيرند و خلايق را سوار کشتی ميکنند و به تماشای بقايای کشتی هايی ميبرند که در اين حمله هوايی آسيب ديده اند . سينمايی هم ساخته اند که فيلم های مستند آنروز را نشان ميدهد .
و نمايشگاهی از عکس و اسلايد و آلات و ادوات آدمکشی و بمب ها و موشک ها به تماشا نهاده . و ما چون ميانه ای با جنگ و آدمکشی نداريم از خير تماشای آنها ميگذريم و همواره اين پرسش در ذهن مان که :
آيا اين نمايش و نمايشگاهها ؛ توجيهی نيست برای بمباران اتمی هيروشيما و ناکازاکی ؟؟ که يعنی آنها زدند و کشتند ؛ ما هم زديم ؟؟!!و بد جوری هم زديم ؟؟!! و اگر امروز هم پايش بيفتد دوباره و سه باره و صد باره ميزنيم ؟؟!!!
و تماشاگران اين تماشاخانه ؛ اغلب ژاپنی ها ؛با دوربين ها و قبل منقل هايشان .

و دوباره ميرانيم و به آغوش طبيعت باز ميگردیم .. از دره ای سبز اندر سبز ميگذریم که صد ها آبشار از قله کوهها به پایین سرازیر است و در ميان مه و رنگین کمان جاری .
و ناهاری میخوریم در رستورانی پای یکی از همین آبشاران . و سلانه سلانه به waikiki بر میگردیم .
در راه ؛ باران ميگیرد .و عطر باران و خاک و سبزه مست مان میکند .
شب را در تراس هتل مان بساط شام و شراب براه می اندازیم و جای تان خالی رو در روی اقیانوس می نشینیم و می نوشیم و به موسیقی گوش میدهیم .

۱۶ آبان ۱۳۸۸

هاوايی ...بهشت اينجهانی ....

پنجشنبه 29 اکتبر 2009


صبح ساعت 9 سوار هواپيما شديم در ساکرامنتو . با شرکت هواپيمايی Hawaiian Airlines. بانی سفر دوست سال های دور و ديرم هانری و همسرش مينا -که يک آژانس مسافرتی را می چرخاند ..- و پنج ساعت و نيم پرواز . و اکنون در فرودگاه بين المللی honolulu

يک ساعتی در فرودگاه هونولولو منتظر ميمانيم و با پرواز ديگری راهی Big Island ميشويم . 45 دقيقه ای در راه . و اينک فرودگاه نقلی Big Island- در مرکز جزيره نامش Kona

بار و بنديل مان را ميگيريم و ميرانيم بسوی هتل مان - که هيجده کيلومتری از فرودگاه دور تر است - وهمه جا گدازه های آتشفشان . و نشان اينکه روزی روزگاری اينجا کن فيکون شده است .
و از فرودگاه تا هتل ؛ کمتر درختی و سبزه ای ؛ و مدام گدازه های سياه رنگ عظيم که از دل زمين جوشيده اند . و من به شوخی به مينا می گويم : ما را به زغال فروشی آورده ای ؟؟ و می خنديم .
بين راه غذايی می خوريم و اينک اقامتگاه مان . غنوده بر ساحل اقيانوس . و نامش Waikoloa Beach Marriott Resort
يک مرکز توريستی تمام عيار با دهها رستوران و بار و استخر و انواع و اقسام وسايل لهو و لعب !. و چه آرامشی . و در حاشيه ساحل می نشيني و اقيانوس را تماشا ميکني و به آواز اقيانوس بخواب ميروي .
شب را در ساحل اقيانوس ؛ شرابی و شامی و گپی و اينک خواب . ساعت حدود های يک شب .

جمعه 30 اکتبر

حالا ساعت حوالی هفت و نيم صبح است . در کاليفرنيا بايد ده و نيم باشد .
چه خواب راحتی داشتم ديشب . نه هذيانی ؛ نه رويايی ؛ نه کابوسی ...... حالا اينجا توی اتاقم نشسته ام و چشم به دريا دوخته ام و اين ياد داشت ها را می نويسم .
قرار است صبحانه ای بخوريم و به ديدن شگقتی های طبيعت برويم . در سر زمينی که همتای بهشت که نه ؛ بلکه خود بهشت است .

و اين سومين باری است که ما در يکی دو سال گذشته به هاوايی ميآييم . -پارسال دو بار در maui..واکنون اينجا ...

دو سه تا کتاب آورده ايم که در فراغت بخوانيم . يکی اش " گدار " - نوشته حسين دولت آبادی . رمانی پيچيده با تکنيکی شگفت انگيز .._ ديگری " کارنامه سه ساله " آل احمد . که سی و چند سال پيش خوانده بودمش . و نثر کتاب همچون شلاقی بر پوست تنی . تلخ و گزنده .......

امروزمان به گشت و گذار در حاشيه جزيره گذشت .بگمانم دويست مايلی رانديم تا به محل آتشفشانی رسيديم که هنوز خرناسه ميکشيد و بخار داغی از دهانه آن به آسمان تنوره ميکشيد .
و جنگل ها سبز اندر سبز ؛ با گياهان و گل های شگفت انگيز . و نام ها ؛ همه نام های عجائب و غرائب . همچون :
Okala -Kawaiha-Waikoloa-kailua-Kona-Honaunau و امثالهم .

در مسيرمان به ديدن آبشار عظيم شگفت انگيزی رفتيم در درون جنگلی سرشار از گلها و گياهان ناياب . نامش Akaka Falls
در نزديکی شهرکی بنام Hilo
وگشت و گذار در تونلی بطول سيصد - چهار صد متر ؛ که از گدازه های آتشفشانی درست شده بود .
و همه جا شهرک هايی با ويژگی های منحصر بفرد . و سبز و سبز و سبز

و در بازگشت ؛ ناگهان باران گرفت .آنهم چه بارانی ! چشم چشم را نمی ديد . چهار پنج دقيقه ای که رانديم دوباره آسمان آبی و صاف . و از باران خبری نه !
و شب را با نوشيدن آبجويی و گوش کردن به موسيقی گذرانديم .
و بعدش خواب .

شنبه 31 اکتبر

ساعت هفت صبح از خواب پاشديم . دوشی و اصلاحی و چسان فسانی و نوشيدن يک پياله چای داغ . و حالا در تراس هتل مان نشسته ايم و چشم انداز مان دريای بيکران ...و مردمی که اينجا و آنجا تن به آب داده اند ؛ يا در سايه ای لميده اند و غرق تماشای طبيعت اند .

امروز جاده شماره 190 را گرفتيم و رانديم تا شهرکی بنام hawi. غنوده در بستر جنگلی و در کرانه اقيانوس .

و در اين جاده 190 که بسوی بلنديهای کوه ميرانی ؛ نه سبزه ای است و نه درختی . اما اينجا و آنجا ؛ بوته های کاکتوس. و انگاری که در کويری ميرانی . اما ده دقيقه ای که از کمر کش کوه بالا ميروی ؛ آنسويش سخاوت زمين و گستردگی جلگه های سبز اندر سبز است و گله های گاوانی که در اين سبزينه زار ها به چرا مشغول اند .
و دوست مان هانری - که پشت فرمان نشسته است ؛- با ديدن گله گاوان ؛ در حاشيه جاده توقف ميکند و می گويد : حيف است با اعضای فاميل مان عکسی به يادگار نگيريم !! که البته منظور از فاميل همان گله گاوان است .- که جايتان خالی از خنده دل غشه ميگيريم . -
و بعد در رستورانی در شهرک ساحلی Hawi ناهار خوشمزه ای می خوريم - ماهی تازه و سالادی خوشمزه از سبزيجاتی که
نميدانستيم چيست -
و اين ناحيه را Waipio o valley ميگويند که محل تلاقی جنگل و اقيانوس است . و چه زيبا و تماشايی .

و ديديم که در بيدر کجای Hawi در انتهای جاده ای که به کوه و دريا راه می نمود ؛ بنده خدايی از امت عيسی ؛ فلاسک آبی گذاشته بود و چند تا ليوان پلاستيکی ؛ و ياد داشتی بر آن ؛ و التماس دعايی از خلايق که با نوشيدن اين آب دعايی بخوانند و از اين مهملات .
و انگاری همان سقاخانه خودمان که:
آبی بنوش و لعنت حق بر يزيد کن !!!!

و شب را رفتيم هتل هيلتون به هوای خوردن شامی . و شامی و شرابی در رستورانش که انگاری پای و پايه اش در آب است . و چه گران ! اما خوشمزه . و می ارزيد .
و بنای اين هيلتون بگونه ای است که از زير ستون های عظيمی که هتل را بر آن ساخته اند ؛ کانال آبی همچون رودخانه ای ميگذرد و در آن قايقی که خلايق را به اينسو و آنسو می برد . و دو سوی کانال ؛ توتيک ها و رستورانها و گالری ها ی هنری - و بيشتر با حال و هوای بومی و رنگ و لعاب سرخپوستی - . و با مجسمه ها و پرتر ه ها و زلم زيمبو های بومی . و چه تماشايی !
و نيز ريل راه آهنی که اگر از قايق سواری ميگريزی می توانی با ترن به اينسو و آنسوی هتل بروی .
و عيال مان بهمراه مينا ؛ چه حسرتی می خورند که دير به اين گالری ها رسيده اند و نمی توانند خريد بکنند و من و هانری از ته دل مان خوشحال که از چنگ خريد کردن عيالات رسته ايم !!

يکشنبه اول نوامبر

صبح ؛ صبحانه ای در ساحل اقيانوس . بعدش گشت و گذاری در اطراف جزيره Kona و حوالی ساعت دو بعد از ظهر؛ پرواز
بسوی Honolulu
و اينک هونولولو .با آسمانخراش هايش . و هتل هايش .
و ما ميرانيم به منطقه Waikiki
هتل ما کنار اقيانوس . و نامش parc . با چشم اندازی به دريا و زيبايی های آن .
و هتل بسيار شيکی است . با دکوراسيون و زلم زيمبو های تماشايی . - که يعنی دنيای سوپر مدرن -
در Waikiki خيابانها شلوغ و جهانگردان به اينسو و آنسو روان . و اکثرشان از ديار ژاپن . و خيابانها بسيار شيک و زيبا . و پر از رستورانها و کلوپ ها و بار ها وفروشگاهها و بوتيک ها . و خلايق تا نزديکی های صبح در خيابانها پرسه زنان .

شام را در يک رستوران آلمانی خورديم . نامش Wolfgangs steakhouse. در طبقه سوم ساختمانی . و غذاهايش بسيار گران .اما بی همتا . و هزينه شام شب مان برای چهار نفر 212 دلار و 25 سنت .
و گارسن مان دخترکی نيمه ايرانی و نيمه امريکايی . نامش ثريا . و انکشف که پدر ايرانی است و مادر امريکايی . و پدر و مادر سال هاست جدا شده اند . و پدر در ايران است و مادر به هاوايی کوچيده . لابد در جستجوی نانی . شايد پناهگاهی هم . و برادری که گويا در لس آنجلس به قتل رسيده است .
و دخترک ؛ زاده شده در ايران . اما فارسی نمی دانست . و در پاسخ " تنک يو " ی ما جوابش اينکه مرسی !
و شور و علاقه ای داشت که برود ايران را ببيند . و ما هم تشويقش کرديم که : بله !ايران زيبا و شگفت انگيز است . اما نگفتيم که ملاها در همه جايش ريده اند ..!!

ادامه دارد