دنبال کننده ها

۱۰ مهر ۱۳۸۸

از شيخ نجم الدين کبری تا شيخ مهدی کروبی


...پس از اينکه لشکريان مغول به حوالی خوارزم رسيدند ؛ مغولان به شيخ ( نجم الدين کبری ) پيشنهاد کردند که برای حفظ جان خود از خوارزم بيرون رود .
شيخ پاسخ شجاعانه ای داد و گفت : "مرا در اين شهر ؛ خويشان و متعلقان و مريدان اند . پيش خدا و خلق معذور نباشم که ايشان را گذاشته بيرون آيم ...."

مغولان بار ديگر اصرار کردند که شيخ با هزار تن از بستگان و آشنايان خود از خوارزم بيرون رود . شيخ به حکم وطن پرستی و نوعدوستی ؛ اين عمل را نا جوانمردانه دانست و گفت :
"چگونه روا بود که با طايفه ای که در اعتقاد اتحادی باشد ؛ در حالت امن و آرامش ؛ از ياران موافق و دوستان صادق ايشان بوده باشم ؛ و وقت و روز بلا و نزول قضا ؛ ايشان را در ورطه ی بلا و عنا بگذارم و خود خلاص و نجا ت طلبم ؟؟" ( نقل از : روضه الصفا -جلد پنجم - صفحه 106 )

سر انجام مغولان به خوارزم حمله کردند و شيخ نجم الدين کبری بهمراه ياران و مريدان خود به جنگ با آنها بر خاست .
حبيب السير می نويسد : " خرقه خود را در بر افکند ؛ و ميان محکم ببست ؛ و بغل پر سنگ ساخته ؛نيزه ای به دست گرفته ؛ و روی به جنگ مغولان آورد و بر ايشان سنگ ميزد تا سنگ هايی که در بغل داشت تمام شد و لشکر چنگيزيان آن جناب را تير باران کرده يک تير بر سينه ی مبارکش آمد . و چون آن تير را بيرون کشيدند مرغ روحش به رياض بهشت ماوا ء گزيد " ( حبيب السير -جلد سوم -صفحه 36 )
آيا شيخ اصلاحات - مهدی کروبی - به نوعی نجم الدين کبرای عصر ماست ؟؟!!

۸ مهر ۱۳۸۸

اين هم يک مسلمان خر ديگر ....

اين آقای مسلمان خر در مسجد نشسته است و نماز می خواند اما پشت پيراهنش نوشته شده است : زاده شده ام برای عرق خوری و گاييدن!!!

۷ مهر ۱۳۸۸

چه جانورانی بر ايران حکم رانده اند ....

ما گر ز سر بريده می ترسيديم
در مجلس عاشقان نمی رقصيديم .....

....جهانشاه قره قويونلو؛ يکبار اصفهان را تصرف کرد و مردم را به فرمانبرداری خواند ؛ چون دوباره مردم شوريدند لشکری به اصفهان فرستاد و فرمان داد که شهر را غارت کنند و بسوزانند و هر يک از سپاهيان در بازگشت سر بريده ای همراه بياورد ! لشکريان اين فرمان را اجرا کردند و اگر سربازی نتوانسته بود سر مردی را ببرد ؛ سر زنی را بريده و موهايش را تراشيده بود تا فرمان شاه را اطاعت کرده باشد .!!!
و آن لشکر به امر شاه همه شهر را ويران کردند .
نقل از : سفر نامه ونيزيان -ترجمه دکتر اميری - ص 81

------------
خربوزه سياه ...

پس از مرگ شاه طهماسب صفوی ؛ بعلت بی کفايتی سلطان محمد خدا بنده ؛ ترکمان ها دست تعدی بسوی مردم دراز کردند و در يکی از پيکار های محلی سيصد تن از مردم کاشان به چنگ دشمن افتادند . ترکمان ها همه اسيران را گردن زدند و سر های بريده آنها را به کنگره های قلعه جلالی آويختند . پس از سه روز به مردم شهر گفتند اگر سر های کشته شدگان را می خواهيد بايد برای هر سر سه عدد خربوزه سياه پوست به قلعه بياوريد و سر را بگيريد !
نقل از : نقاوه الآثار

____________

چون نيک بنگری همه تزوير ميکنند

.....در اين سال ؛ ملک ( فخر الدين کرت ) حکم فرمود که عورات " زنان " به روز از خانه بيرون نيايند !و هر عورتی که به روز بيرون آيد ؛ شمس الدين قادسی -که محتسب است - چادر او سياه کند و او را برهنه به محل ها و کوی ها برد تا سخريه ديگران باشد .
- و نوحه گران و مخنثان را به ماتم ها رفتن منع کرد
- و مقريان را از آنک در پيش تابوت قرآن خوانند نهی فرمود
-و خرابات را بر انداخت
و مقامران را سر و ريش تراشيده به بازار بر آورد .
-وشراب خوارگان را بعد از اقامت حدود شرع -شلاق زدن - به نوعی در زنجير کشيد و به کار گل کشيدن و خشت زدن مامور گردانيد
- و بيشتر حجاب و نواب خود را مصادره کرد .
-و اکثر ؛ سياست او به زندان و چوب زدن و گل کشيدن بودی !

و با وجود اينهمه امر به معروف و نهی از منکر ؛ البته هر شب آواز چنگ و نغمه عود شنيده و شراب صافی نوشيدی و گفتی :
ساقيا باده صبوح بيار
دانه ی دام هر فتوح بيار
قبله ی ملت مسيح بده
آفت توبه ی نصوح بيار ......

نقل از : تاريخ نامه هرات

اينها فرماندهان ارتش دلاور اسلام اند ..!!!!

۶ مهر ۱۳۸۸

من مامورم هر ده خانوار را به يک ديگ محتاج کنم ...!!

...در ايران ؛ بسبب نبود آزادی و عدم توجه به حقوق فردی و اجتماعی ؛ و نيز استقرار حکومت های خود کامه استبدادی ؛ کسی جرات نداشت آزادانه وضع عمومی کشور را مورد انتقاد قرار دهد . بهمين جهت است که ميگويند : زبان سرخ سر سبز ميدهد بر باد . اما دلقکان و مسخرگان درباری هميشه به خودشان اجازه ميدادند به زبان طنز و کنايه ؛ از وضعيت نا بهنجار مملکت بنالند و گلايه کنند .

ابراهيم مير فخرايی ؛ نويسنده و محقق گيلانی و نويسنده کتاب " گيلان در جنبش مشروطيت " می نويسد :
"قبل از آنکه اولين فرماندار بعد از انقلاب مشروطيت انتخاب بشود ؛ شخصی بنام ميرزا يوسف خان جنگل نويس اعلانی منتشر ساخت مبنی بر اينکه حاکم رسمی گيلان دو روز ديگر از مرکز وارد رشت خواهد شد
در روز مقرر ؛ خود شخصا به دار الحکومه ( قسمتی که سالم مانده بود ) حضور يافت و بعنوان حاکم جديد برای مردم سخنرانی کرد .
ميرزا يوسف خان جنگل نويس کسی بود که در مجالس جشن و سرور برای خندانيدن خلق الله دعوت ميشد و در عين مسخرگی ؛ نکاتی را به زبان ميآورد که مردم عادی از گفتن اش بيمناک بودند . (نظير کريم شيره ای عهد ناصر الدين شاه ؛ يا شيخ شيپور و شيخ کرنا و حاجی ميرزا زکی خان و يا مشهدی ابوالقاسم صراف که در کسوت ديوانگان روز ها به چند خيابان و بازار سر ميزد و به صدای بلند کسبه و اصناف را با بعضی نکات سياسی آشنا ميساخت )

ميرزا يوسف خان جنگل نويس در دار الحکومه ( استانداری ) چنين گفت :

" ای گيله مردان چانچو به کول که رعايای دولت ابد مدت هستيد . گوش تان را باز کنيد و متوجه باشيد چه ميگويم . شما مکلف ايد وظايف خود را در مقابل حکمران محبوب و قدرتمند ممالک محروسه در کمال صميميت و صداقت و از روی کمال راستی و درستی ايفاء نماييد ! يعنی هر وقت ديديد حاکم تان سوار کالسکه است و برای استراحت و رفع خستگی به هوا خوری تشريف می برند ؛ معطل نشويد و بی درنگ دست راست و چپ تان را روی سينه گذاشته مانند فنر دولا شويد و منظم تکريم کامل بجا آوريد . حرف زدن ؛ خنديدن ؛ راه رفتن و شوخی کردن مطلقا ممنوع است . مرا دولت عليه برای شبانی شما گوسفندان و بز های عزيز فرستاده است تا به خاطرتان خطور نکند که هر گز به ولايات توجه ندارد .
من کسی هستم که مامورم هر ده خانواده را به يک ديگ محتاج کنم . من با کسی شوخی ندارم و به هر کس هر مقدار برای مخارج آبدار خانه و راه افتادن دم و دود حواله دهم مکلف است بی درنگ بپردازد . به مزاج ما زولبيا و باميا و رشته خشکار بسيار سازگار است . به همه شما رسما اعلام ميکنم که ولو جان کردی کندن هم باشد اجازه ندهيد که آبدار خانه مبارکه تعطيل شود ..."

۱ مهر ۱۳۸۸

اعليحضرت قدر قدرت در پاريس .

رييس تشريفات وزارت خارجه فرانسه _ آقای PAOLI_ که در زمان ناصر الدين شاه قاجار ؛ ماموريت پذيرايی از شاهان و شاهزادگانی را به عهده داشت که به فرانسه سفر ميکردند ؛ کتابی دارد بنام " اعليحضرت ها " .
او در اين کتاب ؛ ضمن توصيف رفتار های کودکانه مظفر الدين شاه ؛ اشاره ای هم به مسافرت ناصر الدين شاه به فرانسه ميکند و می نويسد :
اين پادشاه هنگام اقامت در پاريس ؛ انتظار داشت فرامين و توقعات بيجای او بدون چون و چرا اجرا شود . بر همين اساس ؛ روزی که در مراسم اجرای حکم اعدام مجرمی به ميدان اعدام آمده بود ؛ به محض اينکه چشمش به محکوم افتاد دلش سوخت و با لحنی آمرانه گفت : اين نه ! آن يکی !
و با اشاره دست دادستان دادگاه را که برای اجرای تشريفات اعدام آمده بود به ماموران نشان داد و اصرار هم ورزيد که دادستان را بجای مرد محکوم بمرگ اعدام کنند .!!

پاولی ؛ پس از آشنايی با مظفر الدين شاه ؛ دريافت که اين پادشاه همچون کودکی دوازده ساله است که همان سادگی و اعجاب و کنجکاوی کودکان را دارد .
او می نويسد : مظفر الدين شاه به آسانی از هر چيز می ترسيد و بطور عجيبی دچار وحشت ميشد . بهمين سبب هميشه يک طپانچه در جيب شلوار خود داشت ولی هيچوقت آنرا شليک نکرده بود .
مظفر الدين شاه در يکی از سفر هايش به پاريس ؛ وقتيکه از تئاتر خارج ميشد به يکی از همراهان خود دستور داد که پيشاپيش او با طپانچه لخت حرکت کند و لوله آنرا رو به جمعيتی که برای تماشا در خيابان ايستاده بودند بگيرد .
اعليحضرت قدر قدرت در مدت اقامت خود در فرانسه هرگز حاضر نشد بالای برج ايفل برود چرا که از بلندی می ترسيد .

پاولی ؛ چند صفحه بعد می نويسد :
يک روز بعد از ظهر که در " بوا دو بولنی " می گشتيم ؛ مظفر الدين شاه محلی را در نزديکی درياچه پسنديد و امر داد تا کالسکه ها توقف کنند تا شاه از مناظر اطراف و اشخاص چند عکس فوری بگيرد . همه پايين آمديم . قدری دور تر ؛ چند خانم بسيار آراسته بدون آنکه بما اعتنايی کنند مشغول صحبت بودند .با وجوديکه آنها را به هيچوجه نمی شناختم نزديک رفتم و با کمال عذر خواهی تقاضای شاهانه را به اطلاع شان رساندم . آنها هم اين دعوت را با محبت پذيرفتند . شاه از ايشان عکسی بر داشت و تبسمی کرد و چون کار عکاسی تمام شد مرا پيش خواند و گفت : پاولی ! عجب خانم های دلربای زيبايی هستند ؛ برو به آنها بگو با من بيايند تهران !!
من هر چه فصاحت و عبارت پردازی در چنته خود داشتم بکار بردم تا به شاهنشاه قدر قدرت بفهمانم که در فرانسه يک زن را نمی توان به آسانی مثل يک پيانو يا يک اتومبيل به تهران برد و با ادای اين جمله که " من اين را ميخرم " کار را تمام کرد .

۳۱ شهریور ۱۳۸۸


خانه‌ام آتش گرفته است


سروده‌ای از مهدی اخوان ثالث



خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد اين آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را ، تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده‌های‌ام تلخ
و خروش گريه‌ام ناشاد
از دورن خسته‌ی سوزان
می‌كنم فرياد، ای فرياد! ای فرياد !
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم
هم‌چنان می‌سوزد اين آتش
نقش‌هايی را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسوای بی‌ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هايی را كه پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان‌ها
روزهای سخت بيماری
از فراز بام‌هاشان ، شاد
دشمنان‌ام موذيانه خنده‌های فتح‌شان بر لب
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه اين مُشَبّك شب
من به هر سو می‌دوم
گريان ازين بيداد
می‌كنم فرياد‌، ای فرياد! ای فرياد!
وای بر من، همچنان می‌سوزد اين آتش
آن‌چه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آن‌چه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را می‌كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، كه می‌داند كه بود من شود نابود
خفته‌اند اين مهربان همسايگان‌ام شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مُشت خاكستر
وای، آيا هيچ سر بر می‌كُنند از خواب؟
مهربان همسايگان‌ام از پی امداد؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
می‌كنم فرياد، ای فرياد! ای فرياد !


۲۸ شهریور ۱۳۸۸

اگر در ايران بدنيا نيامده بوديم بايد چه غلطی ميکرديم .





انشای دانش آموز کلاس دوم دبستان

ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج؟
چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟
ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می دهد دوست می داریم، البته علی‌ آقا شوهر خاله مان می گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما که همش گربه و کوسه نشون می داد، حالا هم که یا اون مارمولک‌ها رو نشون می ده یا این بوزینه رو که عین روباه واسه ملت خالی‌ می‌بنده واون سگ پدر هم او را حمایت میکنه ولی بعد هم با ناراحتی گفت که ما چقدر به حیوانات بیچاره توهین میکنیم. ما فکر می‌کنیم که منظور علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه نره داشت هم روباه و کوسه وهم پینوکیو که دروغ می گفت.
فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم، البته گوسفندها هم چیزی نگفتند و گذاشتند شوهر خاله مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد. ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌ می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌ دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌ سر ما را نبرد.ما نتیجه می گیریم که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می کردیم

t

۲۷ شهریور ۱۳۸۸

کشتی جوانان وطن الله اکبر ...

بهترین روز سال 88: روز قدس خوانده شده...روز همبستگی ... روز نترسیدن

27 شهریور 1388
18 سپتامبر 2009

روزی که به نام روز قدس مشهور بوده ، برای من همیشه رنگ جلویبوی شعف آور شجاعت، همبستگی و هوشمندی هموطنانم را خواهد داد. این روز مثه روز تولدم همیشه به یادم خواهد موند..همیشه...... از همه مردم خوب و باحال و با مرام که اینقدر به هم حال داند ممنونم. ..... هزار بار تا همیــــــــــــــشـــــــــــــــــــــــــــه!



بعد از چند روز تحت تاثیر رسانه ها و پیغام پسغام های رهبر و سپاه و بسیج و اطرافیان دلسوزشان بر قلع و قمع کسانی که با اغراض سیاسی به راهپیمایی می آیند، و گشتن در بالاترینی که بحث کابراش، این باشه که راستی چطوری بیاییم بالاترین که متوجه ما نشوند..این فیلتر شکن خوبه...نه تو را خدا یکی جواب بده این یکی چطورتره....من که تصمیم گرفتم دیگه نیام بالاترین... و این حرفها...


با عموهای روزه بگیر، قرار افطار گذاشتیم توی خونه ما. به این نتیجه رسیدیم که دوربین و چیزهای خطر ساز و رنگی و این ها را با خودمون نبریم که من خودم کلی پکر شدم که عکس ها را خالی و برای اولین بار دوربینم را شارژ کرده بودم!


برادرم که به قول خودش ما کروبی چی ها را نمی خواست تا هفت تیر همراه کنه، سوار این اتوبوس های نماز جمعه ای شد به سمت خیابان انقلاب.

وقتی ما رسیدیم در وسط خیابان فقط بسیجی ها و جماعت کلیشه ای راهپیمایی برو بود با میلیارد تا عکس خامنه ای در حالت های مختلف ... هر دو نفر یکی پلاکارد داشت! و چشممون به کسایی خورد که توی پیاده رو ها دارند راه می روند و به نظر نمی خواستند با جمعیت وسط خیابون همراه شوند.... نیم ساعتی که گذشت به برادرم زنگ زدم (این بار موبایل ها قطع نبود انگار که خودشون هم لازم داشتند موبایل ها رو!! ) که چه خب رکه گفت خیابون انقلاب غوغا است چون کلی اتوبوس اومده از شهرستان توی کارگر جنوبی و خیابونهای اردی بهشت و منیری جاوید و اینه اداره همین طور آدم پیاده می کنه که به سر و تیپ و نگاه هایی که به این ور و اون ور می کنند معلومه که از سایر شهرستانها اومدند و مال تهران نیستند... گفت تعداد جنبش سبزی ها هم کم نیست ولی اونجا هم مثل بلوار کشاورز توی پیاده رو ها هستد و بعدش اضافه کرد که حزب الهی ها و بسیجی ها اومدند جلو و پرچم یکی از بچه ها را گرفتند از چوبش جدا کردند و سرش هم داد زدند که زر زر می خواهی بکنی همین اول بگو.... برو زودتر گورتو از این جا گم کن و کلی حل همه را گرفته بوده ...داداش من که کٌپ کرده بود که امروز بکش بکش خواهد بود... حواستون باشه...از هم جدانشید که اوضاع داغونه...


ما اومدیم میدان ولیعصر را بالا بریم که ببنیم که چه خبره ... و اوضاع چطوره که چند تا اتوبوس سر زرتشت پیاده شدند به عموم گفتم ...ای وای که این جا هم مثه انقلاب شد... کارمون دراومد با این کتونی ها و بند های تابلوی سبز.......
اما باورتون نمیشه که اینهایی که اومده بودند با اتوبوسهای مفتی نماز جمعه ای ...ریختند وسط و شروع کردند اولین شعار ها را :

محمود خائن آواره گردی ......


کشتی جوانان وطن

الله اکبر



مرگ بر دیکتاتور


استقلال آزادی جمهوری ایرانی



دروغگو دروغگو شصت و سه درصدت کو؟!


ما توی بهت بودیم که دارند چی می گن به جای شاه خائن..دویدیم جلو.... حال کردیم ....فریاد زدیم..... جیغ کشیدیم ..... پارچه های سبزی را که با خودشون اورده بودند دور خودمون پیچیدیم و فریاد زدیم که:


نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران.



کروبی دستگیر بشه ..ایران قیامت می شه



مجتبی بمیری ...رهبری رو نبینی



روسیه بسیجی.... پیوندتان مبارک.....



همه با هم به میدان ولیعصر اومدیم که بلندگوهای بزرگی گذاشته بودندکه صدای نکره وزیر شعار می آمد که مرگ بر آمریکا... و ملت یکپارچه فریاد می زد: مرگ بر روسیه!

یارو کم نیاورد و گفت : نه شرقی نه غربی... جمهوری اسلامی... که ملت فی البداهه و هوشمند صدایش را به آسمان برد که نه شرقی نه غربی جمهوری ایرانی



اصلاً فکرشو نمی کردم روزی روزگاری دوباره منتظری برگرده سر خواستهای مردم و شعارهاشون....هیچ کی فکرشو نمی کرد اما مردم می گفتند:


منتظری زنده باد صانعی پاینده باد



خیلی خیلی به قول سروش شادی آور و دلیری بخش بود ... قدرتمندی و درستی این شعار که نترسید نترسید ما همه با هم هستیم.... واقعا نه به اون صبح که ما به پیاده رو ها کشیده شده بودیم و تک و توک کسی شعار می داد .... اما حالا در مقابل حداقل 10-20 هزار نفر نیروی مسلح، این جماعت میلیونی می غرید که : رهبری رهبری این آخرین پیام است.



دلم می خواست به سجده بیافتم در مقابل شجاعت بعضی که مقنعه و مانتو و نوارهای سبز پوشیده بودند یا پارچه های چند متری با خودشون حمل می کردند.... دو تا دختر چادری بودند که این ساق هایی هست که زیر مانتو می پوشند که دستشون بیرون نیاد جلوی نامحرم را سبز سیدی پوشیده بودند و همه انگشتهاشون را نوار سبز بسته بودند و از همه ما جلوتر و بلند تر فریاد می زندند.... یکیشون که رفت و جلوی تنها یگان ویژه ای (توی مسیر هفت تیر تا بلوار کشاورز و تا سر کارگر ما فقط نیروی انتظامی و بسیجی ها و لباس شخصی ها را دیدیم) که دیدیم انگشتهاشو وی کرد و گفت ما پیروزیم...اینقدر خونسرد و مطمئن و محشر بود که می خواستم برم ببوسمش......



خیلی جالب بود که حداقل نصف جمعیت یا به نظر من بیش از نصف جمعیت را خانوم ها تشکیل می دادند..اونهم با دل و جرات ... شیر دل..... جمعیت در هم شده بود و جلو می رفت...


بسیجی ها نزدیک خیابون کارگر که به دانشگاه تهران نزدیک می شدیم یک جا جمع شده بودند شروع کردند که : "بی نماز! بی نماز! بی نماز!!" که ملت به هیچ جاش نگرفت حرفهاشونو...... یک کم بعد صداشونو بلند تر کردند که : "مرگ بر منافق"....."مرگ بر منافق"....

یکی دو نفر سنگ بهشون پرت کردند که مردم همه هوشمندانه مانع شدند و گفتند نه نه سنگ نزنید...... خشونت نه... اما همین باعث شد که بسیجی ها به سمت جمعیت یورش بیارند که نیروی -استثناً زبل ِ- انتظامی اومند وسط و جلوی اونها را گرفتند و دو سه نفرشونو وسط کشیدند به تذکر و حالت تهدیدی حرف می زندند باهاشون...مردم شروع کردند که : نیروی انتظامی تشکر تشکر.... دلم می خواست بودید و قیافه بسیجی ها را می دیدید وقتی مردم از نیروی انتظامی تشکر و حمایت حمایت می کردند...

از بقیه شعارهای خطاب به بسیجی های هار شده :


بسیجی واقعی همت بود و باکری


یا ازاونهم بهتر: بسیجی حیا کن مفت خوری را رها کن



حرفهای احمقی نژاد را هم که اصلاً نشنیدیم بسکه ملت هو می کرد.... حالشو گرفتند اساسی ...مردک همه اش هم ملت ملت می کنه که ملت جلوی زورگویی وای می ایسته...ملت جوابشونو می ده...ملت ..ملت...بیا آقا جون این هم ملت ملتی که می گفتی....بیا تحویل بگیر.....


فلسطين همين جاست.....