دنبال کننده ها

۲۵ خرداد ۱۳۸۸

بگو رايم کجا رفت ....؟ از : هادی خرسندی

دوباره احمدی تا دسته جا رفت
بگو رأیم کجا رفت؟
به امر رهبری در خیک ما رفت
بگو رأیم کجا رفت؟

پرزيدنت با يک قل هو الله
زده زيرآب آرا
گمانم پيش آقا مجتبا رفت
بگو رأیم کجا رفت؟

تقلب در تقلب در تقلب
نزن جیک و بگو خب
که باتوم های برقی‌شان هوا رفت
بگو رأیم کجا رفت؟

لباس-شخصی ببین با دشنه آمد
به خونم تشنه آمد
به هرکس ضربه‌ای زد در کما رفت
بگو رأیم کجا رفت؟

مهندس موسوی با رأی بسیار
به منزل شد گرفتار
ملاقاتش پزشکی با دوا رفت
بگو رأیم کجا رفت؟

ببین کروبی افتاده به ناله
شده طفلک مچاله
همی‌گوید ببین بر ما چه‌ها رفت
بگو رأیم کجا رفت؟

وقاحت خیمه زد در بیت رهبر
بگو الله اکبر
که راه جعل را تا انتها رفت
بگو رأیم کجا رفت؟

۲۳ خرداد ۱۳۸۸

درمملکت که غرش شيران گذشت و رفت ....اين عوعوی سگان شما نيز بگذرد .

بمناسبت کودتای آخوند ها در ايران ؛ بی مناسبت نيست که اين شعر زيبای سيف الدين فرغانی را بار ديگر با هم بخوانيم .




هم مرگ برجهان شما نیز بگذرد
..هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
…بردولت آشیان شمانیز بگذرد

بادخزان نکبت ایام ناگهان
……برباغ و بوستان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران نماند ورفت
..این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلو گیر خاص و عام
..برحلق و بردهان شما نیز بگذرد

ای تيغ تان چونیزه برای ستم دراز
..این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد.
.بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست.
.گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت.
.هم برچراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
..پس نوبت کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن.
.تاثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
..نوبت زناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دوروز بود از آن دگر کسان .
.بعداز دوروز از آن شما نیز بگذرد


برتیر جورتان زتحمل سپر کنیيم.
.تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دیگران بود مدتی .
.این گل زگلستان شما نیز بگذرد

آبی است ایستاده درین خان مال و جاه
..این آب از ناودان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع.
.این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا به حکم اوست
..هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
//یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

۲۲ خرداد ۱۳۸۸

دکتر چيز .......و ...مير چيز ...!!!

شاهين نجفی

----------
آن روزها وقتی در خیابان با پرده های رنگین سینما ها روبرو می شدم بغض می کردم .وقتی در تاکسی و خانه و مغازه ها موسیقی ایرانی می شنیدم بغض می کردم .وقتی مادر یا خواهرانم برای موفقیت و سلامتی من به فلان چاه پول و نامه می انداختند یا زن های لکاته و مردان خنزرپنزری حلقه می زدند و سفره می انداختند بغض می کردم . وقتی در سالن های شعر خوانی صدایمان را می شکستند .وقتی برای مرگ شاملو حتی اجازهء نصب یک پردهء ساده را به ما ندادند. وقتی رئیس ارشاد از اتاقش بیرونم کرد. وقتی در بازداشتگاه اطلاعات گفتند که همان گیتار را در ماتحتم فرو می کنند.دوره ء اصلاحات بود. اسم آن جوان چه بود خدایا؟ . ما سر خیابان بودیم و مردم هم نگاه می کردند وقتی مامور با مشت به بینی اش کوفت .روی زمین خون بود و زن هایی که چشمان کودکان شان را می گرفتند و مردان نگاه می کردند. من با این بغض ها بالیدم . نه لهیده شدم .دورهء اصلاحات بود. هی پسر آن روز که مست بودیم را می گویم و تو لورکا می خواندی . بعد گفتی شاهین چرا همیشه برای ما ساعت پنج عصر است و من بغض کردم .یادت می آید وقتی از آن تنهایی عظما حرف می زدم و کلاه کجی بر سر داشتم و 57 می کشیدم .صبح که چشمانم را باز کردم ,دیدم در بیمارستانم . گفتند تصادف کردی . ما سه شب بعد, باید دور هم جمع می شدیم .چند ساله بودیم ؟ریش هایم کم کم پر می شد و تازه جاذبهء اندام زن را فهمیده بودم .تو با من از تجسم اندام انسان در دورهء هلنی حرف می زدی و من "فاطمه فاطمه است " را کنار گذاشتم.لنگ می زدم ,اما آمدم .با اسپری در و دیوار شهر را سیاه کردیم . شنیده ام که امروز ایران را سبز گرفته اند و من خاکستری ام پسر ,خاکستری .با شیاری که در صورتم کشیده شده است و دانه دانه موهای سفیدی که کودکی ام را از من دور تر می کند .گفتم یا باید بروم یا خودم را خلاص کنم ;چون نمی خواهم دیوانه شوم .من طاقت دیدن این روزها را ندارم .من حالم از همه چیز به هم می خورد و تو هی از صدای آن فلوت بغض کرده در آهنگ "حکومت نظامی "حرف می زدی .این صدای ما بود نه؟ما بیشمار نبودیم و نخواهیم بود .گفتی هر جا حجم شکل می گیرد ,یعنی حماقتی در کار است .می دانستم از چه حرف می زنی .گفتم نمانم که وطن را بسازیم؟ پوزخندی زدی و یک پک عمیق سیگارت را نصف کرد .گفتم تو می گی بشاش به اینها و جملات قصار لنین را بر سرم می زدی .لیاقت شان است.گفتی در مردابیم وقتی رفتی میبینی که چقدر حقیریم .گفتی این جماعت را با نان تلیت شده در آبی گندیده می شود به خیابان کشاند .گفتی هر چه می کشیم از همین آل احمد ها و حاج سید جوادی ها ست .گفتی همان ها که "سربداران "را در جنگل های آمل قلع و قمع کردند و بعد خودشان هم از سفره ء خلیفه بی نصیب ماندند ,می شوند فعالان عرصهء تحریم یا انتخاب. تو اگه آدمی صادق هدایت را جلو چشمت داشته باش . حقیریم پسر .چند سال می گذرد و چه حقارت غمگینی . چه خوب نیستی که ببینی. سال 67 بود. درب خانه که با مشت کوبیده شد مادرم چادر به سر کرد و من هم پشت سرش دویدم .درب را که باز کرد خواهرم با گریه در آغوشش رها شد . گفت با دوستش می آمدند که کمیته دنبالشان کرد و فرار کردند . نفس های تند و گریه و ترس اش معجونی رقت بار شده بود . روسری رنگی به سر داشت .آن روزها هیچ چیز سبز نبود . انسان کرامت نداشت .ما مثلا زنده بودیم و کسی از حالمان خبری نداشت .آنگاه تو از اعدامی های در زندان حرف میزنی که حتی بالایی ها هم از آن بی خبر بودند حتما!خوش به حالت پسر . تا چند روز دیگر همه چیز تغییر می کند . دیگر گشت در خیابان بر سر مردم خیمه نمیزند . دیگر دانشجو ها ستاره دار نمی شوند .دیگر کارگران اعتصاب نمی کنند . دیگر کتاب ها در انبار ارشاد برای مجوز گرفتن خاک نمی خورند . دیگر کسی شهروند درجه دار به حساب نمی آید .موسیقی به روی زمین نقل مکان می کند و خارجه نشین ها که مایهء مباهات و افتخار اسم ایرانند به وطن باز می گردند.جای ما را خالی کن .اگر آزادانه شعر خواندی و اطلاعات شب به خانه ات نریخت . اگر کسی برای حجاب و مشروب و رقص و قدم زدن در پارک کارش به بازداشتگاه نکشید .ما خوشبخت می شویم . ما آزاد می شویم . یک بار دیگر هم چون گذشته, نفت را بر سر سفره هایمان میبینیم .یک بار دیگر به اندازهء تاریخ مان چیز می شویم.دیدی چه زیبا "چیز چیز " می کرد . از خودمان است .اهل چیزبازی ست. ما چیزمداران را دوست داریم ."دکتر چیز" با ما راه نیامد ولی "میرچیز" چیزی دیگر است .امام هم خوب چیزی بود. من به تصمیم تو اعتماد دارم .به تصمیم پدران و مادرانمان هم اعتماد کردم.من فعالان سیاسی ام را دوست دارم .من صد بار دیگر با همهء وجودم همراه با هنرمندان مردمی سرزمینم , همراه با محسن مخملباف و مهرجویی ,داوود رشیدی , علی دایی ,علی پروین ,معتمد آریا ,عباس عبدی , عمو ابراهیم نبوی ,مجمع روحانیون مبارز , حاج آقا خلخالی, یاسر و فائزه هاشمی, حسین شریعتمداری, بچه های ادوار تحکیم وحدت ,آیت الله جنتی ,فداییان اکثریت و بی بی سی فارسی و...برای سرنوشت سرزمین ام ارزش قائل می شوم و یک دل و یک صدا یک بار دیگر , خاطرهء رای دادن به نظام مقدس جمهوری اسلامی را تجربه می کنم .تک تک این برگه های رای است که سرنوشت ما را رقم می زند همان طور که تا الان زده است .انشاالله سایه مقام عظمای ولایت همچنان بر سر این مردم و رئیس جمهور منتخب برقرار باشد .ما پشیمان نمی شویم .ما هیچ گاه نبودیم........پشیمان.

۱۸ خرداد ۱۳۸۸

آهويی که مسلمان شد ....!!!!

راونـدى و ابـن بـابـويـه از امّ سـلمـه روايـت كـرده انـد كـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كـند: يا رسول اللّه ! حضرت نظر كرد كسى را نديد؛ پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد و در مرتبه سوّم كه نظر كرد آهوئى را ديد كه بسته اند، آهو گفت : اين اعرابى مرا شـكـار كـرده اسـت و مـن دو طـفـل در ايـن كـوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم و برگردم . فرمود: خواهى كرد؟ گفت : اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشّاران ؛ پس حـضـرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و به زودى برگشت و حضرت آن را بـسـت . چـون اعـرابـى آن حـال را مـشـاهـده كـرد گـفـت : يـا رسـول اللّه ! آن را رهـا كـن . چـون آن را رهـا كـرد دويـد و مـى گـفـت : اَشـْهـَدُ اَن لا اِله اِلا اللّهُ وَ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ....
منابع: بحار الانوار 17/390 ـ 421، باب پنجم//2-ابن شهر آشوب 1/132

۱۳ خرداد ۱۳۸۸

دولت آبادی ؛ سروش ؛ و وقت نکبتی مصائب ...

هژیر پلاسچی



محمود دولت‏آبادی آدم شناخته شده‏یی است. اهالی ادبیات ایران ممکن است با هم سر دولت‏آبادی دعوا داشته باشند اما حتمن یکی از رمان‏های «کلیدر»، «روزگار سپری شده‏ی مردم سالخورده» یا «جای خالی سلوچ» را به عنوان منتخبی از ده رمان برتر تاریخ ادبیات ایران به رسمیت می‏شناسند.
محمود دولت‏آبادی آدم شناخته شده‏یی است. تعداد زیادی رمان و نوول و داستان کوتاه نوشته است و من یکی معتقدم در خیلی از آنها قلم‏اش حرف ندارد. در کتاب «رد. گفت و گزار سپنج» مجموعه مقاله‏هایش را منتشر کرده که در میان آنها برخی را باید بارها و بارها خواند. یک گفت و گوی دراز آهنگ با او هم منتشر شده است که پهلو به عالی می‏زند.
محمود دولت‏آبادی آدم شناخته شده‏یی است. در چند فیلم بازی کرده است که معروف‏ترینشان «گاو» یکی از سه فیلمی است که تاریخ سینمای ایران را تکان داد. چند فیلم‏نامه نوشته است. چند نمایش‏نامه نوشته است. در تئاتر بازی کرده است و هم‏بازی و هم‏بند سعید سلطانپور بوده است. از میان نوشته‏هایش آوسنه‏های بابا سبحان را مسعود کیمیایی در خاک فیلم کرده است. همین کیمیایی در «گوزن‏ها» هم گوشه‏ی چشمی به «تنگنا» داشته است. و این گوزن‏ها به طرز حیرت‏آوری با سینما رکس آبادان و جنبش چریکی پیوند خورده است.
محمود دولت‏آبادی آدم شناخته شده‏یی است. در ابتدای انقلاب دبیر سندیکای هنرمندان تئاتر بوده است. عضو شورای نویسنده‏گان و هنرمندان ایران بوده است. در دوره‏ی سوم کانون نویسنده‏گان ایران فعال بوده و عضو هیات برگزاری مجمع عمومی و نیز عضو نهمین و دهمین هیات دبیران کانون بوده است.
محمود دولت‏آبادی آدم شناخته شده‏یی است و وقتی در مورد خودش و شاملو می‏گوید: «ما از نسل دایناسورهاییم» یعنی هم بزرگیم و هم داریم منقرض می‏شویم، آدم باورش می‏شود. درست به همین اعتبار، آدمی که مدعی خیلی چیزها باشد و پوپر و لوتر ایرانی باشد و دائم حافظ و مولوی قرقره کند، بدون هیچ پرده‏پوشی اخلاقی گه می‏خورد که دولت‏آبادی را نشناسد و بنویسد: «به جستجو برآمدم که قصه چیست و محمود دولت‏آباد کیست» و بعد از دوستانش که لابد بعد از سال‏ها از راهروهای اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات و سانسورخانه‏های اسلامی بیرون آمده‏اند تا در حلقه‏ی «کیان»، کیان نظام را حفظ کنند، بپرسد و بفهمد که «خبر آوردند خفته‏ای است در غاری نزدیک دولت‏آباد که پس از 30 سال ناگهان بی‏خواب شده و دست و رو نشسته به پشت میز خطابه پرتاب شده و به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با "سخافت و شناعت" از معلمی به نام عبدالکریم سروش سخن رانده و او را "شیخ انقلاب فرهنگی" خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است».
عبدالکریم سروش هم آدم شناخته شده‏یی است. اول انقلابی‏ها خوب او را به یاد می‏آورند که حنجره‏اش را برای انقلاب فرهنگی و ایدئولوژی انقلاب که حالا اسلامی شده بود، می‏دراند. اول انقلابی‏ها به خصوص آن دانشجویان و استادانی که اخراج شدند و سر از اوین در نیاوردند یا درآوردند و بر حسب اتفاق در خاوران‏ها پنهانشان نکردند، او را خوب می‏شناسند.
عبدالکریم سروش آدم شناخته شده‏یی است و هرچه هم که فلسفیده باشد فرقی نمی‏کند. یک عده آدم بیکار هنوز در این جهان پیدا می‏شوند که نگذارند جلادها و تصفیه‏چی‏ها خودشان را «پانزدهمین فیلسوف تاثیرگذار جهان» جا بزنند. هر چقدر هم که بگوید: «اگر تصفیه یا کار خلافی بوده که در شورا انجام شده است، همه بودند»، باز یک عده پیدا می‏شوند که او را چون شناخته شده است بشناسند و بگویند آن «همه‏ی» دیگر را هم فراموش نمی‏کنیم، خودت را بین جمعیت گم نکن!
پس به اعتبار همه‏ی این خط‏هایی که در بالا به قول قدما «نوشته آمد»، جنس شناخته شده‏گی محمود دولت‏آبادی و شناخته شده‏گی عبدالکریم سروش با هم فرق می‏کند و درست اینجاست که باید به محمود دولت‏آبادی برگشت. اگر یقه‏ی کسی گرفتنی باشد این محمود دولت‏آبادی است.

لطفن متعهد نباشید استاد!
روزگاری هنرمندان و نویسنده‏گان متعهد یقه‏ی هرچه هنرمند و نویسنده‏ی غیرمتعهد بود را می‏گرفتند و به زور می‏خواستند تعهد را به طرف حقنه کنند. انقلاب که اسلامی شد، تازه بر تخت‏نشسته‏گان دمار از روزگار متعهدهای «ضدانقلاب» و غیرمتعهدهای «فاسد و غرب‏زده» با هم درآوردند. بعد بین متعهدها و غیرمتعهدها آتش‏بس اعلام شد. یک بازار مکاره‏یی هم ساختند که هر از چندی یک بار کسی برود آرمانش را یا هنرش را بفروشد و قدر ببیند و بر صدر بنشیند.
این آتش‏بس ادامه پیدا کرد. نه که بحث وظیفه‏ی اجتماعی هنر و ادبیات تمام شده باشد اما همه فهمیدیم که به زور نمی‏شود کسی را متعهد کرد و هر اثر غیرمتعهدی را هم نباید روانه‏ی چاله‏ی مستراح کرد. حتا کم کم فهمیدیم میان آثار متعهد هم خیلی‏ها هستند که باید انداختشان دور. حالا اگر کسی هم پیدا شود و بخواهد یقه‏ی غیرمتعهدها را بگیرد دیگر کسی برایش تره هم خورد نمی‏کند.
محمود دولت‏آبادی در این میان از آنهایی است که اصرار دارد متعهد باقی بماند و چه چیزی خجسته‏تر از این در زمانه‏ی بی همه چیز بی مبالاتی. شکی نیست که دولت‏آبادی متعهد است. شکی نیست که وجدان دولت‏آبادی از در خانه ماندن معذب می‏شود. شکی نیست که دولت‏آبادی حرف دایناسور هم‏نسلش، بامداد شاعر را قبول دارد که می‏گفت: «رسالت تاریخی روشنفکران پناه امن جستن را تجویز نمی‏کند». با این وجود مشکل از همین نقطه آغاز می‏شود. از تعهد محمود دولت‏آبادی در روزگار انقراض متعهدها.

وقتی «می‏شود» متعهد باش
محمود دولت‏آبادی متعهد است. او در هشت سال دولت خاتمی تا جایی که می‏توانست از خاتمی و طرفدارانش دفاع کرد، در انتخابات ریاست جمهوری و مجلس و شوراها و حتا کنفرانس برلین. مانند خیلی از ما که این کار را می‏کردیم و هنوز هم می‏توانیم از کارهایی که آن زمان کردیم دفاع کنیم. بعضی وقت‏ها هم زیادی دفاع کرد مانند نامه‏ی سرگشاده‏یی که برای خاتمی نوشت و همین کنفرانس برلین. بعد از محمد معین حمایت کرد. بعد که نشد از ترس «فاشیسم» از علی‏اکبر هاشمی رفسنجانی حمایت کرد. حالا هم دارد از میرحسین موسوی حمایت می‏کند.
محمود دولت‏آبادی تنها نیست. صفحه‏های روزنامه‏های موسمی این روزها پُرند از هنرمندان و نویسنده‏گانی که مانند محمود دولت‏آبادی نتوانسته‏اند در برابر وجدان معذب‏شان سکوت کنند و این روزها دارند تند و تند از میرحسین موسوی و مهدی کروبی حمایت می‏کنند. آنها هنرمندان و نویسنده‏گانی‏اند که هر چند سال یک بار برای حضور در نمایش انتخابات به میدان می‏آیند تا هم متعهد باشند و هم متعهد نباشند.
هنوز آنقدر خارج‏نشین نشده‏ام که گمان کنم هر کسی رای بدهد یا برای یکی از گزینه‏های انتخاباتی حکومت تبلیغ کند، خائن است یا گمان کنم که هر کسی در ایران نفس می‏کشد و اثرش، مثله شده و پاره پاره، از زیر ساتور ارشاد اسلامی رد می‏شود، حتمن باید به جایی وابسته باشد. اما یک پرسش جانم را آزار می‏دهد. بسیاری از هنرمندان و نویسنده‏گانی که این روزها به میدان آمده‏اند به اینترنت دسترسی دارند. بسیاری از آنها سایت و وبلاگ و فیس بوک و اورکات دارند. لااقل می‏توان فکر کرد وقت‏شان را در اتاق‏های چت و سایت‏های پورنو نمی‏گذرانند (آنگونه که اکثریت کاربران اینترنت در ایران در چنین فضاهایی جولان می‏دهند) یا حداقل همه‏ی وقت‏شان را در چنین فضاهایی نمی‏گذرانند. پس لابد باید خبر داشته باشند که در ایران حوادث دیگری هم غیر از انتخابات رخ می‏دهد.
احتمالن خبر دارند که کارگرانی اعتصاب می‏کنند و بازداشت می‏شوند و تشکل‏هایی کارگری وجود دارند. احتمالن خبر دارند که کمپین یک میلیون امضایی وجود دارد که اعضایش به شکلی مداوم بازداشت می‏شوند اما هنوز به مبارزه‏اش ادامه می‏دهد. احتمالن خبر دارند که ده‏ها دانشجو در ماه‏های اخیر به زندان رفته‏اند و احتمالن خبر دارند که دانشگاه هرگز سکوت پادگانی را نپذیرفته است. احتمالن از مبارزات معلمان و اقوام غیرفارس خبر دارند. آیا در جای دیگری غیر از ستادهای انتخاباتی نمی‏توان و نباید متعهد بود؟
ماجرا همه این است. ستادهای انتخاباتی همان محلی است که هم می‏توان متعهد بود و هم نبود. می‏توان خواهان تغییر همه چیز شد اما تنها تا آنجایی که به واقع هیچ چیز تغییر نکند. تا آنجایی که راحت «آرامسایشگاه» در هم نریزد. می‏توان تا آنجایی از پناه امن بیرون آمد که می‏گذارند و می‏شود. تا آنجایی که گزندی در کار نیست.
روایت تلخی ولی در کار است. لیلا حاتمی، یکی از ستایش‏برانگیزترین هنرپیشه‏های چند سال اخیر سینما برای آمدن خاتمی گریه می‏کند. محمود دولت‏آبادی، بزرگترین رمان‏نویس زنده‏ی نسل قبل در مراسم میر حسین موسوی سخنرانی می‏کند. بابک احمدی که کتاب عظیمی هم در نقد مارکس دارد، زیر سایه‏ی کروبی می‏نشیند. و همه‏ی ما و آنها فراموش می‏کنیم تنها چهار سال پیش همین هنرمندان و نویسنده‏گان و حتا بیشتر از اینان به صحنه آمدند تا هاشمی رفسنجانی را بر تخت بنشانند و محمود احمدی‏نژاد از صندوق برآمد.
بازی در حال تکرار است. کار به دستان حکومتی آزموده‏اند چگونه مردم را وارد نمایش کنند. صدا و سیما برای موسوی محدود می‏شود. شایعه پشت شایعه تا مردم باور کنند که موسوی آمده تا «پرده و پر بگشاید». شایعه می‏آید که مقام رهبری دلش با احمدی‏نژاد است و هیچ کس از خودش نمی‏پرسد اگر آن خبری که آمد و روایت کرد موسوی پس از گرفتن تضمین‏هایی از خامنه‏یی به میدان آمده است، درست بود، چرا این مقام معظم رهبری از همان اول این تضمین‏ها را داد؟ چرا کاری نکرد که موسوی اصلن نیاید که حالا مجبور شود به ایما و اشاره برساند که دلش با کیست؟ و هیچ‏کس به یاد نمی‏آورد همان‏هایی که سال‏هاست در شرق و هم‏میهن و شهروند امروز در مضرات حضور سیاسی هنرمندان و نویسنده‏گان می‏نویسند این روزها دم به دم دنبال امضا و گفت و گو و یادداشت حمایتی می‏گردند.
این صحنه‏ی نمایش است. یک تئاتر زنده‏ی واقعی که نویسنده‏گان و هنرمندان را برای آرایش آن نیاز دارند. اما تنها برای آرایش آن چرا که مردم را با چیز دیگری وارد نمایش کرده‏اند. مردم را با زندگی واقعی می‏توان به صحنه کشید. زندگی واقعی یعنی درست آنجایی که هنرمندان و نویسنده‏گان سال‏هاست در آن غایبند. آنها تنها فریفته‏ی سیمای خود شده‏اند، هرچند همین چهار سال پیش این لعاب دروغین فرو ریخته باشد. اینجاست که به تلخی باید نوشت: آنها تنها مترسکند. مترسک‏هایی که حتا کلاغ‏های جالیز هم جدی‏شان نمی‏گیرند.

۶ خرداد ۱۳۸۸

چگونه يک زن را می توان خوشحال کرد ؟؟

براي خوشحال کردن يک زن...

يک مرد بايد چنين باشد :

1. يک دوست

2. يک همدم

3. يک عاشق

4. يک برادر

5. يک پدر

6. يک استاد

7. يک سرآشپز

8. يک الکتريسين

9. يک نجار

10. يک لوله کش

11. يک مکانيک

12. يک متخصص دکوراسيون داخلي منزل

13. يک متخصص مد

14. يک متخصص علوم جنسي

15. يک متخصص بيماري هاي زنان

16. يک روانشناس

17. يک دافع آفات

18. يک روانپزشک

19. يک شفا دهنده

20. يک شنونده خوب

21.. يک سازمان دهنده

22. يک پدر خوب

23. خيلي تميز

24. دلسوز

25. ورزشکار

26. گرم

27. مواظب

28. شجاع

29. باهوش

30. بانمک

31. خلاق

32. مهربان

33. قوي

34. فهميده

35. بردبار

36. محتاط

37. بلند همت

38. با استعداد

39. پر جرأت

40. مصمم

41. صادق

42. قابل اعتماد

43. پر حرارت

بدون فراموش کردن :

44. تعريف کردن مرتب از او

45. عشق ورزيدن به خريد

46. درستکار بودن

47. بسيار پولدار بودن

48. تنش ايجاد نکردن براي او

49. نگاه نکردن به بقيه دختران

و در همان حال، شما بايد :

50. توجه زيادي به او بکنيد، و انتظار کمتري براي خود داشته باشيد

51. زمان زيادي به او بدهيد، مخصوصاً زمان براي خودش

52. اجازه رفتن به مکانهاي زيادي را به او بدهيد، هيچگاه نگران نباشيد او کجا مي رود.

بسيار مهم است :

53. هيچگاه فراموش نکنيد :

* سالروز تولد
* سالروز ازدواج
* قرارهايي که او مي گذارد
چگونه يک مرد را خوشحال کنيم :


. تنهاش بگذاريد!!!!

اين آقا هم بيکاره ها !!!!!!

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

در يک روز بی همه چيز بهاری .....!!!!

از عمران صلاحی

***********




در يک روز بهاری ؛ زير درختی پر شکوفه ؛ در پارک لاله
مردى كه آستين دست چپش را توى جيبش گذاشته بود, روى
نيمكتى, بامردى كه معلوم بود تازه بازنشسته شده است صحبت
مى كرد:
-درست مى فرماييد, فشارهاى اقتصادى هميشه باعث حذف
و تعديل در زندگى مى شود. نمى توان نان و گوشت و روغن نخريد ؛
اما می توان مثلا کتاب را از برنامه زندگی حذف کرد . آدم اگر
غذا نخورد ميميرد ؛ اما اگر کتاب نخواند طوريش نمی شود .
تازه ممکن است ترقی هم بکند . خلاصه ؛ حذف چيزهای غير ضروری
به آدم لطمه ای نمی زند .

اينجانب پنج تا دختر دارم . چهار تا از آنها به هوای پسر
متولد شده اند .

پنج سال پيش ؛ دختر اولی به سن شوهر کردن رسيده بود . می خواستم او را
شوهر بدهم .اما پول نداشتم برايش جهيزيه تهيه کنم . نه پس اندازی داشتم
و نه چيز بدرد بخوری که بتوانم بفروشم . امکان وام گرفتن هم
برايم نبود. يك روز در همين پارك نشسته بودم و داشتم
روزنامه مى خواندم. ديدم در يك آگهى مناقصه نوشته اند " "کليه خريداريم... "
با خودم فكر كردم خيلى ها توى
دنيا با يك كليه زندگى مى كنند. چرا از اين سرمايه ى
خدادادى استفاده نكنم. يكى از كليه هايم را فروختم
ودختر اولم را به خانه ى بخت فرستادم.
يك سال بعد, دختر دوم به سن شوهر كردن رسيد. باز
همان بساط بود و همان تنگناهاى مادى. من آبرو داشتم
و نمى توانستم دختر دومى را بدون جهيزيه به خانه شوهر
بفرستم. باز يك روزى روى همين نيمكت نشستم و به
اعضاى ديگر بدنم فكر كردم. البته به اعضايى كه يك
جفت از آنها را داشتم. مثلاً به چشمم. با خودم گفتم دو
تا چشم را مى خواهم چه كار. مگر چيز جالبى براى ديدن
وجود دارد? براى چه دنياى وارونه را دوبرابرببينم و
دوبرابر عذاب بكشم. هرچه صفحه ى آگهى روزنامه را
نگاه كردم, ديدم كسى خريدار چشم نيست. خودم يك
آگهى مزايده دادم در يكى از روزنامه ها چاپ كردند.
روز بعد, خريدارى پيدا شد و دختر دومم هم به خانه ى
شوهر رفت. حالا يكى از چشم هايم شيشه اى است.
يك سال بعد, وقت شوهر كردن دختر سوم بود. همه ى
درها به رويم بسته بود. نمى دانستم چه كار كنم. داشتم
از غصه دق مى كردم. به گوشهايم فكر كردم. گفتم يكى
از آنها را مى فروشم, اما كى هست كه گوش بخرد? با
نااميدى در همان پارك نشسته بودم و روزنامه اى را
ورق مى زدم, ديدم در صفحه ى آگهى ها نوشته اند:.« همه گونه اعضاى بدن خريداريم »انگاردنيا را
من داده بودند. تلفن زدم پرسيدم : گوش هم مى خريد ؟
گفتند: يك نفر به مؤسسه ى آنها مراجعه كرده مى گويد
كه يكى از گوش هايش را در نزاعى از دست داده حالا
نمى تواند بدون گوش كتاب بخواند.
پرسيدم گوش چه ربطى به كتاب خواندن دارد? گفتند
متقاضى گوش را براى اين مى خواهد كه دسته عينك
مطالعه را روى آن قرار دهد. خيلى زود معامله انجام
شد. دختر سومم هم به خانه ى شوهر رفت. حالا موهايم
را بلند كرده ام و معلوم نمى شود كه يك گوش ندارم.
سال بعد نوبت دختر چهارمم بود. كاملاً نااميد شده
بودم. درست در اوج نااميدى از همان مؤسسه با من
تماس گرفتند كه فورى احتياج به يك دست دارند. از
خوشحالى ديگر نپرسيدم براى چه مى خواهند. فوراً به
بيمارستان مراجعه كردم, دست چپم را دادم و با پول آن
دختر چهارم را روانه ى خانه شوهر كردم. دست خيلى
خوبى بود يك انگشتش شكسته بود, ولى خوب كار مى
كرد. از آن به بعد حلقه ى عروسى ام را به انگشت دست
راستم انداخته ام. خريدار با دست من چه كارهايى انجام
مى دهد, خدا مى داند.
سال بعد, بايد دختر آخرى را شوهر مى دادم. باز همان
بى پولى بود وهمان گرفتارى. آمدم اينجا كنار استخر
نشستم و به اعضاى باقى مانده ام فكر كردم. پا را به
هيچ وجه نمى شد فروخت. ماشين بدون آينه ى بغل و
بدون در و سپر راه مى رود اما بدون چرخ هرگز. دماغم
را هم نمى شد فروخت چون از ريخت و قيافه مى افتادم.
زبانم راهم نمى خريدند, مى گفتند تند و تيز است. به
زبانى احتياج داشتند كه تملق بگويد. نمى دانيد با چه
مكافاتى دختر آخرى را شوهر دادم. رفت سر خانه وزندگى اش. اما حالا خودم از خانه و زندگى آواره شده ام. زنم مرا به خانه راه نمى دهد وميگويد ديگر به چه اميدی با تو زندگی کنم