دنبال کننده ها

۱۴ آبان ۱۳۹۷

رضا پهلوی و ما


رضا پهلوی و ما
بخشی از گفتگوی تلویزیونی آقای رضا پهلوی را دیدم . من معمولا در مقولاتی که به سیاست و سیاست ورزی مربوط است دخالتی نمیکنم چون اهلیت و صلاحیت تحلیل رویداد های سیاسی را ندارم.
رضا پهلوی بنظرم مردی آمد که هر چند بسبب دوری چهل و چند ساله از ایران آگاهی چندانی به چند و چون تاریخ گذشته ما ندارد و از واژگان محدود پارسی برای بیان دیدگاه‌های خویش بهره می‌گیرد ، اما چنین بنظر میآید که با پیچیدگی ها و گلوگاهها و بغرنج های سیاست جهانی آشناست .
اینکه اصراری برای بازگشت به تخت و تاج برباد رفته ندارد و اینکه همواره به دیدگاه ها و عقاید دیگران احترام می گذارد یکی دیگر از وجوه مثبتی است که می تواند او را در درون اپوزیسیون پراکنده و بیمار و هذیان گوی امروزی قرار دهد و آنرا به سمت و سوی همبستگی ‌ و عقلانیت بکشاند .
به دو نکته دیگر اشاره کنم و بگذرم :
اینکه در یک گفتگوی جمعی گروهی از طرفداران آقای رضا پهلوی برای او کف بزنند و به احترامش برخیزند هیچ دور از انتظار نیست اما اینکه مردی بنام نیما راشدان بپا خیزد و بدون هیچ پژوهش آماری و جمعیتی ؛ جمعیت ایران را هشتادو پنج میلیون نفر بداند و این جمعیت را منتظران قدوم شاهزاده بخواند، هم دور از انتظار است و هم بیشتر به یک شوخی بیمزه شباهت دارد
نکته دوم اینکه گاو گند چاله دهانانی از گوشه و کنار دنیا بجای نقد دیدگاه‌های رضا پهلوی پیشاپیش او را بر دار تهمت های بیمار گونه خویش آونگ کرده اند تا آنجا که مهره بد نام پیشانی سپید امنیت خانه ولایی -حسین درخشان - از او خواسته است پیش از دخالت در امور سیاسی بیست کیلو از وزن خویش بکاهد !
اگر روزی روزگاری دری به تخته ای خورد و رضا پهلوی خود را نامزد ریاست جمهوری یا نمایندگی مجلس شورای ملی کرد به او رای خواهم داد
میخواهید مرا سلطنت طلب بدانید ؟ بفرمایید

خانه عمه جان


خانه عمه جان
اواخر تابستان چند روزی میرفتیم خانه عمه جان . من و برادرم که دوسالی از من بزرگ‌تر بود .
خانه عمه جان حول و حوش سیاهکل بود . یک درخت سیب بالا بلند نازنینی داشت با سیب های درشت سرخ . میرفتیم بالای درخت می نشستیم سیب میخوریم .
پسر عمه جان یک دوچرخه بمن و یک دو چرخه دیگر به برادرم میداد که صبح تا شب در کوچه ها ی باریک جولان بدهیم . دوچرخه من زنگ داشت . من در کوچه ها دوچرخه سواری میکردم و با صدای زنگ دوچرخه ام کیف میکردم .
◦ شوهر عمه جان سیاه سوخته و پیر و مهربان بود . دست به سیاه و سفید نمیزد . تا دم دمای صبح بیدار بود و تریاک می کشید . صبح تا شب پای منقل نشسته بود و توی وافور میدمید . وقتی نشئه می‌شد با صدایی که از ته حلقومش بیرون میآمد چیزهایی زمزمه می‌کرد . بگمانم ترانه ای ، شعری ، چیزی میخواند. سماور چایش هم شبانه روز رو براه بود . ما که هرگز منقل و وافور ندیده بودیم گهگاه کنار دستش می نشستیم و از صدای جیز جیز وافور خوش مان میآمد
◦ انگار هزار سال است عمه جان و شوهر عمه جان زیر خاک خوابیده اند . هزار سال است که از پسر عمه ها و پسر عموها و خواهر ها و خواهر زاده ها بی خبر مانده ام اما هنوز هم صدای شکسته و خسته شوهر عمه جان توی گوشم طنین انداز است که میگفت :
◦ درد عشقی کشیده ام که مپرس
◦ رنج هجری کشیده ام که مپرس
◦ یعنی شوهر عمه جان مان عاشق کس دیگری بود ؟

اندر احوال رقاصان اسلامی


چنين گويد الامير السابق القاليفرنيا ! مولانا حسن بن علی بن خليل بن کيکاووس بن بنداد بن ساسان؛ مسمی به اسم مبارکه ی گيله مرد - از دارالمرز گيلان - با فرزند خويش که :
ای فرزند ! بدان و آگاه باش که : یکی از غرايز بشری آنکه بهنگام وجد و سور طريق وقار بنهد و حلیه طمانينه بيفکند و چونان رضيع منفطم ! ايادی و رجلين به وجهی موزون به حرکت آرد ، و اين چنين حالت را در اصطلاح " رقص " گويند .
همانگونه که در کتاب مستطاب " التفاصيل " منقول است رقص خود بر دو قسم است:
نخست آنکه رقاص . به اراده خويش بر عرصه شود و جفت در بغل گيرد و به نغمات موزون به رفتار آيد و متانت از دست ننهد و صيانت ذات مرعی دارد و اين رقص را در اصطلاح رقص غربی گويند.
دو ديگر از اقسام رقص ؛ رقص ملايی است که ملايان و مجتهدان و آيات عظام و فقيهان را بر آن وقوفی کامل است . و آن چنان باشد که کوسه ای رقاص از کيسه ديگران اجير شود و مزد گيرد و به دلخواه اجانب به محافل ايشان شود و قر دهد و کرم ريزد و بشکن زند و مجسمه شود و نشيمنگاه بخاطر التذاذ آنان طاحونه وار به چرخش آورد و حضار به خنده افکند ؛ چنانکه شاعر ميفرمايد:
نازم به قرشمالی ات ای کوسه ی رقاص
کز هر طرفی باد وزد ؛ نان تو چرب است
قر ريز و بجنبان و قميش آی ؛ که امروز
استاد ترا زر به کف و پنجه به ضرب است
ای فرزند ! بدان و آگاه باش که خدای عز و جل جهان را نه از بهر نياز خويش آفريد و نه بر خيره آفريد ؛ بل بيافريد بر موجب عدل و بياراست بر موجب حکمت .
ای فرزند ! امروز تا در اين سرای سپنجی بايد که بر کار باشی و زادی که سرای جاودان را شايد برداری ؛ و سرای جاودانی برتر از سرای سپنجی است و زاد او از اين سرای بايد جست که اين جهان چون کشتزاری است که هر چه بکاری می دروی و نيکمردان در اين سرای همت شيران دارند و بد مردان همت سگان .
ومن الله التوفيق !!
-----------------------------------------------------
** با درود به روان فریدون توللی که این نوشته با ناخنک زدن از " التفاصیل " فراهم آمد

۹ آبان ۱۳۹۷

آرشی جونی و بابا بزرگی

آرشی جونی و بابا بزرگی
امروز کارمان شده است نوه داری!
نوه شماره یک - نوا جونی - به مدرسه رفته است و خشک و تر کردن نوه شماره دو افتاده است گردن ما .این نوه شماره دو از دیشب خانه ماست .
از صبح تا حالا با هزار زور و زحمت و من بمیرم تو نمیری سعی کرده ایم صبحانه اش را بدهیم . دیشب مادرش با صلابت یک مادر سختگیر امر فرمودند که صبحانه آرشی جونی را فراموش نفرماییم ، ما هم اطاعت امر همایونی فرمودیم و گفتیم چشم قربان ! . امروز دو ساعت تمام از این اتاق به آن اتاق و از این طبقه به آن طبقه دویدیم بلکه صبحانه جناب آقای آرشی باشی را توی حلقشان بریزیم اما این پدر سوخته انگاری میداند بابا بزرگی دست و پا چلفتی است !
بعد از کش و قوس های دو ساعته جانفرسا ! نوبت به تعویض دایپر میرسد ! خدایا این دیگر چه مصیبتی است ؟ با هزار زور و زحمت و قربان صدقه دایپرش را عوض میکنیم اما پس از چند دقیقه متوجه میشویم که دایپر را پشت و رو بسته ایم ! دوباره روز از نو روزی از نو !
حالا که همه چیز به خیر و خوشی انجام شده است جناب آرشی باشی حس کنجکاوی شان گل کرده است و می‌روند سراغ قفسه ها . قفسه ها را باز می‌کنند و می بندند . دوباره و صد باره بازش میکنند و ما دو باره و صدباره می بندیمشان . پس از آن به کشف جدیدی نائل می‌شوند . نوبت چراغ هاست . چراغ ها را خاموش و روشن می‌کنند و حظ می‌کنند ! نه یک بار نه دو بار ، هزار بار ، ما هم نشسته ایم تماشایش می‌کنیم . تلویزیون روشن است . کارتون پخش می‌کند . تلفن مرا هم برداشته است و دیزنی کانال را تماشا می‌کند . گهگاه چیزهایی هم بلغور می‌کند که حالی ام نمی‌شود . حالا صندلی های اتاق ناهار خوری را از اینسو به آنسو میکشاند . چه تلاشی هم می‌کند . نمیدانم چه در سر دارد .
قرار است تا ساعت یک بعد از ظهر در خدمت آرشی جونی باشیم . اگر تا آنموقع به خدمت حضرت باریتعالی مشرف نشده باشیم یقین بدانید پوست و استخوانی از ما باقی مانده است !
ما نمیدانستیم بابا بزرگ شدن چنین مکافات هایی دارد ها !
خدا پدر نوا جونی را بیامرزد که اهل اینجور خرابکاری ها نیست . غذایش را میخورد و کارتونش را تماشا می‌کند و می‌گوید : بابا بزرگ‌! یا الله ! پا شو برویم خرید ! میرویم یکی دو تا اسباب بازی برایش میخریم و بعدش هم میرویم زیارت اسب ها - چیف و ریو - و خلاص.
همه اینها را گفتیم ؟ این را هم بگوییم که در دنیا هیچ لذتی بهتر از لذت نوه داری نیست هر چند نوه تان آدم خرابکاری مثل آرشی جونی باشد

۸ آبان ۱۳۹۷

چه دنیایی


چه دنیایی ؟
یک انسان نود و هفت ساله یهود ی که از اردوگاه مرگ نازی ها جان سالم بدر برده بود دیروز در امریکا بدست یکی از نوادگا ن هیتلر به قتل رسید .
او که برای نیایش به درگاه خداوندش به کنیسه رفته بود همراه ده تن دیگر از همکیشان خود تنها بجرم اینکه یهودی است به خاک و خون در غلتید .
جهان ما جهان نفرت انگیزی شده است و متاسفانه از در و دیوار مرگ و نکبت و نفرت میبارد .
کتاب گرانقدر کلیله و دمنه در باب برزویه طبیب تصویری عریان از آن زمان و زمانه بدست میدهد که گویی بازتاب زمان و زمانه اکنونی ماست .
«... کارهای زمانه میل به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی.
-افعال ستوده و اخلاق پسندیده مدروس گشته .
⁃ راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده.
⁃ عدل نا پیدا و جور ظاهر
⁃ -علم متروک و جهل مطلوب
⁃ لوم و دنائت مستولی
⁃ کرم و مروت منزوی
⁃ دوستی ها ضعیف و عداوت ها قوی
⁃ نیکمردان رنجور
⁃ شریران فارغ و محترم
⁃ مکر و خدیعت بیدار
⁃ مظلوم محق ذلیل
⁃ و ظالم مبطل عزیز
⁃ حرص غالب و قناعت مغلوب
⁃ و عالم غدار بدین معانی شادمان و حصول این ابواب تازه خندان ...»

⁃ آیا این تصویری عریان از زمانه ما نیست ؟

۷ آبان ۱۳۹۷

پس چرا صبح نمیشود ؟


پس چرا صبح نمیشود ؟
ساعت ده شب میروم که بخوابم . در خواب و بیداری کمی تلویزیون نگاه میکنم و خوابم می برد .چند لحظه بعد بیدار میشوم . نگاهی به ساعت می اندازم . ده و چهارده دقیقه است . آبی می نوشم و تلویزیون را خاموش میکنم و میکوشم بخواب روم . نیم ساعتی با خودم کلنجار میروم . از چپ به راست و از راست به چپ می غلتم .خواب از چشمانم گریخته است . دو باره تلویزیون را روشن میکنم . از این کانال به آن کانال . همه جامرگ و میر و کشتار است . دختر سیزده ساله ای بهمراه دو ست پسرش مادر و دو تا از برادرانش را کشته است . با تفنگ و با شمشیر سامورایی ! پدر دو گلوله خورده است و زنده مانده است . زنده مانده است تا حکایت درد باز گوید . خانه را نیز به آتش کشیده اند . خاکستری از خانه بر جای مانده است.
دو باره خوابم می برد . تلویزیون همچنان روشن است .خواب می بینم از چنگ هیولایی ترسناک میگریزم . هیولا چماقی بدست دارد و من ترسان و لرزان در خرابه های خانه متروکی اینسو و آنسو میدوم . میخواهم فریاد بر کشم بلکه کسی به دادم برسد اما صدایی از گلوگاهم بر نمیآید. لرزان و ترس خورده و خیس عرق از خواب بیدار میشوم . تنم میلرزد . تلویزیون روشن است . نگاهی به ساعت می اندازم . یازده و سیزده دقیقه است .لیوان آبی می نوشم و سعی میکنم بخواب روم .خواب به چشمانم نمیآید .از این پهلو به آن پهلو می غلتم . کانال تلویزیون را عوض میکنم . دوباره خوابم می برد . در خواب تشنه ام شده است . خواب می بینم در بیابانی سوزان افتان و خیزان در پی چشمه آبی میگردم . از زور تشنگی از خواب میپرم. دهانم خشک شده است . قطره آبی می نوشم و با هزار زور و زحمت دو باره بخواب میروم .
ساعتی بعد دو باره بیدار میشوم . همچنان از تشنگی بی تابم . خوشحالم که صبح آمده است . نگاهم به ساعت می افتد . عقربه ها ی ساعت گویی بمن دهن کجی میکنند. روی سه و پانزده دقیقه ماسیده اند
آبی می نوشم و میکوشم بخواب روم . تا سپیده صبح ده بار میخوابم و بیدار میشوم . خدایا پس چرا صبح نمیآید؟
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

۳ آبان ۱۳۹۷

با حافظ در بزرگراه شماره پنج


با حافظ در بزرگراه شماره پنج !
در بزرگراه شماره پنج میرانم . تا مرز اورگان . اول صبح راه می افتم و نزدیکی های ظهر به مقصد میرسم .
میروم مزرعه رفیق هزار ساله ام مستر گری . هزار سال است همدیگر را می شناسیم .
گری نزدیکی های مرز اورگان صد ها هکتار باغ دارد .باغ Pecans. سال هاست با هم داد و ستد میکنیم .
تا مرا می بیند شادمانه میخندد و میگوید : تو چرا هیچوقت پیر نمی شوی ؟
میگویم :رفیق جان ! ظاهرمان را نگاه نکن ! هزار جای بدن مان درد میکند .
می خندیم و از اینور و آنور گپ میزنیم . محصولاتش را به همان قیمتی میفروشد که ده سال پیش میفروخت .
میگویم : قیمت هایت هیچوقت تغییر نمی کند ؟
میگوید : برای تو نه !
توی راه میخواهم موسیقی گوش کنم . از شنیدن خبر های جنگ و دروغ و یاوه و ترامپ ذله شده ام . پیچ رادیو را می چرخانم . از صد تا ایستگاه رادیویی نود و چهار تای شان پرت و پلاهای کلیساها را نشخوار میکنند . از عیسای مسیح میگویند . همه شان میخواهند ما را به صراط مستقیم بکشانند . یکی شان میگوید : ترامپ همان مسیح موعود است ! باورم نمیشود .
میگوید : ترامپ میخواهد جهان را بدست صاحبان اصلی اش بر گرداند !
نیشخندی میزنم و میگویم : لابد به میلیاردرها ! و لابد با ریختن کوته آستینان به دریا !
میخواهم موسیقی گوش کنم .آهنگ هایی پخش میشود که برای سینه زنی عاشورا مناسب است . بحر طویل هایی بی سر و ته با واژه هایی سراسر نفرت و دشنام .
به حافظ پناه می برم . اشعار حافظ را با صدای شاملو گوش میکنم :
شهر یاران بود و جای مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهر یاران را چه شد؟
شعر حافظ را غلط میخواند . نه یک بار ، نه دوبار ، ده بار !نمیدانم بپای خلسه عارفانه اش بگذارم یا شیدایی ها و سر بهوایی های شاعرانه اش ؟
خشم فرو خورده ام را به گونه مشتی بر فرمان اتومبیل میکوبم و به سکوت پناه می برم .
سکوت زیبا ترین آواست . زیبا ترین کلام است .
پانصد مایل میرانم . در سکوت . سکوت مطلق .
سکوت ، سرشار از ناگفته هاست

۲ آبان ۱۳۹۷

بشاش به آقا !


از حرف های یک ساواکی :
یک روز , سر یک بازجویی , از یک دندگی آدمی که سین جیمش می کردم عصبانی شدم و جوانی را که تازه ساواکی شده بود صدا کردم و گفتم : « بشاش به این آقا ! » آن جوان هم جلوی چشم من , راحت , کارش را کرد و رفت . تا چکه ی آخر . می دانی آن مردکه ی احمق که بازجوئیش می کردم چی گفت ؟ گفت : « فوق العاده است , واقعا فوق العاده است . من حتی توی توالت عمومی هم نمی توانم این کار را بکنم چون حس می کنم که ممکن است کسی صدای آبریختن مرا بشنود ! این جوان , چطور می تواند به این راحتی , جلوی شما که مافوقش هستید این کار را بکند ؟ واقعا فوق العاده است ! » ..

خدای عز وجل مردگان چگونه زنده کند ؟


کتاب تفسیر طبری را میخوانم . چنان مبهوت قصه سازی و نثر زیبای شکوهمندش شده ام که دل کندن از آن نتوانم .
قصه مرغان و ابراهیم را برایتان بازگو میکنم تا شما نیز همچون خود من غرق و غرقه در زلالی چنین نثر شکوهمندی شوید:
......... بدان وقت كه ابراهیم ـ علیه السلام ـ از مكه بازگشت و خواست كه باز شام شود و پیش از آن كه از مكه برفت میان كوه مكه اندیشه همی كرد و به دل خویش گفت: بایستی كه بدانمی كه خدای ـ عزوجل ـ روز قیامت مرده را چگونه زنده كند. پس از خدای ـ عزوجل ـ اندر خواست، گفت: "ربی ارنی كیف تحی الموتی".
گفت: یا رب مرا بنمای كه روز قیامت مرده را چگونه زنده كنی؟
خدای ـ عزوجل ـ گفت: مؤمن نیستی كه من مرده را چگونه زنده كنم؟
گفت: "مؤمنم، ولكن می خواهم كه بدانم كه چگونه كنی و چشم من ببیند تا مرده چگونه زنده شود؟
پس، خدای ـ عزوجل ـ گفت چهار مرغ را بگیر و بكش تا من تو را بنمایم.
ابراهیم چهار مرغ را بگرفت و از مهتران مرغان.
گویند یكی كلنگ بود و دیگر كركس و سدیگر طاووس، و چهارم عقاب.
پس این چهار مرغ را بگرفت و بكشت و اندامهای ایشان همه از یك دیگر جدا كرد و پرهای ایشان، همه باز كرد، و به یكدیگر بر كردو آلتهای شكم ایشان همه بیرون آورد و همه به یك دیگر برآمیخت و آن چنان بهم برآمیخته به چهار قسمت كرد و هر قسمتی بر سر كوهی برد و بنهاد. و ابراهیم ـ علیه السلام ـ به میان آن چهار كوه بیستاد، و مرغان را یك به یك بخواند و از هر گوشه ای باد برآمد و آن پاره های آن مرغان برداشت و هم آنجا اندر میان هواگرد آورد و اندر میان هوا، حق ـ تعالی ـ به قدرت خویش هر چهار را زنده گردانید و می پریدند، و هر یكی بر سر كوهی پرید و بنشست.
و ابراهیم را آواز آمد كه: این مرغان را بخوان. ابراهیم آن مرغان را بخواند و هر چهار برخاستند و پیش ابراهیم آمدند.
پس آنگاه، ابراهیم را یقین گشت كه حق تعالی ـ مرده را چگونه زنده می گرداند. ولكن ابراهیم چنان خواست كه به چشم سر بیند كه چگونه زنده می شود. مرده روز قیامت و دلش یقین گشت و آگاه شد از فعل خداوند ـ عزوجل ـ
و این آخر عمر ابراهیم بود ـ علیه السلام ـ و از پس این، به یك سال ابراهیم ـ علیه السلام ـ از این جهان بیرون شد.
گروهی گویند ازین چهار مرغ كه حق ـ تعالی ـ مر ابراهیم را گفت كه بكش. یكی: كركس بود و دوم طاوس بود،و سدیگر كلاغ بود و چهارم كبوتر بود و این چهار مرغ را بگرفت و بكشت و پاره كرد و بهم برآمیخت، و از هر مرغی پاره ای برداشت بهم آمیخته و بر سر كوهی برد و بنهاد بر سر چهار كوه و سرهای مرغان به دست خود گرفته بود و می داشت و ایشان را بخواند، و از خواندن او برخاستند و بهم برآمدند و هر یك پاره های خود با هم شدند و بیامدند پیش ابراهیم و هر یكی با سر خویش پیوستند و زنده شدند و برخاستند و برفتند.......
و گویند حكمت درین چه بود كه این چهار مرغ را بگرفت : كركس، و طاووس، و كلاغ، و كبوتر.
گویند كه حكمت اندر آن؛ تهدید ابراهیم بود. آن كه گفت: طاووس رابگیر بهر آن كه طاووس مرغی آراسته . با زینت است. یعنی كه نگر، كه به زینت این جهان غره نشوی كه هر چند همی آرایی، آخر فانی گردی.
اما آنچه گفت: كركس را بگیر از بهر آن كه كركس، دراز عمر باشد، یعنی كه اگر اندرین جهان، بسیار بمانی عاقبت هم بباید رفت كه این سرا، فانی است و اندرین جا، كس جاوید نماند.
اما آنچه گفت: كبوتر را بگیر، از بهر آن كه كبوتر نهمت بسیا ردارد، گفت: نگركه درین جهان به نهمت و كار زنان مشغول نباشی كه به آخر پشیمانی خوری و سود ندارد.
این چهار مرغ از بهر این بود كه حق ـ تعالی ـ فرمود كه: بكش تا این چهار چیز را اندر خود بكشی.
------------------------------------
" از كهن ترین متون پارسی كه خوشبختانه به طور كامل به جای مانده است ترجمه تفسیر طبری است كه به فرمان منصوربن‌نوح سامانی به وسیله جمعی از علمای ماوراءالنهر و خراسان به پارسی ترجمه شد. در این ترجمه كه حاوی بسیاری واژه های كهن پارسی است مترجمان كوشیده اند كه در ترجمه آیات از واژه های برابر پارسی بهره جویند و این تفسیر منبعی بزرگ برای شناختن واژه های فارسی است. این تفسیر در هفت مجلد به تصحیح شادروان حبیب یغمایی در سال 1339 شمسی جزو انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسیده است.
تفسیر طبری، یکی از قدیمی‌ترین و جامع‌ترین تفسیرهای روایی قرآن در قرن سوم هجری است. البته این تفسیر صرفاً تفسیر روایی نیست، زیرا در آن به مباحث و مسائل کلامی توجه شده و نظرهای مؤلف در نقل احادیثی دال بر موضع کلامی اش بیان شده‌است.
طبری در جایی که سخن از مدینه فاضله یا آرمان شهر است به شرح این شهر آرمانی پرداخته و در اینجا از شهری آرمانی خبر می‌دهد که زیستگاه نه‌ونیم سبط از اسباط دوازده‌گانهٔ بنی‌اسرائیل است.
درد انگیز اینجاست که حبیب یغمایی عمر و جوانی و سرمایه های علمی و مادی و معنوی خود را برای تصحیح و چاپ این اثر اسلامی صرف کرده است اما امروز او و سنگ مزارش از سنگ پرانی ها و گزند اهریمنان اسلامی در امان نیستند

ای کاش مرده بودی


چقدر خسته و در هم شکسته بود. چه معصومانه سخن میگفت . گویی خنجر بر گلوگاهش نهاده بودند . چه درد جانفرسایی را بر دوش میکشید. انگار مسیح مصلوب بر بلندای جلجتا.
پیر مرد را میگویم .آورده بودندش جلوی دوربین تلویزیون تا خود شکنی کند ۰ تا همه باورهای هفتاد ساله خود راانکار کند. تا بر همه آرمان های نیک بشری تف بیندازد۰
آورده بودندش تا در مدح ابلیس سخن بگوید .آورده بودندش تاروح و روانش را به تاراج بادهای مسموم بسپارند . 
آورده بودند تا بغض هزار ساله ملتی را در گلوگاه کبوتران خفه کنند
ومن که هرگز نمیتوانم فرو شکستن سروی که نه ، حتی جوانه کوچکی را در نهیب ویرانگر بادهای سرد به تماشا بنشینم ، گرمای اشکی را بر پهنای صورتم حس کردم
و ناخواسته گفتم : کاش مرده بودی و اینگونه نمیمردی !
و اکنون می بینم که '' سایه '' نیز در همان روزهای تلخ ؛ بغض فرو شکسته اش را اینچنین بازتاب داده است
کاشکی خود مرده بودی پیش از این
تا نمیمردی چنین ، ای نازنین
شوم بختی بین خدایا ! این منم
کآرزوی مرگ یاران می کنم ؟