دنبال کننده ها

۲ مرداد ۱۳۹۶

آقای جارچی باشی .....

آن قدیم ندیم ها - که هنوز از روزنامه و تلویزیون و رادیو و اینهمه ابزار آلات خبر رسانی نشان و نشانه ای  نبود و خلایق شب ها با داستان های حسین کرد شبستری و هزار و یک شب و شهرزاد قصه گو سر راحت به بالین میگذاشتند ؛ اگر لازم بود خبری یا مطلبی به گوش مردم برسد ؛  جارچی آنرا درکوچه و بازار با صدای بلند جار میکشید و به آگاهی مردم میرسانید .
جارچیان تشکیلات خاصی داشتند و افرادی که به این سمت انتخاب میشدندمیبایست علاوه بر تهور و شجاعت و چالاکی  ؛ دارای صدای بلند و رسایی هم باشند .
جارچی ها معمولا برای ابلاغ امر یا اعلام مطلبی  آموزش میدیدند و به فوت و فن کار آشنا میشدند زیرا ممکن بود یک اشتباه کوچک جارچی شهری را بشوراند یا اینکه لشکری را که در حال پیروزی بود  به شکست بکشاند و متلاشی کند . بهمین خاطر جارچی ها از اهمیت خاصی بر خور دار بودند و تشکیلات آنها همواره زیر نظر یکی از مردان کار آزموده و مورد اعتماد اداره میشد که او را جارچی باشی میگفتند .
اوامر و اطلاعیه های دولتی و فرمانهای نظامی بوسیله جارچی باشی  به جارچیان ابلاغ میشد و در بعضی از موارد فوری و ضروری  ؛ ممکن بود در یک زمان سه نفر یا چهار نفر  _ و گاهی حتی بیشتر  - در شهر یا در اردوگاه جنگ مامور ابلاغ امری یا فرمانی میشدند .
در دوره قاجاریه که هنوز از رادیو و تلویزیون و بلند گو خبری نبود جارچی هنگامیکه میخواست یک امریه حکومتی را به گوش مردم برساند علاوه بر اینکه آنرا در کوچه و بازار به مردم اعلام میکرد معمولا بر فراز قلعه ای یا تپه ای یا ساختمان بلندی میرفت و هشت بار در چهار جهت رو به ساکنان قسمتی از شهر  آن مطلب را با صدای بلند به اطلاع اهالی میرسانید .  مثلا میگفت  : آی مردم !  قرار است روی رودخانه فلان پلی ساخته شود .فردا دو ساعت به ظهر  از هر محله یکنفر ریش سفید در مسجد جامع حاضر شود .
یا اینکه : آی مردم  ! سیل دیروز بند های آب باغات را خراب کرده . فردا صبح زود هر باغدار یکنفر کمک برای بستن بند ها به میدان بفرستد .
یا اینکه : آی مردم ! امسال ایام عید نوروز مصادف با محرم است . از ساز و دایره زدن در خانه ها خود داری کنید .
در متون تاریخی دوره صفویه و افشاریه و قاجاریه  به موارد متعددی بر میخوریم که جار و جارچی در یک موقع خاص و لحظات حساس  ؛  دگرگونی هایی در وضع بوجود آورده اند که هر یک از آنها در تغییر اوضاع اثر آنی و عجیبی داشته  است .
بعنوان مثال نادر شاه پس از فتح دهلی در سال 1151 هجری قمری و ورود به پایتخت  هندوستان که آن زمانها  " شاه جهان آباد " نام داشت  ؛  در مهمانی با شکوهی که محمد شاه پادشاه هندوستان برایش ترتیب داده بود شرکت کرد .
در این موقع ناراضیان شهر شورشی علیه نادر بر پا کردند و شایع کردند که نادر شاه کشته شده است .این خبر دهان به دهان در تمام شهر گشت و باعث شد که فتنه دامنه گسترده تری بگیرد و جمعی از سربازان ایرانی کشته شوند .
وقتی خبر به گوش نادر رسید فرمان داد تا علت وقوع ماجرا را تحقیق کنند اما مامورانی که برای تحقیق رفته بودند به قتل رسیدند .
نادر خشمناک شد و با عده ای از سپاهیان  به مسجد جامع رفت . در آنجا بسوی نادر تیر اندازی و سنگ پرانی صورت گرفت .نادر فرمان داد جار بزنند که هر جا یک سرباز ایرانی را کشته اند هیچکس را زنده نگذارند و همه را قتل عام کنند .
جارچیان فرمان را ابلاغ کردند . سپاهیان ایرانی به محض شنیدن این فرمان  دست به کشتار زدند  اما محمد شاه پادشاه هند وساطت کرد و نادر شاه  بنا بنوشته کتاب " حدیث نادر شاهی " حکم فرستاد به جارچی باشی که جار ها بکشند به مردمان و لشکریان که شاهنشاه تقصیرات اهل هند را معاف کرد و قتل عام را موقوف نمود . باید کسی به کسی زیادتی ننماید .
بموجب استماع این آواز  سپاهیان دست بر داشته شمشیر ها را غلاف کردند و مردمان هند را امان دادند ...


۳۱ تیر ۱۳۹۶

جوجه بوقلمون ها ....

از سر کارم بخانه بر میگشتم . رسیدم نزدیکی های خانه ام . آنجا که سراسر جنگل است و سبزه و سبزی و روشنایی .
گله ای از  بوقلمون های وحشی همراه چند تایی جوجه بوقلمون  از عرض خیابان میگذشتند . ایستادم تا بگذرند .جوجه بوقلمون ها افتان و خیزان راه میرفتند .
ماشینی از پشت سرم میآمد . بوقلمون ها را ندید . به گله جوجه بوقلمون ها زد . یکی شان را کشت . از ماشین پیاده شدم . جوجه بوقلمون کشته شده را از وسط خیابان بر داشتم و به حاشیه ای کشاندم . مادرش شتابان از راه رسید . جیک جیک کنان به لاشه جوجه نوک میزد و دورش می چرخید . انگار میخواست بیدارش کند . انگار  میخواست زنده اش کند .
طاقتم طاق شد . دیگر نتوانستم آنجا بمانم . آمدم خانه . دلشکسته و مغموم .
آه .... مادر ها .... مادر ها ...

۲۸ تیر ۱۳۹۶

شقاوت تا این حد ؟

در سال 1360 بیش از دو تن تریاک که در تانکر یک کامیون جاسازی شده بود کشف شد .  راننده و شاگرد راننده  ابتدا بسختی شکنجه و سریعا اعدام شدند .
صاحب اصلی تریاک  " حاج محمد . م  "  که سوپرمارکت بزرگی در خیابان عفیف آباد شیراز داشت دستگیر و به اعدام در ملا عام محکوم شد .
حالا دنباله ماجرا را از زبان حاج رضا رضایی از مقام های سابق قوه قضاییه  که مشاغلی همچون دادیار و نماینده دادستان و نماینده حاکم شرع در شیراز را بر عهده داشت و بعد ها به عضویت کمیسیون عفو و بخشودگی در آمد بشنوید تا بدانید چه شقاوتی در میهن بلازده ما جاری است .
او میگوید : در پرونده آمده بود که این حاج محمد در برابر فروشگاهش اعدام شده و مواد کشف شده هم با هواپیما به تهران فرستاده شده است . اما ماجرای واقعی به گونه دیگری بود .
روزی که قرار بود حاج محمد اعدام شود سه تن از عوامل حکومت بنام های شاکری ؛ برزنده ؛ و کریم جوزی  این حاج آقای قاچاقچی را از بازداشتگاه تحویل گرفتند تا به محل اجرای حکم ببرند . کریم سوار پیکان زرد رنگ اداره منکرات بود ؛ شکری و برزنده با لندرور دادگاه ؛ و چهار نیروی مسلح در پیکان فیلی دادستانی کار حفاظت و پوشش امنیتی را بعهده داشتند . اینها نقشه و دستور داشتند که حاج محمد اعدام نشود . از چه کسی و از کجا ؟ نمیدانم .
کریم رفت دروازه کازرون شیراز و از میان بیچاره افغان هایی که در جستجوی کار در میدان جمع شده بودند مردی را که قد و قواره اش با قد و قواره حاج محمد قاچاقچی تناسب داشت صدا کرد و گفت : برای یک کار ساختمانی به او احتیاج دارد .آن بیچاره هم دنبال کریم راه افتاد .
برزنده و شکری و حاج محمد با لندرور در ابتدای خیابان هنگ روبروی زایشگاه در جای خلوتی منتظر کریم جوزی شدند . به محض رسیدن کریم ؛ مرد افغان را سوار لندرور و حاجی محمد را سوار پیکان کردند . دست و دهن مرد افغان را سریع بستند و لباس های حاج محمد قاچاقچی را تن او کردند و دست بسته و سرو روی بسته دار زدند . جنازه اش را هم خیلی سریع پایین آوردند و به خاک سپردند . آنگاه یک میلیون تومان بین بچه ها تقسیم کردند .....

روضه خوانی ممنوع ...!

بنا به نوشته کتاب " مجالس المومنین ؛ خواجه نصیر الدین طوسی آنچنان مقرب درگاه هلاکوخان مغول شده بود که " در حرم محترم ایلخان محرم گردید و   ایلخان و همسرش بیگم را پنهان از اعیان لشکر  به شرف اسلام فایز گردانید و چنانچه مشهور است ایشان را ختنه ساخت ! "
اما قوبیلای قاآن  - برادر هلاکو خان - که بعد از او به حکومت رسید  بلافاصله روحانیون مسلمان را مورد سرزنش قرار داد و گفت : " ... نه در کتاب شما مسطور است که هر که فرمان اولوالامر را خلاف کند مجرم باشد ؟ چون است که شما از فرمان چنگیز خان و از حکم من تجاوز میکنید ؟ "
پس فرمان داد که تمامی قضات ولایات معزول باشند و دیگر واعظان به منبر نروند . و موذنان بانگ نماز نگویند .و سایر خلایق به ذبح اغنام ( ذبح اسلامی ) اقدام ننمایند . و به این مضمون یک خروار یرلیغ ( فرمان ) نوشتند . حکم فرمود تیغ بر حلق گوسفند نکشند و بطریق مغولان سینه بشکافند . و در این مبالغه به جایی رسید که مدت چهار سال هیچ مسلمانی به ذبح گوسفندی اقدام نتوانست نمود و پسر خود را ختنه نتوانست کرد . لاجرم بسیار از اهل اسلام جلای وطن اختیار فرموده از خان بالیق بیرون رفتند ...( حبیب السیر -جلد اول )ص62
** کاشکی یک قوبیلای خان جدیدی پیدا میشد و شر هر چه ملا و شیخ و مفتی و حجت الاسلام را از سر ملت ما کم میکرد و جمیع این زالوهای متعفن را به جهنم میفرستاد

_______
** مجالس المومنین کتابی است که در قرن دهم هجری توسط قاضی نورالله شوشتری در دوازده فصل  یا  " مجلس "  نوشته شده است . در هر فصل به گوشه هایی از تاریخ اسلام و ایران و تشیع پرداخته و برخی از بزرگان و مشاهیر و شاعران و حکمای اسلامی را معرفی کرده است . نویسنده این کتاب در سن هفتاد سالگی باتهام شیعه گری زیر شلاق جان سپرد !

**حبیب السیر کتابی است به زبان فارسی در تاریخ عمومی جهان  نوشته غیاث الدین خواندمیر . نویسنده این کتاب  در سال 941 قمری در گذشته است 

۲۵ تیر ۱۳۹۶

ما نگاه .... ما آه ....!

یک شاعر مستضعف بی پول ویلان الدوله ای که توی هفت آسیاب یک من آرد نداشته نمیدانم چطور شده بود گذارش افتاده بود به پاریس ( البته آن پاریسی که هنوز بنگلادش نشده بود ) . رفقا به طعنه میگفتند لابد مرده شور پاریس مرده و این آقای ویلان الدوله رفته است آنجا مرده شوری ! الله اعلم !
این جناب شاعر باشی یک روز پا شده بود و سلانه سلانه رفته بود خیابان شانزه لیزه و بوتیک ها و فروشگاههای آنچنانی را گشته بود و دیدنی ها را دیده بود و از رایحه دلنشین و دلنواز پریرویان پاریسی هم سرمست شده بود و آمده بود خانه .
رفیقش پرسیده بود : چطور بود ؟ خوش گذشت ؟ چیزی هم خریدی ؟
جناب شاعر باشی مستضعف آهی از ته دل کشیده بود و گفته بود :
ما نگاه ... ما آه ....! 

۲۴ تیر ۱۳۹۶

نابینای بینا

ابوالعلاء معری  شاعر و فیلسوف عرب میگوید : مردم دنیا دو گروه اند : آنها که عقل دارند و دین ندارند  ؛ و آنها که دین دارند و عقل ندارند .
حکیم ناصر خسرو قبادیانی  حجت جزیره خراسان و یکی از ستون های استوار ادب و فرهنگ ایران  در سفرنامه خود در باره ابوالعلاء معری چنین می نویسد :

" ....معره النعمان ؛ باره ای سنگین داشت . شهری آبادان و بر در شهر اسطوانه ای سنگین دیدم . چیزی در آن نوشته بود به خطی دیگر از تازی .
از یکی پرسیدم که این چه چیز است ؟
گفت : طلسم کژدمی است که هرگز عقرب در این شهر نباشد و نیاید   - و اگر از بیرون آورند و رها کنند بگریزد و در شهر نیاید.-
..... در آن مردی بود که ابوالعلاء معری می گفتند . نابینا بود و رییس شهر او بود . نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگران فراوان . وخود همه شهر او را چون بندگان بودند . و خود طریق زهد پیش گرفته بود . گلیمی پوشیده بود و در خانه نشسته . نیم من نان جوین راتبه کرده که جز آن چیزی نخوردی . و من این معنی شنیدم که در سرای باز نهاده است ونواب و ملازمان او کار شهر میسازند .....و وی نعمت خویش از هیچکس دریغ ندارد و خود صائم الدهر و قائم اللیل باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول نشود .و این مرد در شعر و ادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقرند که در این عصر کسی به پایه او نبوده است و نیست . و کتابی ساخته آنرا  " الفصول و الغایات " نام نهاده و سخن ها آورده است مرموز و مثل ها به الفاظ فصیح و عجیب که مردم بر آن واقف نمی شوند  مگر بر بعضی اندک .... چنانکه او را تهمت کردند که تو این کتاب را به معارضه قرآن کرده ای . و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف آمده باشند و پیش او ادب و شعر خوانند و شنیدم که او را زیادت از صد هزار بیت شعر باشد .
کسی از وی پرسید که ایزد تبارک و تعالی این همه مال و نعمت ترا داده است ؛چه سبب است که مردم را می دهی و خویشتن نمی خوری ؟
جواب داد که مرا بیش از این نیست که می خورم .
و چون من آنجا رسیدم این مرد هنوز در حیات بود .

از : سفرنامه ناصر خسرو - به کوشش دکتر ذبیح الله صفا

۲۳ تیر ۱۳۹۶

در کوچه و خیابان ....

گاهگاهی دلم برای تهران تنگ میشود . دلم میخواهد در عالم خیال  در کوچه پسکوچه ها و باغ های قدیم تهران -  که البته دیگر اثری از آنها بر جای نمانده است - قدمی بزنم و تاریخ زندگی این شهر را ورقی بزنم و به یاد آن چنار های زیبایی که دیگر نیستند  آه حسرتی بکشم .
چند سال پیش در ایران کتابی منتشر شد بنام " در کوچه و خیابان " که نگاهی است به گذشته نه چندان دور تهران .
البته پیش از آن آقای جعفر شهری یک کتاب شش جلدی منتشر کرده اند تحت نام " تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم "  که همچون یک دکان سمساری همه چیز در آن یافت می شود . این کتاب اگرچه از منظر مطالعات تاریخ اجتماعی چندان پی و پای علمی ندارد و نویسنده در بسیاری از داوری هایش  دیدگاههای شخصی خودش را با مسائل اجتماعی در آمیخته  ؛ اما هر چه که هست خواننده را دست کم با مشاغل آن روزگار ؛ با بیماری هایی که مردم قدیم با آن دست به گریبان بودند ؛  با عزاها و عروسی هایشان ؛ با جنگ و جدل هایشان و خلاصه اینکه با زندگی آنروز پدران و پدر بزرگان و اجداد ما آشنا میکند .
اما کتاب  " در کوچه و خیابان " که توسط دکتر عباس منظر پور نوشته شده ؛ حکایت تهران قدیم است . تهران سالهایی که خیابان مولوی را هنوز خیابان اسماعیل بزاز میگفتند .
تهرانی که بزرگترین تفریح زنان و مردان و کودکان آن سفر با گاری  به " بی بی شهربانو " و " سید ملک خاتون " بود و فرح زاد هنوز دهکده ای با صفا با باغ های بزرگ و دلگشا در خارج از تهران شناخته میشد
در کتاب سه جلدی او با نام هایی آشنا میشویم که دیگر نیستند : آقا رضا همش همش . جوانی بود رشید ؛ قد بلند ؛ ورزیده ؛ . تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بودکه در زمان خودش خیلی تحصیلات بود .  هر وقت او را میدیدیم روزنامه یا کتابی در دست داشت و کم کم به همین دلیل  به او لقب " آقا رضا دیوانه " دادند که بعد ها به همش همش تغییر یافت . آن زمان ها در جنوب شهر بویژه در خیابان اسمال بزاز ؛ خواندن کتاب و روزنامه از نشانه های جنون بود .
چهره دیگری که در این کتاب با او آشنا میشویم فرج عطار است .
فرج عطار ؛ محرم اسرار ؛ خزانه دار ؛ یار و همدم و امداد گر فقیران بود . هیچ محتاجی نا امید از دکانش بیرون نمیرفت . هیچوقت خنده از لبانش دور نمیشد .  هر یک از کشوهای دکان او  صندوق پس انداز یکی از اهالی بود .
روحانی و پیشنماز دالان سید اسماعیل ؛ آقا بهشتی بود .
این آقا بهشتی قبل از نماز جماعت ؛ اصلا به پشت سر خودش نگاه نمیکرد که ببیند کسی برای نماز آمده یا نه ؟  آیا کسی پشت سر او صف بسته است یا نه ؟ اقامه می بست و بسرعت نمازش را میخواند و راهی خانه اش میشد .
یکبار پدرم پرسیده بود : حاج آقا ! چرا به این سرعت نماز می خوانید ؟
جواب داده بود : قرض خدا را هر چه زود تر ادا کنی بهتر است .
چهره دیگری که در این کتاب تصویر او را می بینیم کاظم پر خور است . این کاظم پر خور تنها برای صبحانه چهل تا تخم مرغ را نیمرو میکرد و میخورد و ناهارش هم دستکم بیست سیخ کباب بود .
حالا این آدمها هیچکدام شان زنده نیستند . همانگونه که خیلی از اماکن و ساختمانها هم بر جای نمانده اند . جاهایی مثل حمام گلشن که میگفتند اژدهایی در آن است و همین شایعه سرانجام آنرا به خرابه ای تبدیل کرد .
در کتاب " در کوچه و خیابان "  حکایت آدمهای سیاسی آن روزگار هم خواندنی است :
دکتر مظفر بقایی کرمانی رهبر حزب زحمتکشان ایران بود .او که تازه وارد گود سیاست شده و حزب و روزنامه ای دایر کرده بود ؛ احتیاج به تعدادی آدم گردن کلفت داشت تا هر جا لازم باشد از زدن و کشتن مخالفان خود داری نکنند .
جعفر عمو حاجی یکی از همان گردن کلفت ها بود که سر نوشت خود او به تنهایی یک رمان است .البته در آن روزگاران که لات ها برای خودشان برو بیایی داشتند  طبیعی بود که افرادی مثل شعبان بی مخ هم سیاستمدار بشوند .
کتاب " در کوچه و خیابان " نثری ساده و روان و بی تکلف دارد و نویسنده از لحن مردم کوچه و بازار استفاده کرده که همین باعث نزدیک خواننده با کتاب میشود .


۱۷ تیر ۱۳۹۶

قربان حواس جمع !!

میگویند : آدم دستپاچه دو جا میشاشد .  حالا حکایت ماست .
سه چهار روز پیش بود . انگار از آسمان آتش میبارید .  خیال میکردی جناب آقای باریتعالی دروازه های جهنم را باز کرده است بلکه جهنمیان هوای تازه ای بخورند ! گرمای هوا به صد و چهار درجه فارنهایت رسیده بود .
غروب که شد از سرکار رفتیم خانه مان .نگاهی به گلهای حیاط خانه  انداختیم و گفتیم : آخی ...طفلکی ها !  بد جوری تشنه شان است . باید آب شان داد و گرنه پژمرده میشوند و میمیرند .
رفتیم شیلنگ آب را باز کردیم و به همه گلدان ها آب دادیم . بعدش هم دست و روی مان را شستیم و مثل یک آقا !معقول و مودب آمدیم نشستیم پای کامپیوترمان .
نیمه های شب بود که صدای شرشر آب به گوش مان خورد . آمدیم نگاهی به حیاط انداختیم و بمصداق " شب گربه سمور می نماید  " چیزی به چشم مان نیامد . آمدیم گرفتیم یکسره تا صبح خوابیدیم .  صبحش هم کفش وکلاه کردیم و رفتیم پی بد بختی هامان . غروب که بر گشتیم خانه دیدیم جلوی خانه مان از یک سوراخی آب می جوشد . عینهو چشمه های آب گرم سادات محله رامسر .  خیال کردیم لابد یکی از لوله های آب همسایه مان ترکیده است و آنها خبر ندارند . رفتیم سراغ شان . گفتیم : آقا جان . همسایه جان .  پنداری لوله آب تان ترکیده .
زن و شوهر آمدند بیرون و نگاهی به آن چشمه جوشان انداختند و گفتند : جناب گیله مرد ! گاوتان زاییده . انگاری توی باغچه تان لوله ای چیزی ترکیده . خداوند بشما صبر جزیل عنایت بفرماید ! چهار صد پانصد دلاری نقره داغ میشوید .
تشکری کردیم و رفتیم توی باغچه مان . اول خواستیم تلفن بزنیم لوله کشی  کسی بیاید و ما را از مخمصه برهاند . بعدش گفتیم مگر ما خودمان چه مان است ؟ مگر بلال بمیرد اذان گو قحط میشود ؟ ماشاءالله هزار ماشاءالله ما خودمان ناسلامتی کدخدای ولایتی هستیم ! این بود که آستین ها را بالا زدیم و دو تا چشم داشتیم دو تا چشم دیگر هم  قرض کردیم و رفتیم دنبال پیدا کردن محل شکستگی .
آقا ! جای تان خالی بود . حقیقتا جای تان خالی بود . وقتی قدم مبارک مان را توی باغچه گذاشتیم دیدیم همان شیلنگ آبی را که 24 ساعت پیش باز کرده بودیم آنجا روی چمن ها افتاده است و آب از آن فوران میزند . معلوم شد که باز سر بهوایی کار دست مان داده و یادمان رفته است شیلنگ آب را ببندیم .
بخودمان گفتیم : خسته نباشید جناب آقای گیله مرد !واقعا دست مریزاد ! حکایت حضرت مستطاب عالی حکایت همان کوسه ای است که رفته بود دنبال ریش اما  سبیل  مبارک اش را هم گذاشته بود رویش !  قربان حواس جمع !  باز هم از این کارها بفرمایید قربان ! تعارف نفرمایید ! کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست !
اینکه چه نقره داغی بابت این سر بهوایی خواهیم شد داستانی است که فقط حضرت باریتعالی و اداره مستطاب آبرسانی ولایت مان از آن خبر دارند .
باری پس از کشف این مصیبت عظما! همسرجان مان چنان نگاه ملامت باری بما انداخت که کم مانده بود زهره مان آب بشود .  سرمان را انداختیم پایین و معقول و مودب گفتیم : خانم جان ! چیکار کنیم ؟ جناب آقای باریتعالی ما را اینجوری سر به هوا خلق فرموده ! تقصیر خودمان که نیست . هست ؟ 

۱۶ تیر ۱۳۹۶

بر دیوار مهربانی

این یاد داشت را یک  " آدم " بر روی دیوار مهربانی  کرمانشاه گذاشته است . بخوانیدش :

"سلام . جوانی هستم 26 ساله . گروه خونی 0  مثبت .حاضرم به کسی که احتیاج داره خون بدهم .  یک پراید هم دارم میتونم کسانی که مریض دارن جا بجا شون کنم .  رنگ کار خونه هم بلدم . راستش خودم کارگر خدمات شهرداری ام . انقدری حقوقم نیست که بخام کمک مالی کنم . خجالتم .
با تشکر از عوامل دیوار .

من وقتی این یاد داشت را خواندم یاد آن گفته شمس تبریزی افتادم که :
پرسید بواب  که کیستی ؟
گفتم : این مشکل است . تا بیندیشم .
آنگاه میگویم :
پیش از این روزگار ؛ مردی بوده است بزرگ
نام او " آدم "
من از فرزندان اویم
خدا را صدهزار مرتبه شکر که هنوز نسل " آدم " منقرض نشده است .

۱۵ تیر ۱۳۹۶

اکبر آقای ساواکی

 در اخرین سال های سلطنت آن خدا بیامرز ! دو روزنامه در تبریز منتشر میشد :  روزنامه مهد آزادی و روزنامه آذر آبادگان .
روزنامه مهد آزادی را - که صمد بهرنگی و یارانش  ویژه نامه های ادبی اش را منتشر میکرد ند - تعطیل کرده بودند .
من گهگاه - عصر ها - یکی دو ساعتی میرفتم دفتر روزنامه آذرآبادگان  در خیابان تربیت  و ستون طنز روزنامه را می نوشتم . از آن طنز های آبدوغ خیاری که به گاو و گوسفند کسی آسیب نمی رسانید . اگر خیلی هنر میکردیم و دل به دریا میزدیم و شجاعت به خرج میدادیم  می توانستیم مثلا یقه آقای شهر دار را بگیریم و از چاله چوله های خیابان های تبریز بنالیم .. اگر خدای ناکرده نا پرهیزی میکردیم و چهار کلام در باره گوزیدن اسب شاه و والاحضرت ها و والا گهر ها میگفتیم و می نوشتیم  کارمان به دوستاق خانه همایونی می افتاد و خر بیار و باقلا بار کن .
اتاقی و تلفنی در اختیارم گذاشته بودند و من هر وقت حوصله داشتم میرفتم آنجا می نشستم و پرت و پلا می نوشتم .  دستمزد خیلی خوبی هم میدادند . پولی که با آن میشد رفت در بار هتل ایتنرکنتیننتال نشست وهمراه رفقا  چهار لیوان ابجو خورد و به ریش دنیا و ما فیها خندید
مدیر روزنامه مان نماینده مجلس بود . بگمانم از آن نماینده های مادام العمر بود . اهل شعر و ادب و اینحرفها هم بود . . اسمش یادم نیست . سالی یکی دو بار سری به تبریز میزد  و دیگر هیچ . روزنامه اش را آقایی بنام زهتابی می چرخانید که سواد درست حسابی هم نداشت و از روزنامه نگاری هم چیزی نمیدانست .
من در همین روزنامه  با یحیی شیدا  - نویسنده و شاعر و پژوهشگر تاریخ - آشنا و بعد ها رفیق شدم .  یکی دو بار هم در شب شعرشان شرکت کردم که یک مشت پیر و پاتال های عهد قیفعلیشاه میآمدند و غزل ها و قصیده هایی در باب زلفان  کمند و ابروی کمانی و لبان مکیدنی دلدار می خواندند و از همدندان های خود یک عالمه  به به چه چه تحویل میگرفتند . من آنروزها اساسا با هر نوع شعر عاشقانه و مکش مرگ مایی  سخت مخالف بودم و حتی سهراب سپهری و نادر پور و توللی و مشیری  را شاعر ان دختر مدرسه ای ها میشناختم .
گاهی اوقات میرفتم توی اتاق یحیی شیدا و با هم گپی میزدیم . او هم از کشوی میزش  یک بطر ودکای فرد اعلای قزوین بیرون میکشید و دوتایی می نشستیم عرق میخوردیم و شعر میخواندیم  ومی خندیدیم .
یک مستخدمی هم داشتیم که ظاهرا مثل قطران تبریزی  پارسی نمیدانست . آنجا جلوی اتاق مان می نشست و برای مان چایی میآورد و خرده فرمایشات مان  را انجام میداد . بعد ها فهمیدیم که مامور ساواک است و چنان پرونده ای برای مان ساخت که اگر به " گه خوردم غلط کردم " نیفتاده بودیم کارمان به فلک الافلاک و عادل آباد و اوین میکشید .
یک اکبر آقای اهری  هم داشتیم که  توی رادیو همکار مان بود . رسما و علنا هم  ساواکی بود . عالم و آدم هم میدانستند . اما همین آقای ساواکی همینکه میدید پای مان توی تله ساواک گیر کرده است و ممکن است برای مان پاپوش درست کنند ؛ بدون اینکه ما خبر دار بشویم وارد عمل میشد و با قسم و آیه و ریش گرو گذاشتن ما را از مخمصه میرهانید .
وقتیکه بعد از انقلاب بگیر و ببند ها شروع شد و ساواکی ها را دستگیر و زندانی میکردند  همین اکبر آقای ما را هم گرفته بودند و به زندان انداخته بودند . من و چند تا از رفیقان دانشجویم پا شدیم رفتیم دادگاه انقلاب و شهادت دادیم که اکبر آقا بار ها ما را از مخمصه رهانیده و مستوجب هیچ مجازاتی نیست . این بود که رهایش کردند و ما دین خودمان را به این آدم ادا کردیم .
سالها گذشت و من خیلی دلم میخواست از سرنوشت اکبر آقای اهری خبری داشته باشم تا اینکه بعد ها فهمیدم طفلکی در آتش سوزی خانه اش سوخته و جزغاله شده است .
ادم خوب اگر ساواکی هم باشد آدم خوب است .
یاد اکبر آقای ساواکی با معرفت ما هم بخیر