دنبال کننده ها

۱۷ اسفند ۱۳۹۴

قصه ای از نوروز

آقای منصوری رییس مان بود . یعنی رییس امور اداری مان بود . من میانه خوشی با آقای منصوری نداشتم . از ادا اصول هایش بدم میآمد . او هم از من خوشش نمی آمد . توی راهروی اداره گاهگداری که با هم روبرو میشدیم یک سلام علیک خشک خالی تحویل هم میدادیم و راه مان را می کشیدیم و میرفتیم .
من دو سه سالی بود در رادیو کار میکردم . خبر نگار بودم .از کارم خیلی خوشم میآمد . روز ها ده دوازده ساعت کار میکردم .گاهی شب ها توی استودیوی رادیو خوابم میبرد . همه اش چهار صد و چهل تومان حقوق میگرفتم . اما آقای منصوری از آن کهنه کار های اداره جاتی بود . هفته ای دو سه روزش اصلا سرو کله اش توی اداره پیدا نمیشد اما سربرج که میشد هم اضافه کار میگرفت هم پاداش.
آقای منصوری وقتی   در اداره بود کاری نداشت جز اینکه تازه ترین شعر هایش را برای این و آن بخواند . برای شاه و شهبانو و ولیعهد و نخست وزیر و وزیر کشاورزی و وزیر بهداری و وزیر راه شعر گفته بود . همه شعر هایش در همین مایه ها بود . اصلا انگار این بنده خدا خلق شده بود که در مدح شاه و وزیر شعر بگوید . آنهم چه شعر هایی !
توی اداره مان یک آقای دیگری بود که حالا یادم نیست چیکاره بود . چنان جلوی مدیر کل مان خم و راست میشد که آدم خیال میکرد حالاست پیشانی اش به زمین بخورد و خونین مالین بشود . اسمش آقای اسماعیلی بود اما ما اسمش را گذاشته بودیم آقای قربان زاده . بس که قربان قربان میکرد .
مدیر کل مان آدم بی آزاری بود . با من میانه اش خیلی خوب بود . دو سه بار با هم به ماموریت رفته بودیم . آدم درویش مسلکی بود . از کارم هم راضی بود .
توی رادیو چهل پنجاه نفر دیگر کار میکردند همه شان هم مثل من جوان بودند . درسی خوانده بودند و تخصصی گرفته بودند . حقوق هیچکدام شان هم از ششصد هفتصد تومان تجاوز نمیکرد .
گاهگداری ریسه میشدیم و میرفتیم بندر انزلی . حوالی سپید کنار رستورانی بود که خوشمزه ترین غذاهای دنیا را داشت .میرفتیم می نشستیم چلو ماهی میخوردیم .ماهی اوزون برون با ودکا می خوردیم . مست میکردیم . قهقهه میزدیم .شب های زمستان که هوا سرد میشد در کرانه دریا آتش روشن میکردیم و گپ میزدیم و پرت و پلا میبافتیم .
آقای منصوری و آقای اسماعیلی شده بودند همه کاره . همه امور اداره مان روی سر انگشت هنر بار این دو تا می چرخید .سر برج که میشد به هر کسی که عشق شان میکشید پاداش و اضافه کار میدادند اما از همان حقوق چهار صد و چهل تومانی مان چیزی را بعنوان جریمه کم میکردند . جریمه اینکه فلان روز هشت دقیقه دیر آمده ای و فلان روز چهار دقیقه زودتر از اداره جیم شده ای .
من چون خبر نگار بودم هفته ای هفت روزش را بین رامسر و آستارا علاف بودم . امروز میرفتم آستارا . فردا میرفتم رامسر . پس فردا لنگرود ...اما آقای منصوری خرج ماموریتم را نمیداد . لوطی خورش میکرد . هر وقت اعتراض میکردم با لحن ریاست مآبانه ای میگفت : جوان !پولی توی بساط مان نیست . اما من میدانستم او و آقای اسماعیلی سر برج که میشود کلی پول ماموریت میگیرند . بدون اینکه حتی یک روز به ماموریت بروند .
آن سال عید قرار گذاشته بودیم با سه چهار تا از همکاران رادیویی  به اصفهان برویم . سه چهار روزی تعطیلی داشتیم .
روز دوشنبه رفتم اداره امور مالی تا حقوق و عیدی ام را بگیرم . آقای هاشمیان چهار تا اسکناس صد تومانی و چهار تا هم اسکناس نوی ده تومانی توی دستم گذاشت و گفت : عید شما مبارک !
کمی این پا و آن پا کردم بلکه آقای هاشمیان چهار تا اسکناس صد تومانی دیگر بابت عیدی کف دستم بگذارد
آقای هاشمیان نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت : فرمایش دیگری داشتید ؟
گفتم : عیدی ما چطور شد ؟
در جوابم گفت : بروید از آقای منصوری بپرسید .
رفتم سراغ آقای منصوری . توی اتاقش با آقای اسماعیلی گل میگفت و گل می شنید . سلام کردم و رفتم توی اتاق . آقای منصوری تا مرا دید از روی میزش کاغذی را بر داشت و به دستم داد . کاغذ را که نگاه کردم دیدم روز اول عید برای من کشیک گذاشته اند .یعنی اینکه بجای رفتن به اصفهان باید توی رادیو بنشینم و کار کنم .
گفتم : جناب آقای منصوری .ببخشید ها ! من رفته بودم اداره امور مالی تا عیدی ام را بگیرم ولی مرا به دفتر جنابعالی حواله داده اند .میشود بفرمایید موضوع از چه قرار است ؟
در جوابم گفت : امسال بشما عیدی تعلق نمیگیرد .
پرسیدم : برای چه ؟
گفت : برای چه ندارد . همین هست که هست !شما که کارمند رسمی نیستید . پیمانی هستید .
خشمم را فرو خوردم و گفتم : دست شما درد نکند . از عیدی گذشتیم . اما میشود بما بفرمایید چرا روز عید را برای من کشیک گذاشته اید ؟ من که همیشه خدا شبانه روز توی اداره هستم حالا نمیشد روز عید یقه ما را ول میکردید ؟
در جوابم با تحکم گفت : همین هست که هست !
کاغذی را که به دستم داده بود جلوی چشمش گرفتم و گفتم : آقای عزیز . مگر شما هم مثل من کارمند این دستگاه نیستید ؟ مگر حقوق و پاداش و اضافه کار و پول ماموریت نرفته نمیگیرید ؟ پس چرا اسم شما در لیست کشیک دهندگان نیست ؟
آقای منصوری نه گذاشت و نه بر داشت و با همان لحن ریاست مآبانه اش فریاد کشید که این فضولی ها بشما نیامده !
هنوز جمله اش تمام نشده بود که تلفن روی میزش را به زمین کوبیدم و همان چهار صد و چهل تومانی را که بابت حقوق اسفند ماه گرفته بودم توی جیب جلیقه آقای منصوری چپاندم و با خشم از اتاقش بیرون آمدم .
هوای اسفند سرشار از عطر شکوفه بود . سوار تاکسی شدم و بخانه رفتم و دیگر هرگز به آن اداره باز نگشتم .


۱۶ اسفند ۱۳۹۴

سیاستمدار نجیب !!

در 27 شهریور 1333دکتر علی امینی قرار داد نفت با هوارد پیج رییس شرکت های ششگانه کنسرسیوم را امضاء کرد .
او در مقابل اعتراض مردم ایران و برخی نمایندگان مجلس ( محمد درخشش -ارسلان خلعتبری - جعفر بهبهانی و دیگران ) گفت : " این قرار داد ایده آل نیست ولی در شرایط و اوضاع فعلی ؛ بهتر از این ممکن نبود "
در همان موقع عبدالرحمن فرامرزی مدیر روزنامه کیهان چنین نوشت :
" میگویند : سیاستمداران با زن های نجیب شباهت هایی دارند .یک زن نجیب وقتی میگوید نه یعنی شاید !وقتی میگوید شاید یعنی بله ! و وقتی میگوید بله دیگر نجیب نیست .
یک سیاستمدار وقتی میگوید بله یعنی شاید .وقتی میگوید شاید یعنی نه ! و وقتی میگوید بله دیگر سیاستمدار نیست . حالا باید گفت چقدر وضع قرار داد خراب است که مرد سیاستمداری مثل امینی میگوید نه ! یعنی که این قرار داد ایده آل نیست "

شبه خاطرات - دکتر بهزادی - ص83

۱۳ اسفند ۱۳۹۴

ابلها مردا .....

صائب تبریزی میفرماید :
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را ؟
حضرت مولانا هم میفرماید :
هست با ابله سخن گفتن جنون
پس جواب او سکوت است و سکون
چهل و چند سال پیش ؛ دو سالی در ارومیه بودم . آنروز ها نامش رضاییه بود .شهری بود با مردمانی خوب و مهربان و متمدن . دوستان بسیاری داشتم . گهگاه به دریاچه رضاییه میرفتیم و تنی به آب می سپردیم .
یادم میآید دو دانه خیار را با نخی به گردن مان می آویختیم و اگر آب شور دریا به چشم مان میرفت خیار را گاز میزدیم و ته آنرا به چشمان مان میمالیدیم تا از سوزش چشم ها بکاهیم .
رستوران ها و کاباره ها و هتل هایی داشت که تا پاسی از نیمه شب میشد در آنها خورد و نوشید و رقصید و خندید . سینماهایی داشت که پس از نیمه شب هم فیلم نشان میدادند .
مردمی بودند سخت مهربان . من دو سالی در میان خانواده شکوییان بودم . عضوی از خانواده آنها شده بودم . خانم شکوییان با آن چشمان آبی زیبا و آن لهجه شیرین ترکی اش مادری ام میکرد .شاید هفتاد سالی داشت اما همراه و همپای ما به سینما میآمد . به ساحل میآمد . به رستوران میآمد . بهنگام بی پولی ام یواشکی چند ده تومانی در جیب پیراهنم فرو میکرد . محبت مادرانه و یاد عزیزش هیچگاه از خاطرم نخواهد رفت .
چند  سال بعد دوباره به دیدنش رفتم .پیر تر شده بود . اما آن محبت مادرانه اش فروکش نکرده بود .
رضاییه شهر محبوب من بود .شهری بود که آرزو میکردم می توانستم در انجا زندگی کنم . چه شراب های نابی داشت منطقه باراندوز چای . چه سیب های خوشمزه ای داشت قرالر آقا تقی . چه انگور ها و چه ماست و دوشاب و کره و سرشیر و عسلی . چه همسایگانی داشتیم . همسایگانی همه شور و شعور و مهربانی . همه شان ارمنی و آسوری . و چه رفیقانی ! نصرت و یونس و مصطفی و اژدر .....یاد همگی شان عزیز و به خیر .
حالا - پس از چهل و چند سال - حالا که روزی ملت ما بدست قوزی ها و آدم کوتوله ها افتاده است -شنیده ام و خوانده ام که فرومایه جانوری از تبار آدمخواران و دیوان و ددان ؛ که یمین از یسار باز نمی شناسد - که گویی رویش را با آب مرده شویخانه شسته اند - که بر کشتن اسیران جنگی میبالد و مباهات میکند - که هم آش معاویه را میخورد و هم نماز علی را میخواند - راه به آن مجلس یاوه و دروغ اسلامی گشوده است و با خشت مالیدن های ابلهانه بر هر چه خرد و راستی و فرزانگی و آدمیت است میتازد .
حیرتم و پرسشم باری همه این است که چنین جانوری از تبار خوکان و تباهی سازان ؛ نماینده همان مردمی است که تجلی مهر و عطوفت و رفاقت اند ؟
او که از تبار مار خوار اهرمن چهرگان و زاغ ساران بی آب و رنگ است آیا میتواند مردمی را نمایندگی کند که خوب اند و زلال اند و از گوهر نیکی و مروت و راستی و فرزانگی اند و مردمی که همه محبت اند و انسانیت ؟
حکیم توس چه خردمندانه سروده است که :
نشاید سیاهی زدودن ز شب
ز بد گوهران بد نباشد عجب
در زمانه غریبی روزگار میگذرانیم . زمانه ای که :
هر جا که سری بود فرو رفت به خاک
هر جا که خری بود بر آورد سری
و در چنین زمانه ای باید آن گفته ابوالفضل بیهقی را تکرار کنم که:
ابلها مردا که تو باشی !

۱۱ اسفند ۱۳۹۴

دوره شاه بازی گذشت !

دکتر علی امینی نخست وزیر پیشین ایران تعریف میکرد که : در جریان اوج گیری انقلاب روزی شاه بمنظور مشورت مرا به حضور پذیرفت .
گفتم : " اعلیحضرتا ! من چه کرده بودم  که شما آن بلاها را سر من آوردید ؟ "
شاه گفت " تو میخواستی پادشاه بشوی "
گفتم : آن موقع که بچه بودم گاهی با بچه های دیگر شاه بازی میکردیم اما حالا بزرگ شده ام . موقع بازی من گذشته .
دکتر امینی نوه مظفر الدین شاه از سوی مادر ؛  و نوه امین الدوله از سوی پدر بود .از همه مهمتر او پسر خانم فخرالدوله بود . زنی که رضا شاه در باره او گفته بود : اگر در خاندان قاجار یک مرد وجود داشته باشد خانم فخرالدوله است .
این را هم بگویم که در انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی که رقابت بین دکتر منوچهر اقبال و دکتر علی امینی به اوج خود رسیده بود ؛ دکتر اقبال در باره دکتر امینی چنین میگفت :
" - این آقای امینی چشم های درشتی دارد ؛ ولی این چشم ها حقایق را نمی بینند .او از اول زندگی در ناز و نعمت بسر برده و از مشکلات مردم اطلاع ندارد . من وقتی در پاریس درس میخواندم و همه اش نگران کرایه خانه و خرج زندگی بودم ؛آقای امینی به اسم تحصیل در آنجا بود و در هتل های مجلل خوشگذرانی میکرد . او در پاریس خانه و آپارتمان دارد .همینکه اینجا خبری شد جان و مالش را از خطر بدر میبرد و بدبختی های مملکت را برای من و شما میگذارد .
دکتر امینی هم در باره اقبال چنین میگفت :
من تا بحال نشنیدم او یک مریض را معالجه کرده باشد .او سواد درستی ندارد .من و او هر دو تحصیلکرده فرانسه هستیم ؛ اگر او توانست ده سطر فرانسه بدون غلط بنویسد یا صحبت کند همه حرف های او را قبول خواهم کرد .خانم اقبال فرانسوی است ؛یک دختر او عیسوی و تارک دنیاست ؛ دختر دیگر او زن یک جوان آلمانی است .مسلکی هم ندارد . روز مبادا یک چمدان بر میدارد و میرود .....
انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی یک قربانی بزرگ داشت و آن هم دکتر منوچهر اقبال نخست وزیر و رهبر حزب میلیون بود .
و یک برنده بزرگ داشت : دکتر علی امینی 

۱۰ اسفند ۱۳۹۴

" همت " " چرا " را نابود میکند !!

از میان نسل ما و نسل پس از ما  ؛ گمان نکنم افراد چندانی باشند که مرحوم عباس خلیلی را بشناسند .
نه تنها او را نشناسند بلکه ندانند که عباس خلیلی پدر بانوی غزل ایران سیمین بهبهانی بود .
عباس خلیلی که یکی از پرشور ترین و بی باک ترین روزنامه نگاران ایرانی است از یک پدر و مادر ایرانی در شهر نجف چشم به جهان گشوده بود
او تحصیلات مقدماتی خود را در عراق - که در آن زمان بخشی از امپراطوری عثمانی بود - به پایان رساند وچون  به زبان فارسی و عربی تسلط داشت  توانست  بخش هایی از شاهنامه فردوسی و کلیات سعدی را به عربی ترجمه کند و در روزنامه های مصر و عراق به چاپ برساند .
عباس خلیلی در زمان جنگ جهانی اول که جنبش ضد انگلیسی در میان مردمان عراق به اوج خود رسیده بود  به این جنبش پیوست و با انگلیسیان به نبرد بر خاست که در جریان آن یک ژنرال انگلیسی به قتل رسید .
فرماندهی ارتش انگلستان او را به اعدام محکوم کرد اما او توانست به ایران بگریزد .  وی کار مطبوعاتی خود را از سال 1296خورشیدی در روزنامه رعد به مدیریت سید ضیا ء الدین طباطبایی آغاز کرد و در سال 1299 موفق شد امتیاز انتشار روزنامه ای بنام " اقدام " را بگیرد .
عباس خلیلی مردی بی باک بود و سر پر شوری داشت و روزنامه اقدام چه در دوره اول ( 1299تا 1306)و چه در دوره بلند مدت  دوم ( 1320تا 1329 ) بارها و بار ها توقیف شد .
او در سال 1321 سرمقاله ای نوشت تحت عنوان " همت "  " چرا " را نابود میکند که هیاهوی بسیار به راه انداخت
این مقاله ظاهرا سخنانی در ستایش  عزم و اراده و نکوهش تردید و بی ارادگی بود ؛ اما آنها که با قلم عباس خلیلی آشنا بودند میدانستند که هدف او چیزی متفاوت از از ظاهر امر باشد و اینطور هم بود .
خیلی زود همه فهمیدند که  " همت " حرف اول اسامی هیتلر ؛ موسولینی و توگو نخست وزیر ژاپن است .
با کشف این کلمه ؛ معمای " چرا " هم کشف شد . زیرا "چرا"  حرف اول اسامی چرچیل ؛ روزولت و استالین بود .
با نفرتی که در آن سالها مردم ایران نسبت به اشغالگران خارجی داشتند و کمبود ها و گرانی ها و محرومیت ها را از چشم آنها میدیدند طبیعی بود که که آرزو کنند " همت " بر "چرا " پیروز شود و آنرا نابود کند .
برگرفته از کتاب " شبه خاطرات " دکتر علی بهزادی 

۹ اسفند ۱۳۹۴

قوام السلطنه و ماجرای سی تیر

.....قوام السلطنه ساعت پنج بعد از ظهر سوار اتومبیل شد تا به سعد آباد به دیدار شاه برود .
او گفت : " می روم تکلیفم را روشن کنم ؛اگر اختیاراتی را که تقاضا کرده ام بمن بدهند از فردا کار را بطور جدی شروع خواهم کرد ؛در غیر اینصورت استعفا میدهم "
هنوز دو دقیقه از حرکت اتومبیل قوام نگذشته بود که رادیو خبر داد " استعفای آقای احمد قوام از سوی اعلیحضرت پذیرفته شد ! "
قوام هم که این خبر را از رادیوی اتومبیل خود شنید به راننده دستور داد راه را کج کند . او بجای آنکه به سعد آباد برود به پناهگاهی که احتمالا از قبل در باره اش فکر کرده بود خزید .
در خبری که از رادیو پخش شد دیگر او را " جناب اشرف " هم ننامیدند
" از یاد داشت های حسن ارسنجانی "

۶ اسفند ۱۳۹۴

موهای آقای رییس جمهور ....

آقا ! ما دل مان برای این آقای اوباما میسوزد . بد جوری هم میسوزد . این طفلکی هفت سال پیش که خوش و خندان آمده بود رییس جمهور امریکا شده بود موهایی داشت رنگ شبق . روی صورتش هم چین و چروکی نبود . اما حالا که نگاهش میکنیم می بینیم بنده خدا نه تنها یکدانه موی سیاه روی کله مبارک شان نمانده ؛ بلکه انگاری در این هفت سال  هفتاد سال پیرتر شده است .
از شما چه پنهان ؛ گیله مردی که ما باشیم سال های سال آرزو داشتیم رییس جمهور مملکتی بشویم . حالا امریکا نشد به درک ! به ساحل عاج و دماغه سبز و اوگاندا و بورکینا فاسو هم رضا داده بودیم . بخودمان میگفتیم : آخی ! چه کیفی دارد آدم رییس جمهور جایی بشود و یک عالمه بادنجان دور قاپ چین بله قربان گو و پاچه ور مال و آقا بله چی و آدمهای بخو بریده هفت خط  ؛ دور و برش پرسه بزنند و هی دو لاو راست بشوند وهی  بله قربان بله قربان بگویند و اگر لازم باشد بجای کلاه سر بیاورند . 
چه کیفی دارد آدم از آن ماشین های لیموزین گنده سیاه سوار بشود و راننده و بادیگارد و نمیدانم جان نثار و فدایی داشته باشد و هیچکس هم جرات نداشته باشد به آدم بگوید بالای چشمت ابروست . 
چه کیفی دارد آدم در قصر های آنچنانی بخوابد و غذا های آنچنانی تر بلمباند و هی امر و نهی بفرماید و هی برای نوه نتیجه ها و نبیره ها و پسر خاله ها و پسر عمه های دسته دیزی اش ؛ شغل و مقام  بتراشد و آنها را سفیر و وزیر و استاندار و دالاندار بکند تا بروند ماست شان را بخورند و سرنای شان را بزنند و یک عالمه هم پول و پله برای خودشان و نوه نتیجه های شان در بانک های فرنگستان ذخیره بفرمایند . 
ما همه اینها را میدانیم و میدانستیم اما خدا پیغمبری تا حالا نمیدانستیم که مقام عظمای ریاست جمهوری اینجوری آدم را پیر میکند و موهای سرش را سفید میکند مثل برف !
آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمان هستید . بنا بر این اجازه بفرمایید سفره دل مان را جلوی تان پهن کنیم و بگوییم اگر چه از فرق سر تا نوک پای مان هزار و یک جور عیب و علت دارد ؛ اما بقدرتی خدا تا امروز یکدانه از موهای سرمان نریخته و به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین و  به کوری چشم جماعت کچلان و نیمه کچلان و طاسان و زلفعلی ها ؛ زلف هایی داریم عینهو شبق !!
حالا ما داشتیم بخودمان میگفتیم : آمدیم و جنابعالی رییس جمهور جایی و مملکتی هم شده بودید ؛ حیف نبود  هم این زلف های شبق گونه را فدا میکردید و میشدید زلفعلی خان ! و هم روی صورت تان هزار تا چین و چروک بود ؟ 
نه آقا !ما از خیر ریاست و میاست و لیموزین سیاه و راننده و بادیگارد و این زهر ماری ها گذشتیم و میخواهیم تا آخر عمر مان کدخدای همین ولایت سر سبز خودمان باشیم که گاو دارد و گوسفند دارد و طاووس و بوقلمون دارد و بلدرچین دارد و کبک دارد  و آهو .
حیف نیست بخاطر پست و مقام ؛  بشویم زلفعلی خان و یک عمر حسرت زلف های شبقی مان را بخوریم ؟
آها ! راستی یک چیز دیگری یادمان آمد .اگر خدا نکرده زبانم لال رویم به دیوار فردا پس فردا این آقای دانولد ترامپ رییس جمهور مان بشود چه بلایی سر آن چهار تا نخ طلایی دور کله نامبارک شان خواهد آمد ؟ یعنی ایشان هم میشوند زلفعلی خان ؟
چه زلفعلی خان بی ریختی ! خداوند خودش بما رحم بفرماید !

۵ اسفند ۱۳۹۴

اندر احوالات مرحوم دهخدا

....مرحوم دهخدا پی در پی سیگار میکشید و خاکستر و چوب سوخته کبریت را هر جا می رسید می انداخت .
از عجایب این بود که قلم و دوات مرتبی نداشت و بار ها شد که با سر سوخته کبریت چیزی می نوشت .
خدا میداند چند بار دیدم که در پی مداد خود می گرددو هرگز به یاد نمی آورد آن را کجا گذاشته است .
روی هر کاغذ پاره ای که می یافت یاد داشت میکرد ....گاهی قوطی کبریت خالی را پاره میکرد و روی چوب سفید آن یاد داشت میکرد ....
دهخدا ؛ پس از سفر مهاجرت ؛ در بازگشت روبروی خانه پدر من در کوچه ناظم الاطباء در خیابان اکباتان که آنروز ها خیابان پستخانه میگفتند خانه ای اجاره کرد و بزودی پدرم را پزشک معالج خود قرار داد . 
هنگامی که برخی دروس مدرسه سیاسی را که او رییس آن بود به من دادند ؛ آشنایی ما بیشتر شد و هر هفته یک شب چند تن در خانه آن مرحوم که بعدا در خیابان خانقاه بود جمع میشدیم .
مرحوم عباس اقبال ؛مرحوم رشید یاسمی ؛ مرحوم عبدالحسین هژیر ؛ و آقایان نصرالله فلسفی ؛ مجتبی مینوی و من و دهخدا بودیم .در همان زمان آقایان مسعود فرزاد ؛ بزرگ علوی ؛ دکتر پرویز ناتل خانلری ؛ و مرحوم صادق هدایت نیز با یکدیگر محشور بودند و حلقه ای داشتند . آنها نام ما را گذاشته بودند " ادبای سبعه "  و چون ایشان چهار تن بودند نام گروه خود را گذاشته بودند " ادبای ربعه " . کلمه ای جعلی از ربع .....
( از یاد داشت های استاد روانشاد سعید نفیسی ) 

۳ اسفند ۱۳۹۴

استاد سعید نفیسی و مرگ

استاد سعید نفیسی در باره مرگ کسانی که دوست شان میداشت اصطلاح خاصی داشت که آنرا از ابوالفضل بیهقی وام گرفته بود .
او در رویارویی با مرگ دوستان و عزیزانش همواره چنین می نوشت : لختی قلم را بگریانیم .
وقتیکه استاد اقبال آشتیانی مورخ و استاد دانشگاه و مدیر مجله " یادگار " در گذشت چنین نوشت :
" خبر مرگ عباس اقبال دلی از من آزرد که تاکنون از خاطر نبرده ام ."
آن دو در جوانی از یاران صمیمی و یکدل بودند و سعید نفیسی پس از مرگ اقبال نوشت :
" مرحوم پدرم در کودکی این مطلب را به من گفت که تاکنون در هیچ کتابی ندیده ام وهر که آنرا در این اواخر نقل کرده از من شنیده است .
پدرم میگفت : خاقانی و نظامی در سفر حج با هم بودند. در آنجا عهد کردند که هر یک زود تر از جهان برود دیگری او را مرثیه ای بگوید .
خاقانی پیش از نظامی در گذشت و نظامی در مرثیه او چنین سرود :
امیدم بود خاقانی دریغا گوی من باشد
دریغا ! زانکه من گشتم دریغا گوی خاقانی