دنبال کننده ها

۱۱ بهمن ۱۳۹۰

یک نفرین گیلکی .....


آن قدیم ندیم ها که گیلانی ها ظهر و شب و صبحانه برنج میخوردند ؛ وقتی میخواستند کسی را نفرین کنند میگفتند : الهی نان بخوری و بترکی !!
چهل و چند سال پیش ؛ زمانی که من در رادیو رشت کار میکردم ؛ یک زن و شوهر تهرانی به رشت منتقل شده بودند و در بخش اداری رادیو کار میکردند .
آن بیچاره ها ساعت دو بعد از ظهر که اداره تعطیل میشد وقتی میخواستند بروند خانه ؛ میرفتند از نانوایی دو سه تا نان می خریدند و آنرا توی چند تا روزنامه می پیچیدند و می بردند خانه ! چون در آن سالها اگر کسی ناهارش نان بود میگفتند عجب آدم فقیری است !

۹ بهمن ۱۳۹۰

اسلام ابوذر و اسلام ابوزر

نقل از : خبرنامه گویا my gooya
Enlarge font
**آقا ! همه اش تقصیر این آقای ناصر خسرو است !
چه فرمودید ؟ کدام ناصر خسرو ؟ همین آقای ناصر خسرو قبادیانی دیگر . همان کسی که از ترس ملایان و مفتی ها و حجت الاسلام ها بیست و چند سال در دره یمگان ؛ توی یک غار زندگی میکرد و جرات نداشت پایش را از آنجا بیرون بگذارد .
لابد خواهید پرسید بیچاره ناصر خسرو که صد ها سال پیش زندگی میکرده چه تقصیری دارد ؟ حالا خدمت تان عرض میکنم .
عرض کنم حضور مبارک تان؛ سی و چند سال پیش؛ در دوره آن خدا بیامرز! - که الهی نور به قبرش ببارد - ما با خواندن یک بیت از همین آقای ناصر خسرو قبادیانی که میفرمود : " ز دانا مویی ارزد بر جهانی ...نیرزد صد سر نادان به نانی " هوا برمان داشت و بمصداق آرزو سرمایه مفلس است جل و پلاس مان را جمع کردیم و به تصور اینکه می توانیم علمی بیاموزیم و برای خودمان کسی بشویم و سری توی سر ها در بیاوریم ؛ راهی فرنگستان شدیم .
هنوز چند ماهی از سفرمان نگذشته بود که دیدیم ملت حقشناس ایران - که بیست و چند سال ؛ هزار هزار و میلیون میلیون در جشن های چهارم آبان و سوم اسفند و بیست و هشت مرداد و شش بهمن به خیابانها میآمد و نعره کشان و دست افشان و پای کوبان پیکره شاهنشاه آریامهر و علیاحضرت شهبانو و خاندان جلیل سلطنت ! را گلباران میکرد - یکباره چنان رگ اسلامخواهی اش گل کرده است که کم مانده است زرت آقای آریامهر و اذناب شان راقمصور بفرماید .

ما هم که بگمانم بوی کباب شنیده بودیم بار و بندیل مان را بستیم و برگشتیم ایران و دیدیم میلیون ها نفر نعره میکشند که : این مباد ! آن باد !
این را هم بگوییم که ما آن قدیم ندیم ها یک رفیق نازنینی داشتیم که اهل نماز و روزه و این حرفها بود . آدم پاک و صادق و وارسته ای بود .

وقتی برگشتیم ایران دیدیم این رفیق نازنین مان از شادی در پوست خودش نمی گنجد و با دمش گردو می شکند و حرف های دیپلم ببالا میزند !
گفتیم : عباس آقا جان ! خیر باشد .چه خبر است ؟ زرده را هنوز بالا نکشیده داری قدقد میکنی ؟
با یک نوع صداقت کودکانه ای گفت که بزودی اسلام ابوذری در ایران حکمفرما خواهد شد .
گفتیم : اسلام ابوذری دیگر کدام است ؟ مگر ما چند جور اسلام داریم ؟

گفتند : اسلام ابوذر همان است که امام میگویند .
عرض کردیم : امام چه میگویند ؟

گفتند : امام میگویند ما برق تان را مجانی میکنیم ؛ ما آب تان را مجانی میکنیم ؛ ما نان تان را مجانی میکنیم ! ما شما را آدم میکنیم !!

گفتیم : عجب ؟! عجب ؟! پس ما تا امروز آدم نبودیم و خودمان هم نمی دانستیم ؟!
چند ماهی گذشت و ما دیدیم یک آقای سپید موی سیاه دلی از راه رسیده است و بجای برق و آب و نان مجانی ؛ همه اش از مرگ و کشتار و جنگ و اعدام سخن میگوید و از در و دیوار مملکت بوی مرگ میبارد و سنگ روی سنگ بند نیست و همان نان بیات هم گیرمان نمی آید.

گفتیم : عباس آقا جان ! همین بود اسلام ابوذری تان ؟ نکند منظورتان اسلام " ابوزری " بود ؟!

گفتند : اسلام ابوزری دیگر چیست ؟ شما هم از انبان ابوهریره ات حرف ها در میآوری ها !!

گفتیم : عباس آقا جان ! دهن آدمیزاد که به حلوا حلوا گفتن شیرین نمی شود .انگاری جنابعالی تاریخ را نخوانده اید ؟انگاری حضرتعالی نام یزید بن مهلب و
مغیره و حجاج بن یوسف و زیاد بن ابیه را نشنیده اید ؟
گفتند : عجله نکنید آقا ! این مملکت اول باید سر و سامان بگیرد ؛ اول باید دشمنان انقلاب سرشان زیر آب بشود ؛ بعد ببین چه بهشتی درست خواهد شد !

گفتیم : قربان هر چه آدم چیز فهم !
باری ! ما توی محله مان یک آخوند حقه باز بخو بریده ای داشتیم که در ماههای محرم و صفر و رمضان ؛ علی اصغر و علی اکبر را به کشتارگاه می برد و دو طفلان مسلم را با زینب و سکینه و رقیه به اسیری میفرستاد و یک لقمه نان طیب و طاهر بدست میآورد و میخورد .

یکوقت دیدیم همین آخوند حقه باز شده است رییس دادگاه انقلاب . بنز ضد گلوله سوار میشود و چپ و راست فرمان بگیر و ببند و مصادره و قتل و اعدام صادر میکند .

گفتیم : عباس آقا جان ! همین بود اسلام ابوذری تان ؟
عباس آقا این بار با کمی تعلل و تردید در آمد که : صبر داشته باشید آقا ! همه چیز بزودی روبراه میشود . هنوز اول عشق است اضطراب مکن !
یک روز جلوی خانه مان چهار تا پاسدار ریختند روی سرمان و بردندمان دوستاق خانه مبارکه اسلامی . آنجا اول دک و دنده مان را شکستند وزنده و مرده مان را یکی کردندو بعدش در آمدند که : ای فلان فلان شده حرامزاده کمونیست !حالا کارت به جایی رسیده که به یکی از یاران امام و اسوه های مبارزه میگویی سارق العلما؟؟

گفتیم : آقا ! به دستان بریده حضرت عباس ما یک تخته مان کم است ! اصلا آقا عقل مان پارسنگ ور میدارد ! مست بودم اگر گهی خوردم ...گه فراوان خورند مستانا ! اما مگر این حرفها حالیشان میشد ؟ چنان دماری از روزگارمان در آوردند که مرغان هوا به حال مان گریه میکردند!!

حالا داستان چه بود ؟ داستان این بود که ما یک روز از دهان مان در رفته بود و به هاشمی رفسنجانی گفته بودیم سارق العلما .

چند روزی توی زندان ماندیم و با پا در میانی پدر بزرگ خدا بیامرزمان با سلفیدن مقدار معتنابهی رشوه و سهم امام و نمیدانم خمس و زکات با دک و دنده خرد و خاکشیر آمدیم بیرون .لاکردار ها سبیل نازنین مان را هم از ته تراشیده بودند ! حالا سبیل مان چه گناهی داشت خودمان هم نفهمیدیم .

به عباس آقا گفتیم : عباس آقا جان ! همین بود اسلام ابوذری تان ؟

عباس آقای بیچاره لام تا کام چیزی نگفت و با قدی خمیده و بغضی در گلو راهش را کشید و رفت.
سه چهار روز نگذشته بود که دیدیم عباس آقای ما را هم گرفته اند . فردایش ترسان و لرزان رفتیم خانه شان . دیدیم شور و شیون و ناله و ندبه خواهرانش به آسمان است .

پرسیدیم : چه خبر شده ؟

گفتند : کشتند !

گفتیم : کشتند ؟ چه کسی را کشتند ؟

و دیدیم عباس آقای ما را صبح گرفتند و شب نشده به دارش زده اند !

دیگر کسی نمانده بود که بپرسیم اسلام ابوذری تان همین است ؟
توی محله مان یک آقای آشیخ ابراهیم نوحه خوانی داشتیم که شیر خشتی مزاج بود . منظورمان را که می فهمید ؟ به زبان ساده تر اون کاره بود ! عالم و آدم هم میدانستند .

یک روز دیدیم همین آشیخ ابراهیم نوحه خوان شده است فرماندار شهرمان . بیا و ببین چه برو بیایی بهم زده ! وقتی میآمد بیرون یک عالمه عمله و اکره مسلسل بدست و یک مشت آتا و اوتا و بلند و کوتاه ؛ از پس و پیش ؛ دور شو کور شو گویان ؛ نعره میکشیدند که زهره آدمیزاد آب میشد .

ما میخواستیم از عباس آقا مان بپرسیم اسلام ابوذری همین است ؟ اما عباس آقا مدتها بود در لعنت آباد زیر خروار ها خاک خوابیده بود .
حالا لابد خواهید پرسید : خب ! در این میان گناه آقای ناصر خسرو چیست ؟

جواب مان این است که : اگر آقای ناصر خسرو چنان شعری را نگفته بود و ما را هوایی نکرده بود ما هم می توانستیم توی ایران بمانیم و برویم زیر بیرق همین " اسلام ابوزری " و وکیل و وزیر و نمیدانم قاپوچی باشی و سردار و میلیاردر بشویم و به ریش همه بندگان ببوی خدا بخندیم ؛ نه اینکه بیاییم در این ینگه دنیای لعنتی از کله سحر تا بوق شام جان بکنیم و همیشه هم نان سواره باشد و ما پیاده !!

خلاف عرض میکنم ؟

۶ بهمن ۱۳۹۰

پدر بزرگ من -ژرونیمو - خوک چران و قصه گو . چون حس میکرد نزدیک است مرگ به سراغش بیاید و جانش را بگیرد ؛ به حیاط میرفت ؛ با درخت ها یکی یکی خدا حافظی میکرد ؛ در آغوش شان میگرفت و اشک میریخت ؛ چون میدانست دیگر آنها را نمی بیند ....
ژوزه ساراماگو - نویسنده پرتغالی
برنده جایزه نوبل سال 1988

۴ بهمن ۱۳۹۰

چاه جمکران ...و غار سامره

دولتشاه سمرقندی از قول ابوسلیمان کوفی می نویسد :
" چون سلطان سنجر بغداد را مستخلص ساخت ؛ قصد سامره کرد . و در جامع سامره غاری است که زعم شیعه آن است که امام مهدی از آن غار خروج خواهد کرد .
هر جمعه ؛ بعد از ادای نماز ؛ اسبی ابلق ؛ با زین طلا ؛ بر در غار مترصد نگاه میدارند و میگویند : یا امام ! بسم الله !!
سلطان سنجر این حال مشاهده کرد و کیفیت پرسید . اسبی دید به غایت رعنا و بی نظیر . پای بر آن مرکب در آورد و چون سوار شد گفت :
-این اسب به دست من امانت است .هرگاه امام خروج کند تسلیم وی کنم .

نقل از : تذکره الشعرا - چاپ خاور -صفحه 54

۳ بهمن ۱۳۹۰

جنگ ...جنگ ... و دیگر هیچ !

ویل دورانت میگوید :
جنگ یکی از عناصر پایدار تاریخ است .
از سه هزار و چهارصد و بیست و یکسال تاریخ مدون که در تمدن بشری ثبت شده است ؛ فقط 268 سال بدون جنگ و خونریزی گذشته است .
یک دانشمند روسی هم میگوید :
از سه هزار و ششصد سال قبل از میلاد تاکنون ؛ تنها 293 سال را انسان در صلح گذرانده و مابقی آنرا با جنگ و خونریزی و آدمکشی سپری کرده است .

آنها که میروند ...و آنها که میمانند

آنها که می‌روند وطن‌فروش نیستند. آن‌هایی که می‌مانند عقب مانده نیستند. آن‌هایی که می‌روند، نمی‌روند آن طرف که مشروب بخورند. آنهایی که می‌مانند، نمانده‌اند که دینشان را حفظ کنند. همه‌ی آنهایی که می‌روند سبز نیستند. همه ی آن‌هایی که می‌مانند پرچم به دست ندارند. آن‌هایی که می‌روند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین می‌شوند. یک هفته مانده می‌گریند و یک روز مانده به این فکر می کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود. و آن‌هایی که می‌مانند، می مانند تا وطن را جایی برای ماندن کنند. "نقطه سر خط، نشریه دانشجویان دانشگاه شریف



  • خاطره ای از ۳۳ سال پیش:

    میگویند آقای بنی صدر از پاریس به شاپور بختیار در تهران تلفن میکند که:
    آقای نخست وزیر، من در نوفل لوشاتو هستم و جناب آقای آیت الله اشراقی
    میخواهد با شما صحبت کند. بختیار میپرسد «آیت الله اشراقی چکاره است؟»
    بنی صدر میگوید «ایشان داماد حضرت امام هستند!» بختیار میگوید «شغل شبش
    را نپرسیدم. روزها چکار میکند؟

عجب آدم فهمیده ای !!


ما ایرانی ها وقتی بچه هستیم میگویند بچه است نمیفهمد
وقتی نوجوان هستیم میگویند نوجوان است نمیفهمد
وقتی جوان هستیم میگویند جوان است و خام ؛ نمی فهمد
وقتی بزرگ میشویم میگویند دارد پیر می شود ؛، نمی فهمد
وقتی هم پیر هستیم میگویند پیراست ، حالیش نیست، نمی فهمد
فقط وقتی میمیریم میآیند سر قبرمان و میگویند : عجب انسان فهمیده ای بود