دنبال کننده ها

۲۶ مهر ۱۳۸۸

ياد داشت های آقای مجهول الحال ...!!!



يک آقايی که ياد داشت هایمان در باره حور العين و غرفه های بهشتی به مزاج مبارک شان سازگار نبوده است ؛ فحشنامه ای برای مان فرستاده بود و نوشته بود : آقای معلوم الحال ! معلوم است که کجايت می سوزد !!
راستش ؛ ما هر چه دور و بر مان را نگاه کرديم ديديم هيچ جای مان نمی سوزد ؛ زيرا از قديم نديما گفته اند : زر خالص است و باک نميدارد از محک . بنا بر اين تصميم گرفتيم محض خاطر همين خر مگس معرکه و خواهر زاده عنکبوت و شرکا ء ؛ از امروز پرت و پلا های روزانه مان را زير نام " ياد داشت های آقای مجهول الحال " بنويسيم و هم شما را بخندانيم هم خودمان بخنديم .
لابد خواهيد گفت : خود گويی و خود خندی ! عجب مرد هنرمندی ؟!
ما هم در جواب تان فی البداهه ميگوييم :
من آن مورم که در پايم بمالند
نه زنبورم که از نيشم بنالند ...


از مکافات عمل غافل مشو !!
امروز ؛ در سيستان و بلوچستان ؛ بيست - سی تايی از اين آژدان دلهره ها - يا آنطور که ملا ها ميگويند سر داران اسلام - بسبب انفجار بمبی به ملکوت اعلی ! پر کشيدند و لابد دو سه هفته ای صدا و سيمای جمهوری نکبتی يک دستک و دمبک حسابی راه خواهد انداخت و هر چه فحش و فضيحت در چنته دارد نثار شيطان بزرگ و استکبار و صهيونيزم جهانی و عمه جان و خاله جان ضد انقلابيون داخلی و خارجی خواهد کرد و برای صد هزارمين بار مشت محکمی بر پوزه همه آنها خواهد کوبيد .

گيله مردی که ما باشيم اهل هيچگونه خشونت و يقه درانی و بزن بزن های آنچنانی نيستيم و مرگ هيچکسی را هم نمی خواهيم و با همه مرگ انديشان عالم هم دشمنيم ؛ اما به گمان مان گويا حضرت سعدی است که ميفرمايد :
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم برويد جو ز جو
و اين سخن فرزانه ديگری است که :
اگر بد کنی ؛ هم تو کيفر بری
نه چشم زمانه بخواب اندر است .

مسيحی رختخوابی !!

يک دختر خانم خوش بر و رويی وارد مغازه مان ميشود و پس از صغرا کبری چيدن های بی حاصل همه ی تک خال هايش را رو ميکند بلکه ما را به دين ترسايی در بياورد .
هر چه ميگوييم خانم جان ؛ ما آب مان با هيچ خدايی و نا خدايی و کد خدايی به يک جو نميرود توی گوش شان نمیرود که نمیرود . دست آخر کتابکی به دست مان ميدهد و با اطمينان ميگويد با خواندن اين کتابک به دين ترسايان در خواهيم آمد و غرفه ای از غرفه های بهشتی را تصاحب خواهيم کرد .!!

نگاه خريدارانه ای به قد و بالای لوند و عشوه گرشان می اندازيم و ميگوييم : خانم جان ؛ حيف شما نيست ؟ حيف شما نيست که بجای اين مهملات با ما از عشق نمی گوييد ؟؟ حالا نمی شود بجای اين ترهات با هم برويم رستورانی ؛ باری ؛ آبجويی ؛ ودکايی ؛ زهر ماری ؛ چيزی بخوريم و عشق را عملا تجربه کنيم ؟؟!!
دخترک ؛ انگار بدش نمی آيد . لبخندی ميزند و غمزه ای می آيد و عشوه ای می ريزد و ميگويد :
حالا اين کتاب را بخوان ! وان سخن بگذار تا وقت دگر .
خداييش را بخواهيد ما ديگر پير شده ايم و اهل اينجور فسق و فجور ها نيستيم . عيال مان هم مثل عقاب بالای سرمان ايستاده است و اگر دست از پا خطا بکنيم چشم هامان که سهل است ؛ دل و روده مان را بيرون ميريزد ! اما از شما چه پنهان اگر کمی چانه ميزديم و بند ليفه مان را سفت نبسته بوديم ؛ کارمان به رختخواب و کار های بی ناموسی می کشيد و ما ميشديم يک مسيحی واقعی !! يعنی فی الواقع مسيحی رختخوابی !!

روضه خوان خر ...
ايرج ميرزا ميفرمايد :

بقدر فهم تو کردند وصف دوزخ را
که مار هفت سر و عقرب دو سر دارد
خدای خواهد اگر بنده را عذاب کند
ز مار و عقرب و آتش گزنده تر دارد
از آن گروه چه خواهی که از هزار نفر
اقل دويست نفر روضه خوان خر دارد ؟
دويست ديگر جن گير و شاعر و رمال
دويست واعظ از روضه خوان بتر دارد ....

۲۵ مهر ۱۳۸۸

ابراهيم گلستان از نگاه آل احمد ...

...گلستان اهل صميميت نيست .کمتر درد دل ميکند . و ناچار تو هم که کنجکاو نباشی چه بسا مسائل که بر او بگذرد و تو ندانی .....


***- با گلستان از همان سالهای 1325-24 آشنا بوديم . و در همان ماجراهای سياسی . او اخبار خارجی " رهبر" را درست ميکرد . و اين قلم مجله "مردم " را می گرداند و ديگر کار های مطبوعاتی پراکنده .....

همان ايام ؛ يک روز گلستان يک مخبر فرنگی را بر داشت و آورد در حوزه ای که صاحب اين قلم اداره اش ميکرد . از همان ايام انگليسی را خوب ميدانست . و همان روز بود که معلوم شد تماشا گری گفته اند و بازيگری .
احساسی را که آن روز ها کرديم ؛ او خود بعد ها گذاشت در يکی از قصه هايش .به اسم - به نظرم ( باروت ها نم کشيده بود ). آدم ها بايد باشند و حوزه ها و روز نامه ها و مجله ها و حزبی و زد و خوردی تا فرنگی بيايد و تما شا کند و گزارش بدهد که نقطه اوج کدام نمايش کجاست و پرده ها را کی می توان کشيد . و گلستان از همان قديم الايام می خواست خودش را در سلک تماشاگران بکشاند . اما بازيگری هم ميکرد . اما همين تنها برايش کافی نبود . و به همين علت ها بود که از تشکيلات مازندران { حزب توده } عذرش را خواستند به اين دليل که روزنامه انگليسی می خواند در محيطی که تاواريش ها حکومت ميکردند

گلستان مثل همه ما فعال بود .اما نوعی خود خواهی نمايش دهنده داشت که کمتر در ديگران ميديدی . هميشه متکلم وحده بود . مجال گوش دادن به ديگری را نداشت . اينها را هنوز هم دارد . اما با هوش بود و با ذوق . خوب می نوشت . و خوب عکس بر ميداشت ....ترجمه هم ميکرد و و اغلب خوب . و گاهی بسيار خوب .حسنش اين بود که تفنن ميکرد ( مثل حالا نبود که از اين راهها نان بخواهد بخورد ) . و ناچار فرصت مطالعه داشت . تحمل شنيدن دو کلام حرف حساب را داشت . اما حيف که درست و حسابی درس نخوانده بود .يعنی تحمل نياموخته بود . ناچار نخوانده ملا بود . و چنين آدمی بهر صورت " اورژينال " هم می شود . گويا کلاس اول يا دوم دانشگاه ( رشته حقوق ) بود که معلومات زده بود زير دلش و رفته بود به مقاطعه کاری . زن و بچه هم داشت و بعد مازندران بود و آن داستان سياست و بعد که به تهران برگشت بالای خانه ای می نشست که دکتر عابدی منزل داشت . و خانه اين هر دو يکی از پاتوق های ما بود . ما آدم های بی خانمان ؛ سر مان را ميزدی يا ته مان آنجا بوديم . و بعد گلستان به آبادان که رفت باز ول کن نبوديم . و اگر هنوز شخصی در عده ای از ما بچه های آن دوره بيدار است و زنده است ؛ اين زندگی و بيداری را ما در آن سالها در تن همديگر کاشته ايم . او به پر مدعايی و ديگران به بی اعتنايی و بردباری همديگر را به آدمها راهنما بوده ايم و به کتاب ها و به ايده آل ها ......

اولين تجربه جدی آن " ما " با گلستان در خود داستان انشعاب بود . او با ما بود . اما با ما نيامد . ما که انشعاب مان را کرديم او تنها رفت و کاغذ استعفايی به حزب نوشت و در آمد . که بله چون نزديک ترين دوستان من رفتند ديگر جای من هم اينجا نيست . اعتراف ميکرد که به اتکای " ما " در آن ماجرا بوده است . اما بيش از آن خود بين بود که همراه جمع بيايد و گمنام بماند . آخر خليل ملکی سر کرده ما بود و او ناچار مثل من دست دوم و سوم ميماند .

گلستان اهل صميميت نيست . کمتر درد دل ميکند ......

از کتاب : يک چاه و دو چاله - جلال آل احمد
انتشارات رواق -خرداد 1343



مرگ بر هيچکس....

۲۲ مهر ۱۳۸۸

پرسه ای در متون ...!!

شيخ در بغداد در چله نشسته بود .شب عيد آمد .در چله آوازی شنيد نه از اين عالم . که :
-ترا نفس عيسی داديم . بيرون آی و بر خلق عرضه کن !
شيخ متفکر شد که عجب ؟؟ مقصود از اين ندا چيست ؟ امتحان است تا چه می خواهد ؟؟

دوم بار ؛ بانگ به هيبت تر آمد که :
-وسوسه را رها کن !برون آی ! بر جمع شو ! که ترا نفس عيسی بخشيديم !
خواست که در تامل مراقب شود تا مقصود بر او مکشوف شود .
سوم بار ؛ بانگی سخت با هيبت آمد که :
-ترا نفس عيسی بخشيديم ! برون آی بی تردد و بی توقف !!

برون آمد . روز عيد . در انبوهی بغداد روان شد . حلوائيی را ديد که شکل مرغکان حلوای شکر ساخته بود . بانگ ميزد : سکر النيروز !
گفت : والله امتحان کنم .
حلوايی را بانگ زد .خلق به تعجب ايستادند که تا شيخ چه خواهد کردن . -که شيخ از حلوا فارغ است -
حلوا که شکل مرغ بود بر گرفت از طبق و بر کف دست نهاد ....در حال ؛ گوشت و پوست و پر شد . و بر پريد !
خلق ؛ به يکباره جمع شدند . تايی چند از آن مرغکان بپرانيد !
شيخ از انبوهی خلق و سجده کردن ايشان تنگ آمد .روان شد سوی صحرا ؛ و خلايق در پی او !
هر چند دفع ميگفت که ما را به خلوت کاری است البته در پی او ميآمدند .
در صحرا بسيار رفت . گفت : خداوندا ! اين چه کرامت بود که مرا محبوس کرد و عاجز کرد ؟؟
الهام آمد که : حرکتی بکن تا بروند !

شيخ ؛ بادی رها کرد ! همه در هم نظر کردند . و به انکار سر جنبانيدند و رفتند . يکی شخص ماند . البته نمی رفت .
شيخ می خواست که او را بگويد که چرا با جماعت موافقت نمی کنی ؟ از پرتو نياز او و فر اعتقاد او شيخ را شرم می آمد . بلکه شيخ را هيبت می آمد .با اينهمه ؛ به ستم ؛ آن سخن را به گفت آورد .
او جواب گفت که : من بدان باد اول نيامدم که به اين باد آخرين بروم . ! اين باد از آن باد بهتر است پيش من . که ازا ين باد ذات مبارک تو آسود ؛ و از آن باد رنج ديد و زحمت .
از: مقالات شمس تبريزی

۲۱ مهر ۱۳۸۸

رفتيم و دل شما را شکستيم .....

لحظه های پريشانی پيش از مرگ اسلام کاظميه


اسلام کاظميه ؛ نويسنده ايرانی ؛ دوازده سال پيش ؛ در پاريس به زندگی خود پايان داد .
آنچه می خوانيد ياد داشت های اوست بهنگام کشاکش با مرگ . اين ياد داشت ها رويهمرفته ده صفحه را در بر ميگيرد که بازتاب لحظه های پريشانی اوست پيش از مرگ . بخش هايی از ياد داشت هايش را با هم می خوانيم :

رفتيم و دل شما را شکستيم ...

**چون ممکن است کار اين کثافت کاری اختياری - اجباری بنده به مقامات قضايی بکشد ؛ برای آسان شدن کار آنها ؛ چند کلمه مهملات بالا را به فرانسه نوشتم تا کارشان راحت تر شود . نقاشی ؛ کتابها ؛ چه در اينجا وچه در دکان مال آقای پيروز است .پيداست آقای پيروز عزيز همه کتابها را لازم ندارد .لغت نامه ها و چند کلاسيک را که لازم دارد بردارد و بقيه را از طرف من يا خودش به کتابخانه دانشکده ( السنه شرقی ؟ ) بدهد به شرط اينکه زحمت به گردنش نيفتد . قسمتی از " آثار ؟! " خودم را ...جداگانه گذاشته ام که حتما بدهد به شرط اينکه زحمت بار کشی به گردنش نيفتد . هرموز راه اين کار را بلد است . تلفنش.....و تلفن آقای بوگدانويچ يا همکاران شان را دارد .بگوييد خودشان بيايند و ببرند . ( می بينيد که در اين لحظه ها هم بفکر راضی کردن غريزه بی صاحاب مونده بقا هستم . خنده دار است ؛ نيست ؟؟)اگر هرموز هم کتاب هايی لازم دارد بردارد . چمدان لوازم آن دختر را که در اتاق است لطفا کاری کنيد که فورا صاحبش باشد و مايه درد سرش نشود . ديگر شش هزار تومان به عنوان وثيقه پيش آقای کبير صاحبخانه دارم . لطف کند و به آقای پيروز بدهد که به ايشان بدهکارم . خرده ريز احمقانه ديگری هم هست که جدا می نويسم . از " مرکزی " عزيز و ساسان هم شرمنده ام هم متشکر با آنهمه الطاف شان که بی نتيجه ماند . ديگر نا گفته نگذارم در اين لحظه مسموم تنها آرزويی که به دلم ماند اين که دلم می خواست در مملکت خودم بميرم .عجيب است که آنقدر آن خراب شده را دوست دارم و به مجموعه تاريخ ؛ فرهنگ و مردمی که در آن واحد جغرافيايی هستند هميشه عاشقانه و با احساسات بيش از عقل علاقه داشته و دارم . در اين يک سال گذشته علاوه بر بيماری و ساير گرفتاری ها ؛ از حضور چند تن جاسوس کثيف و هر جايی و خود فروخته جمهوری اسلامی ...که کم و بيش می شناسيدشا ن و در اطراف من می پلکيده اند سخت رنج می بردم . ديگر می خوابم و راحت می شوم . هر چه توانسته ام کرده ام . سم را از يک ترک اهل ترکيه در قهوه خانه کوچه...مدتها پيش خريده بودم و به اندازه کافی خورده ام .

زندگی =ناراحت و بی اختيار خود به دنيا آمدن - يک عمر بی اختيار خود دويدن از مرگ ترسيدن و بی اختيار و ميل خود رفتن . حالا من دارم دستکم سومی را به اختيار خود انجام ميدهم و بجای ترس از آن به ريش اش می خندم . مقداری سم در حدود يک ساعت پيش خوردم .با شراب متوسط .- که کاش خوبش را خريده بودم - امروز ظهر هم بر خلاف پرهيز پزشکی در رستوران مقبول " فرانسوا کوپه " همراه کسی که مرا دوست ميداشت و جورم را می کشيد و دوستش ميداشتم ؛ آخرين ناهار را خوردم . تظاهر به پرهيز پزشکی کردم . فکر ميکردم نکند با هوش غريزی اش بو ببرد .اما شب عاقبت فکر کردم ( از زندگی لذت ببرم Merde alors!) بعد از نه ماه پرهيز به غذای قراضه نمک مفصلی زدم که از بی نمک خوردن بدم ميآمد . شراب را ( يک بطر گذاشتم ) . سم اثری کرده ولی پيداست کاری نيست . دارم شام می خورم . می نويسم . و بقيه سم را که پودر کرده ام و از عصر در خمير نان کپسول کرده ام يکی يکی می اندازم بالا و رويش شراب . اما اختراع ديگری هم بر خاستم و کردم . دنيا را چه ديدی ؟ .... بايد به وسيله موثر تری هم دست زد -پنج دقيقه فاصله -اختراع کامل شد .کيسه پلاستيکی و خفگی . اما الان کم کم معنی لغتی را که يک عمر حس نميکردم دارم حس می کنم .الان ملنگم . ملنگ ميدانيد يعنی چی ؟ يعنی اين حالتی که منم و خوشحالم که راحت می شوم . شما هم خوشحال باشيد .يکی ديگر بالا انداختم و شراب و غذای نمک دار خوشمزه می خورم ...حافظ را هم باز کردم . آمد :
يارب آن نو گل خندان که سپردی به منش .......

....ديگر من که عاشق زيباييم از زشتی خطم بدم آمد . هر کدام از دوستان که بر داشتيد يک فتوکپی به " ص " بدهيد . حالا يک سيگار که 9 ماه در ذخيره داشتم روشن کنم و از ترس اينکه سم بيوک آقا کاری نباشد خودم را خفه کنم يا به قول بيهقی خپه سازم .

ساعت دو و نيم صبح است .روی آنتن يک فيلم طبيعت و در باره کبک شروع شد که من هم عاشق طبيعت ام هم کبک . ناچار سيگار را ميکشم و از تماشا آخرين کيف را می کنم بعدش خپه می کنم .

آگهی - اعلان - اخطار

اول آن يک مثقال و نيم خريداری را با دقت پودر کردم و در کپسول ها پيچيده در خمير نان خوردم .بعلاوه غذای شور و يک بطر شراب و نيم بطری ويسکی که هر يک می گويند برايم سم مهلک است خوردم ( قبل از ساعت 12 شب ) مخفی نماناد که در نوشتن ساعتی بعد قدری دستم لرزيد در نوشتن و چرتم برد و فکر کردم شکر خدا کار تمام شد ولی ظاهرا فقط تلخ بود و با عطر آشنا و تلخی زيادی که داشت مطمئن بودم . اما فيلم های قشنگ تلويزيون از طبيعت شروع شد و خفه کردن را کنار گذاشتم و فکر کردم لازم نيست . احمقانه و طبق عادت ( و خنده دار ! ) که آثار اولين سيگار بعد از هشت ماه ترک را معدوم کردم به اين اميد که کار آرام آرام تمام ميشود و لازم به زحمت و درد کشیدن( خپه کردن ) نيست . ولی الان که ساعت شش صبح است هنوز بيدارم و شنگول ..........

ديگر ساعت هفت و نيم صبح ششم شد . اگر دستم ميلرزد اثر بيست و چهار ساعت بيخوابی و اينهمه نا پرهيزی است . به اساس حرفها معتقدم ولی ديگر احوال منظم نوشتن نمانده است
باز هم از همه آنها که زحمت شان دادم و احوال شان را پريشان کردم عذر می خواهم ...تا هوا بکلی روشن نشده و وقت نگذشته دست بکار شوم که بالاخره اينجا هم شکست خوردم . کار تميز از آب در نيامد و کثافتکاری شد . ببخشيد

۲۰ مهر ۱۳۸۸

حوض کوثر ....و حوران بهشتی....!!!

حضرت آيت الله شهيد عبدالحسين دستغيب ؛ در يکی از کتاب هايش بنام "هزار سئوال " که از طرف سازمان انتشاراتی " ناس " منتشر شده است ؛ در باره حوض کوثر و حوران بهشتی فرمايشاتی ميفرمايند که آدميزاد روی کله مبارکش اسفناج که چه عرض کنم چنار سبز ميشود .
ايشان ميفرمايند : "طول حوض کوثر از صنعا تا بصره است "(انگار اين بنده خدا طول و عرض حوض کوثر را خودشان متر فرموده اند) و به عدد ستارگان آسمان جام در اطرافش ميباشد که بدست حور العين پر ميشود . جام ها مختلف است . بعضی از نقره بهشتی و برخی از بلور است . اين حوض سه قسمت است که از شراب بهشتی و شير و عسل لبريز است . قدر مسلم اين است که اين حوض از عسل شيرين تر و از برف خنک تر است .
حوض کوثر سقايی اش با محمد (ص)و علی (ع) است و هر مومنی از آن خواهد نوشيد . "
روايت است که : خدای تعالی اطراف اين حوض هزار درخت خلق فرموده که هر درختی سيصد و شصت شاخه و برگ دارد و از هر برگی نغمه ای بر ميخيزد که از ديگری شنيده نمی شود . " ( نگاه کنيد به کتاب هزار سئوال -چاپ 1371 -انتشارات ناس - صفحه 47)

و اما بشنويد از حوران بهشتی تا بدانيد حضرت باريتعالی چگونه از بندگان مومن و ببوی خود در بهشت برين پذيرايی ميفرمايد :
حضرت آيت الله دستغيب ميفرمايند :
" حوريان بهشتی بقدری لطيف اند که هفتاد حله می پوشند که هر کدام رنگی ويژه خود دارند . مع الوصف از زير تمام حله ها بدن لطيف اش نمايان است .
در روايتی ديگر اينطور تعبير ميفرمايند که : حوری بهشتی ؛ مغز استخوان ساق پايش نمايان است و کبدش بمنزله آينه ای است که مومن صورت خودش را در آن می بيند . و خلخال پايش به انواع نغمه ها آواز می خواند !! " ( نگاه کنيد به کتاب هزار سئوال - صفحه 86 -)- حالا آن مومن ببويی که می خواهد با چنين حور العينی همبستر بشود اگر زهره ترک نشود لابد بايد زهره شير داشته باشد - بقول شاعر :
گفت حاجی تاج با طوبای زشت
گر تويی طوبا گذشتم از بهشت !

شهيد محراب حضرت آيت الله دستغيب در کتاب " معاد " از پيغمبر اسلام نقل قول ميکند که : هر مومن که شهيد ميشود ؛ در بهشت ؛ قصری انتظارش را ميکشد که در آن هفتاد حجره است و هر حجره ای دارای هفتاد تخت است و بر هر تختی هفتاد فرش گسترانيده اند و بر هر فرشی هفتاد حوری نشسته و انتظار آن شهيد کشته شده در راه اسلام را ميکشد !! "

راستش را بخواهيد ؛ گيله مردی که ما باشيم ؛ از ضرب و تقسيم و حساب و کتاب چيزی سرمان نمی شود ؛ اما يک بنده خدای ديگری که سرش توی حساب و کتاب و رياضيات و اينحرفهاست ؛ نشسته است و چرتکه انداخته است و ميگويد : طبق سخنی که حضرت دستغيب از پيامبر اسلام نقل فرموده اند ؛ در خلد برين ؛ بيش از بيست و چهار ميليون حوری بهشتی فقط در انتظار يک شهيد اسلامی است و اگر قرار باشد اين شهيد اسلام روزی فقط يک ساعت با هر يک از اين حوريان معاشقه و مغازله و معانقه و کار های بی ناموسی داشته باشد ؛ دو هزار و هفتصد و چهل سال طول ميکشد تا نوبت به آخرين حوری برسد !! ( طفلکی اين حوری بهشتی بايد چه صبر ايوبی داشته باشد ) .
همين آقای چرتکه انداز با يک حساب سر انگشتی به اين نتيجه شگفت انگيز رسيده است که : اگر فرمايشات آقای دستغيب درست باشد و مو لای درز آن نرود ؛ مساحت کل فرش هايی که در حجره های بهشتی تنها برای يکی از بندگان مومن و ببوی حضرت باريتعالی گسترده اند ؛ دو ميليون و پنجاه و هشت هزار متر مربع خواهد بود که بايد در کاخی به مساحت دو ميليون و چهار صد و شصت و نه هزار و ششصد متر مربع پهن بشوند و چنين کاخی با يک زير بنای دويست متر در دويست متر ؛ عمارتی ميشود 62 طبقه با ارتفاع 186 متر که پر از حوریان بهشتی برای يک شهيد راه اسلام خواهد بود !!!

از قديم گفته اند : اندر جهان به از " خرد " آموزگار نيست .



دشمن نه شاه بود و نه شيخ است ....

از : اسماعيل خويی


گاهی نگاه مان سوی ماه است؛
گاهی پناه مان دلِ چاه است .

آه، انقلابِ ما چه درختی ست
که برگش اشک و میوه اش آه است؟!

شب بود و چشمِ گرگ درخشید:
آمد یقین مان که پگاه است!

برخاستیم جان به کف، آری:
پنداشتیم دشمن شاه است.

ایران تباه بود از او، لیک
اکنون تباه تر زتباه است.

شیخ است رهبر اینک و، تا هست،
زور وزرش بسیج و سپاه است.

چندان ستم شده ست فراگیر
که گور از آن یگانه پناه است.

شادی و داد و کشور آباد
هزل و فکاهه است و مزاح است.

آزاد اگر که هست، همانا،
شاهینِ تیزبالِ نگاه است.

مانده ست خود همین نفس ازما:
وآن نیز آهی از پسِ آه است.

دشمن نه شاه بود و نه شیخ است:
دشمن هماره جهلِ سیاه است.

گر وارهیم از قفس جهل،
ایران نه جای شیخ و نه شاه است.

تا نیست رهنمای تو دانش،
کارت خطا وخبط و گناه است.

راه است و هست نیز در آن چاه:
بادا که با تو نقشه ی راه است.

دهم شهریور هشتاد وهشت،
بیدرکجای لندن

۱۷ مهر ۱۳۸۸

بيماری روانی که حاکم شرع ميشود .

تازه بود که حاکم شرع شده بودم و بنا داشتم تا با منافقين قاطعانه برخورد کنم. براي خيلي از همکارانم سوال بود که چگونه مي شود اين ها را سر جايشان نشاند. عصر از پيش امام بازگشته بودم و با همراهان و همکاران و محافظانم قرار بود شام را در منزلم بخوريم. داشتيم مي آمديم داخل کوچه منزل که از شيشه ماشين ديدم دوتا بچه پانزده ، شانزده ساله گويا مخفيانه چيزي با هم رد و بدل کردند. دستور دادم بگيرند و بگردندشان ببينم ماجرا چيه. خودم از کيف پسره اين روزنامه مجاهدين را در آوردم. يادم هست فاميلش شريعتي بود از خانواده هاي اسمي قم. همانجا پسره را با گلوله زدم و به همراهانم گفتم اينجوري بايد با اين جانوران برخورد کرد! " خلخالي درست مي گفت . امين شريعتي پانزده ساله به دست او اعدام انقلابي شد و در حالي که به خانواده اش گفته بودند فلان روز از زندان آزاد مي شود ، جنازه نوجوان تحويل خانواده اش شد. به سالي نرسيد که مادرش دق کرد و مرد و پدرش راهي دارالمجانين شد.

از حرف های صادق خلخالی

۱۵ مهر ۱۳۸۸

مرگ يکبار ؛ شيون يکبار.....

حديث خودکشی يک نويسنده ايرانی در پاريس





دوازده سالی است که از خود کشی اسلام کاظميه نويسنده ايرانی در پاريس ميگذرد
شاهرخ مسکوب که با اسلام کاظميه رفاقت داشت داستان خود کشی او را در کتاب " روز ها در راه " شرح داده است . حيفم ميآيد که شما اين نوشته را نخوانيد و ندانيد که ما چه نسل درمانده و بيچاره ای بوده ايم و آوارگی و تنهايی و عزت نفس و نوميدی و درماندگی چه به روزمان آورده است .


ششم ماه مه 1997
--------------
صبح امروز منوچهر تلفن کرد .گفت: شاهرخ !
گفتم : صدايت از ته چاه در ميآيد !
گفت : آره!
گفتم : چی شده ؟
- اين اسلام ديشب کار خودش را تمام کرد .احمق!
من گفتم : نه !
ديگر نه او توانست حرف بزند نه من .يک لحظه سکوت بود . پس از آن شکسته بسته اضافه کرد صبح که در مغازه را باز کردم ديدم ياد داشتی گذاشته برای خدا حافظی ؛ عذر خواهی از زحمت هايی که داده ؛ ....و...
پرسيدم : حالا چی ؟ در چه وضعی است ؟
گفت : " هرموز " و يکی دو نفر ديگر رفته اند سراغ جنازه ..
گوشی را گذاشتم .از فرط درماندگی و بيچارگی نسلی که ماييم گريه ام گرفت .نادان ؛ نا توان ؛ و دست بسته ؛ رها شده در اين جنگل مولا .

انقلابی ؛ ضد شاه ؛ طرفدار خمينی ؛ مخصوصا از شب های شعر انجمن فرهنگی ايران و آلمان ( که يکی از کارگردان های آن شب ها بود ) شرکت در انقلاب ؛ همکاری با .....در گروه يا جمعيتی که تشکيل داده بود ؛ سر دبير ی کاوش و بعد ؛ فرار و پناهندگی ؛ سرنوشت محتوم انقلابی های غير مذهبی : يا زندان و مرگ يا فرار !!
در پاريس با گروه نجات ايران دکتر امينی همکاری ميکرد و با " ايران و جهان " که ارگان آنها بود .
نجات ايران پاشيد .امينی مرد . و اسلام کاظميه شاگرد يک مغازه فتوکپی شد . چند سالی هم به شاگردی گذشت و به پيسی و نداری و آبرو داری . تا اينکه به کمک يکی از دوستانش در کوچه Mayetمغازه فتوکپی مفلوک بدبخت فقير و بيچاره ای باز کرد .اينکاره نبود . و در همه کار و همه چيزش درمانده بود .
دو سکته قلبی و بيماری سخت ؛ تنهايی ؛ نداری و عزت نفس ؛ گرفتاری مالی و اجراييه ؛ و بد تر از همه اينها برای آدمی دردمند سياست ؛ نوميدی از هر چه در ايران ميگذرد و بيگانگی تمام با هر چه در اينجاست ؛ و آخر سر ؟؟ خودکشی و خلاص !مرگ يکبار شيون يکبار ..

...ساسان شفيعی از مرگ شجاعانه اسلام با خبر شد و رفت به سراغ منوچهر ...گفت : آقای پيروز ؛ هر کاری که لازم است برای اسلام می کنيم ؛ يک قبر در pere Lachaise ميخريم . در سالن يک هتل آبرومند مجلس ياد بودش را بر گزار ميکنيم و همه تشريفات ديگر ...مخارجش بعهده من . ولی شما بگوييد چه کار بايد کرد ؟
روز بعد هم تلفن کرد که قرار داد را با فلان شرکت تشييع جنازه امضا کرد و چک صادر شده. مراسم ياد بود هم در هتل ...خواهد بود. و ظاهرا بقيه کار ها را به منوچهر - که از آن همدردی و از اين بزرگواری حظ و حتی تعجب کرده بود - واگذاشت . چون ساسان هيچ دوستی يا مناسبتی با اسلام نداشت جز آنکه ميدانست او از دوستان پدرش بود . همين و بس .

فردای روزی که پدر ساسان مرد ؛ اسلام آمد دم مغازه . پشت دخل ايستاده بودم . بعد از سلام و عليک حالش را پرسيدم . ديدم بجای جواب چانه اش ميلرزد .
گفتم : چی شده ؟؟
نمی توانست جواب بدهد . فقط گفت : شفيعی !
گفتم : طوری شده ؟
گفت : مرد ! سکته کرد !رفت !
جا خوردم . چون مرد رفتنی نبود .
گفتم : بيا تو ! بيا تو !
و آمديم در همين دولتسرای پشت مغازه داستان مرگ دوستش را تعريف کرد و گريه ميکرد . نمی توانست تنها بماند . نمی توانست حرف نزند . فکر کرده بود بيايد پيش من . يکی دو ساعتی نشست . کمی آرام گرفت و رفت .

شفيعی برای اينکه اسلام را از شاگردی دکان فتوکپی و مخصوصا از زير دست صاحب کار درويش خاکسار خوش ظاهر سر به زير موز مار برهاند ؛ رفت توی جلد اسلام که بيا خودت يک دکان فتوکپی باز کن . سرمايه اوليه را هم شفيعی بعهده گرفت .
اسلام اگر چه اينکاره نبود ولی از روی ناچاری اين دست دوستی را پذيرفت . راهی به جايی نداشت اما يکی دو روز پيش از امضای اسناد ؛ مرگ ناگهانی شفيعی سر رسيد و اسلام هم فاتحه دکانداری را خواند . اما همين پسر اين بار پيشقدم شد و گفت : خواست پدرم بايد انجام شود .و انجام داد .
بگذريم از اينکه اسلام بينوا اينکاره نبود . حساب و کتاب سرش نمی شد . نمی دانست با مشتری ها چه بکند . دکان پاتوغ چند دوست و آشنای باز نشسته بيکار و جای گپ زدن و قصه پردازی بود . بوی نا و نم کهنه ميداد و مورچه کنار بساط چای و پای ظرف آشغال می پلکيد و مغازه در تمام اين سه چهار سال بدهکار و دست آخر ورشکسته بود .....

اسلام کاظميه پيش از مرگش چندين صفحه ياد داشت از خودش بجا گذاشته و لحظه به لحظه مرگ خود را شرح داده است . عنوان ياد داشت هايش چنين است :
رفتيم و دل شما را شکستيم ....

اين ياد داشت ها را بزودی در همينجا خواهيد خواند .

۱۳ مهر ۱۳۸۸

من خدا هستم ....!!!

دهقانی در اصفهان ؛ به در خانه خواجه بهاء الدين صاحب ديوان رفت . با خواجه سرا گفت که : به خواجه بگوی که " خدا بيرون نشسته است با تو کاری دارد !!"
با خواجه بگفت . به احضار او اشارت کرد .
چون در آمد پرسيد : تو خدايی ؟؟
گفت : آری !!
گفت : چگونه ؟؟
گفت : حال آنکه من پيش ؛ دهخدا ؛ باغ خدا ؛ و خانه خدابودم . نواب تو ده و باغ و خانه را از من بستدند ؛ خدا ماند !!!


عبيد زاکانی