دنبال کننده ها

۲۶ آذر ۱۳۹۷

روز نوشت های بابا بزرگ (۲)



پیر زنک یک جعبه کوچک شکلات بر میدارد میگذارد روی پیشخوان جلوی من .
میگویم : میشود چهار دلار !
دست توی کیفش میکند تا پولش را بدهد
دخترش که چهار پنج قدم آنور تر مشغول ور رفتن با میوه هاست خودش را بما میرساند و معذرتی میخواهد و جعبه شکلات را برمیدارد و بازوی مادرش را میگیرد و میرود چهار قدم آنطرف تر .
صدایش را میشنوم . جعبه شکلات را توی دستش گرفته است و دارد پیر زنک را ملامت میکند :
⁃ مادر ! مادر جان ! قند خونت بالاست . خیلی هم بالاست . اگر این شکلات ها را بخوری میمیری ! میفهمی ؟ میمیری !
پیر زنک همچون کودکی به حرفهای دخترش گوش میدهد . هیچ دلش نمیخواهد از آن شکلات خوشمزه دل بر کند . اما امر و نهی دخترش جدی است . خیلی هم جدی است .
شکلات را میگذارد روی قفسه و با دلخوری و دلشکستگی بیرون میرود .
دلم برایش میسوزد .
بیاد دختر خودم می افتم . هر وقت به رستوران میرویم دخترم با مادرش دست بیکی میکنند و نمیگذارند غذای مورد علاقه ام را سفارش بدهم . نیویورک استیک !
دخترم می‌گوید : بابا جونی! سکته میکنی ها ! یک غذای سالم سفارش بده ! زنم می‌گوید : مگر نمیخواهی فارغ التحصیلی نوا جونی و آرشی جونی را ببینی ؟ پس نیویورک استیک بی نیویورک استیک!
البته گیله مردی که ما باشیم بعدا تلافی اش را در میآوریم و جای تان خالی میرویم رستوران مورد علاقه مان و یک فقره نیویورک استیک سفارش میدهیم به این بزرگی !
بعدش هم لب و لوچه مان را آب میکشیم و مثل بچه آدم میرویم خانه مان و شتر دیدی ندیدی !
یاد هادی خرسندی می افتم : میگفت جوان که بودیم از ترس پدر مادر هایمان توی توالت سیگار میکشیدیم حالا از ترس بچه هامان .
ما هم سی چهل سال بچه های مان را نصیحت میکردیم این کار را بکن آن کار را نکن ، حالا نوبت بچه های ماست که انتقام آن سال‌ها را بگیرند و نگذارند ما یک فقره نیویورک استیک نوش جان بفرماییم !
عجب زمانه ای شده آقا !!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر