دنبال کننده ها

۳۱ تیر ۱۳۹۶

جوجه بوقلمون ها ....

از سر کارم بخانه بر میگشتم . رسیدم نزدیکی های خانه ام . آنجا که سراسر جنگل است و سبزه و سبزی و روشنایی .
گله ای از  بوقلمون های وحشی همراه چند تایی جوجه بوقلمون  از عرض خیابان میگذشتند . ایستادم تا بگذرند .جوجه بوقلمون ها افتان و خیزان راه میرفتند .
ماشینی از پشت سرم میآمد . بوقلمون ها را ندید . به گله جوجه بوقلمون ها زد . یکی شان را کشت . از ماشین پیاده شدم . جوجه بوقلمون کشته شده را از وسط خیابان بر داشتم و به حاشیه ای کشاندم . مادرش شتابان از راه رسید . جیک جیک کنان به لاشه جوجه نوک میزد و دورش می چرخید . انگار میخواست بیدارش کند . انگار  میخواست زنده اش کند .
طاقتم طاق شد . دیگر نتوانستم آنجا بمانم . آمدم خانه . دلشکسته و مغموم .
آه .... مادر ها .... مادر ها ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر