دنبال کننده ها

۱ تیر ۱۳۹۶

عالیجناب مگس

عالیجناب مگس ....
آقا ! گاهی یک دانه مگس - بله یک دانه مگس بی قابلیت - ممکن است آدمیزاد را به دشت جنون بکشاند و همه تار و پود های اعصابش را در هم بریزد .
میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم :
ما امروز صبح عطر و پودری به خودمان مالیدیم و به گل های باغچه مان آبی دادیم و آمدیم سر کار مان .
 آنچنان هم سرحال و تر دماغ و شنگ و شنگول بودیم که انگار نه انگار عقاب جور گشوده است بال در همه دهر ....
آمدیم رفتیم نشستیم پای کامپیوتر مان  . هنوز با همکاران مان چاق سلامتی نکرده بودیم که یکدانه از آن مگس های سمج پر رو آمد نشست روی نوک دماغ مان .
با دست مان راندیمش
دوباره آمد نشست روی گوش مان .
تاراندیمش
آمد نشست روی ابروی مان .  خون مان بجوش آمد و چنان روی صورت مان کوبیدیم که نیم ساعتی چشم مان درد میکرد .
یکی دو دقیقه بعد آمد نشست روی لب مان .
پراندیمش
 رفتیم فنجان قهوه مان را بر داشتیم آوردیم گذاشتیم روی میز مان . هنوز لب به فنجان نزده بودیم که دیدیم عالیجناب مگس آمده است روی لبه فنجان مان نشسته است و شادمانه دست و پایش را به هم میمالد .
 مستاصل شدیم و فنجان قهوه را پرت کردیم توی ظرف آشغال . دو تا از انگشتان مان هم در این میان سوخت و هوارمان را در آورد .
 گفتیم : حالا چنان پدری از شما بسوزانیم که توی کتاب های تاریخ بنویسند ! چه خیال میکنی جناب آقای مگس ؟ خیال میکنی ما چنان دست و پا چلفتی هستیم که نمی توانیم از پس یک مگس نکبتی هم بر آییم ؟ بنشین و تماشا کن !
 رفتیم سوراخ سنبه ها را گشتیم و یکدانه مگس کش فرد اعلای ساخت چین پیدا کردیم و آوردیم محض احتیاط گذاشتیم دم دست مان . اما مگر دست مان دیگر به نوشتن میرفت ؟ اصلا یادمان رفته بود چی میخواستیم بنویسیم .همه فکر و ذکر مان این بود که عالیجناب مگس را پیدا کنیم و چنان توی فرق شان بکوبیم که اب و ابن شان یادشان برود . اما هر چه نشستیم و اینور و آنور مان را پاییدم سر و کله جناب آقای مگس پیدا نشد که نشد . خیال کردیم تشریف مبارکشان را برده اند و دست از سر کچل ما بر داشته اند
 اما دور از جان شما دو سه دقیقه بعد دوباره جمال بی مثال شان پیدا شد وروی کله مبارک ما جولانی دادند و کم مانده بود مستقیما بروند توی دهان مان .
 آقا ! چه درد سر تان بدهیم ؟ این عالیجناب مگس تا تار و پود اعصاب مان را در هم نریخت و ما را مثل سگ نازی آباد به واق واق وا نداشت دست از سرمان بر نداشت
بگمانم جناب آقای نمرود بود که ادعای خدایی کرده بود . یک پشه لاغری میآیند و یکراست میروند توی سوراخ دماغ شان و تا جناب آقای نمرود را به آن دنیا نمیفرستند دست از سرشان بر نمیدارند . باز خدا را صد هزار مرتبه شکر که این جناب آقای مگس دست از سر مان بر داشتند و ما را راهی آن دنیا نفرمودند .
 حالا لابد خواهید پرسید : خب ؛ آقای گیله مرد ؛ بما چه که حضرت آقای مگس اوقات شریف جنابعالی را گه مرغی کرده و حضرتعالی را به مرز جنون کشانده است ؟ یعنی توی این دنیای هشلهفی که سگ صاحبش را نمیشناسد نمی توانستید در باره هزار و یک درد بی درمان آدمیان بنویسید ؟ آخر مگس هم شد سوژه برای نوشتن ؟
 معلوم میشود متوجه عرایض مان نشده اید . میخواستیم با زبان بی زبانی به عرض مبارک تان برسانیم که در همین فیس بوق علیه الرحمه گهگاه چنان مگس هایی پیدا می شوند که نه تنها جان آدمیزاد را به لبش میرسانند بلکه توی تار و پود اعصاب و روح و روان آدمی می شاشند .
 متوجه عرایض مان که هستید انشاء الله !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر