دنبال کننده ها

۱۵ خرداد ۱۳۹۶

با من نسیمی شو
نفسی در نفسی
شوری در شرری
عطری در گذرگاهی
که باغ و بهاران را به هم پیوند دهم .
بر من بپیچ
و گیسوانت را به دستم بسپار
بگذار در جوی روشن جانت
شعله ور شوم .
دیشب خوابت را دیدم . از پله های چوبی هتلی بالا میرفتیم . دست در دست هم و شادان . هتل نبود . بشکل همان مسافرخانه های آستارا بود . با پله های چوبی . و غبار آلود .
ناگهان دوستم - رضا قاسمی - نویسنده کتاب " همنوایی ارکستر چوب ها " در برابر مان ظاهر شد .  سلامی و حالی و احوالی و . کفتم برویم به دیدن دوست نویسنده دیگرمان - که نامش از خاطرم رفته بود -
گفت : نه ! اول برویم چیزی بخوریم . گرسنه ام . و اگر با شکم گرسنه به دیدار آن دوست برویم مجبوریم ودکا بنوشیم . و این معده ام را سوراخ میکند
 و نه غذایی خوردیم . نه آن دوست را دیدیم . نه باده ای نوشیدیم . و من ترا گم کردم . وبیدار شدم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر