دنبال کننده ها

۸ تیر ۱۳۹۵

نیما ...و شهریار

نیما یوشیج تعریف میکرد : یکبار با شهریار رفته بودیم مهمانی . من کنار شهریار نشسته بودم .
یک وقت شهریار با آرنجش کوبید به پهلوی من و گفت : پاشو !  پاشو !
پرسیدم : چه خبر شده مگر ؟
گفت : آقا ...!  آقا ..!  تو پشت به آقا نشسته ای !
گفتم : کدام آقا ؟
پشت سرم را نشان داد .دیدم قاب عکسی از حضرت علی پشت سرم آویخته است !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر