دنبال کننده ها

۲۰ خرداد ۱۳۹۵


هزار سال نثر پارسی
.....چون چشم معتصم بر بابک افتاد ؛ گفت : " ای سگ ! چرا در جهان فتنه انگیختی و چرا چندین هزار مسلمان بکشتی ؟ "
هیچ جواب نداد .
فرمود تا هر چهار دست و پایش ببریدند .چون یک دست ببریدند ؛ دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی را از خون سرخ کرد .
معتصم گفت : " ای سگ ! باز این چه علم است ؟ "
گفت : در این حکمتی است
گفتند : " آخر بگوی چه حکمت است "
گفت : شما هر دو دست و پای من بخواهید بریدن . و گونه مردم از خون سرخ باشد . و چون خون از تن برود ؛ روی زرد شود .هر که را دست ها و پای ها ببرند خون در تن وی بنماند . من روی خویش به خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود ؛ نگویند از بیم و ترس رویش زرد شد .
از : سیاست نامه
خواجه نظام الملک طوسی
بکوشش : دکتر جعفر شعار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر