دنبال کننده ها

۱۳ بهمن ۱۳۹۴

یادی از آن روز های خوب ..

بیاد استادقاضی طباطبایی

دو سه روزی بود دانشجو شده بودم . دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز . یک روز عصر پیر مرد خمیده درب و داغان  چاقی که دکمه های پیراهنش باز بود و نافش را روی شکمش میشد دید وارد کلاس شد .
خیال کردیم مستخدمی ؛ نظافتگری ؛ کارگری ؛ چیزی است
پیر مرد با لهجه غلیظ ترکی  " سلامون علیکم " جانداری گفت و رفت پشت کرسی استادی نشست .کلاس در سکوت فرو رفت . پیر مرد  نگاه کنجکاوانه ای بما انداخت و از جیبش دفتر چه ای و مداد کوچکی در آورد و گفت : خانم ها و آقایان لطفا خودشان را معرفی بفرمایند .
یکی یکی مان اسم و رسم مان را گفتیم . پیر مرد هم نام مان را در دفترش یاد داشت کرد .بعدش نگاهی بما کرد و آن دفترچه را توی جیبش گذاشت و گفت : بله ... بله ....پس شما شدید آقای عباسی . شما شدید آقای رحیمی . شما شدید خانم فرشته خانوم . شما شدید ملیحه خانوم . شما شدید آقای حسن رجب نژاد . شما شدید آقای علیشاهی . شما شدید خانوم نوری ....و اسم یکایک مان را از حفظ گفت . ما که مات و متحیر مانده بودیم گفتیم : ببخشید قربان ! حضرتعالی ؟
گفت : اسم من قاضی طباطبایی است .
استاد قاضی طباطبایی چهار سال استاد مان بود .متون ادبی درس میداد . اقیانوسی بود از دانش و صفا و شوخ چشمی .  حافظه شگفت انگیزی داشت . در واقع کامپیوتری بود که قلب و چشم و گوش و دل و روح داشت .من بسیار چیز ها از او آموختم . از هیچ دانشگاهی مدرکی نگرفته بود اما همه زیر و بم های ادب پارسی و ادبیات عرب را میدانست .
قصاید معروف " معلقات سبع " را میتوانست از حفظ بخواند وتک تک واژه ها و ترکیباتش را تفسیر کند . کتاب  گرانسنگ " مجالس المومنین "  نوشته قاضی نور الله شوشتری  را تصحیح و حاشیه نویسی کرده بود . هزاران غزل و قصیده و رباعی و دوبیتی و مثنوی را می توانست از حفظ بخواند و در باره سرایندگانش داستانها بگوید . گهگاه جامی هم میزد و شوخ و شنگی اش صد چندان میشد
همکلاس بسیار زیبایی داشتم که با من در رادیو همکار بود . نامش گیتی . زیاد اهل درس خواندن و اینحرفها نبود . آمده بود دانشگاه تا لیسانس بگیرد . توی کلاس  ؛  من و گیتی کنار هم می نشستیم . استاد قاضی گهگاه سر بسرمان میگذاشت و اسم مان را گذاشته بود لیلی و مجنون !
یک روز امتحان داشتیم . امتحان متون ادبی بود . باید میرفتیم توی اتاق ؛ جلوی استاد می نشستیم و یکی از متون کلاسیک را روخوانی میکردیم .  گیتی رفته بود پیش استاد امتحان بدهد . من هم بیرون ایستاده بودم تا نوبتم بشود . استاد به گیتی گفته بود : بخوان !
گیتی پرسیده بود :  چه بخوانم ؟
استاد گفته بود : یکی از ترانه های گوگوش را بخوان !
امروز در حال و هوایی بودم که یاد های شیرینی از استاد قاضی طباطبایی در ذهن و ضمیرم رژه میرفت .بیاد سال های دیر و دوری افتادم که دانشگاه و استاد و دانشجو ؛  حرمتی و منزلتی داشت . مثل امروز نبود که هر گاو گند چاله دهانی در آنجا زوزه بکشد و کف بر دهان بیاورد .
استاد قاضی طباطبایی بمن محبت بسیار داشت . گهگاه سوار ماشینم میشد و بخانه میرساندمش . وقتی با آن لهجه شیرین آذری اش حکایتی خنده دار تعریف میکرد من با صدای بلند میخندیدم و همه کلاس بخنده می افتاد .. خنده هایم را دوست داشت . اگر یک روز در کلاس اش حاضر نمیشدم فردایش یقه ام را میگرفت و میگفت : آقای فلانی ! دیروز غیبت داشته ای ها !اگر شما در کلاس نباشید ما دل مان برای خنده های تان تنگ میشود !
یاد و خاطره عزیزش گرامی باد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر