دنبال کننده ها

۲۲ تیر ۱۳۹۴

مادر بزرگ .....

حسین آقا مادر بزرگش را آورده است امریکا . 
مادر بزرگ که حالا در مرز هفتاد و چند سالگی پرسه میزند آمده است امریکا تا نوه نتیجه هایش را ببیند . 
چند سال پیش ؛ اخوند ها یکی از پسر هایش را کشته اند . مادر بزرگ هنوز عزادار است . تا آخر عمرش هم عزادار خواهد بود . لباس سیاه می پوشد و چارقد سیاه بسر میگذارد .  هر وقت چشمش به جوان های هفده هیجده ساله می افتد آهی از ته دل میکشد و اشک هایش بی اختیار سرازیر میشود . 
مادر بزرگ دو سه روزی مهمان ما هم بود . تنگی نفس داشت و همه استخوان هایش هم درد میکرد . 
یک روز بردمش دکتر . بردمش بیمارستان نزدیک خانه مان که یکی از دکتر هایش دوست ماست . آقای دکتر با محبت و دلسوزی و خوشرویی مادر بزرگ را پذیرفت و از من خواست همه حرف هایش را مو بمو برایش ترجمه کنم . 
مادر بزرگ در آمد که : آقای دکتر ! گمان کنم سردی ام شده باشد !
آقای دکتر چشم هایش را به دهانم میدوزد که : مادر بزرگ چه میگوید ؟ 
میگویم : ببین دکتر جان ! خدا بسر شاهد است این حرف های مادر بزرگ ترجمه شدنی نیست . 
میگوید : چطور ترجمه شدنی نیست ؟ 
میگویم : میدانی دکتر جان ؛ این بیماری خاصی که مادر بزرگ از آن حرف میزند در هیچ جای دیگر دنیا وجود ندارد ؛ فقط ما ایرانی ها هستیم که گاه سردی مان میشود گاه گرمی مان !
مادر بزرگ دوباره به سخن در میآید و میگوید : پسرجان !به این آقای دکتر بگو که از کف پا تا روی شانه هایم آتش گرفته است !
دوباره میمانم معطل که خدایا این را دیگر چطوری ترجمه کنم ؟ اما به هر جان کندنی بود به دکتر حالی میکنم که مادر بزرگ چه میگوید .
آقای دکتر حدود یکساعت مادر بزرگ را معاینه میکند و میخواهد برایش نسخه بنویسد . مادر بزرگ رو بمن میکند و میگوید : پسر جان ! تا یادم نرفته به این آقای دکتر بگو که شبانه روز توی دل و روده ام انگار رخت می شورند !!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر