دنبال کننده ها

۵ آبان ۱۳۹۳


بنوش و بمیر !
آقا ! ما امروز از صبح تا شب بیمارستان بودیم . دیشب هم تا کله سحر پلک روی پلک نگذاشتیم . چنان کمر دردی گرفته بودیم که نمی توانستیم از جای مان تکان بخوریم . از زور درد تا صبح جان کندیم و صبح که شد با چه والزاریاتی رفتیم بیمارستان ببینیم چه مرگ مان است .
دکترمان خانم جوانی است که بجای نسخه نویسی مدام نصیحت مان میکند که : نمک نخوری ها ! سیگار نکشی ها ! چربی نخوری ها !پیاده روی روزانه یادت نرود ها ! شیرینی نخوری ها !
بخودمان میگوییم : سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمده . ما توی خانه مان کم از دست عیال ملامت می شنویم این خانم دکتر هم قوز بالا قوز شده .!
چند وقت پيش ما از ترس رفتیم يك دوچرخه خريدیم ، دويست و خرده اى دلار دادیم و يك دوچرخه ى حسابى خريدیم و آوردیمش خانه و گذاشتمش توى گاراژ . تصميم داشتیم صبحهاى خيلى زود از خواب پا بشویم و برویم دوچرخه سوارى ! اما حالا مدت هاست كه آن دوچرخه توى گاراژ افتاده است و هر وقت چشم مان بهش مى افتد خنده مان مى گيرد و به خودمان مى گويیم : از هفته آينده دوچرخه سوارى را شروع خواهیم كرد ! اما هنوز كه هنوز است آن " هفته آينده " نيامده است و ما اگر چشم عيال را دور ببينیم موقع شام يا ناهار يك تكه كره توى برنج مان خواهیم گذاشت و روى سالاد مان هم دزدكى مقدارى نمك خواهیم ريخت !
آقا ! این جناب آقای چخوف یک برادری داشت که اگر چه نویسنده و نمایشنامه نویس و نمیدانم روشنفکر و اهل قلم بود اما طفلکی یک رفاقت ازلی ابدی با ودکا داشت و هر چه هم این آقای آنتون چخوف مان نصیحتش میکرد که این ودکا
. سرانجام ترا خواهد کشت در جواب میگفت : بنوشی میمیری ؛ ننوشی هم میمیری ؛ پس بهتر آن است که بنوشی و بمیری !
حالا حکایت ماست .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر